جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,866 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
جلوی ساختمون چهارطبقه ایستادیم و کلید رو توی قفل در انداخت. وارد شدیم و سعی کردم نسبت به صدای قطره‌های آب که از لباس‌هام روی پله‌هایی که به خونه‌ی شقایق منتهی میشد می‌ریخت، بی‌توجه باشم. در خونه رو باز کرد و جلوتر از من وارد خونه شد.
کفش‌هام رو کنار پادری، داخل خونه گذاشتم و در رو پشت سرم بستم. مبل‌های لیمویی‌رنگ، سالن رو محاصره کرده‌بودن. به اتاقی که ته راهرو قرار گرفته‌بود اشاره کرد.
شقایق: می‌تونی توی اون اتاق بخوابی. توی اتاق یه سبد پلاستیکی بزرگ قرار گرفته؛ لباس‌های خیست رو توی اون بنداز تا برات لباس جدید بیارم.
بدون حرف، سرم رو تکون دادم و با رد شدن از بین مبل‌ها، وارد راهرو شدم و به سمت اتاق رفتم. با ورودم به اتاق، دستم رو روی پریز برق کشیدم و بعد از روشن شدن اتاق، به اتاق ساده‌ای که تنها وسایل داخلش یه کمد کوچیک و یه سبد بودن، نگاه کردم.
بی‌حرکت، وسط اتاق ایستادم و سعی کردم به درست یا غلط بودن چیزی فکر نکنم. شقایق آدم معتقدی بود و این‌که من رو به این خونه راه داده بود، هرچند برای یک شب و از سر ناچاری، نشون می‌داد اعتماد کرده و به بقیه‌ی مسائل هم اهمیت نمی‌ده! درست پیش بردن بقیه‌ی موارد و البته نظر مردم، کاری بود که من باید روی اون نظارت می‌کردم.
چند تقه روی در باز خورد و شقایق با یه دست لباس جدید وارد اتاق شد. دستش رو به سمتم دراز کرد.
- مال پدرمه، ولی خب تنها چیزیه که هست! بهتره سخت نگیری.
- مهم نیست! همین هم خوبه، ممنون.
لبخند کوچیکی زد و از اتاق بیرون رفت. در رو بستم و لباس‌های خیسم رو توی سبد ریختم. تیشرت زرشکی و شلوار مشکی رو پوشیدم و دستی توی موهای کوتاهم کشیدم.
از اتاق خارج شدم و وارد سالن شدم. توی آشپزخونه بود و لباس‌هاش عوض شده بودن. فکر کنم چایی درست می‌کرد که با شنیدن صدای پای من، برگشت و نگاهم کرد. شال گلبهی‌رنگش رو مرتب کرد و به سمت مبل اشاره کرد.
- بشین تا یه چایی بیارم بخوریم، گرم بشیم.
- متأسفم توی دردسر افتادی!
- بی‌خیال! دردسر چی؟!
روی مبل نشستم و به گلدون روی میز خیره شدم. گل عجیبی که توی اون بود، برام جالب بود. تا حالا گل بنفش‌رنگ ندیده‌بودم!
چایی توی سینی رو روی میز گذاشت و رو‌به‌روم نشست.
- هنوز هم گل‌ها رو نمی‌‌‌شناسی.
- کارم با لطافت گل‌ها کیلومترها فاصله داره.
سرش رو تکون داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
لیوان چایی رو از توی سینی برداشتم و توی دستم گرفتم. داغ بود، ولی می‌تونستم تحملش کنم. گرمای لیوان سفیدرنگ، سرمای بارون رو از بدنم خارج کرد و خودش جایگزین شد.
سرم پایین بود و تلاشی برای شکستن سکوت نمی‌کردم؛ در واقع افکار توی سرم این‌قدر زیاد و متفاوت با هم بودن که جایی برای حرف زدن باقی نمی‌ذاشتن. خانواده‌م، برادرم، زندگیم، گروهم، پایگاهَم و شقایق، تمام ذهنم رو تسخیر کرده‌بودند. دردسرهای مدیریت پایگاه و مقابله با سیاسی‌ها، در کنار دردسرها و مشکلات شخصیم مثل خانواده و این احساس اشتباهی که دوباره داره از خواب بیدار میشه، صبرم رو تموم کرده‌بود.
صدای آروم و ملایم شقایق از فکر خارجم کرد. سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
شقایق: چایی سرد شد! عوض کنم؟
- نه دستت درد نکنه، خوبه.
لیوان رو به لب‌هام نزدیک کردم و چایی رو یه نفس سر کشیدم.
شقایق: بی‌خیال! همه‌چیز درست میشه. می‌دونم نمی‌شه نگران نباشی، ولی خب حدأقل سعی کن به چیزی فکر نکنی.
نگاهش کردم. با ساعت توی دستش بازی می‌کرد.
- من معمولاً ذهنم رو درگیر نمی‌کنم، ولی الان باید فکر کنم! پای خیلی از افراد وسطه.
سرش رو تکون داد.
- هرطور صلاح می‌دونی.
از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقی که به من داده‌بود رفت. به پنجره نگاه کردم؛ گیاه‌های سبز و شاداب، توی گلدون و روی زمین، زیر پنجره قرار گرفته‌بودن. ایستادم و به سمتشون رفتم. از نزدیک بررسیشون کردم. معلوم بود هر روز بهشون رسیدگی میشه و حواسش هست که آسیب نبینن.
صدای پاهاش رو از پشت سرم شنیدم؛ ایستاد و به حرف اومد:
- سانسوریا، انجیری و باباآدم گیاه‌های مورد علاقه‌ی من محسوب میشن. البته هنوز کوچیکن! یه‌کم بگذره قشنگ میشن.
- جالب به نظر می‌رسن.
از توی شیشه، انعکاس لبخندش رو دیدم. برگشتم و نگاهش کردم.
- بهتره بخوابیم. فردا صبح زود باید برم.
لبخندش جمع شد و سرش رو تکون داد.
- درست میگی. جای خوابت رو آماده کردم. شب بخیر!
به طرف اتاقش رفت و چند ثانیه بعد، صدای بسته‌شدن در رو شنیدم. من هم از پنجره فاصله گرفتم و به سمت اتاق رفتم. می‌دونستم از این سردیِ یهویی ناراحت شده، ولی چاره‌ای نبود. من نمی‌تونستم ریسک تکرار گذشته رو به جون بخرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
***
با نور ملایم آفتاب که از لابه‌لای پرده‌ها وارد اتاق میشد، چشم‌هام رو باز کردم. غلت زدم و به ساعت دیواری نقره‌ای‌رنگی که روی دیوار قرار گرفته‌بود نگاه کردم. عقربه‌های مشکی‌رنگ، ساعت پنج و چهل‌دقیقه‌ی صبح رو نشون می‌دادن. روی تخت نشستم و خمیازه‌ی طولانی اما بی‌صدایی کشیدم. پاهام رو روی سرامیک‌های سرد اتاق گذاشتم و ایستادم. به طرف آینه رفتم و جلوش متوقف شدم. دستی به صورتم کشیدم و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودنم، به طرف در رفتم. دست‌گیره رو توی دستم گرفتم و به آرومی و بدون صدا، در رو باز کردم. وارد سالن شدم و به گیاه‌ها نگاه کردم. توی یه تصمیم ناگهانی، به طرف آشپزخونه رفتم و لیوان بزرگ روی سینک رو از آب شیر پر کردم. به‌طرف گیاه‌ها برگشتم و آب رو توی گلدون‌ها تقسیم کردم. دوباره وارد آشپزخونه شدم و بعد از قرار دادن لیوان سر جای اولش، به طرف در ورودی حرکت کردم. روی زمین نشستم و پوتین‌هام که جلوی در قرار گرفته‌بودن رو پام کردم. بندهاش رو محکم بستم و با باز کردن در سنگین، از خونه خارج شدم. پله‌ها رو یکی در میون طی کردم و از ساختمون بیرون اومدم. آفتاب به صورتم می‌خورد و هیچ اثری از بارون دیشب باقی نذاشته‌بود.
خیابون‌های باریک، خلوت بودن و جز تعدادی آلفا، کسی قدم نمی‌زد. دست‌هام رو توی جیب‌های شلوار فرو بردم و به سمت پایگاه حرکت کردم. افراد با دیدنم احترام می‌ذاشتن که با تکون دادن سرم و جواب سلامشون رو دادن، واکنش نشون می‌دادم.
به سمت راست پیچیدم و جلوی ساختمون بلند و بزرگ بخش آلفا قرار گرفتم. در رو هل دادم و وارد سالن شدم. این بخش جزو معدود بخش‌هایی بود که توی هر ساعتی از روز، هیاهو و رفت‌وآمد توی اون جریان داشت. یکی از بچه‌ها رو صدا زدم؛ جلو اومد و احترام گذاشت.
- آزاد! می‌خوام سریع بری خونه‌ی من و تجهیزاتم رو بیاری. لباس، مدارک، تجهیزات و هرچیزی که برای آلفاست!
احترام سریعی گذاشت و ازم فاصله گرفت.
- اطاعت قربان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
وارد اتاقم شدم و پشت میز نشستم. به برگه‌های روی هم قرارگرفته نگاه کردم و نفسم رو آزاد کردم. از کار اداری متنفر بودم! برگه‌ای که مهر مقر فرماندهی روی اون خورده‌بود رو برداشتم و شروع به خوندن کردم. برای یه گردهمایی دعوت شده‌بودم. برای گردهمایی قبلی ماهان رو فرستاده‌بودم، برای همین این‌دفعه حتماً خودم باید می‌رفتم. نگاهی به تاریخ جلسه انداختم و نامه رو کنار گذاشتم. الان نامه فرستاده‌بودن و اعلام کرده‌بودن دو روز دیگه جلسه تشکیل میشه. مدتی بود که متوجه شده‌بودم این افراد هیچ‌وقت قرار نیست تغییر کنن! نامه‌ی بعدی رو برداشتم و نگاهی گذرا بهش انداختم. بخش تولیدکننده‌ها درخواست افزایش استخدامی داشتن که خب قابل درک بود. بیشترین زیرمجموعه، مربوط به همین بخش بود و قطعاً بیشترین کارهای فیزیکی و فنی به این گروه تعلق می‌گرفت.
مهرم رو برداشتم و روی کاغذ کوبیدم. کلمه‌ی تأیید آبی‌رنگ، روی نوشته‌های مشکی قرار گرفت. صدای در زدن باعث شد سرم رو از توی کاغذها بلند کنم.
- بیا داخل!
در باز شد و ماهان وارد اتاق شد. یه ساک مشکی دستش بود و با نزدیک شدنش به میز، اون رو جلوم گذاشت.
- وسایلی که از خونه خواسته‌بودی.
سرم رو تکون دادم.
- ممنون.
لبخند زد و خواست عقب‌گَرد کنه که صداش زدم:
- ماهان!
ایستاد و نگاهم کرد.
- بله؟
- درخواست آرین رو دیدی؟
سرش رو تکون داد.
- آره و خب تعجب کردم. فکر نمی‌کردم برای بخش آلفا درخواست بده!
- متأسفانه عقلش رو از دست داده! فقط ردش کن.
تعجب کرد.
- آزمون چی؟
کلافه خودم رو با کاغذها سرگرم کردم.
- فقط ردش کن ماهان، با من بحث نکن!
- باشه، چه عصبانی!
- می‌تونی بری.
با اجازه‌ای گفت و از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
از روی صندلی بلند شدم و کیف رو روی میز، جلو کشیدم. زیپش رو باز کردم و به محتویات داخلش نگاه کردم. لباس فرم خاکی‌رنگم رو بیرون کشیدم و روی صندلی پشت سرم پرت کردم. توی سکوت اتاق، تی‌شرت رو با پیراهن فرم و شلوار ورزشیم رو با شلوار فرم عوض کردم. لبه‌های پیراهن رو توی شلوارم زدم و فانوسقه رو دور کمرم بستم. نگاهی سَرسَری توی کیف انداختم و با پیدا نکردن دستکش‌ها، مجبور شدم دستم رو داخل کیف فرو کنم و با دقت دنبالش بگردم. با برخورد دستم با قسمت سفت و برآمده‌ی داخلیش، انگشت‌هام رو دورش گره کردم و هردو رو بیرون کشیدم. نگاهی به هردوشون کردم و بعد از مطمئن شدن از سالم بودنشون، توی جیب شلوارم فرو کردم.
اسلحه‌های سرد و گرمی که توی غلاف‌هاشون قرار گرفته‌بودن رو بیرون کشیدم و هر کدوم رو سرجای خودشون بستم. یکی از دو اسلحه رو روی کمرم و اون یکی رو روی رون پای چپم بستم. چاقو‌ی دندونه‌دار رو روی رون راستم بستم و چاقوی بعدی رو سمت مخالف کلت، روی کمرم نصب کردم. چاقوی باقی‌مونده رو روی ساق پای چپم محکم کردم و نگاه کلی به میز و کیف انداختم تا از خالی شدنشون مطمئن بشم.
با خالی شدن محتویات داخل کیف، دسته‌هاش رو گرفتم و بلندش کردم. کیف خالی رو روی زمین و کنار میز گذاشتم و برای نشستن روی صندلیم خم شدم که صدای آژیر اعلام مأموریت بلند شد. به طرف در دویدم و از اتاق خارج شدم. صدای بلند دختری که جزو مسئولین پشتیبانی بود، از توی بلندگوهای پخش‌شده‌ داخل ساختمون، در حالی که یک جمله رو بارها تکرار می‌کرد به گوش می‌رسید:
- اعزام فوری گروه‌های یک و پنج!
اعضای اعزامی، با سرعت از بین راهروها ظاهر می‌شدن و همراه من به طرف در ورودی می‌دویدن. با خروجمون از بخش، نور خورشید به صورت‌هامون خورد. صدای دختر رو از توی هِدسِت می‌شنیدیم:
- در شمال شرقی مرزها، شاهد یه درگیری شدید هستیم. این درگیری بین گروهی از انسان‌های آزاد و استرنجرها اتفاق افتاده!
حین خارج شدن از درواز‌ه‌هایی که باز شده‌بودن، سرم رو تکون دادم.
- دریافت شد!
بدون حرف، جلو رفتم و با دادن دستور حرکت، فرماندهی رو بر عهده گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
***
«شقایق»
توی محاصره‌ی آلفاها جلو می‌رفتم و به اطراف نگاه می‌کردم. درخت‌های بلند و قطور که شاخه‌هاشون همراه با جهت باد تکون می‌خوردن، حس سرزندگی رو توی وجودم زنده می‌کرد. خونه‌هایی که به‌خاطر باد، زمان یا هیولاها، خرابه‌ای ازشون باقی مونده بود، حالا با پیچک‌ها و گیاه‌های سبزرنگ محاصره شده‌بودن و یادآور سال‌های قبل بودن.
به بقیه نگاه کردم. برخلاف من، بدون توجه به این مناظر حرکت می‌کردن و صرفاً از حواسشون برای پیدا کردن خطر استفاده می‌کردن. این افراد این‌قدر این صحنه‌ها رو دیده‌بودن که دیگه براشون عادی‌تر از عادی بود؛ در حالی‌که من تنها زمانی می‌تونستم این مناظر هیجان‌انگیز و زیبا رو ببینم که برای مأموریت اومده باشم!
با ایستادن ناگهانی بچه‌ها، سرم رو چرخوندم و دنبال دلیل این کار گشتم. نگاهم به آروین خورد که جلوتر از بقیه ایستاده‌بود و دست چپش رو در حالی بالا آورده‌بود که انگشت‌هاش باز بود. سرش رو به جهات مختلف می‌چرخوند و واضح بود تمرکز کرده.
پنج‌ثانیه بعد، در حالی که هنوز نگاهش به روبه‌رو بود، دستش رو مشت کرد و انگشت شصتش رو سمت آلفاهایی که سمت چپ ایستاده‌بودن گرفت. بعد از مکث کوتاهی که کرد، انگشت‌هاش رو باز کرد و به هم‌دیگه چسبوند. توی همون حالت، به سمت چپ اشاره کرد و به سرعت همین حرکات رو برای جهت مخالف هم اجرا کرد. این حرکات برای من عجیب و نامفهوم بود، ولی ظاهراً بقیه با من هم‌عقیده نبودن، چون با عجله به دو گروه تقسیم شدن و به قسمت‌هایی که آروین نشون داده‌بود دویدن. ثانیه‌ای بعد، من که توی محاصره‌ی دوتا از بادیگاردها ایستاده‌بودم و آروین که بدون حرکت سرجای خودش باقی مونده‌بود، تنها افراد جامونده بودیم.
دسته‌های کیف حاوی وسایلم رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم و پیرهن خاکی‌رنگم که نوار سفید روی بازوش، اون رو از لباس آلفاها متفاوت می‌کرد رو مرتب کردم. منتظر دستور و یا حرکتی از طرف آروین موندم که ناگهان با صدای غیرمنتظره‌ای که از پشت دیوارها اومد، سورپرایز شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
سرم رو چرخوندم و دنبال بقیه‌ی بچه‌ها گشتم، ولی با پیدا نکردن اثری از حضورشون، با ناامیدی و ترس ایستادم. دیوارهای خونه‌ی روبه‌روییمون، منبع صدای وحشتناک نعره‌هایی که از بین صدای قدم‌ها به گوش می‌رسید رو پنهان کرده بود. هر دو پسر، کلتشون رو از توی غلاف بیرون کشیدن و مسلح کردن. به آروین نگاه کردم که برخلاف این دو نفر، انگشت‌های هردو دستش رو دور خنجرهای توی اون‌ها پیچیده‌بود و کمی به سمت جلو خم شده‌بود. بدون این‌که نگاهش رو از جلو برداره، چند قدم عقب اومد و جلوی من ایستاد.
صدای زمزمه‌وارش رو شنیدم:
- استرنجرها!
مثل خودش آروم حرف زدم:
- سه‌نفری می‌خواین بجنگین؟!
نگاهم رو به تعداد زیاد استرنجرهایی که حالا توی میدون دیدمون قرار گرفته‌بودن و با وحشی‌گری نگاهمون می‌کردن، دوختم.
خنجرها رو توی دستش چرخوند.
- گروهی که سمت چپت ایستاده‌بودن برای نجات گروه آزادی که پیدا شده‌بود رفتن، ولی هنوز گروه سمت راست رو داریم. نگران نباش، فقط کمین کردن. آسیبی به تو نمی‌رسه!
با حمله‌ی موجودات آبی‌رنگ به سمتمون، فرصت جواب دادن رو از دست دادم. هیچ‌کَس حرکتی نمی‌کرد و فقط به هیولاها نگاه می‌کردن. با نگرانی به دوتا محافظ‌هام نگاه کردم. چه زمانی قرار بود واکنش نشون بدن؟!
جوابم رو از نعره‌ی بلند و محکم آروین گرفتم. با تمام سرعت به طرفشون می‌دوید. هم‌زمان صدای فریاد آلفاهای خودمون رو هم شنیدم که از پشت خونه‌ها خارج شده‌بودن و پشت سر آروین، به طرف استرنجرها می‌دویدن. پسر قدبلندی که سمت راستم ایستاده‌بود نگاهم کرد.
پسر: آماده‌ای؟
سرم رو تکون دادم.
- بریم.
با قدم‌های بلند، در حالی که اون دو نفر هم‌پای من حرکت می‌کردن، به سمت میدون جنگ حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
طبق قرارداد نانوشته‌ای که داشتن، ما پرستارها در مصونیت کامل قرار داشتیم، ولی حتی با وجود این مصونیت، دو نفر از آلفاها مسئول حفاظت از پرستارها و نیروهای امدادی بودن.
جنگ شدیدی که بین دو گروه بالا گرفته‌بود، باعث شده‌بود با دقت زیاد به دنبال زخمی بگردم و هر لحظه آماده‌ی کمک باشم. سرم رو چرخوندم و هم‌زمان، نگاهم به دختر موطلایی‌ای که در حال مبارزه با یکی از استرنجرها بود افتاد. دست چپ هیولا، به طرف دختر دراز شد که موطلایی، با سرعت زیاد سرش رو خم کرد و از چنگال‌های بلند و تیزش جاخالی داد. لبخند کوچیکی روی لبم اومد که دووم زیادی نداشت! دست دیگه‌ی هیولا، با سرعت زیاد از پایین به دختر حمله کرد و دخترِ غافل‌گیر شده، بی‌دفاع موند. چنگال‌های هیولا توی شکمش فرو رفت و از پشتش بیرون زد! دختر در حالی که چشم‌هاش با تعجب باز مونده‌بود، صاف ایستاد و خون از کنار لبش به سمت پایین جاری شد.
استرنجر با خوشحالی دستش رو بالا گرفت و جنازه‌ی بی‌جون دختر رو از زمین جدا کرد. با صدای خش‌دار و ترسناکش، آروین که با فاصله‌ی کمی ازش در حال جنگیدن بود رو صدا کرد. سر آروین چرخید و با دیدن وضعیت، بدون کوچک‌ترین واکنشی نگاه کرد. استرنجر با خنده دست دیگه‌ش رو هم بالا برد و سر دختر رو توی دستش گرفت. کمتر از یک‌ثانیه بعد، صدای خِرچ بدی بلند شد و خون به اطراف پاشید. استرنجر، سر دختر که حالا جدا از بدنش، توی دست دیگه‌ش قرار داشت رو جلوی پای آروین پرت کرد.
حریف آلفا، به طور ناگهانی حمله کرد اما آروین به سرعت جاخالی داد و روی پاشنه‌ی پا چرخید. خنجرش رو بالا آورد و توی رون پای حریفش فرو کرد. خنجر بعدی رو بی‌درنگ توی سرش فرو کرد و به جنازه‌ی بزرگش که به خاطر جاذبه‌ی زمین از خنجرها فاصله می‌گرفت و روی زمین می‌افتاد نگاه کرد.
صحنه‌هایی که دیدم باعث شد روی زمین زانو بزنم و با وحشت عق بزنم. صدای پسرها که سعی در آروم کردنم داشتن، تأثیری روی حالم نداشت. بعد از خالی شدن معده‌م، سرم رو بالا گرفتم و دست‌هام رو روی زمین مشت کردم.
قاتل دختر حالا حواسش از آروین پرت شده‌بود و نزدیک شدن پسر به خودش رو متوجه نشد. آروین از پشت به هیولا نزدیک شد و خنجر خونیش رو توی کمر هیولا فرو کرد. نعره‌ی هیولا به گوشم رسید و خنجر بعدی، بی‌معطلی بال چپش رو پاره کرد. هیولا با درد و نعره برگشت که با جای خالی آروین مواجه شد. آلفا از سمت دیگه‌ی استرنجر غافل‌گیرش کرد و خنجر رو توی پیشونیش فرو کرد. بی‌صدا توی چشم‌های هم نگاه کردن و آروین، خنجر رو تا توی گلوش پایین کشید. با روی زمین افتادن استرنجر، لبخند ریزی روی لب آروین اومد که سریع محو شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
نگاهم به دختری که کمی دورتر از آروین مشغول جنگیدن بود افتاد. دختر، چاقوها رو توی دستش محکم کرد و به طرف استرنجر زخمی حمله کرد تا ضربه‌ی نهایی رو بهش بزنه. موجود آبی‌رنگ، به سختی ایستاده‌بود و دستش رو روی سی*ن*ه‌ی زخمیش نگه‌داشته‌بود. خون آبی‌رنگش از بین انگشت‌هاش بیرون می‌زد و روی زمین می‌چکید.
آلفای دختر، خیز برداشت و به سمت حریف پرید. خنجر تیز و براقش رو به سمت پیشونی استرنجر هدف گرفت اما با اسیر شدن ساعد دستش بین آرواره‌های محکم استرنجر، متوقف شد. بدون اتلاف وقت، دست دیگه‌ش رو بالا گرفت و توی گردن موجود فرو کرد و با تمام توان به سمت گوش‌های بلند اون حرکت داد.
به سمت دختر دویدم و بدون توجه به همراهی محافظ‌هام، به صحنه‌ی جلوی چشمم نگاه کردم. با رسیدنم به اون دونفر، آرواره‌های استرنجر از دست دختر جدا شد و جسم بزرگش به زمین کوبیده شد. خاک بلندشده رو با دست کنار زدم و دختر رو خطاب قرار دادم:
- خوبی؟!
خون آبی استرنجر رو از روی صورتش پاک کرد و دست مجروحش رو جلو گرفت.
- فقط یه کاری کن که بتونم تا تموم شدن مبارزه سرپا بمونم و به‌خاطر خون‌ریزی از هوش نَرم!
سرم رو تکون دادم و به سرعت باند و وسایل مورد نیاز رو از توی کیف مشکی‌رنگم بیرون کشیدم. دو پسر آلفا، ما رو توی یه دایره‌ی فرضی نگه داشته بودن و ازمون محافظت می‌کردن. اسپری بی‌حسی رو روی دست دختر زدم و باند رو محکم دور دستش پیچیدم.
- به پایگاه که رسیدیم حتماً برو ساختمون بخش پزشک‌ها.
سرش رو تکون داد.
- ممنون!
به طرف استرنجری که از پشت به یکی از بچه‌ها نزدیک میشد، دوید و بهش حمله کرد. هردو محافظ، بدون حرف نگاهم می‌کردن.
- شماها همیشه این‌قدر بی‌صدا کار می‌کنین؟!
پسر قدبلندتر جواب داد:
- سکوت ما به‌خاطر توجه به اطراف و برای تشخیص خطراته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
***
زمان نامعلومی رو صرف پانسمان کردن و سرپا نگه‌داشتن آلفاها کردم. سرم به‌قدری شلوغ بود و وضعیت به‌قدری حساس بود که متوجه گذر زمان نبودم. زمانی که به خودم اومدم، تعداد زیادی استرنجر روی زمین افتاده‌بودن که بینشون تعداد کمی آلفا به چشم می‌خورد.
تعداد افرادی که مرده بودن و حالا بازمانده‌ها در حال جمع‌آوری اون‌ها برای برگردوندنشون به پایگاه بودن، در حد انگشت‌های دو دست و شاید حتی کمتر بود، ولی با این حال، چیزی از ناراحتی ما کم نمی‌کرد!
با شنیدن صدای بلند آروین، سعی کردم از بین جمعیت پیداش کنم. نگاهم رو بین آلفاها چرخوندم و بالأخره پیداش کردم. با فاصله از من، کنار یه تخته‌سنگ که کمی قبل‌تر‌دیده‌بودم یکی از استرنجرها به این‌جا آورده‌بود، ایستاده‌بود و همه‌ی افرادش رو خطاب قرار می‌داد:
- امروز همه‌ی شما عالی عمل کردین! گروه دیگه‌ای از این موجودات وحشی نابود شدن و این پیروزی دلیلی جز شماها نداشت! متأسفانه تعدادی رو از دست دادیم؛ دختر و پسرهایی که همیشه در قلب ما جایگاه ویژه‌ای خواهند داشت و همیشه برای ما قابل احترام خواهند بود. از خودگذشتگی این افراد، باعث نجات تعدادی دیگه شد.
به چند زن و مرد که با لباس‌های خاکی و خونی، داخل دایره‌ی محافظتی یه گروه از آلفا قرار گرفته‌بودن نگاه کرد. این افراد همون‌هایی بودن که ما به‌خاطر نجاتشون اومده‌بودیم!
آروین: امیدوارم شما هم قدردان این مبارزها باشین و این روز رو توی ذهنتون نگه‌دارین!
به دستور آروین، همه به سمت پایگاه حرکت کردیم. توی نگاه اول متوجه زخم نه‌چندان عمیق روی صورتش شده‌بودم؛ زخمی که از وسط گونه‌ش شروع میشد و تا کنار گوشش ادامه پیدا می‌کرد. هرچند با توجه به شدت خون‌ریزی و ظاهر زخم، نیازی به بخیه نبود و احتمالاً توسط یکی از پنجه‌های استرنجرها به‌وجود اومده‌بود.
با چند قدم بلند، خودم رو بهش رسوندم و کنارش قدم برداشتم.
- صورتت خوبه؟
نگاهش برای یک‌هزارم ثانیه روی صورتم اومد، ولی به سرعت به روبه‌رو برگشت.
- مشکلی نداره، یه خراش ساده‌ست.
سرم رو تکون دادم و ادامه‌ی راه سرسبز و در حین حال مرموز رو در حالی رفتم که کنارش و هماهنگ با قدم‌هاش حرکت می‌کردم.
بدون توجه به زمزمه‌های نجات‌یافته‌ها، جلوی دروازه ایستادیم و با باز شدنش، وارد پایگاه شدیم. با ورودمون به پایگاه و رد شدنمون از بین ردیف مردمِ ایستاده مقابل دروازه، مثل همیشه مجبور به گوش دادن به گریه و ناله‌ی مردمی شدم که با جنازه‌ی بچه‌هاشون که توسط آلفاها حمل میشد مواجه می‌شدن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین