جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,671 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
سه روز از بستری شدن آقابزرگ می‌گذشت. خانم بزرگ و بقیه دو سه بار به بیمارستان اومده، بودند. من هم این سه روز به روستا بر نگشتم. همه هر چی اصرار کردند که برم استراحت کنم؛ راضی نشدم و کنار آقابزرگ موندم.
بعد از خرید یک لیوان نسکافه به داخل بیمارستان برگشتم. خسرو رو دیدم که دنبالم می‌گشت. تا من رو دید به‌سمتم اومد.
- سلام.
- سلام، تنها اومدی؟
- آره، من اومدم اینجا بمونم شما برید روستا. سه روزه این‌جایین خیلی خسته‌این.
مقداری از نسکافه رو خوردم و بقیه‌اش رو به داخل سطل زباله بزرگ زرد رنگ کنار دیوار انداختم و گفتم:
- باشه، من برم یه دوش بگیرم و بیام.
خسرو سویچ ماشین رو به‌سمتم گرفت و گفت:
- خیال‌تون جمع من این‌جا هستم؛ شما عجله نکنین.
تا دست بردم سویچ رو بگیرم؛ دو تا پرستار از اتاق سی‌سی‌یو بیرون اومدند و با عجله به هم می‌گفتند:
- بگین برای تخت ۱۲۳ کد، نود و نه اعلام کنن.
سویچ از دست خسرو افتاد و صداش تو سرم اکو شد. با عجله به‌سمت پرستاری که داشت به‌طرف سی‌سی‌یو می‌رفت، رفتم و پرسیدم:
- چی شده؟
- آقای محترم برین، الان وقت سوأل کردن نیست.
از کوره در رفتم و بهش توپیدم:
- تخت شماره‌ی ۱۲۳ پدر بزرگ منه، می‌فهمین؟
- آقای محترم، ما الان تو شرایط سختی هستیم. لطفاً درک کنید.
خسرو دست رو شونه‌ام گذاشت و گفت:
- آرازخان! آروم باشید، بیاین بشینید.
چند دکتر و پرستار به‌طرف سی‌سی‌یو دویدند. قلبم به تپش افتاده بود و حالم خوب نبود. سرم رو به دیوار چسبوندم. خسرو بازوم رو گرفت و گفت:
- بیاین بشینید.
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- نمی‌تونم خسرو.
دستی به موهام کشیدم و بغض به گلوم هجوم آورد. مدام جلوی اتاق به این طرف و اون طرف می‌رفتم. گرمم شد و کاپشنم رو در آوردم. یک دفعه در اتاق سی‌سی‌یو باز شد. یکی از دکترها بیرون اومد. به‌سمتش دویدم.
- دکتر چی شد؟
دکتر ماسک سفید روی صورتش رو پایین آورد و گفت:
- هر کاری کردیم که قلب رو احیا کنیم نشد.
دست روی شونه‌ام گذاشت و ادامه داد:
- تسلیت میگم بهتون.
قلبم تیر کشید و با بی‌تابی خودش رو به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. کاپشنم از دستم افتاد. جمله‌ی تسلیت میگم دکتر چند بار تو سرم تکرار شد و به‌طرف سی‌سی‌یو دویدم. پرستارها داشتند تموم سیم‌ها و لوله‌ها رو از بدن آقابزرگ جدا می‌کردند. خودم رو به سختی به تختش رسوندم، هر قدمم رو با جون کندن بر می‌داشتم، این‌بار دومین دفعه بود برای دیدن جنازه‌ی عزیزترین افراد زندگیم می‌رفتم. پرستارها تا متوجه‌ی من شدند بدون هیچ حرفی کنار رفتند. چشم‌های آقابزرگ بسته بود؛ انگار صد سال بود که آروم خوابیده بود. درک این‌که دیگه چشم‌های عسلیش رو نمی‌دیدم داشت دیونه‌م می‌کرد. سرم رو خم کردم و پیشونیش رو بوسیدم. بعد از پانزده سال چند قطره اشک از چشم‌هام سرازیر شد. با صدایی که پر از بغض بود، آروم گفتم:
- دیدار به قیامت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
صدای سوزناک مداح و شیون و گریه‌ فضای قبرستون رو پر کرده بود. قبرستون مملو از جمعیت بود. کلی مهمون از روستاها و شهرهای اطراف اومده بودند. گوشه‌ای از آرامگاه خانوادگی‌مون ایستاده بودم و به تپه‌ی خاکی که یک ساعتی میشد خونه‌ی ابدی آقابزرگ شده بود خیره شده بودم. خیلی سعی کردم نگاهم به مزار عزیزانم نیوفته، هنوز وقتش نبود، قسم خورده بودم. خانم بزرگ گوشه‌ای نشسته بود و آروم و نجیبانه گریه می‌کرد. عمه‌ها و یاسمن و مهتاب خودشون رو روی خاک انداخته بودند و گریه می‌کردند.
دستی روی شونه‌ام احساس کردم. برگشتم؛ علی رو با چشم‌های گریون دیدم.
- علی!؟
بغلم کرد و گفت:
- تسلیت میگم.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- ممنون.
- منم تو غمت شریک کن.
آروم چند ضربه به پشتش زدم و گفتم:
- ممنون که اومدی.
- دیروز خسرو خبر داد برای شب بلیط گرفتم و اومدم.
- خوش اومدی.
سیدحسن صدام زد و برگشتم.
- بله؟
- بابا جان میگم بهتره که دیگه کم‌کم بریم عمارت، مهمونا خیلی وقته اینجا هستن، برفم شروع به باریدن کرده.
- باشه؛ شما اعلام کنید همه برن عمارت.
رو به علی گفتم:
- بمون میام.
به‌سمت خانم بزرگ رفتم و خم شدم دم گوشش گفتم:
- خانم بزرگ دیگه وقته رفتنه؛ مهمون‌ها منتظر ما هستند.
خانم بزرگ سرش رو بلند کرد و با دستمال اشک‌هاش رو از چشم‌های پف کرده‌اش گرفت و گفت:
- باشه مادر.
جمشیدخان و یاشار هم بقیه رو به زور بلند کردند و راهی عمارت شدند. عمه‌ها و دخترها حال مساعدی نداشتند؛ از بس بی‌قراری می‌کردند. می‌خواستم برم سوار ماشین بشم که نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم علی رو ندیدم. به‌طرف آرامگاه برگشتم؛ علی سرش رو روی سنگ قبرِ آرام گذاشته بود و گریه می‌کرد و شونه‌هاش می‌لرزید. جلوتر نرفتم، نخواستم خلوتش رو با تکه سنگِ سردِ معشوقش به‌هم بزنم.
آخر شب بود، بیش‌تر مهمون‌ها رفته بودند. فقط فامیل‌های درجه یک مونده بودند. کنار شومینه نشسته بودم و به مبل راحتی آقابزرگ که همیشه روی اون می‌نشست خیره شده بودم. عجیب جای آقابزرگ خالی بود.
- آرازجان! بازم تسلیت میگم. من دیگه میرم.
نگاهم رو به علی که کنارم ایستاده بود و داشت پالتوی مشکی رنگش رو می‌پوشید، انداختم و پرسیدم:
- کجا!؟
- خونه‌ی حاجی؛ غروب به امیر زنگ زدم و منتظرن. فردا باز میام.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی هم عالی، برای این‌جا اومدن عجله نکن؛ بیش‌تر کنار مادرت باش.
دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- باشه، تو هم استراحت کن؛ خسرو گفت این چند روزه درست و حسابی نخوابیدی.
- باشه. سویچ ماشین رو از خسرو بگیر.
- نه نمی‌خواد یه ماشین پیدا می‌کنم، میرم. خسرو به ماشین نیاز داره.
- تعارف نکن، تو پارکینگ چند تا ماشین هست، که دارن خاک می‌خورن.
علی لبخندی زد و گفت:
- باشه، دستت درد نکنه.
علی رفت. بلند شدم و به‌سمت بقیه که تو پذیرایی نشسته بودند، رفتم. خانم بزرگ و عمه‌ها و عمه فرخنده (خواهر آقابزرگ) که دِه بالا زندگی می‌کرد و جمیله (خواهر جمشیدخان) که از روز اولی که آقابزرگ بستری شده بود با دخترش سیما از کیش به روستا اومده بودند، دور هم نشسته بودند. خانم بزرگ نگاهم کرد و پرسید:
- علی رو دیدی رفت؟
- بله اومد خداحافظی کرد.
نگاهم به یاسمن و مهتاب و سیما افتاد که داشتند قرآن می‌خوندند.
- دردت به جونم؛ برو حسابی استراحت کن، چند شبانه روزه نخوابیدی و از دیروزم سر پایی، زیر چشم‌هات گود افتاده.
نگاهم رو به خانم بزرگ انداختم و گفتم:
- چشم.
عمه فرخنده پیر زن خشک و جدی بود. چشم‌های سبز رنگش و جمع کرد و رو به من گفت:
- دیگه بعد از این مسئولیتت زیاد شده پسرجان. دیگه باید بیایی تو کشور و شهر خودت. حواست باید بیش‌تر به زن‌داداش من باشه.
- بله همین‌طوره، خیالتون از بابت خانم بزرگ جمع.
عمه سهیلا بلند شد و گفت:
- بذار برم به خاتون بگم دمنوش برات درست کنه بخوری راحت بخوابی عزیز دلم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- شما نمی‌خواد زحمت بکشین، سر راه خودم بهش میگم.
عمه روی نوک پا ایستاد و گونه‌م رو بوسید و گفت:
- چه زحمتی عزیزِ دلم.
به‌طرف آشپزخونه رفت. خانم بزرگ صداش زد:
- سهیلا اگه غذا هم بود بگو براش داغ کنن بچه‌م نه ناهار خورده نه شام.
- نه غذا نمی‌خوام؛ میلی به غذا ندارم همون دمنوش برام بیارن کافیه.
شب بخیر گفتم و به‌طرف سوئیتم رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
«دلارام»
آخرین ظرف رو شستم و روی آب‌چکان گذاشتم. از کشوی کابینت دستمال برداشتم و دست‌هام رو خشک کردم. گلی داشت خرماهای مونده‌ی تو دیس رو تو ظرف مخصوص می‌ذاشت و خاتون هم جلوی سماور بود. از خستگی نای حرف زدن نداشتم.
- خسته نباشید.
گلی لبخندی زد و گفت:
- فدات عزیزم، خودتم خسته نباشی.
خاتون هم نگاهی به من انداخت و گفت:
- درمونده نباشی دخترم.
- ممنون.
گلی ظرف خرما رو تو یخچال گذاشت و گفت:
- من که دارم از خستگی می‌میرم.
- منم.
- حالا خدا خیرشون بده چند نفر برای کمک گرفتن؛ وگرنه هلاک می‌شدیم.
دستمال رو به گیره‌ی دستمال‌ها آویزون کردم و گفتم:
- آره واقعاً.
خاتون قوری دمنوش رو از روی سماور برداشت و مقداری دمنوش توی ماگِ سفید رنگ ریخت و گفت:
- دلارام جان! این دمنوش رو سریع ببر برای آرازخان تا سرد نشده.
جلو رفتم و سینی رو ازش گرفتم و گفتم:
- به روی چشم.
خاتون لبخندی زد و گفت:
- چشمت بی‌بلا گل دختر، از اون‌جا هم برو اتاقت استراحت کن، که فردا کلی کار داریم.
گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- بازم چشم.
شب بخیر گفتم و به‌طرف سوئیت آرازخان رفتم. زنگ سوئیت رو زدم؛ اما خبری از آرازخان نشد. چند ضربه هم به در زدم صدایی نشنیدم. آروم در رو باز کردم و صداش زدم.
- آرازخان!؟
بعد از کمی مکث وارد شدم، یه‌کم جلوتر رفتم به‌سمت چپ نگاه کردم که چشمم به آرازخان افتاد که روی کاناپه دراز کشیده بود و چشم‌هاش بسته بود. آروم صداش زدم واکنشی نشون نداد. این‌قدر خسته بود که حتی وقت نکرده بود لباس‌هاش رو عوض کنه. فقط دکمه‌های پیراهن مشکیش باز بود. به‌خاطر حالتِ خوابش خنده‌ام گرفت. دست‌هاش رو زیر سرش گذاشته بود و پاهاش روی دسته‌ی کاناپه بود. تو خواب چهره‌اش شبیه پسر بچه‌ی معصومی بود که خسته از بازی روزانه یک گوشه خوابش برده بود. چیزی روش نبود و حتماً سردش میشد. سینی رو روی میز گذاشتم و به اتاق رفتم. اون‌جا اتاق آرازخان بود. تخت دونفره و با روتختی اسپرت مشکی با رگه‌های نقره‌ای رنگ. پرده هم مشکی با کناره‌ی نقره‌ای رنگ. سرویس آینه و کنسول و کمدها هم مشکی و نقره‌ای بود. این‌جا اتاق خواب بود یا تاریک خونه؟! سریع پتوی روی تخت رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. پتو رو به بینی‌ام نزدیک کردم، پتو هم بوی عطر آرازخان رو می‌داد. آروم جلو رفتم و پتو رو روی آرازخان انداختم. به صورتش خیره شدم. تو این چند روز ته ریشش بیش‌تر شده بود. حتی تو خوابم اخم داشت، چقدر دوست داشتم بیش‌تر بمونم و نگاهش کنم؛ اما موندنم جایز نبود، سریع از سوئیت بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
به طرف اتاقم دویدم. قلبم از هیجان تند‌تند میزد. من چی شده بودم؟! چرا هر چی می‌گذشت حسم نسبت به آرازخان بیش‌تر میشد. حسی بهش داشتم که تا به اون موقع به هیچ‌کَسی نداشتم. حتی به مرتضی که دم از عاشقی میزد؛ یک درصد از این حس رو نداشتم. اشک‌هام روی صورتم جاری شد. با همون لباس‌ها به زیر پتو رفتم و هق‌هق کردم. من باید این عشق تازه جوونه زده رو از ریشه می‌سوزوندم. آرازخان حسِ ممنوعه‌ای برای من و قلبم بود. نمی‌دونم تا کی گریه کردم و خوابم برد.
صبح زود با گلی صبحونه رو آماده کردیم. در حالِ چیدن میز بودم که یاسمن صدام زد و گفت:
- هی! دختر.
دست از کار برداشتم و به‌سمتش برگشتم و گفتم:
- بله؟
با اخم و به حالت دستوری گفت:
- میز رو چیدی برو اتاق عمه فرخنده کمک کن بیاد.
- باشه، الان میرم.
سینی خالی رو به آشپزخونه بردم و بعدش به اتاقی که طبقه‌ی پایین بود و برای عمه فرخنده آماده کرده بودیم، رفتم. چند ضربه به در زدم.
- بیا تو.
در رو باز کردم و وارد شدم.
- سلام صبح بخیر.
عمه فرخنده داشت روسری مشکیش رو روی سرش مرتب می‌کرد، نگاهی به من انداخت و گفت:
- سلام. کاری داری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله اومدم کمکتون کنم بریم بیرون، صبحونه آماده‌س.
به عصای روی تخت اشاره کرد و گفت:
- اون عصا رو برام بیار.
به‌طرف تخت رفتم و عصا رو برداشتم و با احترام به عمه فرخنده دادم. دستم رو به‌سمتش دراز کردم و گفتم:
- کمکتون می‌کنم.
دستم رو گرفت و بلند شد.
- تو همونی که به‌‌جای پول دیه این‌جایی؟
با صدای آروم گفتم:
- بله.
دیگه چیزی نگفت و با هم از اتاق خارج شدیم و به‌طرف سالن رفتیم. همه دور میز نشسته بودند. با صدای آروم سلام دادم. صندلی رو برای عمه فرخنده بیرون کشیدم و کمک کردم بشینه. عصاش رو کنار صندلی گذاشتم. بوی عطر آشنایی رو حس کردم. آرازخان روی صندلی کناری نشسته بود. بدون هیچ حرکت و نگاهی سریع به‌طرف آشپزخونه رفتم. گلی که با سینی قوری‌ها داشت از آشپزخونه بیرون می‌اومد. گفت:
- دلارام جون! این قوری‌ها رو ببر لطفاً.
- گلی جون! هر کاری بگی می‌کنم؛ اما ازم نخواه این سینی رو ببرم.
گلی لبش رو غنچه کرد و گفت:
- خیلی بدی، قلبم رو شکستی.
با لبخند گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- خدا نکنه قلبت بشکنه گلم، انشالله جبران می‌کنم عزیز دلم.
گلی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- برو کنار دختر زبون نریز... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
بعد از ناهار همه‌ برای استراحت به اتاق‌هاشون رفته بودند. من هم داشتم برای شام برنج می‌خیسوندم، که احساس کردم کسی وارد آشپزخونه شد. برگشتم و چشمم به یاشار افتاد که دست‌هاش رو تو جیب شلوارش گذاشته بود و به چهارچوب تکیه داده بود و من رو نگاه می‌کرد. ترس تموم وجودم رو گرفت. برگشتم و بدون اهمیت دادن بهش به کارم ادامه دادم؛ اما از ترس دست‌هام می‌لرزید و تمرکزی برای کارم نداشتم.
- پیش خودت چی فکر کردی اومدی اینجا؟
بر نگشتم و جوابش رو ندادم. یک دفعه بازوم کشیده شد و لَگن استیلِ پر از برنج با صدای بلندی به زمین افتاد. چشم‌هام از ترس بسته شد.
- وقتی دارم باهات حرف می‌زنم، حق نداری بهم پشت کنی.
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و نشستم و تند‌تند برنج‌ها رو جمع کردم. پا روی دستم گذاشت و فشار داد. از درد صورتم جمع شد و لبم رو گاز گرفتم.
- فکر کردی به همین سادگی ازت می‌گذرم؟
فشار پاش رو بیش‌تر کرد و پیچوند. کف صَندلش خشک بود و پوست دستم رو پاره کرد. اشک‌هام سرازیر شد. موهام رو که بافته بودم رو از روی روسری گرفت و بلندم کرد. سرم رو نزدیک صورتش برد و با حرص گفت:
- تا زمانی که من زنده‌م روزگار خوش برات نمی‌ذارم، کسی که من رو تا پای مرگ برد باید مثل سگ زندگی کنه.
به هق‌هق کردن افتادم. یک دفعه موهام رو ول کرد و گفت:
- پیش خودت فکر کردی چند سالی این‌جا کار می‌کنی و بعدش میری راحت میشی؟ اما کور خوندی؛ من یاشارم نمی‌گذرم از کسی که قصد جونم رو کرد.
این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. سوزش دستم زیاد بود. خون از جای زخمم سرازیر شد. چند تا دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و روش گذاشتم. همچنان در حال گریه بودم. روی صندلی نشستم و گریه کردم.
- دلارام!
با صدای گلی سرم رو به‌سمتش چرخوندم. گلی تا صورت خیس از اشکم رو دید سریع اومد کنارم و گفت:
- چی شده؟!
اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- چیزی نیست.
نگاه گلی به برنج‌های ریخته شده روی زمین افتاد و گفت:
- برنج‌ها چرا ریختن؟!
می‌خواست به‌طرف برنج‌ها بره که دستمال خونی روی دستم رو دید و گفت:
- چی شدی تو دختر؟
گریه‌م شدت گرفت و با هق‌هق گفتم:
- یاشار این‌جا بود.
گلی متعجب دستمال رو از روی زخمم برداشت و پرسید:
- اون این بلا رو سرت آورد؟
- گلی! گفت تا زنده‌اس نمی‌ذاره یک روز خوش ببینم.
- غلط کرده مردک هیز.
گلی جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو از کابینت بیرون آورد و زخمم رو ضد عفونی کرد. از درد چشم‌هام رو بستم.
- باید به آرازخان بگی.
چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- نه، نباید کسی چیزی بدونه.
گلی گاز استریل رو دور دستم پیچوند و گفت:
- نباید نقطه ضعف نشون بدی؛ وگرنه بلاهای دیگه سرت میاره. آرازخان دیگه همه کاره‌ی این عمارته باید بهش حالی کنی که یاشار فکرایی تو سرش داره.
آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- فعلاً نمی‌خوام کسی چیزی بدونه، می‌ترسم دعوا بشه؛ الان وقتش نیست؛ همه عزادارن.
گلی گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- من فدای تو بشم که ان‌قدر آروم و بی‌زبونی که همه حقت رو خوردن.
گلی گیره رو روی گاز استریل وصل کرد و گفت:
- فعلاً بهش آب نزن، راستی با چی این بلا رو سر دستت آورد؟
- با کف صَندلش.
گلی باحرص گفت:
- الهی پاش بشکنه مردک هیز... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
«آراز»
عصر بود و همگی تازه از سر مزار آقابزرگ به عمارت برگشته بودیم. خانم بزرگ حال مساعدی نداشت. خوب میشد از نگاه و حرکاتش فهمید که حسابی دلتنگِ آقابزرگ بود و بهونه می‌گرفت. به اتاق خوابش بردمش؛ کمک کردم روی تخت دراز کشید.
- قربون‌تون برم، یه‌کم بخوابین.
خانم بزرگ دستم رو گرفت و گفت:
- باور ندارم فرخ رفته و تنهام گذاشته!
اشک از روی گونه‌ش سرازیر شد. اشکش رو پاک کردم و گفتم:
- خواست خدا این بوده، شما هم خودتون رو اذیت نکنید.
- کاش منم بمیرم.
با اخم گفتم:
- خدا نکنه عزیزم.
همون لحظه صدای چند ضربه به در اومد و بعدش دلارام وارد اتاق شد و جلوی در ایستاد.
- آرازخان! این شربت گلاب و زعفرونه، خاتون دادن و گفتن بدین به خانم بزرگ، برای آرامش‌شون خوبه.
- باشه، بیارش.
جلوتر اومد و لیوان شربت رو از سینی برداشت و به‌سمت من گرفت. لیوان رو ازش گرفتم که متوجه گاز و باند دور دستش شدم. سریع دستش رو پشتش قایم کرد. نگاهش کردم و نگاهش رو ازم گرفت.
- خانم بزرگ بلند بشید یه مقدار از این شربت رو بخورید، فشارتون رو تنظیم می‌کنه.
خانم بزرگ بلند شد و نشست. مقدار کمی از شربت رو خورد و گفت:
- دیگه کافیه.
- یه‌کم دیگه بخورین.
لیوان رو پس زد و گفت:
- نه مادر بدتر حالت تهوع می‌گیرم.
لیوان رو تو سینی گذاشتم و کمک کردم خانم بزرگ دراز کشید.
دلارام گفت:
- آرازخان با من کاری ندارین؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه.
تا این رو گفتم سریع با اجازه‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت.
نیم ساعت کنار خانم بزرگ موندم تا خوابش برد. همین که می‌خواستم از اتاق بیرون برم، یاسمن جلوم سبز شد. انگار با دیدنم هول شد، با دستپاچگی گفت:
- خانم بزرگ خوابید؟
در رو آروم بستم و گفتم:
- آره. بذار استراحت کنه.
- بمیرم برای خانم بزرگ، الان اون بیش‌تر از همه اذیته.
- خصلت آدمیزاد جوریه که زود به همه چی عادت می‌کنه، درسته سخته؛ اما به مرور به نبود آقابزرگ عادت می‌کنه.
می‌خواستم برم که یاسمن پرسید:
- شما دیگه به ترکیه بر نمی‌گردین؟
سرم رو به‌سمتش چرخوندم و گفتم:
- تموم زندگی من اون‌جاست.
- یعنی نمی‌مونید؟! اون‌جور که من فهمیدم خواست آقابزرگ این بوده این‌جا بمونید.
- فعلاً برای آینده تصمیمی ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
به ایوان رفتم و به آسمون در حالِ بارش برف خیره شدم. ذهنم آشفته بود. مرگ آقابزرگ خیلی چیزها رو عوض می‌کرد؛ اما من دست از هدفم بر نمی‌داشتم. با صدای خسرو نگاهم رو از آسمون گرفتم.
- آرازخان! مهمون دارین.
- کیه؟
خسرو کلاه کاپشنش رو برداشت و گفت:
- حجت خان.
- خب بگو بیاد تو.
- بهشون گفتم، میگن نمیاد و فقط اومده شما و خانم بزرگ رو ببینه.
- برو بگو بیاد داخل.
طولی نکشید که خسرو و حجت خان اومدند. حجت خان چترش رو بست و از پله‌ها بالا اومد. سه سالی میشد ندیده بودمش. چقدر شکسته شده بود! باورم نمی‌شد این مرد همون مرد شاد و سر زنده‌ای بود که می‌شناختم. تموم موهاش سفید شده بود و گَرد پیری روی صورتش نشسته بود. باور نمی‌کردم کارشون با عمه سهیلا به طلاق بکشه، این مرد که دیوانه‌وار عمه رو دوست داشت!
دستش رو به‌سمتم دراز کرد. دستش رو گرفتم و گفتم:
- سلام خوش اومدین.
دستم رو فشرد و گفت:
- سلام، تسلیت میگم آرازجان.
- ممنون. بفرمایید داخل.
- نه دیگه، فقط اومدم تو و خانم جون رو ببینم و تسلیت بگم؛ شرمنده تازه امروز صبح از چابهار برگشتم و به مراسم تشییع نرسیدم.
دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- خانم بزرگ خوابن، تا بیدار میشن بیاین بریم داخل.
می‌خواست مخالفت کنه؛ اما با اصرار به داخل بردمش. با هم به‌طرف پذیرایی رفتیم و نشستیم. خطاب به خسرو گفتم:
- خسرو جان به خاتون خبر بده، مهمون داریم.
خسرو چشمی گفت و به‌طرف آشپزخونه رفت.
- خب حجت‌خان چه خبر؟
حجت‌خان که چشم‌هاش به اطراف بود، انگار دنبال کسی بود، جواب داد:
- سلامتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
- هنوزم تو شرکت کشتی سازی چابهار هستین؟
- آره. در رفت و آمدم.
حجت خان مهندس کشتی سازی بود و همیشه به شهر‌های بندری رفت و آمد داشت. حجت‌خان پرسید:
- تازه اومدی ایران؟
- بله.
خاتون و گلی با وسایل پذیرایی اومدند. خاتون از دیدن حجت‌خان ابراز خوشحالی کرد و به گرمی استقبال کرد. رو به خاتون گفتم:
- خاتون به مهتاب بگین پدرش اومده.
خاتون لبخندی زد و گفت:
- باشه پسرم.
خاتون رفت. حجت‌خان پرسید:
- آقابزرگ بیمارستان بودن؟
استکان چای رو از روی میز برداشتم و گفتم:
- بله، سه روز بستری بودن.
- روحش شاد، من که بدی ازشون ندیدم. امیدوارم منو حلال کرده باشن.
تا خواستم حرف رو به‌سمت طلاق‌شون بکشم. مهتاب با سرعت اومد و با گریه خودش رو روی پای حجت خان انداخت و گفت:
- سلام بابایی، دیدی آقابزرگم رفت؟
حجت خان دستی روی موهای مهتاب کشید و خم شد و بوسه‌ای روی سرش زد و گفت:
- آروم باش دختر قشنگم.
مهتاب سرش رو بلند کرد و با پشت دست اشکش رو پاک کرد و گفت:
- خیلی دلم براش تنگ شده بابایی.
حجت‌خان مهتاب رو بغل کرد و گفت:
- براش قرآن بخون؛ هم تو آروم میشی هم روح آقابزرگ... .
- من و مامان تنهاتر شدیم.
حجت خان با بغض مهتاب رو تو بغلش فشرد.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
سرم رو به‌سمت عمه سهیلا چرخوندم. عمه با اخم و دست به سی*ن*ه و حق به جانب ایستاده بود. حجت خان بلند شد و آروم سلام داد.
- گفته بودم دیگه این‌جا نبینمت.
آروم اسم عمه رو صدا زدم. عمه دستش رو بالا آورد و گفت:
- آرازجان! این مرد حق نداشته بیاد.
بلند شدم و جلوش ایستادم و آروم گفتم:
- به‌خاطر مهتاب آروم باشین. ایشون لطف کردن برای عرض تسلیت اومدن.
عمه لبش رو به دندون گرفت و بعد کمی مکث گفت:
- حق نداشت بیاد، ما به تسلیت ایشون احتیاج نداشتیم.
حجت خان گفت:
- آرازجان! بهتره من برم، از طرف منم به خانم جون تسلیت بگین.
برگشتم و گفتم:
- کجا؟ شام رو کنار ما باشین.
حجت‌خان یک قدم جلو اومد و دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- ممنون بهتره برم.
مهتاب با قیافه‌ای گرفته، دست حجت خان رو گرفت و گفت:
- بابایی بمون.
حجت خان بوسه‌ای روی گونه‌ی مهتاب زد و گفت:
- نه دخترم باید برم، من فعلاً چابهار نمی‌رم، هر وقت خواستی زنگ بزن بیام دنبالت.
مهتاب لبخندی همراه با بغض زد و گفت:
- باشه بابا جونم.
من و مهتاب، حجت‌خان رو تا دم در همراهی کردیم.
- خیلی زحمت کشیدین.
حجت‌خان چترش رو از کنار در برداشت و گفت:
- وظیفه‌م بود. بازم معذرت می‌خوام که برای مراسم تشییع نبودم.
- خواهش می‌کنم. انشاالله تو شادی‌هاتون جبران کنم.
حجت‌خان سرش رو نزدیک گوشم آورد و آروم گفت:
- هوای این دخترک من رو داشته باش.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حتماً، مهتاب مثل خواهر برام عزیزه.
بعد از خداحافظی، پدر و دختر رو تنها گذاشتم. تا به داخل رفتم عمه سهیلا پرسید:
- رفت؟
- بله.
عمه با حرص گفت:
- مردک با چه رویی بلند شده اومده این‌جا؟
- عمه جان، حجت خان کمه‌ کم بیست سال دوماد آقابزرگ بوده، اول به‌خاطر آقابزرگ بعدش به‌خاطر دخترش اومده و ارزش قائل شده.
- بی‌جا کرده.
سرم رو خم کردم و تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- هر چند یک چیزایی از دلیل جدایتون می‌دونم؛ اما می‌خوام از زبون خودتون بشنوم، چی شد اون همه عشقِ حجت به شما؟
عمه بغض کرد و گفت:
- خ*یانت... .
این رو گفت و با گریه از من دور شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
کلافه پوفی کشیدم که نگاهم به دلارام افتاد. داشت به‌سمت پذیرایی می‌رفت. صداش زدم. برگشت و با بله جوابم رو داد. سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو ازم گرفت. جلوتر رفتم.
- دیشب تو اومدی سوئیت؟
- بله، دمنوش آوردم خواب بودین.
- دستت چی شده؟
کمی مِن‌مِن کرد و گفت:
- با چاقو بریده.
- بیش‌تر مراقب باش بچه.
گونه‌هاش گل انداخت و گفت:
- چشم.
- آفرین.
دست‌هاش رو پشتش قلاب کرد و گفت:
- با این‌که دیره؛ اما تسلیت میگم بهتون.
- می‌ذاشتی سالِ آقابزرگ بیاد بعد تسلیت می‌گفتی.
چشم‌هاش گرد شد و بعد کمی مکث گفت:
- آخه من شما رو ندیدم که... .
قیافه‌ش با مزه شده بود، به سختی جلوی لبخندم رو گرفتم و گفتم:
- باشه بچه پذیرفتم.
- ببخشید.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- نبخشم چی؟
لبش رو به دندون گرفت و چیزی نگفت.
- مگه آدم می‌شه دختر کوچولوها رو نبخشه؟!
نگاهی با محبت به من انداخت و گفت:
- شما خیلی خوبین، خیلی.
این رو گفت و رفت. عجب از این دختر! من هم برگشتم که به اتاق خانم‌بزرگ سر بزنم، که دیدم عمه فرخنده به عصاش تکیه داده بود و ما رو زیر نظر داشته. سرم رو براش تکون دادم. با اخم گفت:
- بیا این‌جا کارت دارم.
جلوتر رفتم و گفتم:
- بله؟
سر عصاش رو به سی*ن*ه‌ام زد و گفت:
- در مورد چی داشتی با اون دختره پچ‌پچ می‌کردی؟
جا خوردم و پرسیدم:
- پچ‌پچ؟
- آره. تو چه حرفی با اون داری؟
دست‌هام رو داخل جیب‌های شلوارم گذاشتم و گفتم:
- باید به شما بگم؟
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- فرخ هی می‌گفت آراز آراز، اینه آرازش؟! یک بی‌ادب و گستاخ؟
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- من بی‌ادبی به شما کردم؟
- آره، رخت سیاه برادرم تنته؛ اما نشستی با کلفت جماعت گل میگی گل می‌شنوی.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- این کلفت‌ها هم آدمن، خواهشاً دو روزی این‌جا مهمونین رعایت کنین، رفتین کاخ خودتون اون‌جا با کلفت‌هاتون هر جور دوست دارین رفتار کنین شازده خانم.
این رو گفتم و از عمارت بیرون رفتم. دیگه نموندم و واکنش اون پیرزن از خود راضی و عصا قورت داده رو ببینم. کسی حق نداشت برای من تعیین و تکلیف کنه. من حد و حدود خودم رو همیشه حفظ کرده بودم، بارش برف زیادتر شده بود. مهتاب رو دیدم که با گریه داشت به‌طرف عمارت می‌رفت. صداش زدم.
- مهتاب!
ایستاد و گفت:
- بله؟
- بابات رفت؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- بله.
- اول اشک‌هات رو پاک کن بعد زود برو داخل؛ سرما می‌خوری.
اشکش رو پاک کرد و سرش رو با لبخند تکون داد. می‌خواست بره که گفتم:
- درسته آقابزرگ رفته و احساس تنهایی می‌کنی؛ اما من مثل یک برادر پشتت هستم؛ تو خودتم ماشالله بزرگ شدی، باید مثل کوه پشت مامانت باشی.
مهتاب نگاهم کرد و بعد کمی مکث گفت:
- ممنون پسر دایی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
***
خسرو کارگرها رو راهی کرد و رو به من گفت:
- آرازخان! همه‌ی میز و صندلی‌ها رو بردند.
آستین پیراهنم رو که پایین اومده بود رو مرتب کردم و گفتم:
- گفتی بهشون برای مراسم چهلم هم همین تعداد میز و صندلی می‌خوایم؟
خسرو کاپشنش رو از روی شاخه‌ی درخت برداشت و گفت:
- آره، تاریخ دقیقم بهشون دادم.
- خوبه، نزدیک مراسم چهلم بازم بهشون یادآوری کن.
به‌طرف سوئیت برگشتم و گفتم:
- بی‌زحمت بگو برای مهمونای من وسایل پذیرایی بیارن و خودتم خواستی بیا.
- باشه.
وارد سوئیت شدم و به‌سمت علی و امیر، برادرش که برای مراسم هفتم اومده بودند، رفتم و رو به روشون روی راحتی نشستم و گفتم:
- خب علی جان چه خبر؟ حالِ مادرت چطوره؟
علی پاهاش رو که روی میز انداخته بود پایین آورد و گفت:
- والله چی بگم؟ تو این هفته آزمایش دادم منتظر جوابیم؛ خدا کنه جواب مثبت باشه، کلیه‌م به مادر بخوره.
دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌م جمع کردم و گفتم:
- انشالله که هر چی خیره پیش بیاد.
علی با لبخند گفت:
- خدا کنه کلیه‌م به درد بخوره، حداقل این‌جوری به چشم حاجی مفید بیام و من رو ببینه.
امیر لبخندی زد و دست روی دست علی که کنارش نشسته بود، گذاشت و گفت:
- این حرف رو نزن داداش حاج بابا همیشه دوستت داشته؛ به زبون نمیاره؛ اما شما رو جورِ دیگه‌ای دوست داره.
علی خندید و سرش رو پایین انداخت. امیر شباهت زیادی به علی داشت فقط ظاهرش ساده‌تر بود و میشد با نگاه اول پی برد که آدم مذهبی و معتقدیه.
- به خدا راسته، دیدم که میگم داداش.
دلارام با چند ضربه زدن به در و اجازه گرفتن به داخل اومد. آروم سلام کرد و سینی قهوه‌ و کیک رو روی میز گذاشت.
- می‌تونی بری.
دلارام چشم گفت و سریع رفت. علی با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- ایشون دخترت بود؟
فنجون‌ها رو خودم جلوشون گذاشتم و گفتم:
- قهوه‌تو بخور علی‌جان... .
علی سرش رو نزدیک آورد و گفت:
- عجب دختری داری! خدا حفظش کنه.
چپ‌چپ نگاهش کردم. علی با خنده دست‌هاش رو بالا گرفت و گفت:
- خب بابا نزن... .
- آقا امیر بفرمایید.
امیر فنجونش رو برداشت و تشکر کرد. علی هم فنجونش رو برداشت و گفت:
- تا چهلم دیگه مراسم ندارید؟
کمی از کیک شکلاتی رو تو دهانم گذاشتم و گفتم:
- نه، چطور مگه؟
- می‌تونی دو هفته‌ای بری ترکیه؟
به پشتی راحتی تکیه دادم و گفتم:
- نمی‌دونم.
- من اگه جوابم مثبت باشه و عمل کنم، فعلاً نمی‌تونم برم تا یه‌کم اوضاعم بهتر بشه.
- باشه، خودم یه کاریش می‌کنم؛ تو فقط به فکر سلامتی مادرت باش.
هر چی اصرار کردم علی برای شام نموند و گفت جایی دعوت هستند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین