- Dec
- 869
- 25,697
- مدالها
- 3
وارد خونه شدم. مستقیم به آشپزخونه رفتم. عمه جلوی سماور بود و داشت چای میریخت. بربری رو روی میز گذاشتم. عمه برگشت.
- رفتن؟
شالم رو در آوردم، روی تکیهگاه صندلی آویزون کردم.
- بله.
عمه دو استکان چای رو روی میز گذاشت و نشست.
- خدا پشت و پناهشون.
نگاه عمه به بربری افتاد.
- آقا فرهاد داد.
عمه با لبخند استکان رو جلوم گذاشت.
- خدا خیرش بده، این یک هفته سنگ تموم گذاشت، انقدر که این پسر کار کرد نومزدت نکرد و نبود.
با اسم سیامک آهم بلند شد.
- عمه! میخوام نامزدیم رو بههم بزنم.
دست عمه روی شکرپاش بلوری خشک شد.
- چی میگی دختر؟
بهخاطر نخوردن شام، دلم ضعف میرفت. تیکهای بربری توی دهنم گذاشتم.
- این تصمیمم مال الان نیست، قبل از این اتفاق شوم قصدم این بود، به بابا و مامان بگم که... .
با بغض نشسته توی گلوم، نتونستم ادامهی حرفم رو بزنم.
عمه با اخم دستم رو گرفت.
- دلیلت چیه؟
قطرهی اشک سرازیر شده روی صورتم رو پا پشت دست پاک کردم.
- ما به درد هم نمیخوریم، عمه من دیگه قید زندگی رو زدم. دیگه هم قصد ندارم کسی رو وارد زندگیم کنم.
صدای زنگ تلفن خونه، پایان داد به بحثمون. بلند شدم و گوشی بیسیمی مشکی رو از روی اُپن برداشتم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام عروس گلم!
با صدای خانم سهرابی و عروس خطاب شدنم، عرق سرد روی تنم نشست.
- سلام.
- خوبی عزیز دلم؟ عمه خانم خوبن؟
- ممنون.
- عزیزم امروز خونهای؟ میخوایم با سیمین یه سر بیایم پیشت.
آروم و بیحوصله گفتم:
- بله هستم. خوش اومدین.
- رفتن؟
شالم رو در آوردم، روی تکیهگاه صندلی آویزون کردم.
- بله.
عمه دو استکان چای رو روی میز گذاشت و نشست.
- خدا پشت و پناهشون.
نگاه عمه به بربری افتاد.
- آقا فرهاد داد.
عمه با لبخند استکان رو جلوم گذاشت.
- خدا خیرش بده، این یک هفته سنگ تموم گذاشت، انقدر که این پسر کار کرد نومزدت نکرد و نبود.
با اسم سیامک آهم بلند شد.
- عمه! میخوام نامزدیم رو بههم بزنم.
دست عمه روی شکرپاش بلوری خشک شد.
- چی میگی دختر؟
بهخاطر نخوردن شام، دلم ضعف میرفت. تیکهای بربری توی دهنم گذاشتم.
- این تصمیمم مال الان نیست، قبل از این اتفاق شوم قصدم این بود، به بابا و مامان بگم که... .
با بغض نشسته توی گلوم، نتونستم ادامهی حرفم رو بزنم.
عمه با اخم دستم رو گرفت.
- دلیلت چیه؟
قطرهی اشک سرازیر شده روی صورتم رو پا پشت دست پاک کردم.
- ما به درد هم نمیخوریم، عمه من دیگه قید زندگی رو زدم. دیگه هم قصد ندارم کسی رو وارد زندگیم کنم.
صدای زنگ تلفن خونه، پایان داد به بحثمون. بلند شدم و گوشی بیسیمی مشکی رو از روی اُپن برداشتم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام عروس گلم!
با صدای خانم سهرابی و عروس خطاب شدنم، عرق سرد روی تنم نشست.
- سلام.
- خوبی عزیز دلم؟ عمه خانم خوبن؟
- ممنون.
- عزیزم امروز خونهای؟ میخوایم با سیمین یه سر بیایم پیشت.
آروم و بیحوصله گفتم:
- بله هستم. خوش اومدین.
آخرین ویرایش: