- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
سرش را بلند کرد و به چشمان او، چشم دوخت. از نگاه غافلگیرانهی احمد با صورتی قرمز، سر به زیر انداخت. برای دختری مانند او که تا به حال از هیچ پسری حرفهای عاشقانه نشنیدهبود، هم خجالتش را بیشتر میکرد، هم کششی در خود برای شنیدن اینگونه حرفها میدید؛ اما چیزی در درون دلش آشوب به پا کردهبود و حالش را دگرگون میکرد. در طول تمام آن مدت، حرفهای احمد و چهرهی شهاب، مدام جلوی چشمانش ظاهر میشد. احمد لبخندی به حجب و حیای او زد و نگاهش را به سر زیر انداخته و میخکوب موهای ابریشمی و صاف او کرد. نفسی گرفت و ادامه داد:
- من عاشق همین حجب و حیاتم. عاشق همین قرمز شدنهات. ارغوان من... من عاشق شدم! عاشق نگاهت، لبخندت... من... من نمیدونم حست بهم چیه. الان هم نمیخوام که بدونم، حق هم میدم که تو به من حسی نداشته باشی، چون دخترها اصولاً به این زودیها عاشق نمیشن؛ مخصوصاً تو که سرت همش تو درس و کار و گرفتاریهای پدر و عمهی خدابیامرز بوده؛ اما دلم میخواد بهم یه فرصت بدی. بری فکرهات رو بکنی اگه... اگه دلت یکم به سمتم بود یه چند وقتی باهم بریم و بیایم که من رو بشناسی اونوقت اگه نخواستیم... .
به اینجای حرفش که رسید، آب دهانش را همراه سیبک گلویش قورت داد و مانند توپ گردی بالا و پایینش کرد. چشم در چشمان او که برای دانستن همین سوالی که مدام در سرش جولان میداد و سر بلند کردهبود تا اطمینان حرفهای او را از چشمانش بفهمد دوخت و با صدای لرزانش ادامه داد:
- اگه... اگه به هر دلیلی من رو نخواستی از زندگیت میرم بیرون، هر چند برام سخته، اما... اما میخوام که بری خوب فکرهات رو بکنی. قبول میکنی؟
از چنین سوالی جا خورد. او آمدهبود آب پاکی را روی دستش بریزد و این بحث را تمام کند، اما احمد حرف از رفت و آمد و فرصت و آشنایی میزد. آب دهانش به یکباره در گلویش پرید و به سرفه افتاد. احمد سراسیمه به سمت پیشخوان برای گرفتن لیوان آبی دوید، آنقدر جا خوردهبود که دستانش لرزش عجیبی گرفتهبود. سر بلند کرد تا نفس عمیقی بکشد که چشمش از شیشهی کافه به شهاب که همراه زنی که دستانش را دور حلقهی دست شهاب کردهبود و در حال قدم زدن بود، افتاد. نفس در سی*ن*هاش حبس شد و به یکباره نفس کشیدن را فراموش کرد. چه میدید؟ انگار دنیا روی سرش خراب شدهبود. ویرانی دلش را به یکباره دید. قلب پر کوبشش چنان بیقراری میکرد که صدای تالاپ و تولوپ مهیبش را با دو گوش خود هم میشنید. تصویر قدم زدن شهاب به همراه دختر که در حال دور شدن بودند، چنان گردنش را برای دیدنشان کش دادهبود که رگش بالا زدهبود و خون را در رگهایش قندیل بستهبود. حرکت بالا و پایین شدن دستان دختر تازه، او را به خود آورد و مصیبت آمده بر قلبش را تازه فهمید. ناخودآگاه بغض بعدی به گلویش چنگ زد و چانهاش را به لرزش درآورد و چشمهی اشکش جوشید و همراه بیرون دادن نفس حبس شدهاش به روی گونهاش غلطید. با صدا زدن چند باره احمد با گفتن هان نگاه بهتزده و اشکبارش را به او دوخت.
- چی شدی؟ خوبی؟
- من عاشق همین حجب و حیاتم. عاشق همین قرمز شدنهات. ارغوان من... من عاشق شدم! عاشق نگاهت، لبخندت... من... من نمیدونم حست بهم چیه. الان هم نمیخوام که بدونم، حق هم میدم که تو به من حسی نداشته باشی، چون دخترها اصولاً به این زودیها عاشق نمیشن؛ مخصوصاً تو که سرت همش تو درس و کار و گرفتاریهای پدر و عمهی خدابیامرز بوده؛ اما دلم میخواد بهم یه فرصت بدی. بری فکرهات رو بکنی اگه... اگه دلت یکم به سمتم بود یه چند وقتی باهم بریم و بیایم که من رو بشناسی اونوقت اگه نخواستیم... .
به اینجای حرفش که رسید، آب دهانش را همراه سیبک گلویش قورت داد و مانند توپ گردی بالا و پایینش کرد. چشم در چشمان او که برای دانستن همین سوالی که مدام در سرش جولان میداد و سر بلند کردهبود تا اطمینان حرفهای او را از چشمانش بفهمد دوخت و با صدای لرزانش ادامه داد:
- اگه... اگه به هر دلیلی من رو نخواستی از زندگیت میرم بیرون، هر چند برام سخته، اما... اما میخوام که بری خوب فکرهات رو بکنی. قبول میکنی؟
از چنین سوالی جا خورد. او آمدهبود آب پاکی را روی دستش بریزد و این بحث را تمام کند، اما احمد حرف از رفت و آمد و فرصت و آشنایی میزد. آب دهانش به یکباره در گلویش پرید و به سرفه افتاد. احمد سراسیمه به سمت پیشخوان برای گرفتن لیوان آبی دوید، آنقدر جا خوردهبود که دستانش لرزش عجیبی گرفتهبود. سر بلند کرد تا نفس عمیقی بکشد که چشمش از شیشهی کافه به شهاب که همراه زنی که دستانش را دور حلقهی دست شهاب کردهبود و در حال قدم زدن بود، افتاد. نفس در سی*ن*هاش حبس شد و به یکباره نفس کشیدن را فراموش کرد. چه میدید؟ انگار دنیا روی سرش خراب شدهبود. ویرانی دلش را به یکباره دید. قلب پر کوبشش چنان بیقراری میکرد که صدای تالاپ و تولوپ مهیبش را با دو گوش خود هم میشنید. تصویر قدم زدن شهاب به همراه دختر که در حال دور شدن بودند، چنان گردنش را برای دیدنشان کش دادهبود که رگش بالا زدهبود و خون را در رگهایش قندیل بستهبود. حرکت بالا و پایین شدن دستان دختر تازه، او را به خود آورد و مصیبت آمده بر قلبش را تازه فهمید. ناخودآگاه بغض بعدی به گلویش چنگ زد و چانهاش را به لرزش درآورد و چشمهی اشکش جوشید و همراه بیرون دادن نفس حبس شدهاش به روی گونهاش غلطید. با صدا زدن چند باره احمد با گفتن هان نگاه بهتزده و اشکبارش را به او دوخت.
- چی شدی؟ خوبی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: