جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,383 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دستم را به اپن کوبیدم که کف دستم سوخت و سپس خارید. خطاب به آن‌ها غریدم.
- بهتره عوض این کارها خودتون رو اصلاح کنید... عمه چرا نگار رو تو اتاقش حبس کردی؟
- ... ‌.
- عمه!
حتی نگاهم نکردند، کاملاً حضورم را نادیده گرفته بودند؛ ولی ارمیا دور از این داستان با نگاهی سرزنش‌آمیز بهم چشم دوخت. تمام حرف‌هایش را درون چشم‌هایش فرو کرده بود و حال کلمات از سوراخ سیاه چشمانش داشتند سرازیر می‌شدند. نمی‌توانست حرفی بزند چون توانش را نداشت؛ اما حرف زدن با نگاه را خیلی خوب آموخته بود. حوصله سرزنش شنیدن نداشتم پس با اخم نگاه از او گرفتم. پوزخندی زدم و خطاب به مثلاً بزرگان خانه گفتم:
- اگه این‌طوره... منم به مدرسه نمیرم... بهتره به رفتارتون فکر کنین خانواده کیمیا!
این را گفتم و بی‌فوت وقت از آشپزخانه فاصله گرفتم. با غرغرهای زیرلبی مانتوئم را در آوردم و سپس محکم روی زمین کوبیدم. مقنعه‌ام را از سر کشیدم که موهای سیاهم روی صورتم افتاد و جریان الکتریسته را روی پوستم احساس کردم. به مانتو و مقنعه‌ام لگد زدم و سمت آینه رفتم. دستانم را روی میز چوبی ستون کردم و به چشمان سرمه‌ای رنگم نگاه کردم. چشمانم در خشم داشت می‌سوخت. موهایم تارتار هنوز روی صورتم بود و بابت الکتریسته سمت هم مایل شده بودند. سوراخ‌های دماغم گرد شد و با بسته شدن چشمانم دستانم روی میز مشت شد. نمی‌توانستم طاقت بیاورم. این هوا کم و خفه بود. باید اکسیژن بیشتری به من می‌رسید.
از رخت‌آویز کمد لباس‌هایم که نزدیک میز آرایشی‌ام بود، روپوشم را برداشتم. آن را به تن زدم و با انداختن کلاهش به روی سرم قسمتی از موهایم را پوشاندم؛ ولی چون کمربند روپوش را که از جنس خود پارچه بود نبسته بودم، تیشرت تنگ و شلوارم در دید بود، همین‌طور گردن برهنه‌ام. آنقدر عجله داشتم که حواسم به کوله‌ام که همیشه با خودم به بیرون می بردم، نبود. از اتاق خارج شدم و سمت حیاط رفتم. باید خانه را ترک می‌کردم. باید هوا به من می رسید. چشمانم به زمین چسبیده بود و اخمم گره کور خورده بود. حین زیر لب غر زدن از پله‌های عریض ورودی پایین آمدم؛ اما همین که پایم سنگ‌فرش را لمس کرد و سرم بالا آمد، چشمم به دو مرد افتاد. از دیدنشان کمی گره اخمم شل شد.
انتهای سنگ‌فرش روی زمین شنی کنار باغ‌ها ایستاده بودند. یکی کنار باغ راستی و دیگر کنار باغ سمت چپ. کت و شلوار سیاه به تن داشتند. عینک آفتابی چشمانشان را پوشانده بود. قد بلند و درشت هیکل بودند. یکیشان بزرگ‌تر بود. سی*ن*ه و شانه‌هایش پهن‌تر. سرش کچل بود و انعکاس نور خورشید سرش را براق کرده بود. ایرپاد سفیدش در گوش چپش به چشم می‌خورد.
مرد دیگری نیز همان قد بلند و درشتی را داشت؛ ولی لاغرتر می‌نمود. پوست برنزه و موهای سیاه داشت. قسمتی از ایرپاد گوش راستش توی چشم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نیاز نبود به خودم فشار بیاورم تا آن‌ها را بشناسم. افرادی با این تیپ قطعاً نقش محافظ را داشتند؛ ولی محافظ؟ برای چه کسی؟ مردان این خانه به اندازه کافی خطرناک بودند که خانه را در امنیت نگه دارند، پس محافظ برای چه این‌جا بود؟ سنگ‌فرش را طی کردم. سنگ‌فرش بین دو باغ قرار داشت. درختان سر به فلک کشیده و قطور در این ماه از فصل داشتند پرپشت‌تر می‌شدند طوری که بعضی از شاخه‌هایشان خم شده بود. اول باغ بوته‌های گل قرار داشت و در دو طرف سنگ‌فرش مانند دیوار عمل می‌کردند.
به دو مرد که رسیدم، ایستادم. قصد داشتم از آن‌ها بپرسم برای چه آمده‌اند.
مردی که بزرگ‌تر بود، دستانش را در جلوی بدنش قفل کرده بود و پاهایش تا عرض شانه‌هایش باز بود. با وجود هیکل غول‌آسایش مطیع به نظر می‌رسید.
به نفر بعدی نگاه کردم. دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو کرده بود. هیچ‌کدامشان نگاهم نمی‌کردند و شق و رق ایستاده بودند. دوباره آن‌ها را از نظر گذراندم. منصرف شدم. اصلاً به من چه؟
وارد مسیر شنی شدم و پشت به آن‌ها جلو رفتم؛ اما فقط چند قدم برداشته بودم که متوجه قدم‌هایی شدم. سنگ‌ریزه‌ها در زیر کفش‌هایشان به‌هم برخورد می‌کرد. ایستادم. کمی مکث کردم و سپس چرخیدم. با دیدن آن‌ها که رو به من ایستاده بودند، با تردید پرسیدم.
- دارین... من رو دنبال می‌کنین؟
چانه‌شان بالا و مثل یک ستون، صاف ایستاده بودند. مرد کچل دوباره دستانش را در جلوی بدنش قفل کرده بود و پاهایش این‌بار کمتر از عرض شانه‌هایش باز بود. مرد دیگری هم همان حالت قبلش را حفظ کرده بود. وقتی حرفی نزدند و حتی نگاهم نکردند، بی‌خیال جوابم شدم و برگشتم؛ ولی قدم سومم به چهارم نرسید که دوباره متوجه له شدن شن‌ها شدم. این‌بار سریع‌تر چرخیدم و آن دو مرد را در چند قدمیم گیر انداختم. انگار فاصله مشخصی را با من حفظ می‌کردند چون تنها دو قدم جلو آمده بودند و بینمان نزدیک چهار_پنج متر فاصله بود. اخم کردم. تمام رخ به سمتشان چرخیدم و گفتم:
- چرا دارین دنبال من میاین؟
حرفی نزدند. انگار تمام محافظ‌ها یک سنت را دنبال می‌کردند و به گمانم حتی یک آیین‌نامه هم داشتند چون در سکوت و مثل یک ربات همراهیت می‌کردند. انگار انسان نبودند و سلول‌هایشان از سنگ ساخته شده بود.
- بیرام شما رو اجیر کرده نه؟
- ... .
- بیرام، آقای کیمیا!
- ... .
با خشمی زیر پوستی چشمانم را بستم.
که این‌طور! خنده‌ام گرفت. نیش‌خندی زدم و لب پایینم را به دندان گرفتم.
عجب! دوباره خندیدم و پشتم را به محافظ‌ها کردم. خنده‌ام نم‌نمک گم شد. حرص جایش را گرفت و خشم دندان‌هایم را به‌هم فشرد.
سر تکان دادم و زمزمه‌وار تکرار کردم.
- اوکی، اوکی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفسم را پر فشار از سوراخ‌های دماغم خارج کردم و بی‌توجه به دو نفر پشت سرم چرخیدم و راه آمده را برگشتم.
وارد اتاقم شدم و دستانم را به کمرم زدم.
- هه بازیش گرفته.
با شتاب به طرف پله‌ها چرخیدم و گفتم:
- واسه من محافظ گذاشته؟
لرزان نفسم را خارج کردم.
- اوه!
دستانم را از بدنم آویزان کردم و با خصم و خشم به ورودی اتاقم زل زدم. دستانم از فرط مشت می‌لرزید و سوراخ‌های دماغم باد کرده بود. سی*ن*ه‌ام با هر نفسم بالا می‌آمد و سپس به کتفم می‌چسبید.
سرم را تهدیدوار تکان دادم. زمزمه کردم.
- می‌خوای محدودم کنی؟... باشه... خودت خواستی!
بدون این‌که روپوش را از تنم بیرون کنم، کتاب را از زیر تختم بیرون کشیدم و سپس روی تخت نشستم. تکیه‌ام را به تاج تخت دادم و پاهایم را روی هم انداختم. با جدیت شروع به خواندن کردم. این تنها راه تلافی بود. آن‌ها قصد داشتند مرا از رویایم دور کنند؛ ولی نمی‌دانستند که کلید اصلی در دستانم قفل شده. هر کجا هم که باشم باز هم راهی برای رسیدن به هدفم پیدا می‌کردم. چنان خودم را غرق خواندن کردم که عرض پنج دقیقه اخمم باز شد و ذهنم آزاد.
«در گذشته افسانه‌ها باورهای مردم به شمار می‌رفتند و اصلاً مهم نبود که چقدر عجیب به نظر می‌رسند. آن‌ها اعتقاد داشتند که روح سیاه با روح گرگی انطباق یافته و بنابراین اولین گونه گرگینه پدید آمد.»
اخم کردم. گرگینه؟! نگاهم از روی متون کنار رفت و پنجره دیگری در ذهنم باز شد. گرگینه‌ها به روح‌بلع‌ها ربط داشتند؟
چه ربطی؟ من این کتاب را از شاهینا گرفتم چون در مورد روح‌بلع‌ها بود و حالا این مورد، باید می‌دیدم چه می‌شود و این کتاب مرا به کجا می‌رساند!
خواستم ادامه صفحه را بخوانم که... .
«مه‌ سیاه همه جا را فرا گرفته بود، انگار در عالم هستی فقط آن دو حضور داشتند.
سیاهی خزهای گرگ مقابل در مه‌ سیاه فرو رفته بود؛ اما با این حال قابل رویت بود. گرگ سیاه مقابل تیره‌تر از هر سیاهی بود.
گرگ نقره‌ای کمی ضعیف‌تر می‌نمود؛ اما در چشمان هر دو خوی درندگی نمایان بود.
ناگهان گرگ سیاه حمله‌ور شد و دندان‌های سفید و براقش را نشان داد.»
هاج و واج پلک زدم. این دیگر چه بود که دیدم؟!
تصاویر مثل یک خاطره از جلوی چشمانم رد شدند.
ممکن بود ذهنم فیلم‌های فانتزی‌‌ای را که در گذشته‌ دیده بودم قی کرده باشد؟ اما به‌خاطر نداشتم که چنین صحنه‌ای دیده باشم! پس چه؟ آهی کشیدم و با جفت دستانم به صورتم از بالا تا پایین دست کشیدم. توانستم نرمی موهای ابروهایم را در زیر انگشتانم احساس کنم و همین‌طور برآمدگی چشمانم را.
نفسم را پر فشار از دهانم خارج کردم و ابروهایم را بالا بردم.
مشخص نبود بدنم چه‌اش شده و داخل ذهنم چه خبر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بهتر دیدم به آن صحنه‌ها توجه نکنم. احتمالاً چون متنی مربوط به گرگینه‌ها خوانده بودم ذهنم واکنش نشان داده و تصاویری از فیلم‌هایی که دیده بودم به‌هم چسبانده و احتمالاً آن تصاویر در حافظه‌ام چسبیده نبود که به‌خاطر نداشتمشان. پس به مطالعه ادامه دادم. هنوز حس انتقام در رگ‌هایم جریان داشت و چشمانم به مانند تشنه‌ها کلمات را جرعه‌جرعه می‌نوشید.
باید این حرکتشان را دو برابر تلافی می‌کردم. پس بیشتر از هر دفعه خواندم و ورق زدم.
«قانون دیگری که بر اساس همین افسانه بنا شد با این مضمون بود که روح‌بلع‌ها تنها حق شکار ارواح سیاه گرگینه‌ها را دارند تا بلکه بتوانند روح سیاه بزرگ را شکار کنند. همچنین آن‌ها باور دارند که عنصری از روح سیاه بزرگ به نسل بعد و از طریق نسل بعد به نسل‌های آینده منتقل می شود و این دومین دلیل برای شکار ارواح سیاه گرگینه‌ها بود.»
فصل تمام شد و آغاز فصل بعدی با این تیتر شروع شد:
«آدمی چهره عمومی آفرینش»
نفس عمیقی کشیدم و متن را خواندم‌.
«علم و معنویت اثبات کرده است که انسان‌ با داشتن عقل از بقیه جانوران متمایز می‌شود. انسان با داشتن دو پا و دو دست همچنین اجزای صورتش که در جای مناسب قرار گرفته و بسیاری از مشخصات دیگرش ظاهر به خصوص خودش را دارد. آن‌ها برخلاف بسیاری از جانوران روی چهارپا راه نمی‌روند یا دستانشان بیش از حد کوتاه نیست. آن‌ها جامع‌ترین ظاهر را در آناتومی دارند. علاوه بر این آن‌ها ظاهری عمومی نیز دارند که در ادامه این فصل این مفهوم گویاتر می‌شود.
علاوه بر انسان‌ها ساختار بدنی روح‌بلع‌ها، گرگینه‌ها و (...)»
نتوانستم کلمه بعدی را بخوانم چون رویش چند بار خط خورده بود، تا حدی که حتی نمیشد کلمه را حدس زد.
ابروهایم خم شد. خط خوردگی نسبت به خط نوشته‌ها تازه‌تر می‌نمود و این به این معنا بود که کلمه توسط نویسنده حذف نشده! پس کار چه کسی بود؟
ابروهایم را بالا دادم و بی‌خیالش شدم. بهتر دیدم به ادامه اهمیت بدهم تا زودتر به جوابم برسم.
از اول جمله دوباره شروع کردم.
«علاوه بر انسان‌ها ساختار بدنی روح‌بلع‌ها، گرگینه‌ها و (...) تا حدودی دارای ظاهری یکسان است زیرا:
روح‌بلع‌ها: قبل از تبدیل: ظاهری شبیه انسان. دارای سایه.
روح‌بلع‌ها: بعد از تبدیل: ظاهری تا حدودی شبیه انسان. دارای بال. غیرقابل رویت. بدون سایه.»
ابروهایم دو مرتبه بالا رفتند.
عجب!
از این‌که قدم به قدم داشتم این موجودات خارق‌العاده را می‌شناختم خوشحال بودم.
با اشتیاق بیشتری ادامه دادم.
«روح‌بلع‌ها با داشتن استخوان‌هایی باریک و دراز که به ستون مهره‌هایشان چسبیده اسکلت درونی مخصوص به خود را دارند.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در پایین بند، تصویر سیاه_خاکستری قرار داشت. تصویر، سایه‌ای از یک مرد بود که فقط اسکلت داشت. نقاشی از بدن یک روح‌بلع می‌گفت چون استخوان‌های اضافی‌ای داشت.
با دقت آن شکل را تماشا کردم.
اسکلتش تا حدود زیادی شبیه انسان بود؛ اما تفاوت‌هایی نیز داشت. نویسنده با رنگ زدن قسمت‌هایی از اسکلت به رنگ سیاه نشان داده بود که تا چه اندازه آناتومی روح‌بلع شبیه انسان است؛ اما استخوان‌های اضافی را خاکستری کرده بود. همان‌طور که در متن آمده بود چند استخوان باریک و دراز به ستون مهره‌ها چسبیده بود و به سمت شانه‌ها و پهلوها ادامه داشت و هر چقدر به نوکشان نزدیک می‌شدی باریک‌تر می‌شدند. آن قسمت از اسکلت با پرده‌ای که نویسنده آن را تارتار و چند درجه تیره‌تر از خاکستری رنگ زده بود، پوشیده شده بود که حدس بال بودن آن پرده دور از ذهن نبود. انگار آن استخوان‌ها، استخوان‌های بال بودند.
«گرگینه‌ها: قبل از تبدیل: ظاهری شبیه انسان. دارای سایه.
گرگینه‌ها: بعد از تبدیل: گرگی. دارای سایه.
همان‌طور که مشخص شد گرگینه‌ها بعد از تبدیل تماماً به مانند یک گرگ به نظر می‌رسند؛ اما قطعاً اسکلت درونیشان دارای تفاوت‌هایی با سایر گرگ‌ها است که به بدنشان استقامت لازم و سرعت بیشتر می‌دهد که آن‌ها را از سایر گرگ‌ها متمایز می‌کند.»
به وجد آمده بودم و چشمانم ذره‌ذره متن را مثل یک سرآشپز ماهر مزه‌مزه می‌کرد. از این‌که نویسنده این‌گونه با جزئیات در مورد روح‌بلع‌ها گفته و کشیده بود مرا از هر نوع شکی دور می‌کرد. نویسنده قطعاً با یکی از آن‌ها برخورد کرده و آن موجودات را دیده که توانسته آناتومیشان را این‌گونه دقیق توصیف کند. اصلاً چه بسا که خودش یک روح‌بلع نباشد! هر چیزی ممکن بود، هر چیزی و من به ممکن بودن این موجودات خارق‌العاده اعتقاد محض داشتم، حتی به هست بودن گرگینه‌ها.
نمی‌توانستم ذهن بقیه را درک کنم من‌جمله خانواده‌ام!
آن‌ها چرا یک بار شک نکردند که چطور اکثر مردم نسبت به موجودات فراطبیعی و افسانه‌ای اتفاق نظر دارند؟ مگر می‌شود مردم از گرگینه‌ها و حتی خوناشام‌ها یک تصور داشته باشند؟
بدنم، ذهنم، تمامم اعتقاد و باور داشت که اولین شخصی که در مورد این موجودات به قول همه، افسانه‌ای نوشته بود، با یکی از آن‌ها برخورد کرده؛ اما هیچ‌کَس نبوده تا باورش کند و نهایتاً داستان زندگی آن شخص به یک افسانه بدیل شد! گرگینه‌ها، روح‌بلع‌ها و هر نوع موجود فراطبیعی دیگری وجود دارد اگر در ذهن انسان‌ها خطور کند!
انسان ذهن محدودی دارد و نمی‌تواند چیزی خارج از هستی را کشف کند پس چطور گرگینه‌ها را خلق کرده؟ چطور داستان‌های فانتزی خلق کرده؟
هیج نویسنده‌ای چیزی خلق نمی‌کند بلکه بازگو می‌کند!
هیچ افسانه‌ای وجود ندارد چون... همه حقیقت محض‌اند و بس.
چرا خانواده‌ام بیشتر فکر نمی‌کنند؟ چرا شک نمی‌کنند؟
انسان‌ها قدرت خارق‌العاده‌ای دارند. یکی از قدرت‌هایشان ضمیر ناخودآگاهشان است، ضمیری که آن‌ها را از خطر دور می‌کند یا به سمت بلندی سوق می‌دهد.
در واقع انسان‌ها به کمک همین ضمیر می‌توانند تصویری برای گرگینه‌ها و دیگر موجودات غیرطبیعی طرح کنند که شباهت زیادی به خود سوژه دارد چون... ضمیر ناخودآگاه تمام موجودات با هم در ارتباط‌ است؛ چه مردم باور کنند و چه از این واقعیت دوری کنند و آن را یک خرافه و شایعه به حساب آورند!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مه‌ سیاه همه جا را فرا گرفته بود انگار در عالم هستی فقط آن دو حضور داشتند. سیاهی خزهای گرگ مقابل در مه‌ سیاه فرو رفته بود؛ اما با این حال قابل رویت بود. گرگ سیاه مقابل تیره‌تر از هر سیاهی بود.
گرگ نقره‌ای کمی ضعیف‌تر می‌نمود؛ اما در چشمان هر دو خوی درندگی نمایان بود. ناگهان گرگ سیاه حمله‌ور شد و دندان‌های سفید و براقش را نشان داد.
هم زمان با این تصاویر و صحنه‌ها صداهایی در فضا پخش میشد، صداهایی که صاحب نداشت.
«ترکیب چشم هویتمون رو نشون میده.»
صدای زنانه رساتر شد.
«ضعیف‌ترین گروه «D» چشم‌های زرد، پایین‌ترین طبقه‌ست. گروه «C» با چشم‌های طوسیش قابل تشخیص میشه. بعد از «A» رده «B» هست که در اولویته. متأسفانه شوکا تنها گروه «B» تیمه؛ اما گروه «A» که خیلی کم یافت میشه... .»
صداها یکی پس از دیگری در فضا پخش میشد.
«هر کسی که دارای گروه «A» باشه، رئیس محسوب میشه. این یک قانونه چون قدرت اولویت اونه!»
«سیاهی مطلق نشانه سَره، اصلی‌‌ترین بخش بدن.»
صدای ظریف زنانه همچنان به گوش می‌رسید و هم زمان تصاویر مثل یک فیلم جریان داشت.
گرگ سیاه گرگ نقره‌ای را به یک پیکار دعوت می‌کرد. خشم و خصومت بود که در چشمان سیاهش هویدا بود.
«هیچ جای تاریخ چنین اتفاقی نیفتاده. هیچ گروه «A‌»ای در یک مکان بیش از یکی وجود نداشته!»
***
گرما بود که مرا بیدار کرد. آنقدر غرق فکر شده بودم که نشسته و با کتاب روی پاهایم خوابم گرفت.
گردنم کمی درد گرفته بود. ماساژش دادم و سپس گردنم را خلاف جهت عقربه‌های ساعت چرخاندم.
چند بار پلک زدم و از کف دست تا ساعدم را روی چشم راستم کشیدم. خمیازه‌ای دهانم را باز کرد و چشمانم تر شد.
نگاهم که به کتاب روی پاهایم افتاد، دهانم باز ماند. با بهت به اتاق نگاه کردم. خوشبختانه کسی نیامده بود. اگر مثل دفعه‌های قبل بی‌خبر می‌آمدند بدون شک از این بابت هم لو می‌رفتم.
باید بیشتر احتیاط کار را در نظر می‌گرفتم. هنوز کمی گیج خواب بودم. چرتم به حتم نیم ساعت هم نمیشد؛ ولی هم سرحالم کرده بود و هم سست.
با جفت دستانم به صورتم از بالا تا پایین و از پایین تا بالا کشیدم. کش و قوسی به بدنم دادم و دهان بسته دوباره خمیازه کشیدم.
- آخیش!
تکیه‌ام را به تاج تخت دادم و کتاب را برداشتم؛ اما همین که چشمم به صفحه خورد، به فکر فرو رفتم. کتاب را بستم.
خوابم... ! آن حرف‌هایی که در حین خواب می‌شنیدم چه مفهومی داشت؟
چه کسی آن‌ها را به زبان آورده بود؟
سعی کردم حرف‌ها را به‌خاطر بسپارم و برای باری دیگر در ذهنم مرور کنم.
نمی‌دانم برای چه؛ ولی حس می‌کردم آن جملات برایم آشنا هستند؛ اما یک آشنائیت کهنه و خیلی قدیمی که شک داشتم حافظه‌ام حافظه درستی داشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آن رده‌بندی برای چه بود؟
آن زن اسم شوکا را به زبان آورده بود؟ ولی، شوکا که بود؟
پیام‌ها زیاد شفاف و گویا نبودند انگار ادامه یک بحث بودند و این یعنی، بحثی در میان بوده؛ اما... .
گیج بودم.
خوابم خواب بود یا خاطره؟
چشمانم را بستم. صورتم به دنبال ناله‌ای خفه درهم شده بود.
کم‌کم داشتم به این‌ نتیجه می‌رسیدم که فرضیه کره‌ای‌ها درست است و انسان‌ها چند زندگی‌ دارند. حس می‌کردم تمام این خواب و پیام‌ها در زندگی قبلی‌ام اتفاق افتاده‌اند؛ اما، چرند بود. چطور ممکن بود؟
ولی اگر این نظریه درست نبود پس چه بود؟
- ای بابا... ای بابا.
سرم را به تاج تخت چسباندم و چند ثانیه به بالا خیره ماندم. نفسم را آه مانند مثل یک گلوله از دهانم خارج کردم و با تکان دادن سرم به تأسف، کتاب را باز کردم.
خودم، خودم را درک نمی‌کردم.
خودم برای خودم عجیب و سؤال‌برانگیز بودم. صفحه مورد نظرم را آوردم. خواستم ادامه متن را بیاورم؛ ولی متوجه شدم باید ورق بعدی را بخوانم؛ اما همین که نگاهم را چرخاندم تیتر فصل بعدی به چشمم خورد.
جا خوردم. این فصل چه زود تمام شد! اما... .
اخم کردم و دوباره صفحه قبل را نگاه کردم تا ببینم به آدرس درستی آمده‌ام یا نه. خیال کردم چند صفحه به‌هم چسبیده و من اشتباهی رد شده‌ام. شک داشتم که فصل به این زودی تمام شده باشد. مهم‌تر از همه، این فصل مثل فصول قبلی جمع‌بندی نشده بود.
هیچ ورقی نچسبیده بود و صفحه هم صفحه درستی بود. به شماره پایین صفحه نگاه کردم. از ۲۹۸ به ۳۰۱ پریده بود. یعنی یک برگ حذف شده بود.
کتاب کهنه و قدیمی بود حتی وقتی که آن را می‌بستی بوی کهنگی از لای صفحاتش بالا می‌آمد. امکان داشت کاغذ از سستی کتاب کنده شده باشد؛ ولی... ولی... .
اخم کردم و به متن قبلی نگاه کردم.
«علاوه بر انسان‌ها ساختار بدنی روح‌بلع‌ها، گرگینه‌ها و (...)»
کلمه خط خورده... !
به صفحه بعدی نگاه کردم.
صفحه حذف شده... !
شک داشتم که این‌ها تصادفی بوده باشند.
صفحه‌ای که حذف شده بود به احتمال ۹۹ درصد مربوط به کلمه خط خورده بود چون به ترتیب در مورد گونه‌ها صحبت شده بود و زمانی که به کلمه خط خورده رسید یک ورق حذف شد!
کسی قصد داشت رازی را پنهان کند. قصد داشت چیزی را مخفی کند؛ اما چه چیزی؟ برای چه؟
سریع سمت عسلی خم شدم و با برداشتن گوشی‌ام شماره محمد را گرفتم، کسی که این کتاب را پیدا کرده بود؛ ولی هیچ وقت نگفت از کجا و چطور!
محمد با این‌که در شبانه‌روز چهار ساعت هم‌ نمی‌خوابید؛ ولی زیاد گوشیش در دسترس نبود و معمولاً به تماس‌هایش جواب نمی‌داد. امیدوار بودم این‌بار عادت گندش را فراموش کند.
جواب نداد. دوباره شماره‌گیری کردم.
- بردار، بردار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ناخن شستم را به دندان گرفته بودم و با بی‌صبری انتظار می‌کشیدم، در حالی که کتاب روی پاهایم قرار داشت و نگاهم به صفحه ۳۰۱ بود که فصل دیگری را قورت داده بود. تلاشم باز هم بی‌نتیجه ماند؛ ولی کوتاه نیامدم. آنقدر تماس می‌گرفتم تا بفهمد کار مهمی دارم و جواب بدهد. تماس چهارم بود که پس از گذشت چند ثانیه جوابم را داد.
- لاله؟ چی شده؟
نفسم را آسوده رها کردم که چشمانم بسته شد.
- چه عجب جواب دادی!
صدایم را پایین نگه داشته بودم تا کسی متوجه مکالمه‌ام نشود.
دوباره پرسید.
- چی شده؟
- راستش زنگ زدم تا ازت یه سؤال بپرسم... ببینم کتاب رو کامل خوندی دیگه؟
- آره. خب؟ مشکل چیه؟
لب‌هایم را به‌هم مالیدم و سپس گاز ریزی از لب بالاییم‌ گرفتم.
- ببین محمد تو فصل آناتومی رو خوندی؟ همونی که اجزای بدنشون رو توصیف می‌کرد؟
- آره؛ ولی واسه چی می‌پرسی؟ لاله لفتش نده بگو چی شده دیگه.
- محمد من به چیزی شک کردم.
- چی؟
- اگه یادت باشه اول فصل یک کلمه رو خط زده بودن و مشخص بود که کار نویسنده نیست.
ساکت ماند و حرفی نزد، برای همین پرسیدم.
- می‌دونی چی رو میگم؟
- آره؛ اما... لاله فکر نکنم این چیز مهمی باشه که تو روش کلیک کردی. خوبه که ساده از چیزی نمی‌گذری؛ ولی بهتره الان روی موارد مهم‌تری تمرکز کنی. نباید از جاده اصلی منحرف بشی.
- تو درست میگی؛ اما نه توی این شرایط... من بی خود شک نکردم. دقیقاً توی همون فصل وقتی که نوبت به توضیح همون کلمه می‌رسه یک ورق حذف میشه... خب این عادیه به نظرت؟ من که این‌طور فکر نمی‌کنم. به گمونم یکی از قصد نخواسته ما چیزی بدونیم... محمد این‌کتاب یه کتاب ساده نیست. هر چشمی نباید ببیندش و هر گوشی هم نباید بشنودش؛ اما یکی قبل ما این رو خونده و چیزی رو هم حذف کرده... که معلوم نیست چیه!
چندی بینمان با سکوت گذشت.
- محمد... نمی‌خوای چیزی بگی؟
صدایش غرق در فکر بلند شد.
- راستش... ببینم می‌تونی اون کتاب رو برام بیاریش؟
- آره، حتماً.
***
تا یک ربع بعد از تماسم با محمد مشغول بررسی کتاب بودم؛ ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. تصمیم گرفتم این موضوع را با شاهینا هم در میان بگذارم. به هر حال او نیز قبل از ما کتاب را خوانده بود.
حیف که نمیشد با نگار در ارتباط بود. دلم به حالش می‌سوخت. مثل یک زن اولیه بی کار و بی‌وسیله بود؛ اما چندان هم برایش بد نشده بود چون می‌توانست هر چقدر که می‌خواهد بخوابد و کم‌ خوابی‌هایش را جبران کند، بدون این‌که کسی مزاحمش شود. کم‌خوابی‌هایی که هفت ساعت در شبانه روز محسوب می‌شدند!
همین‌طور به شاهینا در مورد وضع کنونیمان گفتم. نزدیک به نیم ساعت با پیام‌بازیمان گذشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
برای ناهار بالا نرفتم همین‌طور برای شام. کسی هم به سراغم نیامد، حتی خدمه. گرسنه‌ام بود و با لجاجت مقاومت می‌کردم. به نگار سپرده بودم تا لب به هیچ چیز نزد تا به وقتش.
فعلاً زمان، زمان جنگ بود!
خود را با گوشی یا کتاب سرگرم نگه داشته بودم. شاهینا هر یک ساعت پیام می‌داد و از حالم می‌پرسید. کم‌کم پشیمان شدم که چرا او را به خودم وسواس کردم.
ساعت یک بامداد بود که آرام قصد ترک اتاقم را کردم. پاورچین‌پاورچین پله‌ها را طی کردم و وارد سالن شدم. اطراف در تاریکی فرو رفته بود؛ اما چراغ‌های شب روی دیوارها و سقف طرح زده بودند. طرحی که دایره و بیضی‌وار و به رنگ بنفش و آبی بود و با تاریکی هم‌خوانی می‌کرد.
ردپای سکوت در سالن دیده میشد. آرام و محتاطانه پاهایم را روی چوب می‌گذاشتم. با کمترین صدای ممکن خودم را به آشپزخانه رساندم؛ اما لعنتی... هیچ چیز از شام نمانده بود و شک نداشتم که از قصد چیزی نگذاشته بودند. به احتمال زیاد دستور داده بودند تا خدمه باقیمانده شام را با خودشان ببرند.
ناچاراً سریع دو ساندویچ پنیر و کره درست کردم و آشپزخانه را به قصد سالن ترک کردم. با اضطراب از چهارچوب گذشتم. قبل از این‌که به سمت پله‌ها بروم، سرکی به پذیرایی کشیدم که در سمت چپم قرار داشت و با چند پله که به سمت بالا بود، از سالن جدا میشد.
کسی توی پذیرایی نبود. دایره‌های سبز، آبی و بنفش روی دیوارهای پذیرایی افتاده بود. حتی مبل‌ها هم از نور خط‌خطی شده بودند. نوری که منشاش از پله‌ها بود.
به طرف پله‌ها قدم برداشتم. چراغ‌های شب را در زیر نرده هم کاشته بودند و نور فضا را رنگین کرده بود و اطراف با رنگ‌های تیره نقاشی شده بود. به نظر می‌رسید کسی قلم به دست گرفته و روی زمین، دیوارها و سقف را نقاشی کرده.
دانه‌دانه پله‌ها را طی کردم. حتی خفه و آزرده نفس می‌کشیدم تا کسی متوجه‌ام نشود.
به راه‌روی اتاق‌ها که رسیدم، استرسم دو چندان شد.
چطور نگار را بیدار کنم که بقیه متوجه نشوند؟
امیدوار بودم که از گرسنگی بیدار مانده باشد.
اتاق نگار کنار اتاق ارمیا بود. نفس عمیقی کشیدم و دعا‌ دعا کردم کسی متوجه حضورم نشود که تمام غرورم خرد میشد.
مقابل در سفید رنگ ایستادم. نمی‌توانستم ریسک کنم و نگار را صدا بزنم پس ساندویچ را که توی بسته مشما پیچانده بودم از زیر در به زور رد کردم.
خواستم بلند شوم که صدای جیرجیر تخت را در پشت در شنیدم.
پس بیدار بود.
گام‌های آرامش به در نزدیک شد.
- لاله تویی؟
مانند گناه‌کارها آرام و پچ‌پچ‌کنان حرف میزد.
متنفر بودم از این وضعیتمان.
متنفر بودم از این خانواده.
من هم پچ‌پچ کردم.
- آره، منم... ببینم چیزی که نخوردی؟
- نه بابا؛ ولی مردم از گشنگی، نمی‌تونستم بخوابم... مرسی.
البته شک داشتم که دلیل بی‌خوابیش فقط گرسنگی باشد... او سابقه داشت که چهارده ساعت هم بخوابد و هنوز هم خمار و خواب‌آلود باشد. احتمال داشت که تمام بعد از ظهر را خوابیده باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- خوبه، من هر شب برات میارم؛ ولی چیزی از دستشون نخور خب؟... بذار فکر کنن اعتصاب کردیم.
انگار لقمه‌ای توی دهانش بود چون صدایش پر به نظر می‌رسید.
- اوهوم...‌ باشه... به نظرت اوضاع تا کی این‌طوری می‌مونه؟
آه کشیدم.
- نمی‌دونم... امیدوارم زیاد بهت سخت نگذره.
لقمه‌ دیگری توی دهانش کرد چون صدایش باز هم پر شد و حین حرف زدن لقمه‌اش را می‌جوید و مکث می‌کرد.
- نه بابا... چند تا شکلات واسه‌ام مونده... فقط امیدوارم این وضعیت زودتر تموم بشه.
- نامرد! من هیچی ندارم، تا الانم ضعف کردم.
- اِ؟ پس بذار برات چند تا بیارم.
صدای بلند شدن و سپس دور شدنش به گوش رسید. منتظر ماندم تا دوباره جلوی در بنشیند.
چهار شکلات از زیر در رد کرد. ریز خندید و گفت:
- حالمون رو نگاه. ولی خودمونیما لاله، حال میده. هیچکی بهت گیر نمیده.
شکلات‌ها را توی مشتم کردم و نگاهی به درهای بسته انداختم.
- من دیگه میرم، ممکنه بیدار بشن.
- باشه دمت گرم. برو.
- شب بخیر.
- شب تو هم بخیر.
***
◇فصل دوم: آن شب بارانی◇
«سی و شش روز مانده به جایگذاری»
***
«بابا زندانی‌ها می‌دونن تا کی حبس دارن اون وقت چطور خونواده‌ات چیزی بهتون نمیگن؟»
در جواب شاهینا نوشتم.
«چه میشه کرد؟ فعلاً که شدیم دو جناح واسه خرد کردن هم.»
شاهینا دوباره پیام فرستاد.
«من که منم دیگه کلافه شدم. دختر کلی از برنامه عقب موندین.»
«میگی چی کار کنم؟ نمی‌خوام جوری نشون بدم که انگار نقطه ضعفم تو چنگشونه. مجبورم ریلکس باشم تا دوباره این حرکت رو تکرار نکنن.»
توی گروه بیشتر من و شاهینا حرف می‌زدیم و پسرها در سکوت نظاره‌گر بودند. گه‌گاهی پیش می‌آمد که رامین و محمد هم در بحث شرکت کنند؛ ولی سامان در تمام مدت سکوت کرده بود و اگر از آنلاین بودنش خبری نداشتم، شک می‌کردم واقعاً گوشی در دستش باشد.
این پسر چه در دنیای مجازی و چه در دنیای حقیقی زیادی بی‌واکنش بود.
بالأخره یکیشان وارد بحث شد. رامین گفت:
«فقط یه راه هست.»
شاهینا نوشت.
«چی؟»
و پیام‌ من نیز نیم ثانیه بعد فرستاده شد.
«چی؟»
کمی منتظر ماندم تا رامین حرفش را بنویسد.
«حالا که خونواده مانعت شدن و هیچ‌جوره کوتاه نمیان مجبوریم یک کاری کنیم.»
در پیام بعدی ادامه داد.
«نصف شب قرارهامون رو بذاریم و قبل طلوع کارها رو ردیف کنیم.»
شاهینا سریع پیامکی داخل گروه ارسال کرد.
«آره، این‌طوری کسی هم شک نمی‌کنه.»
رامین پرسید.
«نظرت چیه لاله؟»
لب بالاییم را از حصار دندان‌هایم خارج کردم و با دودلی نوشتم.
«پس نگار؟»
شاهینا نوشت.
«چاره دیگه‌ای نداریم. اون هم درک می‌کنه.»
با این وجود هم دلم به حالش می‌سوخت.
رامین پرسید.
«هستی؟»
برای جواب دادن کمی مکث کردم.
- من رو ببخش نگار.
نوشتم.
«آره.»
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین