جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,799 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
سرش را بلند کرد و به چشمان او، چشم دوخت. از نگاه غافلگیرانه‌ی احمد با صورتی قرمز، سر به زیر انداخت. برای دختری مانند او که تا به حال از هیچ پسری حرف‌های عاشقانه نشنیده‌بود، هم خجالتش را بیشتر می‌کرد، هم کششی در خود برای شنیدن این‌گونه حرف‌ها می‌دید؛ اما چیزی در درون دلش آشوب به پا کرده‌بود و حالش را دگرگون می‌کرد. در طول تمام آن مدت، حرف‌های احمد و چهره‌ی شهاب، مدام جلوی چشمانش ظاهر می‌شد. احمد لبخندی به حجب و حیای او زد و نگاهش را به سر زیر انداخته‌ و میخکوب موهای ابریشمی و صاف او کرد. نفسی گرفت و ادامه داد:
- من عاشق همین حجب و حیاتم. عاشق همین قرمز شدن‌هات. ارغوان من... من عاشق شدم! عاشق نگاهت، لبخندت... من... من نمی‌دونم حست بهم چیه. الان هم نمی‌خوام که بدونم، حق هم میدم که تو به من حسی نداشته‌ باشی، چون دخترها اصولاً به این زودی‌ها عاشق نمیشن؛ مخصوصاً تو که سرت همش تو درس و کار و گرفتاری‌های پدر و عمه‌ی خدابیامرز بوده؛ اما دلم می‌خواد بهم یه فرصت بدی. بری فکرهات رو بکنی اگه... اگه دلت یکم به سمتم بود یه چند وقتی باهم بریم و بیایم که من رو بشناسی اون‌وقت اگه نخواستیم... .
به اینجای حرفش که رسید، آب دهانش را همراه سیبک گلویش قورت داد و مانند توپ گردی بالا و پایینش کرد. چشم در چشمان او که برای دانستن همین سوالی که مدام در سرش جولان می‌داد و سر بلند کرده‌بود تا اطمینان حرف‌های او را از چشمانش بفهمد دوخت و با صدای لرزانش ادامه داد:
- اگه... اگه به هر دلیلی من رو نخواستی از زندگیت میرم بیرون، هر چند برام سخته، اما... اما می‌خوام که بری خوب فکرهات رو بکنی. قبول می‌کنی؟
از چنین سوالی جا خورد. او آمده‌بود آب پاکی را روی دستش بریزد و این بحث را تمام کند، اما احمد حرف از رفت و آمد و فرصت و آشنایی میزد. آب دهانش به یک‌باره در گلویش پرید و به سرفه افتاد. احمد سراسیمه به سمت پیشخوان برای گرفتن لیوان آبی دوید، آنقدر جا خورده‌بود که دستانش لرزش عجیبی گرفته‌بود. سر بلند کرد تا نفس عمیقی بکشد که چشمش از شیشه‌ی کافه به شهاب که همراه زنی که دستانش را دور حلقه‌ی دست شهاب کرده‌بود و در حال قدم زدن بود، افتاد. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و به یک‌باره نفس کشیدن را فراموش کرد. چه می‌دید؟ انگار دنیا روی سرش خراب شده‌بود. ویرانی دلش را به یک‌باره دید. قلب پر کوبشش چنان بی‌قراری می‌کرد که صدای تالاپ و تولوپ مهیبش را با دو گوش خود هم می‌شنید. تصویر قدم زدن شهاب به همراه دختر که در حال دور شدن بودند، چنان گردنش را برای دیدنشان کش داده‌بود که رگش بالا زده‌بود و خون را در رگ‌هایش قندیل بسته‌بود. حرکت بالا و پایین شدن دستان دختر تازه، او را به خود آورد و مصیبت آمده بر قلبش را تازه فهمید. ناخودآگاه بغض بعدی به گلویش چنگ زد و چانه‌اش را به لرزش درآورد و چشمه‌ی اشکش جوشید و همراه بیرون دادن نفس حبس شده‌اش به روی گونه‌اش غلطید. با صدا زدن چند باره احمد با گفتن هان نگاه بهت‌زده و اشک‌بارش را به او دوخت.
- چی شدی؟ خوبی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
لیوان آب را به سمت او که مات و مبهوت نگاهش می‌کرد و اشک مانند باران به گونه‌اش می‌چکید، گرفت و کلافه روی صندلی نشست.
- بگیر یه‌کم آب بخور. من... من که چیزی نگفتم.
لیوان را با دستان لرزان و رنگ پریده‌اش گرفت و به لب‌های لرزانش نزدیک کرد. جرعه‌ای از آن را نوشید و با هر جان کندنی بود با سوزش گلویش، قورت داد. چشمانش را برای لحظه‌ای بست. لحظه‌ی صحنه‌ی دست در دست گرفتن و خنده‌ی آن‌ها حالش را هر لحظه دگرگون‌تر می‌کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا چنین صحنه‌ای برای او آنقدر وحشت‌انگیز بود و حالش را این‌گونه بهم ریخته‌بود. مگر به زهره نگفته‌بود که خودش همه‌چیز را می‌داند؟ مگر احتمال بودن کسی در زندگی شهاب را به دلیل سن بالایش نداده‌بود؟ مگر نگفته‌بود صرفاً یک خوش آمدن ساده است و تمام می‌شود؟ پس چه شد؟ حالش مانند کسی بود که خانه‌ و هستی‌اش ویران شده‌است. احمد که فکر می‌کرد حرف‌هایش او را این‌گونه بهم ریخته‌است، کلافه دستی در موهایش کشید و حالت ژل‌زده و مرتب آن را بهم ریخت و با مِن‌مِن گفت:
- نمی‌دونستم... نمی‌دونستم اینقدر از من بدت میاد که... ارغوان من... من زیاده‌روی کردم، ببخش! تو فقط حالت خوب باشه برا من کافیه. ارغوان من... .
چیزی در درون سرش با او جنگ را شروع کرده‌بود دلش هنوز امید داشت که حلقه‌ای در دست شهاب را تا به حال ندیده‌است، اما یاد حرف‌های زهره افتاد که گفته‌بود:
- این یه خوش اومدن ساده نیست! ارغوان تو باید فراموشش کنی! شما دو تا هیچ جوره به هم نمی‌خورین. سنش رو در نظر گرفتی؟ این عشقه که تو دلت پنهونی نگهش داشتی، نه یه خوش اومدن ساده، هر جور که می‌دونی فراموشش کن. الان به من دروغ میگی، اما به دلت چی؟ پس فردا به بابات می‌خوای چی بگی؟ اصلاً فکر کردی شهاب هم به تو فکر می‌کنه؟ معلومه که نمی‌کنه.
به یک‌باره نفهمید چه شد، اما از اینکه آنقدر احمق بوده که پیش خود خیالات واهی داشته و شهاب اصلاً به او فکر هم نمی‌کند حالش را بدتر می‌کرد. در سرش جنگ بود. پس آن توجه‌ها و حواس جمعی‌هایش چه؟ نه، مگر پدرش از مردانگی و حواس جمعی‌اش برای حتی حسین و نوید هم بازگو نکرده‌بود؟ چیزی در سرش تکرار و تکرار می‌شد؛ باید فراموشش کنم. همین حالا! هر چه زودتر بهتر. به یک‌باره نفهمید چه شد تصمیم آنی‌اش را گرفت و چشمانش را باز کرد. چشمان قرمزش را به او دوخت و جملاتی که خودش هم نمی‌دانست چگونه و با چه منطقی از زبانش خارج شده را بی‌اراده با لکنت زبان‌ و آرام به زبان آورد و احمد را ساکت کرد.
- قبو... قبوله با... با بابا... صحبت کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
احمد به یک‌باره نگاه متعجب و بهت‌زده‌اش را به او دوخت و خیره به لب‌های لرزان ارغوان شد و ناباور جلوتر آمد و در حالی‌ که سعی داشت هیجانش را کنترل کند، آهسته و با تردید پرسید.
- قبوله؟
ارغوان سر به زیر انداخت و بدون فکر 《قبوله‌ای》 زیر لب زمزمه کرد و قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمش روانه‌ی صورتش بود را با دست لرزانش گرفت و احمد را خوشحال کرد. احمد《نوکرتم به مولایی》گفت و نگاه مشتاقش را به او دوخت، اما از حال درون او بی‌خبر ماند.
***
(چند ماه بعد)
سر از روی میز کارش بلند کرد و چشم به حلقه‌ی طلا_سفیدی که با سه نگین کوچک مزین شده‌بود و در انگشت چپش خودنمایی می‌کرد، دوخت. بالاخره بعد از رفت و آمد اولیه که به یک ماه هم بیشتر نکشید حسن آقا رفت و آمد بیش از این را جایز ندانست و در جلسه‌ی سوم اجازه‌ی دست کردن حلقه و نامزدی را صادر کرد. هنوز در بهت کار پدر و دایی‌اش بود. آنقدر سریع ترتیب کارها را داده‌بودند و او را در عمل انجام شده قرار داده‌بودند که نتوانست لب از هم باز کند و در بهت و ناباوری حلقه در حضور همان تعداد افراد کمِ دو خانواده در دستش قرار گرفت و یک صیغه‌ی محرمیت موقتی بینشان خوانده‌شد. خوب به یاد داشت که موقع بله دادن که یک‌مرتبه درخواستش بین پدر و دایی‌اش مطرح شد با بهت و ناباوری نگاه سوالی‌اش را به آن‌ها دوخت. با خوشحالی بی‌وقفه‌‌ی آن‌ها طاقت نیاورد و یک‌دفعه از جایش بلند شد و با عذرخواهی به اتاقش رفت. احمد هاج و واج نگاهی به پدر و مادر و در آخر به حسن‌آقا کرد، سراسیمه، نیم‌خیز شده‌بود تا بلند شود و علتش را جویا شود. فکر می‌کرد قبل آمدنشان حسن‌آقا همه‌چیز و اجازه گرفتنشان را به او گفته‌است، اما رفتار ارغوان چیز دیگری می‌گفت. حسن‌آقا پیش‌دستی کرد و《الان برمی‌گردمی》گفت و به‌سمت اتاق دخترکش روانه شد. تقه‌ای به درب زد و منتظر ماند. با نشنیدن صدای دخترش درب را باز کرد و وارد اتاق شد. دخترکش با آن کت و دامن کرم‌رنگِ خوش دوختی که نرگسش برایش دوخته‌بود شباهت عجیبش به نرگسش را بیشتر از هر وقت دیگری نشان می‌داد همانند ماهی که از آب دور باشد، رنگ‌پریده و غم‌زده، روی تخت نشسته‌بود و زانوهایش را بغل گرفته‌بود و چشمان غمگین و آرایش شده‌‌ی نم‌کناکش را به زمین دوخته‌بود. جلوتر رفت و روی زمین که با فرش کرم‌رنگ که با هم‌خوانی‌ با کمد نسکافه‌ایش هارمونی خاصی گرفته‌بود نشست و تکیه‌اش را به پایه‌ی تخت داد. تسبیح فیروزه‌ای یادگار نرگسش را دور دستانش انداخت و دانه‌ای از آن را با صلوات از روی نخ رد کرد.
- چی شده بابا؟ چرا وسط بله دادنت بلند شدی؟ به این وصلت راضی نیستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
سکوت کرده‌بود، به پدرش که این روزها برای شوهر دادنش عجله داشت و همه‌چیز را آنقدر آسان گرفته‌بود و از او نظر هم نخواسته‌بود، چه می‌گفت؟ حالش عجیب بد بود. حس خفگی داشت، از تمام حرف‌هایی که کنج گلویش مانند خنجر گیر کرده‌بود و با گفتن و نگفتنش، آخر گلویش را می‌درید. قلبش بی‌هوا از نفس‌های حبس شده و نیمه درآمده از گلویش تندتند می‌زد و استرس بدی به جانش افتاده‌بود. دهان باز می‌کرد تا حرف بزند، اما مانند ماهی فقط لب‌هایش تکان می‌خورد و صدایی از آن در نمی‌آمد و عاقبت از حرف زدن پشیمان می‌شد. خودش هم دردش را نمی‌دانست. نمی‌دانست بگوید از کدام یک برای فرار از دست دیگری می‌گریزد، از احمد می‌گریزد یا از شهاب؟ به پدرش چه می‌گفت که از شهاب و عشقش به احمد پناه برده و حالا کاسه‌ی چه کنم دست گرفته‌است؟ مهره‌ی لبانش را هر چه می‌خواست باز کند انگار وزنه‌ی سنگینی به آن آویزان شده‌بود و توان صحبت کردن را از او می‌گرفت. حس می‌کرد زبانش سر شده و نمی‌تواند آن را حتی ذره‌ای حرکت دهد. حسن‌آقا نیم‌نگاهی به دخترش کرد و با دندان گرفتن لب‌های دخترش و خال بالای لبش به یاد نرگسش لبخندی زد و دانه‌ای دیگر از تسبیحش را از روی نخ رد کرد و گفت:
- حرف بزن بابا! چرا انگار می‌خوای بگی و نمیگی؟ من هر کاری می‌کنم فقط خوبیت رو می‌خوام، اما اگه تو موافق نیستی حرفی نیست. نگفتم بهت چون فکر کردم با اون بله اولیه، بله اول و آخر رو دادی، اما بابا خودت انتخابش کردی، خودت بهش بله گفته‌بودی، اون هم یه ماهه پیش، نگفته‌بودی؟ رفت و آمدتون باهم به اندازه‌ی کافی بوده؛ چرا که احمد رو ما از بچگی می‌شناسیمش، مگه سر شناخت احمد از قبل بهش بله نگفتی؟ پس چرا حالا دل‌خوری؟
کلافه و سردرگم بود خودش هم نمی‌دانست با آن بله‌ی هول‌هولکی و تصمیم آنیِ آن روزش چه تصمیم‌هایی را مصمم نکرده، خودش هم نمی‌دانست با آن《 قبوله》 از سر فرار عشقی ناخواسته از شهاب، چطور سور و ساتی را در دل پدر و احمد راه انداخته‌بود. بغض گلویش را گرفته‌بود چیز بدی تا به حال از احمد ندیده‌بود، اما مگر چند بار با او هم‌کلام شده‌بود؟ مگر چند بار با او معاشرت و رفت و آمد نزدیک به غیر از مهمانی‌های خانوادگی داشت که پدرش از شناخت کامل او حرف می‌زد؟ آب دهانش را قورت داد و در حالی‌ که صدایش می‌لرزید گفت:
- من... من... من اگه گفتم قبوله، این قبوله فقط یعنی یه مدت رفت و آمد کنیم؛ یعنی من اون رو بشناسم، اون هم من رو. مگه چند بار با هم رفت و اومد به غیر از مهمونی‌های خونوادگی که داشتیم. بابا من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
سخت بود، گفتن برایش سخت بود. اینجا دلش مادرش را می‌خواست. دلش می‌خواست به مادرش حرف از دوست داشتن و همدم و مونس بودن و داشتن بزند. او هر چقدر هم با پدرش راحت بود، اما حریم و حرمتش را با پدرش هنوز در این مورد حرف زدن‌ها حفظ کرده‌بود، خجالت می‌کشید حرف از دوست داشتن و عشق بزند. اینجا دلش برای حرف زدن‌های مادر و دختریشان تنگ شده‌بود. از بغض نهفته در گلویش، چانه‌اش لرزید و قطره‌ای اشک با سکوتش به روی گونه‌اش غلتید. حسن آقا در سرش هزار فکر بود و نگرانی آینده، آینده‌ی بدون خود با آن قلب ساعتی. کلافه بود از حرف‌های دخترش که نصفه و نیمه تحویلش داده‌بود و سر از حرف‌هایش در نمی‌آورد. از عصبانیت و حرص‌های پس و پنهانش گرما به بدنش رخنه کرد، کت سرمه‌ای راه‌راهش را که با خط‌های کوک مانندی مزین شده‌بود از تن خارج کرد و روی مچ دستش انداخت. تسبیح را درون مشتش فشرد و در حالی‌که سرش را با کلافگی به چپ و راست تکان می‌داد《لااله‌الا‌اللهی》 زیر لب گفت و دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید.
- اگه دلت باهاش نبود چرا به این پسر گفتی قبوله؟ چرا هواییش کردی؟ چرا پای خونواده که فامیل هم میشیم رو کشیدی وسط؟ رفت و آمد که میگی یعنی تا کی؟ ارغوان، احمد غریبه نیست، هست؟ من تا زمانی که خودت چیزی نگفته‌بودی اجازه‌ی کاری دادم؟ ندادم دخترم! از بچگی که رفت و آمد داشتیم. یه ماهه که دارین میرین و میاین، در و همسایه چی میگن؟ محل کارت چی میگن؟ من سرم رو جلو داییت چجوری بلند کنم بگم دخترم میگه این قبوله، اون قبوله که خودم هم نمی‌فهمم چیه نبوده؟ تا ابد که نمیشه عین این دوست دختر و پسرا... .
حتی فکرش هم آزارش می‌داد. برای او این چیزها معنی نداشت. سرش را دوباره به چپ و راست تکان داد و با الله اکبری که زیر لب زمزمه کرد، کلامش را برید. نفسی گرفت و از راه دیگری برای قانع کردنش وارد شد.
- بابا من آفتاب لبه بومم! این قلب ساعتی کار می‌کنه؛ اون هم با اون دو تا سکته‌ی قبلی که من داشتم. من اگه تا الان هم موندم واسه خاطره دعاهای نرگس بوده که تو رو به سامون برسونم. حرفم اینه اگه نمی‌خوای یه کلام الان بگو نه، اما بدون که دیگه این فامیل، فامیل بشو نیست. این رفت و آمدها که اسمی روش نیست از نظر من خلاف شرعه، نه باباجان از نظر من درست نیست. با کارش مشکل داری؟ که از همون اول می‌دونستی، نمی‌دونستی؟ می‌دونستی که توی مغازه‌ی مبل فروشی داییته، این از این. تحصیلاتش رو هم که عین خودت لیسانس داره، حالا چرا نرفته تو رشته خودش که کامپیوتره اینه که میگه بازار کارش خوب نیست. اخلاق و کردارش چی؟ اون‌ها رو ندیده بودی؟ از بچگی تو روی پای داییت بودی دیگه، آخه من به داییت چی بگم؟ بگم دخترم بعد عمری رفت و آمد خونوادگی میگه شناخت نداریم؟ الان هم که عقد دائم نیست یه صیغه محرمیته؛ فقط برای اینکه در و همسایه فکر ناجور نکنن. بابا من یه عمری حلال و حروم و محرم و نامحرم کردم، خودم پا درمیون ازدواج این و اون شدم اون‌وقت حالا نمی‌خوام حرف پشت دختر پاک‌تر از گلم در بیاد. ما که تو فامیل از این نامزد بازی‌های نامحرمی نداشتیم، داشتیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
نه نداشتند. حسن آقا درست می‌گفت. همیشه در فامیل فقط یک ماهی یک برو و بیای ساده‌ی اولیه بود، آن هم زیر نظر خانواده که در آخر عقد را برگزار می‌کردند؛ حتی به یاد نداشت که کسی در فامیلشان از یک ماه بیشتر طولش داده‌ باشد. سنت خانوادگیشان این‌طور بود که بیشتر از آن را بد می‌دانستند و سر آبرویشان می‌ترسیدند. پدرش درست می‌گفت حتی در همان سال‌ها که دستشان به دهانشان می‌رسید هم باز پدرش فکر و حرف مردم برایش مهم بود، او حاج حسن بود و آبرویش از همه‌چیز مهم‌تر!
مگر سر همین آبرویش نبود که در اثر ورشکستگی، سکته کرد؟ اما ارغوان هم بین دو راهی گیر کرده‌بود؛ از طرفی دلش هنوز بی‌قراری شهاب و عشق ممنوعه‌اش بود، از طرف دیگر حرف آینده‌ی معلومی که پدرش از آن حرف می‌زد و آبروی چندین و چند ساله و پاره نشدن تار و پود رفت و آمد فامیلی. بارها با خود فکر کرده‌بود به راستی کی آنقدر دوست داشتن شهاب در دلش رخنه کرد که نفهمید؟ خودش نفهمید یا خودش را به نفهمیدن زده‌بود؟ الان که به آن روزها فکر می‌کند حرف‌های زهره را می‌فهمد. کاش از همان موقع‌ها جلوی پیش‌روی دلش را گرفته‌بود. کاش همان موقع‌ها فهمیده‌بود که خوش آمدن اولیه از شهاب دارد ریشه‌ای به نام عشق را در دلش می‌کارد و شاخ و برگش می‌دهد. کاش... .
اما این ای کاش‌ها جایی به راه نمی‌برد و دیگر کار از کار گذشته‌بود. دلش هنوز در گرو شهاب بود، حتی با دیدن آن صحنه! او هنوز هم دلش می‌خواست از پدرش یواشکی از شریکش بپرسد و به بهانه‌اش غذایی درست کند و راهی شود. هنوز هم دلش می‌خواست یواشکی محو چال گونه و حرف زدن محترمانه و دلنشین او شود. آخ که او با خودش چه کرده‌بود از این یواشکی خواستن‌ها نفهمیده‌بود که دودمانش را دارد به باد می‌دهد. از طرفی دیگر او واقعاً نمی‌دانست احمد چطور پسری است. در این یک ماه، عاشقانه کم نذاشته‌بود؛ البته که بیشتر با حرف بود و هدیه و گل و تماس گرفتن وقت و بی‌وقت با او و عاشقانه‌هایی که به گوشش ناآشنا بود و شرم دخترانه را در وجودش بیشتر می‌کرد، اما دلش هنوز هم برای داشتن یکی شدن ابدی با احمد ناسازگاری می‌کرد و چیزی در درونش او را بهم می‌ریخت. نفسی گرفت و دلش را به دریا زد. باید برای دلش می‌جنگید، یا خودش را به دست پدرش و آبرویش می‌داد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
چنگی به موهای خرمایی بالا زده‌اش کشید. از بغض فرو نشسته در گلویش آب در چشم و بینی‌اش سرریز کرد. در حالی‌ که بینی‌اش را بالا می‌کشید گفت:
- بابا من... اگه مامان بود، من راحت‌تر این حرف‌ها رو بهش می‌زدم. من و شما همیشه یه حریم و حرمت خاص پدر و دختری با هم داشتیم. من خوب و بدم رو الان درست تشخیص نمیدم، چون سر دو راهی بین عقل و دلم گیر کردم. شما بزرگ‌تری، بیشتر می‌دونین. سرنوشت من دست شما! من نمی‌دونم احمد رو دوست دارم، نمی‌دونم می‌تونم مثل مامان که پا به پای شما موند باشم یا نه. می‌خواستم بیشتر باهاش رفت و اومد داشته‌ باشم که بفهممش. بابا من... سردرگمم خیلی هم ترسیدم. بابا من اصلاً اگه نخوام ازدواج کنم اشکالی داره؟ من هنوز آمادگی ندارم. فکرش رو هم نمی‌کردم این‌قدر همه‌چیز زود اتفاق بیفته و پیش بره.
داشت به پدرش دروغ می‌گفت. می‌ترسید اما نه از ازدواج، از جایگزین کردن دیگری به غیر از شهاب و پس زده شدن توسط دلش می‌ترسید. از اینکه کسی را در قلبش جایگزین شهاب کند، می‌ترسید. او عاشق شده‌بود، آن هم عاشق مردی که چندین سال از خودش بزرگ‌تر بود و کسی را هم در زندگی‌اش داشت. حسن آقا در گیر و دار دیگر زندگی‌اش بود‌. دلش جوش دخترکش را می‌زد. او هم می‌ترسید. او هم از دخترش پنهان می‌کرد. هر کدام رازی را از دیگری پنهان می‌کردند. او از قلب ساعتی‌اش می‌ترسید. از این که تیک و تاک ساعتش از کار بیفتد. نمی‌خواست به ارغوان بگوید که حرف‌ها و توصیه‌های آخر دکتر را که در به خواب زدن روز آخرش که گفته‌بود قلبش ساعتی شده‌است، شنیده‌است. می‌ترسید او را به سر و سامان نرساند و اجل مهلتش ندهد و دست خالی و روسیاه پیش نرگسش برود. دست روی لبه‌ی تخت گذاشت و مصمم‌تر از قبل از روی زمین با گفتن زیر لبی یاعلی بلند شد و دستی به شانه‌ی دخترش زد.
- اگه نمی‌خوایش باشه بابا تمومش می‌کنم، اما قبلش فکر آبروی من هم باش. من نمی‌خوام بدمت دست غریبه. احمد پسر برادر نرگس خدابیامرزه. گوشتم زیر دندون خودی باشه بهتره تا یه غریبه‌ی ناپاک، اون هم توی این دوره و زمونه‌ی گرگ‌صفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
تیر خلاصیِ حرف‌هایش را در دست گرفت و درست وسط نقطه ضعف دخترش نشانه گرفت و آخرین زورش را برای متقاعد کردنش زد و خیال خودش را راحت کرد. دست به ته‌ریش توک زده‌ی جوگندمی‌اش کشید.
- دیشب خواب مادرت رو دیدم. دیشب سر نمازم با مادرت درددل کردم؛ بعد سه سال دیشب خوابش رو دیدم و به فال نیک گرفتم.
قلق دخترش دستش بود. این دختر را خودش بزرگ کرده‌بود، می‌دانست اسم مامان نرگسش بیاید دلش زیر و رو می‌شود. کت را از روی مچش برداشت و با یک حرکت آنی پوشید و به سمت درب، پا تند کرد. یقه‌ی پیراهن کرم رنگش را بالا کشید و لبه‌ی کتش را رویش قرار داد. دستگیره درب را در دست گرفت.
- میرم بگم برن.
تیری که پدرش نشانه گرفته‌بود، درست به هدف نشست. دلش با حرف و خواب پدرش زیر و رو شده‌بود. مادرش بعد از سه سال آن هم درست شب قبل از این اوضاع به خواب پدرش آمده‌بود. پس حتماً راضی بوده‌است. حتماً مثل همیشه مصلحتش را می‌خواهد که با زبانِ بی‌زبانی آمده‌بود اعلام کند. از استرس، پوست لبش را با انگشت کشید. تصمیمش را گرفت. با شهابش می‌خواست وداع کند و فقط در گنجینه‌ی خاک خورده‌ی قلبش دفنش کند. دست روی قلب پرکوبشش گذاشت و زیر لب، آرام زمزمه کرد:
- کاش هیچ‌وقت ندیده‌بودمت. آروم بگیر قلب لعنتی! قول میدم دیگه بهت فکر نکنم.
با باز شدن درب، نفسش را که مانند جان کندن از بدنش خارج می‌شد با صدا بیرون داد و با چشمان به اشک نشسته و بغض، با صدایی که از ته چاه می‌آمد چشمان قهوه‌ایش را به لنگه‌ی پای بیرون رفته‌ی پدرش دوخت.
- ق... قبوله... الان میام.
با صدای دخترش از قدم برداشتن بعدی‌اش منصرف شد. حسن آقا کارش را کرده‌بود. دلش آرام گرفت از کلام دخترش. فکر کرد این هم تمام شد و به خیر گذشت. عرق نشسته به پیشانی‌اش را با سر انگشت دستان زمخت و ترک خورده‌اش گرفت‌ و رویش را به سمت دخترش کرد. لبخندی زد و بدون کلامی خارج شد. احمد نگران و سراسیمه مانند آواره‌ها یک لنگه پا روی زمین، نزدیک اتاق ارغوان نشسته‌بود و تکیه‌اش را به دیوار داده‌بود. به محض دیدن حسن آقا آشفته از جایش بلند شد و با تته‌پته گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- چی... چی شد؟
مادرش از دلدادگی بیش از حد پسرش خبر داشت آن هم همان سال‌هایی که نرگس خدابیامرز بود. حال آشفته بودن پسرش را درک کرد. چادر کرم‌رنگی که با گل‌های ریز آبی مزین شده‌بود را زیر بغل زد و در حالی‌ که از کنار حسن آقا می‌گذشت لب زد.
- میرم پیشش. باید از قبل بهش می‌گفتین.
حسن آقا ایستاد دستی به پشت گردنش کشید و سرش را به سمت زری خانم کرد.
- زری خانم بشین. احمد بره بهتره.
احمد نگاهش را به بین آن دو در گردش انداخت. زری خانم چشمان مشکی درشتش را به عنوان《آرام باش》باز و بسته کرد و ابروهای هشتی تتو کرده‌‌ی قهوه‌ایش را به سمت اتاق ارغوان بالا انداخت. دل به ایما و اشاره‌ی مادرش داد و به سمت اتاق او قدم برداشت. پاهایش لرزش داشتند، می‌ترسید. از، از دست دادن ارغوان می‌ترسید. از اینکه برود و آب پاکی را روی دستش بریزد، واهمه داشت. شیطنت کرده‌بود، اما ارغوان را از جانش هم بیشتر دوست داشت. پشت درب ایستاد، گوشه‌ی کت مشکی اسپرتش را بالا داد و دست در جیب شلوار مشکی خوش دوختش کرد. از بچگی عادتش بود، استرس که می‌گرفت دست در جیبش می‌کرد و ناخن‌هایش را در کف دستش فرو می‌کرد. نفس عمیقی کشید و قلب ناآرامش را به آرامش دعوت کرد. نگاهش را طبق عادت به سقف دوخت و《الهی به امید تویی》 زیر لب زمزمه کرد و درب را باز کرد. ارغوان مانند گنجشکی مچاله شده روی تخت با شانه‌های افتاده نشسته‌بود و موهای ابریشمی‌اش پریشان و آشفته‌اش از شال کرمش که نوار دور طلایی مانند تل روی سرش خودنمایی می‌کرد بیرون زده‌بود‌. دلش برای گنجشکک بی‌پناهش سوخت. چرا اینجور غمبرک زده‌بود. نکند واقعاً او را نمی‌خواست و تحت فشار گذاشته‌بودنش؟ او ارغوانِ این‌گونه حال را نمی‌خواست. برایش عاشقانه‌ها داشت، اما نه با این حال. جلوتر رفت و روی زمین جلوی پای او یک پایش را زانو زد و روی لنگه‌ی دیگرش نشست. آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانش نجوا کرد.
- ار... ارغوان دلت با من نیست؟
سخت‌ترین سوال دنیا را کرده‌بود و ارغوان هم سخت‌ترین سوال را شنیده‌بود. لحظه‌ی مرگ‌آوری برای هر دو بود؛ یکی برای جواب دادن بله و دیگری نه شنیدن. سکوت کرده‌بود. این سکوتش چه معنایی داشت؟ سکوتش علامت رضایی بود که به مزاجش خوش نمی‌آمد و کامش را تلخ کرده‌بود. جانش به لبش رسید، چرا مهر لبان دختر رو‌به‌رویش باز نمی‌شد؟ خودش را جلوتر کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
هر چه توان داشت در صدای لرزانش ریخت.
- به خدا... به خدا نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره. جونم به لبم رسید یه چیزی بگو!
این حال عاشق احمد را خوب می‌فهمید. خودش سی*ن*ه سوخته‌بود. حالا معنی عاشق بودنش را می‌فهمید. چشمان قرمز و نمناکش را بست. چهره‌ی مادرش با همان لبخند شیرینش در جلوی چشمانش نقش بست. لب‌های لرزانش را با هر جان کندنی بود از هم باز کرد. خودش و دلش را به باد فراموشی سپرد و پای روی دل بی‌قرارِ شهابش گذاشت و دل به دل پدرش داد. با صدایی که خودش هم به زور می‌شنید زمزمه کرد:
- فر... فرصت بیشتری می‌خواستم. مجال ندادن. الان آماده میشم.
آنقدر چشم به لب‌های او دوخته‌بود که با گفتن کلام او تک‌تک کلماتش را مانند هوا بلعید و نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. لبخندی به روی لب‌های نازک و پوست کنده شده‌ی دختر رو‌به‌رویش زد و چشمان سبز مشتاقش را به او دوخت.
- نوکرتم به مولا!
ارغوان نگاهش را به صورت بشاش و شاد او دوخت. احمد تا اینجای شناختش پسر بدی نبود، پس دلش را به خدا سپرد و مسیرش را به دست سرنوشت داد.
***
- کجایی دختر هر چی صدات می‌زنم؟ از وقتی نامزد کردی هوش و حواست کلاً پریده!
با صدای اکرم به خود آمد و چشم از حلقه گرفت. گیج و مات نگاهش را به موهای بلوند تازه رنگ شده و فرفری او دوخت.
- چی گفتی؟
اکرم که در چهارچوب درب ایستاده‌بود، جلوتر آمد و گلدان کوچک سرامیکی نقره‌ای رنگ کاکتوس که مانند درخت کاج بلند بود و تیغ‌های تیز و بزرگی داشت را روی میز کنار کامپیوتر گذاشت و در حالی‌که با شیطنت چشمکی میزد خندید و گفت:
- صبح یه دونه برا خودم خریدم یکی برای اتاق تو. میگن کاکتوس امواج کامپیوتر و ارتعاشاتِ لرزش‌ها و پس‌لرزه‌های شوهر رو می‌گیره.
ارغوان لبخندی به حرکت بامزه‌ی اکرم که سبیلی با انگشت پشت لب برای خودش درست کرده‌بود و شیطنت کلامش زد و نگاهش را به کاکتوس دوخت.
- دستت درد نکنه! چه قشنگه!
اکرم پشتش را به او کرد و در حالی‌ که پشت چشمی برایش نازک می‌کرد و به سمت درب می‌رفت گفت:
- این همه ادا و اطوار برات اومدم، فقط همین؟ مرسی، قشنگه و یه لبخند؟ عین یخ نباش بابا! الان باید شیطنتات رو، رو کنی که شب می‌خوای بری ور دل اون بی‌چاره... .
با چشمان گرد شده نگاهش را به اکرم دوخت و میان کلامش پرید و با تشر اسمش را نجوا کرد.
- اکرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین