جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,031 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
وارد خونه شدم. مستقیم به آشپزخونه رفتم. عمه جلوی سماور بود و داشت چای می‌ریخت. بربری رو روی میز گذاشتم. عمه برگشت.
- رفتن؟
شالم رو در آوردم، روی تکیه‌گاه صندلی آویزون کردم.
- بله.
عمه دو استکان چای رو روی میز گذاشت و نشست.
- خدا پشت و پناهشون.
نگاه عمه به بربری افتاد.
- آقا فرهاد داد.
عمه با لبخند استکان رو جلوم گذاشت.
- خدا خیرش بده، این یک هفته سنگ تموم گذاشت، انقدر که این پسر کار کرد نومزدت نکرد و نبود.
با اسم سیامک آهم بلند شد.
- عمه! می‌خوام نامزدیم رو به‌هم بزنم.
دست عمه روی شکرپاش بلوری خشک شد.
- چی میگی دختر؟
به‌خاطر نخوردن شام، دلم ضعف می‌رفت. تیکه‌ای بربری توی دهنم گذاشتم.
- این تصمیمم مال الان نیست، قبل از این اتفاق شوم قصدم این بود، به بابا و مامان بگم که... .
با بغض نشسته توی گلوم، نتونستم ادامه‌ی حرفم رو بزنم.
عمه با اخم دستم رو گرفت.
- دلیلت چیه؟
قطره‌ی اشک سرازیر شده روی صورتم رو پا پشت دست پاک کردم.
- ما به درد هم نمی‌خوریم، عمه من دیگه قید زندگی رو زدم. دیگه هم قصد ندارم کسی رو وارد زندگیم کنم.
صدای زنگ تلفن خونه، پایان داد به بحثمون. بلند شدم و گوشی بی‌سیمی مشکی رو از روی اُپن برداشتم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام عروس گلم!
با صدای خانم سهرابی و عروس خطاب شدنم، عرق سرد روی تنم نشست.
- سلام.
- خوبی عزیز دلم؟ عمه خانم خوبن؟
- ممنون.
- عزیزم امروز خونه‌ای؟ می‌خوایم با سیمین یه سر بیایم پیشت.
آروم و بی‌حوصله گفتم:
- بله هستم. خوش اومدین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
در ورودی رو باز کردم، با دیدن سیامک همراه مادر و خواهرش، عصبی شدم؛ اما خودم رو کنترل کردم.
- سلام خوش اومدین.
خانم سهرابی جلو اومد و صورتم رو محکم بوسید.
- سلام به روی ماهت قشنگم!
کنار رفتم و لبخند کم جونی زدم.
- بفرمائید.
خانم سهرابی وارد شد و سیمین هم سلام داد و با مهربونی بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و وارد شد. صدای خوش و بش عمه با مهمون‌ها می‌اومد. با اخم به سیامک نگاهی انداختم. هاله‌ی از قرمزی زیر چشمش، هنوز مونده بود.
- خوبی؟
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
- اومدم پیشت عزیزم.
با حرص گفتم:
- من عزیز تو نیستم. اتفاقاً خوبه، همین الان به مادر و خواهرت میگی که نامزدیمون به‌هم خورده.
تا خواستم برگردم، مچ دستم رو گرفت و گفت:
- سُرمه نکن این کار رو.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با حرص غریدم:
- لطفاً تمومش کن، چون من هیچ‌وقت مال تو نمیشم.
اَبرو بالا انداخت.
- نکنه دلت پیش اون بی‌کَس و کاره؟
خشم تموم وجودم رو گرفت و سعی داشتم صدام بالا نره.
- ببین این تو بودی که با گندکاریت با دختر عمه‌ی گرامیت خودت رو از چشمم انداختی. من نه تو رو می‌خوام نه اونی که مرد‌تر از تموم مردهاس.
با یک حرکت من رو به دیوار چسبوند و با حرص تو صورتم توپید:
- درسته من یه غلطی کردم؛ اما نمی‌ذارم اون عوضی به اصطلاح مرد به دستت بیاره.
با صدای عمه که من رو خطاب کرد. سیامک یک قدم ازم فاصله گرفت و انگشت اشاره‌اش رو به حالت تهدید تکون داد و گفت:
- وای به ‌حالت اگه من رو پس بزنی و بچسبی به اون آشغال.
این رو گفت و وارد خونه شد. قطره‌‌ای اشک از چشمم سرازیر شد و با حرص وارد خونه شدم. نگاهم به سیامک افتاد که کنار سیمین نشسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
بغضم رو قورت دادم.
- آقا سیامک شما شروع می‌کنین یا من؟
سیامک با چشم‌های گرد شده، نگاهم کرد. خانم سهرابی متعجب نگاهش بین من و سیامک می‌چرخید.
- چی رو باید بگه سُرمه جان؟
سیامک سریع جواب داد:
- چیزی نیست، مامان جان.
جلو رفتم و با خون‌سردی گفتم:
- چرا چیزی نیست؟ چرا به خونوادت نمیگی من رو نمی‌خوای؟
رنگ از صورت سیامک پرید. سیمین به سیامک نگاه کرد و پرسید:
- آره داداش؟
سیامک نفسش رو پر صدا بیرون داد.
- نه، اتفاقاً خیلی هم دوستش دارم.
تموم بدنم از خشم کوره‌ی آتیش شد. عمه صدام زد:
- سُرمه جان! بیا بشین مادر، الان وقت این حرف‌ها نیست.
- نه عمه جان، باید تکلیف ما روشن بشه، من قبل از فوت خونواده‌م این موضوع رو می‌خواستم مطرح کنم.
- آخه چرا؟ چی شده مگه؟
نگاهم رو به خانم سهرابی دوختم.
- مینو جون! دلیلش رو از آقا سیامک بپرسین.
سیامک با خشمی که سعی داشت کنترلش کنه، گفت:
- چیز مهمی نبوده.
از این همه پرویی، عصبی شدم و گفتم:
- آقا سیامک، به حرمت این لباس سیاهِ تنم چیزی نمیگم، خود شما خوب می‌دونی دلیلم چی هست.
به عمه اشاره کردم.
- ایشون هفته‌ی آخر بودن و دیدن من چی کشیدم، من خودم رو از بودن با عزیزهام دور کردم، چون کارتون برام قابل هضم نبود. شما من رو نابود کردی.
خانم سهرابی رو به سیامک پرسید:
- چیکار کردی سیامک؟
سیامک با خون‌سردی جواب داد:
- سوءتفاهم بوده.
از خشم بدنم شروع به لرزیدن کرد.
- وای‌وای چقدر شما... .
به گریه افتادم و به‌‌طرف اتاقم دویدم و خودم رو روی تخت انداختم. طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم. سیمین بود، کنارم نشست و دست روی شونه‌ام گذاشت.
‌‌- عزیزم! می‌خوای با من صحبت کنی؟
بلند شدم و نشستم. آب بینیم رو بالا کشیدم.
- سیمین جون! من و آقا سیامک به درد هم نمی‌خوریم.
با صورتی در هم و ناراحت گفت:
- آخه چرا گلم؟ من تا به‌ حال ندیدم سیامک کسی رو به این حد دوست داشته باشه.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- آقا سیامک از گذشته‌ش برام گفت که دوست دختر زیاد داشته و منم پذیرفتم؛ اما با کاری که کرد جای بخشش نذاشت.
- چیکار کرده؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- از خودش بپرسین.
سیمین کلافه نفسی کشید و گفت:
- می‌خوام از زبون تو بشنوم.
بعد کمی مکث، آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- من سیامک و شا...
دیگه نتونستم ادامه بدم و به گریه افتادم. سیمین بغلم کرد و گفت:
- فدات بشم من، بگو خودت رو راحت کن.
سرم رو روی سی*ن*ه‌ی سیمین گذاشتم و آروم گفتم:
- سیامک با شادی به من خ*یانت کردن.
سیمین بازوهام رو گرفت و من رو از خودش فاصله داد. چشم‌هاش گرده شده بود و اخمش غلیظ‌تر.
- چی میگی؟
سرم رو تکون دادم.
- خودم خونه سیامک دیدمشون.
به هق‌هق افتادم.
- خدای من... .
با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- من با هر چی کنار بیام با خ*یانت کنار نمیام، شادی عاشق سیامکه؛ پس نمی‌تونم هر لحظه منتظر باشم که کسی روی زندگیم آوار بشه.
رنگ از صورت سیمین پرید و آروم زیر لب گفت:
- مگه میشه؟ شادی... .
- بله، لازم باشه فیلمشونم نشونتون میدم.
سیمین صورتش رو با دست‌هاش پوشوند.
- من از این موضوع به کسی چیزی نگفتم؛ اما برام سخته بخوام فراموشش کنم. پس بهتره این نامزدی به‌هم بخوره.
سیمین با پره‌های بینی باز شده گفت:
- من برای اون گیس بریده دارم.
سرم رو پایین انداختم. صدای شرمسار سیمین رو شنیدم.
- سُرمه نمیشه یه فرصت به سیا... .
میون حرفش پریدم:
- نه، من دیگه قید زندگی رو زدم. من داغونم، دیگه کشش ندارم. زندگیم طی ده روز به اوج جهنم رسید. انشالله آقا سیامکم به خوش‌بختی برسه.
یک‌دفعه دری که روی هم بود باز شد و سیامک وارد اتاق شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
سیمین بلند شد و گفت:
- داداش، قضیه‌ی شادی چیه؟
سیامک با صورتی که از خشم به کبودی میزد، خطاب به سیمین.
- برو بیرون.
- داداش...
سیامک صداش رو بالا برد.
- گفتم بیرون.
سیمین لبخند محوی به روی من زد و سریع از اتاق بیرون رفت. سیامک در اتاق رو بست.
- آقا سیامک لطف کن برو بیرون.
دو قدم جلو اومد و دست به سی*ن*ه ایستاد.
- من دست از سرت بر‌نمی‌دارم.
نیشخندی زدم.
- چیزی عوض نمیشه، من تصمیمم رو گرفتم.
- من نمی‌ذارم؛ چون دوستت دارم.
زانوهام رو بغل کردم.
- من دیگه حوصله‌ی کَل‌کَل با شما رو ندارم، من داغ بزرگی رو سینمه، خواهش می‌کنم درکم کنین و خودتون رو از وسط زندگیِ جهنمیم بیرون بکشین.
سیامک کنارم روی تخت نشست. با صدای ملتمسانه گفت:
- بذار کنارت باشم، یه فرصت بهم بده.
اشک‌هام سرازیر شدن.
- قسمتون میدم به جون هر کی دوست دارین، همین‌جا تمومش کنین.
- من برم که اون آشغال جام رو بگیره؟
به چشم‌هاش خیره شدم و با خون‌سردی جواب دادم:
- خیالت تخت، من دیگه دلی ندارم به کسی بدم. سَوا از این‌که از مردها زده شدم، دیگه خوشی رو به خودم حروم می‌دونم. من فقط به مرگم فکر می‌کنم.
- سُرمه جانم!
- تنهام بذار، به خدا من حوصله‌ی خودمم ندارم.
می‌خواست دستم رو بگیره، دستم رو عقب کشیدم.
- فدات بشم، هر کاری بگی می‌کنم.
بلند شدم و به جلوی پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم، بارون شدیدی در حال باریدن بود.
- فقط برو و دیگه هم نیا. یه فرصت به شادی بده، اون‌که دوستت داره. حتماً خوش‌بختت می‌کنه.
صدای پر از حرصش رو پشت سرم شنیدم.
- از تنهایی هم بمیرم شادی رو وارد زندگیم نمی‌کنم، من برای داشتن تو صبر می‌کنم حتی شده تا آخر عمرم.
با صدای بسته شدن در فهمیدم که رفت. نگاهم به حیاط روبه‌رو افتادم. دیگه مثل قبل شوق و ذوقی تو وجودم ایجاد نشد. پرده رو انداختم و جلوی شوفاژ نشستم و پشتم رو بهش تکیه دادم و زانوهام رو بغل گرفتم. احساسِ دلتنگی تو وجودم رخنه کرده بود. دلم تنگه چشم‌های عسلی مامان بودم. دلتنگ چشم‌ آهویی گفتن بابا بودم. دلم پر کشید برای خواهرانه‌های سوگند. دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم. شالم رو توی دهنم گذاشتم و هق‌هق کردم. ای کاش من هم باهاشون می‌رفتم. اون لحظه تنها آرزوم مرگ بود. یک لحظه احساس پوچی کردم. دلم می‌خواست پایان بدم به زندگیم، تا هم خودم راحت بشم هم اطرافیانم. با تصمیم آنی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. سکوت خونه نشون از رفتن مهمون‌ها می‌داد. تا خواستم به‌طرف حمام برم، چشمم به عمه که روی سجاده نشسته بود و نماز می‌خوند، افتاد. تا این صحنه رو دیدم شرمنده شدم از تصمیمم، شرمنده شدم از خدایی که می‌خواستم تو حکمتش دخالت کنم. به‌سمت عمه رفتم کنارش زانو زدم و سرم رو روی سجاده‌ی مخملی آبی بابا، گذاشتم. از ته وجودم ضجه زدم و استغفار کردم از گناهی که حتی فکر کردن بهش هم گناه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
***
کیسه‌های خریدم رو داخل صندوق‌عقب گذاشتم. تا در رو باز کردم که سوار ماشین بشم. یقه‌ی کاپشنم از پشت کشیده شد، تا برگشتم و به خودم اومدم، دو نفر که قد و هیکلشون یک سر و گردن از من بلندتر بود، به جونم افتادند. حتی فرصت این‌که از خودم دفاع کنم رو بهم ندادند. وقتی خیالشون از بی‌جون شدنم راحت شد، ولم کردند. چند ثانیه بعد یکیشون گوشی رو نزدیک گوشم آورد. از پشت خط صدایی رو شنیدم.
- ببین مردتر از تموم مردها، یک‌بار دیگه دور و ور سُرمه ببینمت به‌جای دو نفر چهار نفر می‌فرستم که این بار راهی قبرستونت کنن.
خوب صاحب صدا رو شناختم. یک لحظه از دردِ تیزی که به شکمم زده شد به خودم پیچیدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش اومدم که خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم. کسی کنارم نبود. کمی خودم رو بالا کشیدم، علاوه بر کوفتگی بدنم، دردی طاقت‌فرسایی رو سمت راست شکمم حس کردم. از درد نفسم تو سی*ن*ه‌ حبس شد. چشمم به کلید احضار پرستار افتاد. دستم رو دراز کردم و کلید رو فشردم. طولی نکشید که پسر جوونی با روپوش سفید با یک سِرُم تو دستش وارد اتاق شد.
- سلام، بیدار شدی پهلوون؟
- من رو کی آورد اینجا؟ چی به روزم اومده؟
پرستار عینک گرد، قاب سفیدش رو به‌طرف بالا روی موهای لَخت مشکیش کشید.
- چند نفری بودن و گفتن تو دعوای خیابونی این بلا سرت اومده، از دیشبم کسی سراغت رو نگرفته.
متعجب پرسیدم:
- من از دیشبه اینجام؟!
نگاهی به سُرم تموم شده‌ی متصل به دستم انداخت.
- از دیروز غروبه، حتی عمل شدین، جای قمه‌ای که زدن ده‌تا بخیه خورده، خداروشکر اون‌جور که پیدا بود با نوک قمه زدن، اگه قمه رو تا ته میزد معلوم نبود چه بلایی سرتون می‌اومد.
دستم رو از روی پیراهن آبی نخی بیمارستان، روی باند زخمم گذاشتم.
- از دیشبه گوشیت رو از جیب کاپشنت در آوردیم، دریغ از یک زنگ، رمزم داشت که خودمون به کَس و کارتون زنگ بزنیم.
نگاهش کردم و آروم لب زدم:
- برای کسی مهم نیستم.
با چشم‌های عسلیش خیره‌ی چشم‌هام شد. عینکش رو پایین کشید و گفت:
- که این‌طور، حالا من گوشیتون رو میارم اگه کسی هست بگین بیاد پیشتون امروز هم مرخص نمی‌شین.
بی‌حرف سری تکون دادم. سِرُم تازه رو جایگزین سِرم قبلی کرد و از اتاق بیرون رفت. تمومِ ذکر و فکرم این بود، به محض این‌که از اینجا برم، کار سیامک رو چند برابر از این تلافی کنم. پرستار لباس‌هام رو که داخل کیسه‌ی پارچه‌ای آبی رنگ بودن رو به همراه گوشیم آورد و بعد از پرسیدن اسم بیمارستان ازش، اتاق رو ترک کرد.
شماره‌ی سیاوش رو گرفتم با سه بوق جواب داد.
- سلام بر شیرفرهاد جان و دل!
- سلام سیا، کجایی؟
- بانکم.
به‌خاطر ضرباتی که به سی*ن*ه‌ام زده بودند، حرف زدن یه‌کم سخت بود.
- می‌تونی مرخصی بگیری؟
مردد پرسید:
- چرا؟ چیزی شده؟
- من بیمارستانم، چاقو خوردم. اگه می‌تونی یه سر بیا.
صداش معلوم بود به هول و ولا افتاد.
- چرا؟
- بیا می‌فهمی.
- همین الان میام، فقط کدوم بیمارستان؟
- بیمارستان(...)
- میام.
تماس رو قطع کردم. چند دقیقه‌ای طول نکشید که ناخودآگاه پلک‌هام روی هم افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
با صدای زمزمه‌ای که به گوشم خورد، چشم‌هام رو باز کردم. با چهره‌ی اخموی سیاوش روبه‌رو شدم، که با گوشی پچ‌پچ می‌کرد، تا متوجه‌ی من شد تماس رو قطع کرد و گوشی رو داخل جیب پالتوی مشکیش گذاشت.
- خوبی؟
لب‌هام خشک شده، به سختی آب دهنم رو قورت دادم.
- یه‌کم آب می‌خوام.
سیاوش از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با یک لیوان یک‌بار مصرف پر از آب برگشت. کمک کرد تا سرم رو بالا بیارم و آب رو بخورم.
- این رو بخور برم برات آب‌میوه بخرم.
آب رو تا ته سر کشیدم. بعد از رفع عطشم، سرم رو روی بالشت گذاشتم. سیاوش روی صندلی چرم مشکی کنار تخت نشست و به صورتم اشاره کرد.
- پرستار می‌گفت تو دعوا این بلاها سرت اومده، تو که اهل دعوا نبودی!
- خودمم نمی‌دونم چی شد.
اخم‌هاش در هم شد و گفت:
- یعنی دعوا نکردی؟
چونه بالا انداختم.
- نه. دو نفر بی‌هوا ریختن سرم.
لنگه‌ی اَبروش رو بالا انداخت.
- مگه تو با کسی دشمنی داری؟
- چی بگم؟ شاید ناخواسته دشمن کسی شدم.
سیاوش نگاهش رو به زخمم دوخت و گفت:
- خدا بهت رحم کرده.
- اصلاً فرصت دفاع ندادن بی‌شرف‌ها.
- پرستار می‌گفت، پلیس اومده؛ اما خواب بودی.
- برای چی؟
- خب برادر من، جرمشون استفاده از سلاح سرد بوده ها، باید رسیدگی بشه.
سری تکون دادم. از جاش بلند شد.
- برم یه‌کم خرید کنم، چیزی بخوری جون بگیری.
- سیا تو کتم کیف پولم... .
میون حرفم پرید.
- خفه شو. آدم انقدر غد؟!
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. متعجب بودم از این دو برادر، یکی این‌جوری با مرام اون‌ یکی به خونم تشنه. با صدای زنگ گوشیم سرم رو به‌طرف گوشیم که روی کمد طوسی رنگِ سه کشویی کنار تختم بود، چرخوندم. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم (خط چشم) روی صفحه گوشیم اخم‌ به صورتم نشست. از عمد جواب ندادم، تماس قطع شد. باز زنگ خورد این‌بار دکمه‌ی سبز رو کشیدم. با سردترین لحن جواب دادم.
- بله؟
- سلام پسرم، خوبی؟
با شنیدن صدای عمه خانم احساس شرمندگی کردم.
- سلام از ماست عمه خانم، شما خوبین؟
- خوبم مادر، پسرم سر کاری؟ از دیروز نیستی،‌ دل‌نگرونت شدم.
آروم لب زدم:
- نه.
- پس کجایی؟
- بیمارستانم.
- یا امام غریب، چرا مادر؟
خودم رو سرزنش کردم برای بی‌‌فکریم و جوابی که دادم.
- یه‌کم حالم بد بود، لازمه بیمارستان بمونم.
با صدایی که بغض‌آلود شده بود، گفت:
- کدوم مریض خونه‌ای مادر؟ همین الان میام.
- عمه خانم من فردا مرخص میشم، میام خونه.
با نگرانی و اضطرابی که تو صداش موج میزد، گفت:
- نه من تا تو رو نبینم آروم نمیشم.
- باور کنین لازم نیست بیاین، فردا صبح میام خونه، اونجا در خدمتون هستم.
کمی مکث کرد.
- خاطرم جمع باشه؟ حالت خوبه؟
- بله.
- پس من صبح منتظرتم مادر. هر چند دلم رو شور انداختی. تو که صحیح و سالم بودی.
بابت مهربونیش لبخندی به روی لب‌هام نشست.
- ممنونم! الانم خوبم.
- خداروشکر، باز بهت زنگ می‌زنم.
- زحمت می‌کشین.
- خدا یار و پناهت مادر، کسی پیشت هست؟
- بله، سیاوش هست.
- ناهار داری؟
خنده‌ام گرفت.
- بله، اینجا میدن.
نفسش رو پر صدا بیرون داد.
- مراقب خودت باش مادر.
- چشم.
- خدانگهدارت.
- یاحق... .
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی کمد انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
برام سؤال بود، چی بین سیامک و سُرمه اتفاق افتاده بود که سیامک از جانب من احساس خطر کرده بود؟! باید می‌فهمیدم.
طولی نکشید سیاوش با دو کیسه‌‌ی پر برگشت. با خنده و شیطنت اَبرو بالا انداخت.
- جون فرهاد، هر چی خودم دلم خواست خریدم.
لبخند کم‌جونی زدم. کیسه‌ها رو روی کمد گذاشت. پالتوش رو در آورد و روی نرده‌ی تخت آویزون کرد. آستین پیراهن فرم آبی رنگش رو بالا داد و دست‌هاش رو توی روشویی کوچیک کنار یخچال شست. در حالی که دست‌هاش رو به شلوارش می‌سابید، اومد کنارم نشست.
- کمپوت گیلاس یا آناناس؟
- فعلاً چیزی میل ندارم.
کمپوت آناناس رو از کیسه بیرون آورد و گفت:
- ای درد بگیری تو، پرستار گفت باید یه چیزی بخوری.
در کمپوت رو باز کرد و با چنگال کوچیک متصل به درش، تیکه‌ای آناناس بیرون آورد و به‌سمت دهنم گرفت. دهنم رو باز کردم. طعم شیرین آناناس تلخی دهنم رو از بین برد. سیاوش آهی کشید و گفت:
- اوضاع خونه‌مون قاراشمیشه.
تو صورت جدیش خیره شدم.
- چطور؟
سیاوش تیکه‌ای آناناس توی دهنِ خودش گذاشت.
- سُرمه نامزدی رو به‌هم زد.
شوکه شدم و با چشم‌های گشاد شده، گفتم:
- نه! چرا؟!
سیاوش سعی داشت نگاهش رو ازم بگیره.
- بی‌خیال.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
- سیا چی شده؟
سیاوش پوفی کشید و قوطی کمپوت رو روی کمد گذاشت.
- سیامک خودِ واقعیش رو نشون داده، اونم با... .
سیاوش چنگی به موهاش زد.
- صد بار به مامان گفتم این دختر حیفه، الان که گندش در اومد، پشیمونه. طفلک کم درد داشت، اینم از نامزد گرامیش.
جدی‌تر پرسیدم:
- خب چی شده؟
سیاوش سرش رو پایین انداخت و دست‌هاش رو به‌هم گره زد و روی پاهاش گذاشت.
- سیامک خوبه، عالیه؛ اما تنوع طلبی تو وجودشه، برادرمه بیشتر از جونم دوستش دارم؛ اما کارهاش رو مخمه. اون باید یکی مثل خودش رو بگیره نه یکی مثل سُرمه.
- سُرمه چی ازش دیده؟
سیاوش سرش رو از روی تأسف تکون داد و آروم زمزمه کرد:
- سیامک و شادی رو تو خونه‌ی سیامک با هم دیده.
یک آن احساس کردم زمان ایستاد. هم‌‌زمان چهره‌ی شادی و سُرمه تو ذهنم تداعی شد. تو سرم صدای سیاوش اِکو شد، سیامک و شادی.
- شادی، به شبنم گفته اون شب هر دوشون م* ست بودن و
منکر کارشون نشده، اون به‌طور کامل در اختیار سیامک بوده.
گوش‌هام از چیزی که شنیدم داغ شدن. عقلم قهقهه‌ای سر داد و قلبم رو برای انتخاب ده سال پیشش به تمسخر گرفت. چقدر خوش شانس بود قلب من برای نبود همچین ابلیسی تو زندگیش. دلم آتیش گرفت برای بیچارگی سُرمه که زندگیش تو بدترین شرایط داشت پیش می‌رفت. امان از قلب من، امان از دل سُرمه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
اون روز حسابی فکر و ذکرم درگیر شد. درگیر سُرمه‌ای که تو بدترین شرایط ممکن بود و معلوم نبود چی قرار بود سرش بیاد. صبح فردای اون روز، دکتر اجازه‌ی ترخیص داد. پلیس هم پیگیر بود که اون دو نفر رو پیدا کنه و کلی از من سؤال کردند. با کمک سیاوش سوار ماشین پرادوی مشکیش شدم. در رو بست و ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد.
- واقعاً قیافه‌هاشون رو یادت نبود؟
به‌خاطر راه رفتنم، جا زخمم درد گرفته بود و صورتم از درد جمع شد.
- نه، وقتی ندیدم چطور بگم می‌شناسم؟
- حالا سرگرد گفت، از دوربین مداربسته‌ی همون مغازه‌ای که جلوش این اتفاق افتاد پیگیر هستن.
- برام مهم نیست، مثلاً پیدا بشن چی میشه؟
- حداقل جلوشون رو می‌گیرن دیگه از این غلط‌ها نکنن.
سیاوش کیسه‌ی‌ داروها رو روی صندلی عقب گذاشت و کمربندش رو بست.
قدردان، نگاهش کردم.
- سیا شرمنده از دیروزِ از کار و زندگیت افتادی.
سیاوش ماشین رو روشن کرد.
- من و تو از این حرف‌ها نداریم. مامان که دل تو دلش نیست گفت بعد از ظهر میاد خونه‌ت.
سرم رو به صندلی تکیه دادم.
- زحمت می‌کشه.
نزدیک خونه بودیم، که گوشیم زنگ خورد، عمه خانم بود. از صبح چندبار زنگ زده بود و منتظر بود. بهش گفتم که نزدیکیم.
- فرهاد ماشینت دقیق کجا بود؟
به سوپرمارکتی که اون طرف خیابون بود اشاره کردم.
- اونجا، اونم ماشینمه.
سیاوش نگاهی به‌سمتی که نشون داده بودم‌، انداخت.
- برسونمت میام می‌برمش‌، سویچش تو جیبته؟
- آره.
تا وارد کوچه شدیم، عمه خانم رو جلوی خونه‌ دیدم.
- فرهاد من در عجبم! چرا پیرزن‌ها عاشقتن؟!
خنده‌ام گرفت.
- می‌خندی؟ اون از خاله زینب اینم از این عمه خانم، جلب مشکوک می‌زنی!
- بندگان خدا به من لطف دارن، این پیرزن رو ببین تو این سرما منتظرمه.
سیاوش ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و با شیطنت گفت:
- چی نشونشون دادی؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و به‌ سختی پیاده شدم. عمه خانم تا من رو دید، به‌سمتم اومد.
- سلام، عمه خانم.
عمه خانم تا چشمش به من رنگ و رو رفته و صورت زخمیم افتاد. دست روی دستش کوبید.
- یا امام غریب، چی شدی تو مادر؟
لبخند محوی زدم تا خیالش از خوب بودنم راحت بشه.
- خودتون رو ناراحت نکنین، چیزی نیست.
عمه خانم، نگاهی به لباس‌های کثیفم، که گِل و لایِ روش خشک شده بود، انداخت.
- تصادف کردی؟
سیاوش ماشین رو دور زد و کنارم ایستاد.
- سلام عرض شد عمه خانم، شما ناراحت نباشین فرهاد شیطونیش گُل کرده بود، کتک خورده.
عمه با صدای لرزون گفت:
- سلام، شما بگو چی شده؟
آروم گفتم:
- نگران نباشین، خوبم.
سیاوش کیسه‌های دارو رو دستم داد.
- عمه خانم برین داخل، فرهاد براتون توضیح میده.
کلید رو از جیب شلوارِ جینم بیرون آوردم و به سیاوش دادم. سیاوش در رو باز کرد.
- من برم ماشین رو بیارم.
دست به چهارچوب گرفتم و سویچ رو به‌سمتش گرفتم.
- ممنون!
سیاوش سوییچ رو گرفت «خواهش می‌کنمی» گفت و پیاده به‌طرف خیابون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
با تعارف من عمه خانم وارد حیاط شد.
- زود بیا داخل مادر، هوا سرده.
تا وارد حیاط شدم، صدای آروم سُرمه رو شنیدم که سلام داد. سرم رو به‌سمتش چرخوندم. یک لحظه دلم برای این دختری که صورتش به زردی میزد و از شادابی قبلش هیچ خبری نبود و با این سن کم زندگیش پر از غم بود، سوخت. لبخند محوی زدم و جواب سلامش رو دادم.
- خدا بد نده؟
آروم‌آروم به‌طرف خونه رفتم و گفتم:
- خدا به کسی بد نمیده، ما آدم‌ها به هم بدی می‌کنیم.
صدای بسته شدن در رو شنیدم. به عقب نگاه کردم سُرمه در رو بسته بود و دنبالم داشت می‌اومد. عمه خانم که وارد خونه شده بود. با صدای بلند خطاب به من.
- فرهاد جان، بیا تو سرده.
کفش‌های اسپرتم رو در آوردم و وارد خونه شدم. هوای گرم خونه دلنشین و مطبوع بود. با کمک عمه خانم به‌طرف مبل رفتم و نشستم.
- پسرم با اجازه‌ت برم اتاق برات رخت‌خواب بیارم.
لبخندی زدم.
- خواهش می‌کنم، صاحب اختیارین.
- عمه جان من میارم.
- خدا خیرت بده دخترم.
نگاهی به سُرمه انداختم که به‌طرف اتاق رفت. عمه خانم کنارم نشست.
- خب مادر بگو چی شده؟
پر مهر نگاهی به صورت مضطربش انداختم.
- دو روز پیش دو نفر ریختن سرم و کتکم زدند.
اخم تو صورتش نشست.
- یا خدا! کیا بودن؟
- نمی‌دونم، احتمالاً من رو با کسی اشتباه گرفتن.
- خیر نبینن، یعنی انقدر بد زدنت که دو روز مریض‌خونه موندی؟!
زیپ کاپشنم رو باز کردم و تیشرتم رو که از جای قمه پاره شده بود رو بالا دادم. چشم‌های عمه با دیدن باند و گاز گشاد شد و لب پایینش رو گاز گرفت.
- یا امام غریب، چیکارت کردن؟!
تیشرتم رو پایین دادم.
- چاقو زدن؛ البته زخمش زیاد نیست.
- الهی دستشون بشکنه.
همون لحظه سُرمه تشک به بغل بیرون اومد و جلوی بخاری تشک رو، روی زمین پهن کرد. باز به اتاق رفت و با پتو و بالشت برگشت و روی تشک گذاشت.
بلند شدم و گفتم:
- ممنون!
سُرمه سرش رو پایین انداخت.
- خواهش می‌کنم!
به‌طرف اتاق رفتم.
- پسرم چیزی می‌خوای برات بیارم؟
- می‌خوام برم دوش بگیرم.
- نه مادر، امروز هم نباید آب به زخمت بخوره، آب بر می‌داره.
سُرمه متعجب پرسید:
- زخم؟!
- آره دخترم، خدا براشون نسازه با چاقو زدن به شکمش.
سُرمه با چشم‌های گرد شده، سؤالی نگاهم کرد.
- واقعاً؟
سرم رو به نشون تأیید تکون دادم و به اتاق رفتم. لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. عمه و سُرمه ساکت و غم‌زده روی مبل نشسته بودند. عمه تا من رو دید، گفت:
- مادر همین آشپزخونه دست و روت رو بشور، هوا سرده حیاط نرو.
- چشم.
به آشپزخونه رفتم. دست و صورتم رو شستم و برگشتم. از جعبه‌ی دستمال کاغذی روی طاقچه، چند دستمال‌ بیرون کشیدم و صورتم رو خشک کردم. روی تشک نشستم. عمه خانم «یا علی» گفت از جاش بلند شد.
- مادر شربت داری برات درست کنم؟
آستین تیشرت، آستین بلندِ آبیم رو پایین دادم.
- بله، تو یخچال هست. نمی‌خواد زحمت بکشین، قبل از این‌که بیام خونه آب‌میوه خوردم.
- باید تقویت بشی مادر.
عمه خانم رو به سُرمه، گفت:
- عزیزم برو خونه ببین ناهارمون حاضره بردار بیار.
تا این رو شنیدم سریع گفتم:
- نه این چه کاریه، یخچال همه چیز هست.
سُرمه بلند شد و گفت:
- عمه جان از صبح زود ناهارشون رو حاضر کردن، براتون چلو گوشت درست کردن.
لبم رو به دندون گرفتم.
- عمه‌ خانم شرمنده‌ام کردن.
- نوش‌جونت مادر، باید چند روزی خوب بهت برسم و تقویتت کنم، شکمت زخم برداشته.
چقدر این محبت خالصانه به دلم نشست. لبخندی زدم.
- خوشحال میشم چند روزی رو کنارم باشین.
سُرمه متعجب نگاهم کرد، با شیطنت اَبرو بالا انداختم.
- به دنیا برمی‌خوره منم چند روزی کانون گرم خونواده رو تجربه کنم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
سُرمه شونه بالا انداخت و لبخند کم‌جونی زد.
- نه.
این رو گفت از خونه بیرون رفت. طولی نکشید که سیاوش ماشینم رو آورد. هر چی من و عمه خانم اصرار کردیم برای ناهار نموند. بعد از خوردن ناهارِ بی‌نظیر عمه خانم، سُرمه ظرف‌ها و سفره رو جمع کرد و به آشپزخونه برد. عمه خانم هم برای خوندن نماز به اتاق رفت. من هم بعد از زنگ زدن به یکی از همکارها و در خواست مرخصی استعلاجی، سرم تو گوشیم بود. سُرمه در حالی که آستین شومیز مشکیش رو پایین می‌داد، از آشپزخونه بیرون اومد. پرده‌ی توری گل‌دار شیری رنگ رو کنار زد و لب پنجره‌ی قدی رو به حیاط نشست.
- خسته نباشی!
متعجب نگاهم کرد. گوشی رو روی بالشت گذاشتم، از جام بلند شدم و جلو رفتم، پرده رو کامل کنار زدم و کنارش نشستم.
- به‌خاطر شستن ظرف‌ها.
کمی معذب شد و دستی به پایین شومیزش کشید.
- خواهش می‌کنم.
نگاهم رو به حیاط دوختم.
- متأسفم برای به‌هم خوردن نامزدیت. سیاوش دلیلشم گفت.
حرفی نزد. نیم‌نگاهی بهش انداختم. محو حیاط بود.
- فکر نمی‌کردم این دوتا موجود انقدر عوضی باشن.
تو صداش حرص موج میزد.
- خواهش می‌کنم اسمشون رو نیارین که حالم رو به‌هم می‌زنه.
به نشون باشه سری تکون دادم. خیلی دوست داشتم بدونم چی تو سرش می‌گذره و تصمیمش برای آینده‌اش چیه؟!
- یه سؤال ازت بپرسم؟
لب زد:
- بپرسین.
- چند درصد احتمال داره سیامک رو ببخشی؟
- صفر، دیشبم آب پاکی رو، روی دست مینوجون ریختم.
- ولی به نظرم سیامک به این آسونی‌ها دست از سرت برنمی‌داره.
- فقط خودش رو خسته می‌کنه، من تصمیمم رو گرفتم.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم.
- از جانب من احساس خطر کرده.
سرش رو کج کرد و پرسید:
- چطور؟ چرا احساس خطر کرده؟
به نم‌نم بارونی که شروع به باریدن کرده بود، خیره شدم.
- چون اون بود که آدم فرستاد سر وقتم.
صداش شوکه شده بود و لرزش داشت.
- یعنی چاقو خوردنتون کار اونه؟!
- بله!
- وای خدای من!
نگاهش کردم. با نگاهی غمناک خیره‌ام بود.
- شک نکن این کارش رو بی‌جواب نمی‌ذارم.
کلافه پوفی کشید و دستی به صورتش کشید.
- آدم چقدر باید بی‌وجدان باشه، آخه با شما چیکار داشت؟
- فدای سرت.
گونه‌هاش سرخ شد و نگاهش رو ازم گرفت.
- غمت نباشه، سر موضوع سیامک پشتتم تا آخرش.
سرش رو پایین انداخت و آروم زمزمه کرد:
- میشه یه خواهش ازتون داشته باشم؟
- چرا که نه!
دم و بازدم عمیقی کرد و مضطرب شال مشکیش رو جلو کشید.
- من رو به چشم سُرمه‌ی چند وقت پیش نبینین، من دیگه اون سُرمه نیستم.
اَبروی چپم رو بالا انداختم و پرسید:
- از چه لحاظ؟
- من دیگه هیچ حسی به کسی ندارم.
از حرفش جا خوردم.
- با اون کاری که سیامک کرد، از تموم مردها زده شدم، بعد از اونم با اتفاقی که برای خونواده‌م افتاد شور زندگی تو وجودم از بین رفت. دیگه نمی‌خوام وابسته‌ی کسی بشم. من خوشی رو به خودم حروم می‌دونم.
- به خواهش و نظرت احترام می‌ذارم؛ اما این‌که خوشی رو از خودت حروم کنی برام قابل درک نیست، تو زنده‌ای باید زندگی کنی.
با صدای بغض‌آلود گفت:
- من تموم عزیزهام رو که باعث دل‌خوشیم بودن رو از دست دادم، دیگه هیچ انگیزه‌ای برای زندگی ندارم.
با صورت درهم، گفتم:
- سخته‌، خیلی هم سخته؛ اما زندگی جریان داره، زندگی کن، برگرد سرکارت، در کنارش یاد عزیزانت رو هم حفظ کن.
اشک‌های سرازیر شده روی صورتش رو با با انتهای شالش پاک کرد.
- من حوصله‌ی خودم رو ندارم چه برسه به بیست تا دانش‌آموز.
- یعنی دیگه نمی‌خوای... .
میون حرفم پرید.
- نه.
- ای بابا، چی بگم؟!
سرش رو پایین انداخت و با دکمه‌ی شومیزش بازی کرد.
- هنوزم میگم پشتتم، تا آخرش.
نگاه خیسش رو به صورتم دوخت. لب زدم:
- رفیقتم و رفیقمی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین