- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
دستم را به اپن کوبیدم که کف دستم سوخت و سپس خارید. خطاب به آنها غریدم.
- بهتره عوض این کارها خودتون رو اصلاح کنید... عمه چرا نگار رو تو اتاقش حبس کردی؟
- ... .
- عمه!
حتی نگاهم نکردند، کاملاً حضورم را نادیده گرفته بودند؛ ولی ارمیا دور از این داستان با نگاهی سرزنشآمیز بهم چشم دوخت. تمام حرفهایش را درون چشمهایش فرو کرده بود و حال کلمات از سوراخ سیاه چشمانش داشتند سرازیر میشدند. نمیتوانست حرفی بزند چون توانش را نداشت؛ اما حرف زدن با نگاه را خیلی خوب آموخته بود. حوصله سرزنش شنیدن نداشتم پس با اخم نگاه از او گرفتم. پوزخندی زدم و خطاب به مثلاً بزرگان خانه گفتم:
- اگه اینطوره... منم به مدرسه نمیرم... بهتره به رفتارتون فکر کنین خانواده کیمیا!
این را گفتم و بیفوت وقت از آشپزخانه فاصله گرفتم. با غرغرهای زیرلبی مانتوئم را در آوردم و سپس محکم روی زمین کوبیدم. مقنعهام را از سر کشیدم که موهای سیاهم روی صورتم افتاد و جریان الکتریسته را روی پوستم احساس کردم. به مانتو و مقنعهام لگد زدم و سمت آینه رفتم. دستانم را روی میز چوبی ستون کردم و به چشمان سرمهای رنگم نگاه کردم. چشمانم در خشم داشت میسوخت. موهایم تارتار هنوز روی صورتم بود و بابت الکتریسته سمت هم مایل شده بودند. سوراخهای دماغم گرد شد و با بسته شدن چشمانم دستانم روی میز مشت شد. نمیتوانستم طاقت بیاورم. این هوا کم و خفه بود. باید اکسیژن بیشتری به من میرسید.
از رختآویز کمد لباسهایم که نزدیک میز آرایشیام بود، روپوشم را برداشتم. آن را به تن زدم و با انداختن کلاهش به روی سرم قسمتی از موهایم را پوشاندم؛ ولی چون کمربند روپوش را که از جنس خود پارچه بود نبسته بودم، تیشرت تنگ و شلوارم در دید بود، همینطور گردن برهنهام. آنقدر عجله داشتم که حواسم به کولهام که همیشه با خودم به بیرون می بردم، نبود. از اتاق خارج شدم و سمت حیاط رفتم. باید خانه را ترک میکردم. باید هوا به من می رسید. چشمانم به زمین چسبیده بود و اخمم گره کور خورده بود. حین زیر لب غر زدن از پلههای عریض ورودی پایین آمدم؛ اما همین که پایم سنگفرش را لمس کرد و سرم بالا آمد، چشمم به دو مرد افتاد. از دیدنشان کمی گره اخمم شل شد.
انتهای سنگفرش روی زمین شنی کنار باغها ایستاده بودند. یکی کنار باغ راستی و دیگر کنار باغ سمت چپ. کت و شلوار سیاه به تن داشتند. عینک آفتابی چشمانشان را پوشانده بود. قد بلند و درشت هیکل بودند. یکیشان بزرگتر بود. سی*ن*ه و شانههایش پهنتر. سرش کچل بود و انعکاس نور خورشید سرش را براق کرده بود. ایرپاد سفیدش در گوش چپش به چشم میخورد.
مرد دیگری نیز همان قد بلند و درشتی را داشت؛ ولی لاغرتر مینمود. پوست برنزه و موهای سیاه داشت. قسمتی از ایرپاد گوش راستش توی چشم بود.
- بهتره عوض این کارها خودتون رو اصلاح کنید... عمه چرا نگار رو تو اتاقش حبس کردی؟
- ... .
- عمه!
حتی نگاهم نکردند، کاملاً حضورم را نادیده گرفته بودند؛ ولی ارمیا دور از این داستان با نگاهی سرزنشآمیز بهم چشم دوخت. تمام حرفهایش را درون چشمهایش فرو کرده بود و حال کلمات از سوراخ سیاه چشمانش داشتند سرازیر میشدند. نمیتوانست حرفی بزند چون توانش را نداشت؛ اما حرف زدن با نگاه را خیلی خوب آموخته بود. حوصله سرزنش شنیدن نداشتم پس با اخم نگاه از او گرفتم. پوزخندی زدم و خطاب به مثلاً بزرگان خانه گفتم:
- اگه اینطوره... منم به مدرسه نمیرم... بهتره به رفتارتون فکر کنین خانواده کیمیا!
این را گفتم و بیفوت وقت از آشپزخانه فاصله گرفتم. با غرغرهای زیرلبی مانتوئم را در آوردم و سپس محکم روی زمین کوبیدم. مقنعهام را از سر کشیدم که موهای سیاهم روی صورتم افتاد و جریان الکتریسته را روی پوستم احساس کردم. به مانتو و مقنعهام لگد زدم و سمت آینه رفتم. دستانم را روی میز چوبی ستون کردم و به چشمان سرمهای رنگم نگاه کردم. چشمانم در خشم داشت میسوخت. موهایم تارتار هنوز روی صورتم بود و بابت الکتریسته سمت هم مایل شده بودند. سوراخهای دماغم گرد شد و با بسته شدن چشمانم دستانم روی میز مشت شد. نمیتوانستم طاقت بیاورم. این هوا کم و خفه بود. باید اکسیژن بیشتری به من میرسید.
از رختآویز کمد لباسهایم که نزدیک میز آرایشیام بود، روپوشم را برداشتم. آن را به تن زدم و با انداختن کلاهش به روی سرم قسمتی از موهایم را پوشاندم؛ ولی چون کمربند روپوش را که از جنس خود پارچه بود نبسته بودم، تیشرت تنگ و شلوارم در دید بود، همینطور گردن برهنهام. آنقدر عجله داشتم که حواسم به کولهام که همیشه با خودم به بیرون می بردم، نبود. از اتاق خارج شدم و سمت حیاط رفتم. باید خانه را ترک میکردم. باید هوا به من می رسید. چشمانم به زمین چسبیده بود و اخمم گره کور خورده بود. حین زیر لب غر زدن از پلههای عریض ورودی پایین آمدم؛ اما همین که پایم سنگفرش را لمس کرد و سرم بالا آمد، چشمم به دو مرد افتاد. از دیدنشان کمی گره اخمم شل شد.
انتهای سنگفرش روی زمین شنی کنار باغها ایستاده بودند. یکی کنار باغ راستی و دیگر کنار باغ سمت چپ. کت و شلوار سیاه به تن داشتند. عینک آفتابی چشمانشان را پوشانده بود. قد بلند و درشت هیکل بودند. یکیشان بزرگتر بود. سی*ن*ه و شانههایش پهنتر. سرش کچل بود و انعکاس نور خورشید سرش را براق کرده بود. ایرپاد سفیدش در گوش چپش به چشم میخورد.
مرد دیگری نیز همان قد بلند و درشتی را داشت؛ ولی لاغرتر مینمود. پوست برنزه و موهای سیاه داشت. قسمتی از ایرپاد گوش راستش توی چشم بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: