- Oct
- 3,453
- 12,660
- مدالها
- 4
جلوی ساختمون چهارطبقه ایستادیم و کلید رو توی قفل در انداخت. وارد شدیم و سعی کردم نسبت به صدای قطرههای آب که از لباسهام روی پلههایی که به خونهی شقایق منتهی میشد میریخت، بیتوجه باشم. در خونه رو باز کرد و جلوتر از من وارد خونه شد.
کفشهام رو کنار پادری، داخل خونه گذاشتم و در رو پشت سرم بستم. مبلهای لیموییرنگ، سالن رو محاصره کردهبودن. به اتاقی که ته راهرو قرار گرفتهبود اشاره کرد.
شقایق: میتونی توی اون اتاق بخوابی. توی اتاق یه سبد پلاستیکی بزرگ قرار گرفته؛ لباسهای خیست رو توی اون بنداز تا برات لباس جدید بیارم.
بدون حرف، سرم رو تکون دادم و با رد شدن از بین مبلها، وارد راهرو شدم و به سمت اتاق رفتم. با ورودم به اتاق، دستم رو روی پریز برق کشیدم و بعد از روشن شدن اتاق، به اتاق سادهای که تنها وسایل داخلش یه کمد کوچیک و یه سبد بودن، نگاه کردم.
بیحرکت، وسط اتاق ایستادم و سعی کردم به درست یا غلط بودن چیزی فکر نکنم. شقایق آدم معتقدی بود و اینکه من رو به این خونه راه داده بود، هرچند برای یک شب و از سر ناچاری، نشون میداد اعتماد کرده و به بقیهی مسائل هم اهمیت نمیده! درست پیش بردن بقیهی موارد و البته نظر مردم، کاری بود که من باید روی اون نظارت میکردم.
چند تقه روی در باز خورد و شقایق با یه دست لباس جدید وارد اتاق شد. دستش رو به سمتم دراز کرد.
- مال پدرمه، ولی خب تنها چیزیه که هست! بهتره سخت نگیری.
- مهم نیست! همین هم خوبه، ممنون.
لبخند کوچیکی زد و از اتاق بیرون رفت. در رو بستم و لباسهای خیسم رو توی سبد ریختم. تیشرت زرشکی و شلوار مشکی رو پوشیدم و دستی توی موهای کوتاهم کشیدم.
از اتاق خارج شدم و وارد سالن شدم. توی آشپزخونه بود و لباسهاش عوض شده بودن. فکر کنم چایی درست میکرد که با شنیدن صدای پای من، برگشت و نگاهم کرد. شال گلبهیرنگش رو مرتب کرد و به سمت مبل اشاره کرد.
- بشین تا یه چایی بیارم بخوریم، گرم بشیم.
- متأسفم توی دردسر افتادی!
- بیخیال! دردسر چی؟!
روی مبل نشستم و به گلدون روی میز خیره شدم. گل عجیبی که توی اون بود، برام جالب بود. تا حالا گل بنفشرنگ ندیدهبودم!
چایی توی سینی رو روی میز گذاشت و روبهروم نشست.
- هنوز هم گلها رو نمیشناسی.
- کارم با لطافت گلها کیلومترها فاصله داره.
سرش رو تکون داد.
کفشهام رو کنار پادری، داخل خونه گذاشتم و در رو پشت سرم بستم. مبلهای لیموییرنگ، سالن رو محاصره کردهبودن. به اتاقی که ته راهرو قرار گرفتهبود اشاره کرد.
شقایق: میتونی توی اون اتاق بخوابی. توی اتاق یه سبد پلاستیکی بزرگ قرار گرفته؛ لباسهای خیست رو توی اون بنداز تا برات لباس جدید بیارم.
بدون حرف، سرم رو تکون دادم و با رد شدن از بین مبلها، وارد راهرو شدم و به سمت اتاق رفتم. با ورودم به اتاق، دستم رو روی پریز برق کشیدم و بعد از روشن شدن اتاق، به اتاق سادهای که تنها وسایل داخلش یه کمد کوچیک و یه سبد بودن، نگاه کردم.
بیحرکت، وسط اتاق ایستادم و سعی کردم به درست یا غلط بودن چیزی فکر نکنم. شقایق آدم معتقدی بود و اینکه من رو به این خونه راه داده بود، هرچند برای یک شب و از سر ناچاری، نشون میداد اعتماد کرده و به بقیهی مسائل هم اهمیت نمیده! درست پیش بردن بقیهی موارد و البته نظر مردم، کاری بود که من باید روی اون نظارت میکردم.
چند تقه روی در باز خورد و شقایق با یه دست لباس جدید وارد اتاق شد. دستش رو به سمتم دراز کرد.
- مال پدرمه، ولی خب تنها چیزیه که هست! بهتره سخت نگیری.
- مهم نیست! همین هم خوبه، ممنون.
لبخند کوچیکی زد و از اتاق بیرون رفت. در رو بستم و لباسهای خیسم رو توی سبد ریختم. تیشرت زرشکی و شلوار مشکی رو پوشیدم و دستی توی موهای کوتاهم کشیدم.
از اتاق خارج شدم و وارد سالن شدم. توی آشپزخونه بود و لباسهاش عوض شده بودن. فکر کنم چایی درست میکرد که با شنیدن صدای پای من، برگشت و نگاهم کرد. شال گلبهیرنگش رو مرتب کرد و به سمت مبل اشاره کرد.
- بشین تا یه چایی بیارم بخوریم، گرم بشیم.
- متأسفم توی دردسر افتادی!
- بیخیال! دردسر چی؟!
روی مبل نشستم و به گلدون روی میز خیره شدم. گل عجیبی که توی اون بود، برام جالب بود. تا حالا گل بنفشرنگ ندیدهبودم!
چایی توی سینی رو روی میز گذاشت و روبهروم نشست.
- هنوز هم گلها رو نمیشناسی.
- کارم با لطافت گلها کیلومترها فاصله داره.
سرش رو تکون داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: