- Dec
- 831
- 23,676
- مدالها
- 3
سه روز از بستری شدن آقابزرگ میگذشت. خانم بزرگ و بقیه دو سه بار به بیمارستان اومده، بودند. من هم این سه روز به روستا بر نگشتم. همه هر چی اصرار کردند که برم استراحت کنم؛ راضی نشدم و کنار آقابزرگ موندم.
بعد از خرید یک لیوان نسکافه به داخل بیمارستان برگشتم. خسرو رو دیدم که دنبالم میگشت. تا من رو دید بهسمتم اومد.
- سلام.
- سلام، تنها اومدی؟
- آره، من اومدم اینجا بمونم شما برید روستا. سه روزه اینجایین خیلی خستهاین.
مقداری از نسکافه رو خوردم و بقیهاش رو به داخل سطل زباله بزرگ زرد رنگ کنار دیوار انداختم و گفتم:
- باشه، من برم یه دوش بگیرم و بیام.
خسرو سویچ ماشین رو بهسمتم گرفت و گفت:
- خیالتون جمع من اینجا هستم؛ شما عجله نکنین.
تا دست بردم سویچ رو بگیرم؛ دو تا پرستار از اتاق سیسییو بیرون اومدند و با عجله به هم میگفتند:
- بگین برای تخت ۱۲۳ کد، نود و نه اعلام کنن.
سویچ از دست خسرو افتاد و صداش تو سرم اکو شد. با عجله بهسمت پرستاری که داشت بهطرف سیسییو میرفت، رفتم و پرسیدم:
- چی شده؟
- آقای محترم برین، الان وقت سوأل کردن نیست.
از کوره در رفتم و بهش توپیدم:
- تخت شمارهی ۱۲۳ پدر بزرگ منه، میفهمین؟
- آقای محترم، ما الان تو شرایط سختی هستیم. لطفاً درک کنید.
خسرو دست رو شونهام گذاشت و گفت:
- آرازخان! آروم باشید، بیاین بشینید.
چند دکتر و پرستار بهطرف سیسییو دویدند. قلبم به تپش افتاده بود و حالم خوب نبود. سرم رو به دیوار چسبوندم. خسرو بازوم رو گرفت و گفت:
- بیاین بشینید.
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- نمیتونم خسرو.
دستی به موهام کشیدم و بغض به گلوم هجوم آورد. مدام جلوی اتاق به این طرف و اون طرف میرفتم. گرمم شد و کاپشنم رو در آوردم. یک دفعه در اتاق سیسییو باز شد. یکی از دکترها بیرون اومد. بهسمتش دویدم.
- دکتر چی شد؟
دکتر ماسک سفید روی صورتش رو پایین آورد و گفت:
- هر کاری کردیم که قلب رو احیا کنیم نشد.
دست روی شونهام گذاشت و ادامه داد:
- تسلیت میگم بهتون.
قلبم تیر کشید و با بیتابی خودش رو به سی*ن*هام میکوبید. کاپشنم از دستم افتاد. جملهی تسلیت میگم دکتر چند بار تو سرم تکرار شد و بهطرف سیسییو دویدم. پرستارها داشتند تموم سیمها و لولهها رو از بدن آقابزرگ جدا میکردند. خودم رو به سختی به تختش رسوندم، هر قدمم رو با جون کندن بر میداشتم، اینبار دومین دفعه بود برای دیدن جنازهی عزیزترین افراد زندگیم میرفتم. پرستارها تا متوجهی من شدند بدون هیچ حرفی کنار رفتند. چشمهای آقابزرگ بسته بود؛ انگار صد سال بود که آروم خوابیده بود. درک اینکه دیگه چشمهای عسلیش رو نمیدیدم داشت دیونهم میکرد. سرم رو خم کردم و پیشونیش رو بوسیدم. بعد از پانزده سال چند قطره اشک از چشمهام سرازیر شد. با صدایی که پر از بغض بود، آروم گفتم:
- دیدار به قیامت... .
بعد از خرید یک لیوان نسکافه به داخل بیمارستان برگشتم. خسرو رو دیدم که دنبالم میگشت. تا من رو دید بهسمتم اومد.
- سلام.
- سلام، تنها اومدی؟
- آره، من اومدم اینجا بمونم شما برید روستا. سه روزه اینجایین خیلی خستهاین.
مقداری از نسکافه رو خوردم و بقیهاش رو به داخل سطل زباله بزرگ زرد رنگ کنار دیوار انداختم و گفتم:
- باشه، من برم یه دوش بگیرم و بیام.
خسرو سویچ ماشین رو بهسمتم گرفت و گفت:
- خیالتون جمع من اینجا هستم؛ شما عجله نکنین.
تا دست بردم سویچ رو بگیرم؛ دو تا پرستار از اتاق سیسییو بیرون اومدند و با عجله به هم میگفتند:
- بگین برای تخت ۱۲۳ کد، نود و نه اعلام کنن.
سویچ از دست خسرو افتاد و صداش تو سرم اکو شد. با عجله بهسمت پرستاری که داشت بهطرف سیسییو میرفت، رفتم و پرسیدم:
- چی شده؟
- آقای محترم برین، الان وقت سوأل کردن نیست.
از کوره در رفتم و بهش توپیدم:
- تخت شمارهی ۱۲۳ پدر بزرگ منه، میفهمین؟
- آقای محترم، ما الان تو شرایط سختی هستیم. لطفاً درک کنید.
خسرو دست رو شونهام گذاشت و گفت:
- آرازخان! آروم باشید، بیاین بشینید.
چند دکتر و پرستار بهطرف سیسییو دویدند. قلبم به تپش افتاده بود و حالم خوب نبود. سرم رو به دیوار چسبوندم. خسرو بازوم رو گرفت و گفت:
- بیاین بشینید.
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- نمیتونم خسرو.
دستی به موهام کشیدم و بغض به گلوم هجوم آورد. مدام جلوی اتاق به این طرف و اون طرف میرفتم. گرمم شد و کاپشنم رو در آوردم. یک دفعه در اتاق سیسییو باز شد. یکی از دکترها بیرون اومد. بهسمتش دویدم.
- دکتر چی شد؟
دکتر ماسک سفید روی صورتش رو پایین آورد و گفت:
- هر کاری کردیم که قلب رو احیا کنیم نشد.
دست روی شونهام گذاشت و ادامه داد:
- تسلیت میگم بهتون.
قلبم تیر کشید و با بیتابی خودش رو به سی*ن*هام میکوبید. کاپشنم از دستم افتاد. جملهی تسلیت میگم دکتر چند بار تو سرم تکرار شد و بهطرف سیسییو دویدم. پرستارها داشتند تموم سیمها و لولهها رو از بدن آقابزرگ جدا میکردند. خودم رو به سختی به تختش رسوندم، هر قدمم رو با جون کندن بر میداشتم، اینبار دومین دفعه بود برای دیدن جنازهی عزیزترین افراد زندگیم میرفتم. پرستارها تا متوجهی من شدند بدون هیچ حرفی کنار رفتند. چشمهای آقابزرگ بسته بود؛ انگار صد سال بود که آروم خوابیده بود. درک اینکه دیگه چشمهای عسلیش رو نمیدیدم داشت دیونهم میکرد. سرم رو خم کردم و پیشونیش رو بوسیدم. بعد از پانزده سال چند قطره اشک از چشمهام سرازیر شد. با صدایی که پر از بغض بود، آروم گفتم:
- دیدار به قیامت... .
آخرین ویرایش: