- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
دوباره به سامان چشم دوختم. انگار که برای اولین بار داشتم میدیدمشان. او نیز همینطور بود. به جای داشتن چشمانی زمردی و طلایی رنگ دو تیله سبز_زرد داشت، صورتش بزرگتر بود، قاب بدنش هم همچنین. عوض داشتن موهای کوتاه و برنزی، موهای طلایی رنگ و بلند داشت؛ اما با تمام این تفاوتها باز هم این دو نفر عجیب شباهت داشتند به دو شخصیت رؤیایم.
نمیدانم چرا؟ اما ترسیدم. میلم عقبنشینی کرد و تنها درخواست کردم.
- میخوام برگردم.
همانطور که با تاکسی آمده بودم با تاکسی نیز بچهها را ترک کردم. نمیدانستم دقیقاً باید به چه چیزی فکر کنم، به خوابم یا شباهت عجیب سامان و شاهینا به آن دو نفر؟ با این حال در تمام مسیر ذهنم درگیر بود چنان شدید که وقتی به ساختمان رسیدیم متوجه نشدم و راننده بود که مرا هوشیار کرد.
چون بیرام نمیدانست سامان در شهر است، اجازه میداد بیرون بروم. خوشحال بودم که او از بیرون رفتنم اطلاع دارد چون اصلاً نمیخواستم در شرایطی باشم که مخفیانه قدم بردارم، ذهنم اصلاً پتانسیلش را نداشت تا احتیاط کند فقط میخواستم روی تختم بنشینم و تا وقتی که از سردرد بیهوش شوم، فکر کنم.
از در حیاط گذشتم و وارد شدم. با قدمهای تندی پیش میرفتم که میان راه به بیرام و ارمیا برخوردم. به نظر میرسید قصد دارند خانه را ترک کنند.
یک سلام سرسرکی کردم و خواستم از کنارشان بگذرم که ارمیا به بازویم چنگ زد. گیجتر از آنی بودم که بخواهم به حرکتش اخم کنم. افکارم حسابی مرا حیران کرده بودند.
دستم را کشیدم و عصبی پرسیدم:
- چیزی شده؟
نگاه آن دو؛ ولی خیره به چشمانم بود. ارمیا اخم کرد و به بیرام نگریست؛ ولی بیرام با خصومت به چشمانم زل زده بود. شوکه شده پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده؟
***
با شست و انگشت اشارهاش پلکهایم را از هم باز نگه داشته بود. دوباره دور تیلههایم سرخ شده بود؛ اما هیچ درد یا سوزشی احساس نمیکردم با این حال بیرام با شخص فرهان نامی تماس گرفت و وقتی آن شخص را دیدم تازه متوجه شدم که همان دکتریست که بیرام را زیر نظر داشت.
فرهان پلکهایم را رها کرد و رو به بیرام و ارمیا که نزدیک مبل ایستاده بودند، گفت:
- شدیدتر از اون چیزیه که فکر میکردم. اون فقط تقلا داره بیدار بشه... الان دیگه وقتشه بیرام.
با حیرت نگاهم را از او گرفتم و به بیرام دادم؛ ولی وقتی که نگاه خشمگینش را روی خودم دیدم، بیشتر شوکه شدم. ماجرا چه بود؟
بیرام محکم چشمانش را بست و با ناخن شستش یکبار و محکم به بالای ابرویش کشید. سوراخهای دماغش از خشم باد کرده بود. عضلات فکش روی هم شنا میکرد و فرو میرفت. در نهایت پشت به ما کرد و دستانش را به کمرش زد. میدیدم که چطور شانههایش در پی نفسهای عمیقش بالا میروند و سپس پایین میآیند. نفسهای کشدارش نشان از شدت خشمش میداد؛ اما برای چه؟ برای چه ناراحت بود؟
نمیدانم چرا؟ اما ترسیدم. میلم عقبنشینی کرد و تنها درخواست کردم.
- میخوام برگردم.
همانطور که با تاکسی آمده بودم با تاکسی نیز بچهها را ترک کردم. نمیدانستم دقیقاً باید به چه چیزی فکر کنم، به خوابم یا شباهت عجیب سامان و شاهینا به آن دو نفر؟ با این حال در تمام مسیر ذهنم درگیر بود چنان شدید که وقتی به ساختمان رسیدیم متوجه نشدم و راننده بود که مرا هوشیار کرد.
چون بیرام نمیدانست سامان در شهر است، اجازه میداد بیرون بروم. خوشحال بودم که او از بیرون رفتنم اطلاع دارد چون اصلاً نمیخواستم در شرایطی باشم که مخفیانه قدم بردارم، ذهنم اصلاً پتانسیلش را نداشت تا احتیاط کند فقط میخواستم روی تختم بنشینم و تا وقتی که از سردرد بیهوش شوم، فکر کنم.
از در حیاط گذشتم و وارد شدم. با قدمهای تندی پیش میرفتم که میان راه به بیرام و ارمیا برخوردم. به نظر میرسید قصد دارند خانه را ترک کنند.
یک سلام سرسرکی کردم و خواستم از کنارشان بگذرم که ارمیا به بازویم چنگ زد. گیجتر از آنی بودم که بخواهم به حرکتش اخم کنم. افکارم حسابی مرا حیران کرده بودند.
دستم را کشیدم و عصبی پرسیدم:
- چیزی شده؟
نگاه آن دو؛ ولی خیره به چشمانم بود. ارمیا اخم کرد و به بیرام نگریست؛ ولی بیرام با خصومت به چشمانم زل زده بود. شوکه شده پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده؟
***
با شست و انگشت اشارهاش پلکهایم را از هم باز نگه داشته بود. دوباره دور تیلههایم سرخ شده بود؛ اما هیچ درد یا سوزشی احساس نمیکردم با این حال بیرام با شخص فرهان نامی تماس گرفت و وقتی آن شخص را دیدم تازه متوجه شدم که همان دکتریست که بیرام را زیر نظر داشت.
فرهان پلکهایم را رها کرد و رو به بیرام و ارمیا که نزدیک مبل ایستاده بودند، گفت:
- شدیدتر از اون چیزیه که فکر میکردم. اون فقط تقلا داره بیدار بشه... الان دیگه وقتشه بیرام.
با حیرت نگاهم را از او گرفتم و به بیرام دادم؛ ولی وقتی که نگاه خشمگینش را روی خودم دیدم، بیشتر شوکه شدم. ماجرا چه بود؟
بیرام محکم چشمانش را بست و با ناخن شستش یکبار و محکم به بالای ابرویش کشید. سوراخهای دماغش از خشم باد کرده بود. عضلات فکش روی هم شنا میکرد و فرو میرفت. در نهایت پشت به ما کرد و دستانش را به کمرش زد. میدیدم که چطور شانههایش در پی نفسهای عمیقش بالا میروند و سپس پایین میآیند. نفسهای کشدارش نشان از شدت خشمش میداد؛ اما برای چه؟ برای چه ناراحت بود؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: