جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,684 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
- شما فعلاً فرار کن ولی آخرش به‌هم می‌رسیم بلو سینیورا*.
او به‌سمت اتاق خواب می‌رود و من دو چای هل خوش عطر و طعم در فنجان می‌ریزم. میز نهار را هم آماده می‌کنم. از آن‌جا که دستم به کابینت بالا نمی‌رسد، طبق معمول، خود را از کابینت بالا می‌کشم تا ظرفی مناسب برای کشیدن کوفته‌ها بردارم.
کاسه سفال لعابی فیروزه‌ای رنگ را برمی‌دارم و روی کابینت پایین می‌گذارم. برای پایین آمدن از کابینت خود را آماده می‌کنم که دستی مرا از روی کابینت بر‌می‌دارد و من از ترس، هینی می‌کشم و در آغوشی آشنا فرو می‌روم.
- صدبار بهت گفتم هر چی لازم داری تو کابینت‌های پایین بذار که نخوای این‌جوری کابینت نوردی کنی! اگه خدای نکرده بیفتی چی؟ اصلاً خودم باید همه ظرف و ظروف‌ رو تو کابینت‌های پایین بچینم تا خیالم راحت بشه به تو دیگه اعتمادی نیست فسقلی.
دست دور گردنش می‌اندازم و روی زاویه چانه‌اش را محکم می‌بوسم.
- مشکل از من نیست قربونت برم این کابینت‌ها غیر استانداردن! دستم بهشون نمی‌رسه.
بهترین راه، برای باز کردن گره ابروهای درهم رفته‌اش، همین‌ است که بزنی به در شوخی و قربان صدقه.
- آخ که تو من رو زیادی بلدی، فلفل ریزه خانوم.
لبم را به دندان می‌گیرم تا لبخند از سر شوقم را نبیند و او بوسه‌ای کوتاه، مهمانم می‌کند و مرا روی صندلی پشت کانتر می‌نشاند و صندلی کناری را برای خود، عقب می‌کشد.
- من تو رو زیادی ساده می‌دیدم، نمی‌دونستم از این نیم وجب قد و قواره‌، دو سه وجبش زیر زمینه.
دست زیر چانه‌ام می‌زنم و چشمانم را گرد می‌کنم.
- امیرسام! یعنی الان پشیمونی؟
سرش را جلو می‌کشد و به چشمانش اشاره می‌کند.
- قیافه‌ام به پشیمون‌ها می‌خوره؟
نُچی می‌کنم و سر بالا می‌اندازم.
- دلم‌ هم پشیمون نیست، راستش رو بخوای... .
سرش را باز هم جلو می‌آورد و پچ‌پچ می‌کند.
- از این‌که این‌قدر خوب من رو بلدی، کیف می‌کنم.
بلند می‌خندم و او خیره به چشمانم لبخند می‌زند. دو سال پیش او یک عشق نُه ساله در دل داشت و تلاش کرد تا من را که گوشه‌ای از قلبم برایش می‌تپید، پا‌ به‌ پای عشق خودش، عاشق کند. حالا او عشقی یازده ساله دارد و من از همان دو سال پیش، جانم را هم برای لبخندهای زیبا و عاشقانه‌های ناب هر لحظه‌اش می‌دهم.
______________________________________
آبی : signora blu​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
آن روزها چندان امیدوار به عاشق شدنم نبودم اما من آسیب دیده از آن ازدواج صوری، حالا به جایی رسیده‌ام که خود را عاشق‌ترین زن دنیا می‌دانم. هر چند به قول خودش او هم مرا زیادی بلد بود. تنها دو هفته کافی بود تا جوری دل به او ببازم که هر لحظه دلتنگ خودش و آن چشم‌‌های خوش‌رنگ قهوه‌ای، مهربانی‌ها و عشقی که به وجودم تزریق می‌کرد، شوم.
او مرا اسیر محبت‌ها و عشق بی‌پایانش کرد و عاشقی کردن را قدم‌ به‌ قدم، به من آموخت و من عشق‌آموزی بودم که خیلی سریع از نردبان بلندش بالا رفتم و نتیجه‌اش نامزدی کمتر از چهار ماهمان شد.
- مربی کار بلد و پیگیری داشتم عزیزم وگرنه می‌دونی که من حریف چغری بودم به این راحتی‌ها وا نمی‌دادم.
حالا نوبت صدای خنده‌های اوست. می‌خندد و دست دور شانه‌ام می‌اندازد و کمی مرا به سمت خود می‌کشاند و بوسه‌ای بر شقیقه‌ام می‌نشاند. چای‌مان را که با شوخی و خنده می‌نوشیم، مشغول خوردن غذا می‌شویم. ظرف‌ها را که داخل سینک ظرف‌شویی می‌گذارم، شروع به شستن می‌کند و من باقی وسایل را جمع می‌کنم.
- درباره حرف‌های دیروزمون فکر کردی؟
چهره‌ام درهم می‌رود. بارها و بارها، در موردش فکر کردم اما قلبم پر از شک و اضطراب است.
- فکر کردم امیرسام اما هنوز هم نظرم همونه.
- یعنی نمی‌خوای... .
به‌سرعت میان کلامش می‌آیم.
- مگه میشه نخوام خودت بهتر از هر کسی می‌دونی تو دلم چی می‌گذره اما کار ساده‌ای نیست، دوندگی و نامه‌نگاری اداریش و چندماه صبر کردنش به کنار اما اگه یه بچه گرفتیم و چند وقت بعد، پدر و مادرش پیدا شد چی؟ ما کم‌کم به اون بچه علاقه‌مند می‌شیم، وابستگی عاطفی پیدا می‌کنیم اون هم همین‌طور ولی اگه... .
دست از شستن می‌کشد و رو به من برمی‌گردد.
- چرا این‌قدر اگه میاری عزیزدلم؟ دلت رو بد نکن شاید هم همچین اتفاق‌هایی نیفته با شاید و اگر که کاری از پیش نمی‌ره، یکم مثبت فکر کن؛ قربون اون چشم‌هات برم که تا حرفش میشه، فوری اشکی میشن! باز هم فکر کن اما نه این‌قدر منفی هر تصمیمی بگیری من قبول می‌کنم؛ برای من داشتن تو کافیه اما خوشحالیت همه آرزوی منه، من با بچه یا بی‌بچه تو رو دوست دارم زندگی‌مون هم همین‌طوریش خیلی قشنگه ولی ازت می‌خوام خوب فکر کنی فقط به خودت، نمی‌خوام فردا از این‌که پِیش نرفتی، پشیمون بشی.
لبخند روی لبانم جا خوش می‌کند و من خود را به مهربانی آغوشش دعوت می‌کنم و بر روی سی*ن*ه فراخش بوسه می‌زنم. نمی‌دانم چرا دلم برای بوی تنش عجیب ضعف می‌رود؟ بینی‌ام را به سی*ن*ه‌اش می‌کشم و عطر تنش را نفس می‌کشم.
- شیطونی‌ نکن وروجک الان دستم بنده ولی بعداً می‌تونم تلافی شیطونی‌هات رو بکنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
می‌بینمش که آن دورها با آن لباس حریر بلند سفید، ایستاده است. موهایش بلند است و در دست باد می‌رقصد. شبیه آن روزهایی که می‌دیدمش نیست، سرحال و شاداب است. این را از لبخند بزرگ روی لبش و چشمان شفاف و برق تیله‌های سیاهش، می‌توان فهمید.
می‌خواهم به‌طرفش بروم اما گویی پاهایم را به زمین دوخته‌اند. صدایش می‌زنم و او همان لبخند زیبایش را به من هدیه می‌دهد. تلاش‌هایم برای رسیدن به او بی‌فایده‌اند و این یأس و ناامیدی، اشکم را ناله‌وار، درمی‌آورد. باز صدایش می‌زنم و او باز هم لبخند می‌زند. شاخه گلی از رز سفید در دستش نمایان می‌شود که آن‌ را در چیزی مانند حوله یا پتویی کوچک پیچیده و جلو می‌آید. به من که می‌رسد، اشک‌هایم را پاک می‌کند و آن شاخه گل را در آغوشم می‌گذارد.
- هدیه منه به تو، خیلی مراقبش باش عزیزترینم سخت به دستش آوردم.
و برمی‌گردد و قدم به قدم از من دور می‌شود. صدایش می‌زنم اما نمی‌ایستد. فریاد می‌زنم، التماسش می‌کنم اما او به راهش ادامه می‌دهد و از نظرم دور می‌شود. گریه می‌کنم شاید دلش بسوزد و برگردد اما می‌رود. صدایی آشنا را از دور دست می‌شنوم اما می‌خواهم به‌دنبال او بروم. هنوز در آغوشش نگرفته‌ام، هنوز عطرش را نفس نکشیده‌ام. کاش تنها یک‌بار این اجازه را به من می‌داد.
- هیوا! هیوا جان، عزیز دلم! هیوا! چشم‌هات رو باز کن قربونت برم داری خواب می‌بینی.
گویی دستی مرا از زمینی که به آن چسبیده‌ام جدا می‌کند. چشم‌هایم را باز می‌کنم. گویی قلبم در گوش‌هایم می‌کوبد همان‌قدر بلند و نزدیک صدایش را می‌شنوم. تلاش‌هایم نفسم را به شماره انداخته است و به‌شدت، نفس‌نفس می‌زنم. تنها چیزی که می‌بینم، سفیدی سقف بالای سرم است.
- هیوا جان! خواب دیدی عزیزم پاشو یکم آب بخور.
چشمان خیسم می‌چرخند. صاحب این صدا کسی جز امیرسام نیست. دستش را زیر شانه‌ام می‌اندازد و مرا کمی بلند می‌کند و لیوان آبی را روی لبم می‌گذارد. کمی از آب را می‌نوشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
چشمانم را دوباره می‌بندم و او مرا به خود تکیه می‌دهد و با دستمال‌کاغذی صورت خیس از اشک و عرقم را پاک می‌کند و با کفِ دست سی*ن*ه‌ام را که تند‌تند بالا و پایین می‌رود را ماساژ می‌دهد.
- آروم نفس بکش دلبرکم، دم... بازدم... دم... بازدم... .
نفسم که آرام می‌شود، چشمه اشکم دوباره می‌جوشد.
- امیرسام! کاش بیدارم نمی‌کردی داشتم می‌رفتم دنبالش.
- باز هم خوابش رو دیدی؟
چشمانم دو چشمه پر آب شده‌اند که هر لحظه قطره‌ای از آن‌ها بیرون می‌ریزد.
- چرا نمی‌تونم برم دنبالش امیرسام؟ حتی نمی‌تونم بغلش کنم! مگه نمی‌دونه چقدر دلم واسش تنگ شده؟ پس چرا میره و ازم دور میشه؟
دستانش را دورم حلقه می‌کند و سرم را به سی*ن*ه‌اش تکیه می‌دهد.
- آروم باش بیا یکم دیگه آب بخور عزیزم.
و لیوان آب را به لب‌های خشکم می‌چسباند. همه آب لیوان را لاجرعه سر‌ می‌کشم. لیوان را روی پاتختی می‌گذارد و مرا روی پایش می‌کشد و بر پیشانی‌ام بوسه می‌زند و اشک‌هایم را پاک می‌کند.
- فکر می‌کنم می‌خواد یه چیزی بهت بگه وگرنه چرا باید تو یه هفته هر شب به خوابت بیاد؟
بینی‌ام را بالا می‌کشم و اشک‌های جاری شده را پاک می‌کنم.
- نمی‌دونم، آخه چی می‌خواد بگه؟ اگه حرفی داره چرا واضح حرفش رو نمی‌زنه؟ بعد این همه سال چرا نمی‌ذاره بغلش کنم؟ مثل یه تیکه سنگ میشم و نمی‌تونم از جام تکون بخورم؛ امیرسام فکر می‌کنی مامانم... .
و هق‌هقم اجازه حرف زدن بیشتر را از من می‌گیرد و او مرا در حصار آغوش خویش می‌کشد و بر گونه اشکی‌ام بوسه می‌زند و در آغوش پر آرامشش، پیشانی‌ام را بر سی*ن*ه‌اش می‌گذارم و می‌گریم. دست نوازش بر سر و صورتم می‌کشد و اجازه می‌دهد آرام شوم. زیر لب یک آهنگ آرام ایتالیایی را زمزمه می‌کند و من، خسته و آشفته از این همه بی‌تابی، کم‌کم خواب در چشمانم نفوذ می‌کند.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
- نه خاله جان دیشب خیلی بد خوابیده هنوز بیدار نشده... نمی‌دونم خاله یه هفته‌ست هر شب خواب مامان خدا بیامرزش رو می‌بینه هر شب هم یک خواب رو می‌بینه ولی دیشب خیلی بی‌قراری کرد... چی بگم خاله... نمی‌دونم خاله جان خواب می‌بینه مامانش بهش یه شاخه رز سفید که تو یه چیزی پیچیده بهش میده و میگه ازش مراقبت کن... فقط این خواب نیست، تقریباً یه ماهه همه اخلاق‌هاش عجیب و غریب شده! لباس‌های من رو که می‌خواد بندازه تو ماشین بو می‌کشه... .
صدای خنده آرامش می‌آید.
- آره از هیوای حساس بعیده... چرا، مدام گشنه و تشنه‌ست اون‌قدر آب می‌خوره که دل درد میشه، همه‌اش من رو بو می‌کشه باورتون نمی‌شه اما اخیراً به‌جای ادکلن خودش، از ادکلن من استفاده می‌کنه تو این خنکی هوا همش پیراهن‌های نخی و خنک می‌پوشه صندل‌هاش رو پاش نمی‌کنه، روی این سرامیک‌های سرد پا راه میره میگه خنکه کیف میده... شما باورتون میشه هیوای سرمایی این موقع سال بدون لباس گرم از خونه بیرون بره؟ وقتی هم میاد از عرق خیسه و فوری میره دوش می‌گیره... من نگرانشم خاله... به داداش؟... نه نگفتم... چشم... چشم خاله... همین کار رو می‌کنم.
صدای صحبتش با عزیز می‌آید که انگار درباره من حرف می‌زنند. می‌دانم که به‌شدت نگرانم است. راستش خودم هم با این دقت به اخلاق و رفتارهای عجیب و غریب این چند وقتم، دقیق نشده بودم. هیچ‌ وقت با خود فکر نکردم، این همه خستگی، گرسنگی، تشنگی و حرارت، تا به این حد غیر طبیعی‌ست که به چشم او هم بیاید.
از روی تخت بلند می‌شوم، لباسم را با تی‌شرت و شلواری نخی و راحت عوض می‌کنم، دست و رویی می‌شویم و پس از مرتب کردن تخت، از اتاق خارج می‌شوم. روی کانتر آشپزخانه، همه چیز برای یک صبحانه پر و پیمان در یک روز تعطیل مهیاست. دو نان بربری پر کنجد هم روی میز است که بویش هوش از سرم می‌برد. دستی از پشت دور شانه‌ام می‌نشیند و چانه‌ای به شقیقه‌ام می‌چسبد.
- صبح به‌خیر عروسک چینی من.
و بوسه بر شقیقه‌ام می‌زند. دستم را بالا می‌برم و کف دستم را بر روی گونه‌اش می‌گذارم. ته ریش درآمده‌اش کف دستم را قلقلک می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
- صبح بخیر حضرت آقا، سحرخیز شدی یا من دیر بیدار شدم؟
بوسه‌ای بر کف دستم می‌زند.
- مگه فرقی هم می‌کنه دلبر، مهم اون میز صبحانه‌ست که منتظرمونه... بیا بریم یه چی بخوریم خاله برای ناهار دعوتمون کرده.
‌- پس زود بریم که بهش کمک کنیم حتماً بقیه رو هم دعوت کرده.
سرش را جلو می‌آورد و گرم و طولانی گونه‌ام را می‌بوسد.
- هوم! مقدمه‌اش که خوب بود بریم سراغ بقیه‌اش که دل‌ضعفه گرفتم.
صبحانه را در حالی می‌خوریم که او تمام سعیش را می‌کند تا مرا از حال و هوای شب قبل دور کند. شوخی می‌کند، لقمه های بزرگ می‌گیرد و به زور در دهانم می‌گذارد و بعد به نحوه جویدنم، بلند می‌خندد. گاهی هم با آن لبخندهای زیبایش، به من خیره می‌شود.
من هم همه سعی‌ام را می‌کنم تا با او همراهی کنم اما افکارم، پس و پیش، هول خواب‌های عجیب و غریب این شب‌هایم می‌گذرد. می‌دانم که این خواب‌های پشت سر هم و یک شکل، فکر او را هم مشغول کرده است. اما او برای خوب شدن حال من هر کاری از دستش برمی‌آید انجام می‌دهد. من هم در ازای تمام تلاش‌هایش پا به پای او می‌خندم و شوخی می‌کنم، شاید نگرانی‌اش کمتر شود.
میز صبحانه را که جمع می‌کنیم، به اتاق می‌رویم تا حاضر شویم.
- من با داداش حرف زدم.
متعجب نگاهش می‌کنم، او که صبح داشت با عزیز صحبت می‌کرد. نگاه متعجبم را که می‌بیند، جلوتر می‌آید و منِ شال به دست را تا لبه تخت، هدایت می‌کند.
- در مورد این تغییرهای یهویی، خوابت، خوراکت، این‌که گرمایی شدی و زود خسته میشی؛ خوابی که مدام می‌بینی و به‌خاطرش هر روز بیشتر از قبل به‌ هم می‌ریزی... داداش اردلان میگه بهتره یه آزمایش بدی.
- آزمایش برای چی؟ خب بعضی وقت‌ها ممکنه... .
‌- عزیز دلم، خودت رو گول می‌زنی یا من رو؟ این وضعیت تو طبیعی نیست! تو یک ماهه مدام ادکلن من رو می‌زنی دقیقاً هم همونی که بهش حساسیت داشتی و اگه می‌زدمش مجبورم می‌کردی برم دوش بگیرم اما الان رو همه لباس‌های کمدم خالیش کردی خودت هم همون رو می‌زنی الان که هوا خنکه، لباس تابستونی می‌پوشی، تند‌تند دوش می‌گیری، این‌ها طبیعی نیست قربونت برم تو که این‌قدر سرمایی بودی که این موقع سال با لباس گرم و جوراب پشمی تو خونه می‌گشتی، این همه گرمایی بودنت نمی‌تونه بی‌دلیل باشه ممکنه یه چیزی تو بدنت کم و زیاد شده باشه! یه آزمایش ساده میدی تا خیالمون راحت بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
- امیرسام! میگم... به‌نظرت ممکنه مثل مامانم... .
- هیوا! حرف بیخود نزن که عصبانی میشم! این علائم هیچ ربطی به بیماری اون خدا بیامرز نداره، حدس من اینه که یه چیزی تو بدنت بالا و پایین شده به فکر خودت هم که نیستی مدام دادگاه و دفتر و بعد هم کار خونه، شاید یه چیزی کم و زیاد شده که این‌جوری شدی؛ فکر‌های الکی رو از سرت بیرون کن! پاشو بریم، خاله تنها نمونه.
و خودش زودتر از اتاق خارج می‌شود. می‌دانم که نگران است. من هم بسیار نگرانم اما مدام به خود دلداری می‌دهم که چیزی نیست.

***
تا ظهر همه می‌آیند. رویا زودتر از ما به داد عزیز رسیده است. دخترک مهربان، همیشه برای کمک آماده است. حتی با وجود مهربان جونی که حتی پس از صحبت‌های من و امیرسام هنوز هم تا حدودی با او سرسنگین است. با این‌که دلش برای روژان و رادان می‌رود و حاضر است شبانه روز آن‌ها را کنار خودش نگه دارد، برای‌شان همچون مادربزرگی مهربان، غذاها و شیرینی‌های مورد علاقه‌شان را می‌پزد، اول پاییز هم شروع به بافتن لباس‌های گرم برای آن‌ها و سوین می‌کند اما همچنان با رویا ارتباط صمیمانه‌ای برقرار نکرده است.
البته بد رفتاری هم نمی‌کند. امیر را که حتی نگاه هم نمی‌کند. در این چند سال، حتی یک‌بار هم جواب سلامش را نداده است. عصر که می‌خواهیم به خانه بر‌گردیم، عمو اردلان دور از چشم دیگران، برگه‌ای به دست امیرسام می‌دهد. خاله بهار هم کنارش ایستاده است.
- فردا برو آزمایشت رو بده هیوا جان هر وقت جوابش رو گرفتی، بیا مطب، هر موقع که شد عیبی نداره حتماً بیا.
- زن‌داداش ممکنه این علائم به‌خاطر کم و زیاد شدن چیزی تو بدنش باشه؟
- بله امیرسام جان احتمالش هست ولی من مطمئنم چیز بدی تو آزمایش‌هاش نیست خیالتون راحت باشه؛ با آرامش کامل برین آزمایش بدین من حدسم چیز دیگه است که بعد از مطمئن شدن بهتون میگم.
با این‌که خاله بهار و عمو اردلان ما را از بد نبودن نتیجه آزمایش مطمئن می‌کنند، اما دلشوره‌ای عجیب، هردو ما را آشفته کرده است. آن‌قدر که تا صبح نه من می‌خوابم و نه امیرسام لحظه‌ای چشم برهم می‌گذارد.
سه روز بعد بی‌ آن‌که به امیرسام اطلاع دهم، جواب آزمایش را بدون آن‌که جرأت نگاه کردنش را داشته باشم، داخل کیفم می‌گذارم و به مطب خاله بهار می‌روم. خوش‌بختانه مطب چندان شلوغ نیست. با گوشی‌ام با خاله تماس می‌گیرم و به او اطلاع می‌دهم که در مطبش هستم. بیمار که از اتاقش خارج می‌شود، منشی نامم را صدا می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
- ما چند روزه، از استرس دیوونه شدیم! بهم بگین چه خبره؟ از ترس حتی لای اون کاغذها رو باز نکردم.
همان‌طور که عینکش را روی چشمانش می‌گذارد، برگه‌های آزمایش را یکی‌یکی می‌خواند.
- حتماً به امیرسام هم نگفتی.
- نه خاله، نگفتم! امروز جلسه مهمی داشت اگه می‌گفتم نه می‌تونست بیاد، نه می‌تونست تو جلسه‌، تمرکز داشته باشه.
سری تکان می‌دهد و مشغول خواندن می‌شود. به برگه آخر که می‌رسد، لبخندی روی لب‌هایش نقش می‌بندد. لبخندی که هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود. عینکش را برمی‌دارد و روی میز می‌گذارد.
- حدسم درست بود هیچ مشکل خاصی وجود نداره، یکم قندت پایینه که مشکل خاصی به حساب نمیاد برو پشت اون پرده رو تخت دراز بکش تا من بیام.
نگاه نگرانم را که می‌بیند، از جایش برمی‌خیزد و به کنار من می‌آید. دستی روی بازویم می‌کشد.
- گفتم که نگران نباش عزیزم، فقط یه سونوی ساده‌ست هیچ مشکل خاصی هم تو این آزمایش‌ها نیست، همه چی خوبه حتی بیشتر از خوب! خیالت راحت باشه پاشو برو.
آن‌سوی پاراوان سپید رنگ، روی تخت دراز می‌کشم. هنوز هم نگرانم. خاله بهار به پشت پاراوان می‌آید و دستگاه را تنظیم و ژل روی شکمم می‌ریزد.
پروب را آرام روی شکمم می‌چرخاند و به مانیتور نگاه می‌کند. لحظاتی که می‌گذرد، چهره‌اش باز می‌شود و چشمانش برق خوشحالی دارند و لبخندی عمیق روی لبانش شکل گرفته است.
- خدای من! باورم نمی‌شه.
- چی‌شده خاله؟
- اگه بگم، تو هم باور نمی‌کنی دختر.
- داری نگرانم می‌کنی خاله.
- نگران؟ باید خوشحال باشی دختر! این چیزی که من می‌بینم یه معجزه بزرگه، تو داری مادر میشی باورت میشه؟ در عین ناباوری یه جنین دو ماهه سالم رو بارداری عزیزم.
متحیر کمی نیم خیز می‌شوم تا مانیتور را ببینم.
- ببینش این‌جاست! یه جنین کامل، با شرایط خیلی خوب، همه چی خوبه؛ اون رحم درب و داغون تبدیل به یه رحم سالم شده که حالا یه جنین سالم توشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
او از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده و من شوکه به مانیتوری خیره‌ام که سند مادر شدنم را نشان می‌دهد. آن‌قدر شوکه و متحیرم که وقتی صدای ضربان قلبش پخش می‌شود، شانه‌هایم تکان می‌خورند. چیزی در قلبم فرو می‌افتد و من به سمت خاله بهار نگاه می‌کنم که دستم را گرفته و با همان‌ چشمان خیس، با شوق نگاهم می‌کند.
مگر می‌شود؟ آن همه درمان، آن همه پزشک متخصص و فوق‌تخصص، بی‌نتیجه باشد و حالا بدون هیچ درمانی، جنینی در رحمم خانه کرده است. جنینی سالم و کامل.
جلوی چشمانم همه چیز تار و مواج شده‌اند. انگار دنیا دارد دور سر من می‌چرخد. چشمانم سیاهی می‌روند. دستم را بالا می‌آورم و پناه سرم می‌کنم و چشم می‌بندم و سر روی تخت می‌گذارم.
- هیوا جان چی‌شدی؟ هیوا؟
سرگیجه و حالت تهوع امان نمی‌دهند تا پاسخش را بدهم و او را از نگرانی برهانم. صدای پاهایش را می‌شنوم که به‌سرعت دور می‌شود و بعد صدای بلندش را که به منشی می‌گوید کمی آب‌میوه شیرین بیاورد. به‌سرعت برمی‌گردد و با دستمال، ژل‌های روی شکمم را پاک می‌کند و کمکم می‌کند تا بلند شوم و روی مبلی بنشینم.
- الان زنگ می‌زنم امیرسام... .
- نه خاله الان خوب میشم، نمی‌خوام الکی نگران بشه! اون همین‌طوری هم هر نیم ساعت یه‌بار یا زنگ می‌زنه یا پیام میده الان اگه بهش زنگ بزنین خدا می‌دونه خودش رو چجوری می‌رسونه.
صدای درب اتاق و بعد منشی که سریع داخل می‌آید و لیوان آب‌میوه را به‌ دست خاله بهار می‌دهد.
- بیا عزیزم یکم بخور الان قندت میاد بالا بهتر میشی، باید از قبل فکرش رو می‌کردم.
لیوان را خود به دهانم می‌گذارد و مجبورم می‌کند همش را بنوشم. مرا روی کاناپه چرم قهوه‌ای رنگی می‌خواباند و پاهایم را روی دسته کاناپه می‌گذارد و با اصرار من می‌رود تا به بیمارهایش برسد. شوکه و متحیر با افکاری که روحم را چنگ می‌زنند، دست و پنجه نرم می‌کنم.هنوز باور نمی‌کنم این اتفاق که نه، رؤیای شیرینی که فکر می‌کردم دیگر به باد رفته، به حقیقت بپیوندد.
قطرات اشک آرام از کنار چشمانم سر می‌خورند و پایین می‌ریزند. مگر می‌شود؟ اتفاقی که امکانش تا چند ماه پیش، در حد صفر بود چطور اتفاق افتاده است؟! باورش سخت است. یک جنین دو ماهه، این‌جا درست در بطنی که ناتوان از حمل جنين بود، رشد می‌کند، بیشتر به رؤیا می‌ماند. ای کاش رؤیا نباشد و اگر هست هیچ‌ وقت تمام نشود.
تو این‌جایی عزیز دلم، مگر نه؟ حضور ناگهانی‌ات، شیرین‌ترین، زیباترین و باشکوه‌ترین اتفاق عمر من است. دلبند نازنینم، فرشته کوچکم، هدیه یزدان بزرگم، چشممان روشن و قلبمان شاد باد. از این‌که مادرانه‌هایم را به من بازگرداندی، از تو و خدای مهربانت ممنونم. حضورت بر من و پدر مهربانت سبز باشد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,478
مدال‌ها
7
خاله بهار، چند بیمار باقی‌ مانده را که ویزیت می‌کند، حال من هم بهتر شده است. از جایم بلند می‌شوم و روی کاناپه می‌نشینم.
- خاله بگین همه چیزهایی که دیدم و شنیدم واقعی بوده، بگین که خواب نمی‌بینم! من... باورم نمی‌شه چطور ممکنه همچین چیزی وقتی همه دکترها گفتن امکانش هر روز کمتر از قبل میشه؟ من... اصلاً وضعیت خوبی نداشتم خودتون که بهتر از هر کسی از اوضاع من خبر داشتین؛ سال پیش هم آزمایش‌هام از قبل بدتر بود پس چطوری... ؟
روپوش سفیدش را درمی‌آورد و تا می‌کند و روی پشتی صندلی‌اش می‌گذارد. عینکش را هم از روی چشمانش برمی‌دارد و روی میز قرار می‌دهد. به‌سمت کاناپه‌ای که رویش نشسته‌ام می‌آید و کنارم می‌نشیند.
- می‌دونم عزیزم! من‌ هم شوکه‌ام و باورش برام سخته اما تو شغل من از این معجزات هر از گاهی اتفاق میفته... می‌دونی؟ فکر می‌کنم مامانت همین رو می‌خواسته بهت بگه؛ اون رز سفید پیچیده تو پتو که بغلت میده، همین بچه‌ست! این بچه هدیه خدا و دعای مادرته عزیزم.
دستی به صورتم می‌کشم و اشک‌هایم را آرام پاک می‌کنم.
- باورم نمی‌شه... یعنی... اصلاً باورکردنی نیست.
خود را به من نزدیک‌تر می‌کند و مرا به آغوش مادرانه‌اش دعوت می‌کند.
- می‌دونم عزیزم که باور نمی‌کنی اما من سال‌هاست تو این مطب، بارها دیدم کسایی رو که امکان بچه‌دار شدنشون صفر بود سال‌ها دوا و درمون کردن و نتیجه نگرفتن اما یه روز با یه آزمایش بتای مثبت اومدن؛ خوشحالم که این اتفاق برای تو‌ هم افتاده و من هم شاهدش بودم، تو استحقاق مادر شدن رو داری هیوا؛ این رو منی میگم که توی همه این سال‌ها دیدم چطور برای هر یه قدمی که جلو رفتی، چقدر تلاش کردی، دیدم که چطور خودت رو ساختی چطور سختی‌ها رو پشت سر گذاشتی؛ هم تو، هم امیرسام استحقاق همچین هدیه زیبایی رو دارین عزیز دلم، مبارکت باشه مادر شدنت... می‌دونم که با این همه عشق و مهربونی، بهترین مامان دنیا میشی.
کمی در آغوشش می‌مانم. آن‌قدر شوکه‌ام که حتی زمان را نمی‌فهمم. اشک می‌ریزم و او برایم مادری می‌کند. به خود که می‌آیم، سر از آغوشش بر‌می‌دارم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین