جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,800 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دوباره به سامان چشم دوختم. انگار که برای اولین بار داشتم می‌دیدمشان. او نیز همین‌طور بود. به جای داشتن چشمانی زمردی و طلایی رنگ دو تیله سبز_زرد داشت، صورتش بزرگ‌تر بود، قاب بدنش هم همچنین. عوض داشتن موهای کوتاه و برنزی، موهای طلایی رنگ و بلند داشت؛ اما با تمام این تفاوت‌ها باز هم این دو نفر عجیب شباهت داشتند به دو شخصیت رؤیایم.
نمی‌دانم چرا؟ اما ترسیدم. میلم عقب‌نشینی کرد و تنها درخواست کردم.
- می‌خوام برگردم.
همان‌طور که با تاکسی آمده بودم با تاکسی نیز بچه‌ها را ترک کردم. نمی‌دانستم دقیقاً باید به چه چیزی فکر کنم، به خوابم یا شباهت عجیب سامان و شاهینا به آن دو نفر؟ با این حال در تمام مسیر ذهنم درگیر بود چنان شدید که وقتی به ساختمان رسیدیم متوجه نشدم و راننده بود که مرا هوشیار کرد.
چون بیرام نمی‌دانست سامان در شهر است، اجازه می‌داد بیرون بروم. خوشحال بودم که او از بیرون رفتنم اطلاع دارد چون اصلاً نمی‌خواستم در شرایطی باشم که مخفیانه قدم بردارم، ذهنم اصلاً پتانسیلش را نداشت تا احتیاط کند فقط می‌خواستم روی تختم بنشینم و تا وقتی که از سردرد بیهوش شوم، فکر کنم.
از در حیاط گذشتم و وارد شدم. با قدم‌های تندی پیش می‌رفتم که میان راه به بیرام و ارمیا برخوردم. به نظر می‌رسید قصد دارند خانه را ترک کنند.
یک سلام سرسرکی کردم و خواستم از کنارشان بگذرم که ارمیا به بازویم چنگ زد. گیج‌تر از آنی بودم که بخواهم به حرکتش اخم کنم. افکارم حسابی مرا حیران کرده بودند.
دستم را کشیدم و عصبی پرسیدم:
- چیزی شده؟
نگاه آن دو؛ ولی خیره به چشمانم بود. ارمیا اخم کرد و به بیرام نگریست؛ ولی بیرام با خصومت به چشمانم زل زده بود. شوکه شده پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده؟

***
با شست و انگشت اشاره‌اش پلک‌هایم را از هم باز نگه داشته بود. دوباره دور تیله‌هایم سرخ شده بود؛ اما هیچ درد یا سوزشی احساس نمی‌کردم با این حال بیرام با شخص فرهان نامی تماس گرفت و وقتی آن شخص را دیدم تازه متوجه شدم که همان دکتری‌ست که بیرام را زیر نظر داشت.
فرهان پلک‌هایم را رها کرد و رو به بیرام و ارمیا که نزدیک مبل ایستاده بودند، گفت:
- شدیدتر از اون چیزیه که فکر می‌کردم. اون فقط تقلا داره بیدار بشه... الان دیگه وقتشه بیرام.
با حیرت نگاهم را از او گرفتم و به بیرام دادم؛ ولی وقتی که نگاه خشمگینش را روی خودم دیدم، بیشتر شوکه شدم. ماجرا چه بود؟
بیرام محکم چشمانش را بست و با ناخن شستش یک‌بار و محکم به بالای ابرویش کشید. سوراخ‌های دماغش از خشم باد کرده بود. عضلات فکش روی هم شنا می‌کرد و فرو می‌رفت. در نهایت پشت به ما کرد و دستانش را به کمرش زد. می‌دیدم که چطور شانه‌هایش در پی نفس‌های عمیقش بالا می‌روند و سپس پایین می‌آیند. نفس‌های کشدارش نشان از شدت خشمش می‌داد؛ اما برای چه؟ برای چه ناراحت بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- میشه به من بگید... چه اتفاقی افتاده؟
صدای نفس‌های بیرام بلندتر شد انگار حرفم درجه خشمش را بیشتر کرده بود. بدون این‌که سمتم بچرخد با قدم‌های بزرگی سالن را ترک کرد. هاج و واج نگاهم را از جای‌خالی‌اش گرفتم و به ارمیا دادم؛ اما او تنها عمیق بهم زل زده بود پس رو به دکتر کردم و پرسیدم:
- چشمای من مشکلی پیدا کردن؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- نگران نباش، به موقعش همه‌چیزو می‌فهمی.
- اما شما با حرفتون بیشتر نگرانم کردین.
دوباره نیم نگاهی نثار ارمیا کردم و رو به دکتر ادامه دادم:
- مشکل چیه؟
دکتر درنگی کرد و لب زد:
- صبر داشته باش.
کنجکاوم کردند، ذهنم را به انفجار رساندند و سپس عقب کشیدند. داخل سالن تنها مانده بودم و به حرف‌های دکتر و حیرت و خشم بیرام و ارمیا فکر می‌کردم. متوجه نمی‌شدم از چه صحبت می‌کنند. منظور دکتر از بیدار شدن چه بود؟ مخاطبش که بود؟ من بودم؟ چرا آن‌طور بودار و مرموز حرف میزد؟
نفسم را پر فشار از دهانم خارج کردم و از روی مبل بلند شدم. نزدیک غروب شده بود چون در سالن برخلاف چندی پیش نیمه تاریک بود. تصمیم گرفتم با پیاده‌روی به افکارم سامان دهم پس ساختمان را ترک کردم. آسمان نیلی رنگ بود و از خورشید تنها یک لایه سرخ جامانده بود. چراغ‌های شهر روشن شده بود و سایه افراد را روی زمین می‌خواباند.
خود را به پارکی که نزدیک بود، رساندم. با فکری مشغول به قدم زدنم ادامه دادم. پارک بزرگ و وسیعی بود و بهترین مکان برای پیاده‌روی می‌توانست باشد.
دو دوچرخه‌سوار درحالی که فرم دوچرخه‌سواری پوشیده بودند و کلاه ایمنی نیز سرشان بود، از کنارم گذشتند. سرعتشان زیاد نبود و به نظر می‌رسید در حال گرم کردنند.
با بی‌هدفی نگاهشان کردم تا این‌که استخر مربعی شکل را دور زدند و سمت راست رفتند. استخر بزرگ بود و چندین فواره آب در کنار دیواره‌هایش داشت و یک فواره بزرگ در وسطش. این استخر و چراغانی زیبای اطراف افراد زیادی را جذب پارک کرده بود.
دستانم را در جیب‌های مانتوم فرو کردم. قدم‌هایم چنان آرام بودند که مغزم متوجه نمی‌شد و بهتر به افکارم رسیدگی می‌کرد با این وجود یک مورد حواسم را پرت می‌کرد. آهی کشیدم و ایستادم. بدون این‌که به عقب برگردم، گفتم:
- می‌دونم دنبالمی.
دوباره نفسم را رها کردم و چرخیدم. چشم در چشمش شدم. تا چند ثانیه‌ای هیچ کداممان حرفی نزدیم تا این‌که او جلو آمد و خود را به من رساند.
- باید بهم بگی چه اتفاقی برام افتاده.
واکنشی نشان نداد. پلک‌هایم را به هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره چشم در چشمش شدم و گفتم:
- خودتم خوب می‌دونی که اصلاً مایل نیستم باهات همکلام بشم؛ ولی الان واقعاً نیاز دارم کسی بهم بگه اطرافم چه‌خبره حتی اگه مجبور بشم از تو سوال بپرسم... حالا بهم بگو منظور دکتر چی بوده؟
مکث کرد و بلافاصله جوابم را نداد. دست توی جیب شلوارش کرد و گوشی‌اش را بیرون کرد. متنی نوشت و سپس گوشی را مقابلم گرفت.
«قراره امشب ساعت دوازده برگردیم نور، بهتره بری وسایلتو جمع کنی.»
نگاهم را تا چشمان قهوه‌ای رنگش بالا آوردم. لعنتی! هیچ‌کَس جوابم را نمی‌داد و این وسوسه‌ام را برای دانستن بیشتر می‌کرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
داخل اتاق کنار پنجره ایستاده بودم که در بدون کسب اجازه‌ای باز شد. به عقب چرخیدم. می‌دانستم چه کسی سراغم را گرفته است.
نگار با حیرت خود را به من رساند. صورتش را حتی نشسته بود و رد آب دهانش از لب تا لپش به چشم‌ می‌خورد. موهای پرپشت قرمز رنگش آشفته و پریشان بود و صورتش را کوچک‌تر می‌کرد.
- شماها کی رسیدین؟ چه بی‌خبر!
آهی کشیدم و لب زدم:
- یه اتفاقی افتاده نگار.
- خب منم واسه همین اومدم سراغت دیگه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره سمت پنجره چرخیدم. نگاهم را به آسمان آبی دادم که نور خورشید آن را حساس کرده بود.
- چشمام... دوباره قرمز شدن.
نگار در واکنش حرفم تنها یک قدم دیگر نیز جلو آمد و از سمت چپم بیشتر توی دید قرار گرفت. با این‌که من خیره افقی بودم که به آسمان چسبیده بود؛ اما از گوشه چشم حواسم به نگار نیز بود. اخم داشت و با کنجکاوی منتظر بود.
- همون چیزی که من و تو می‌گفتیم مورد خاصی نیست باعث شد بیرام این تصمیمو بگیره و سریع برگردیم.
نگار تحمل نکرد و با گرفتن بازویم مرا به طرف خود چرخاند. اخمش شدیدتر شده بود.
- یه دکتر اومد بالای سرم. یه سری چرت و پرت گفت.
چهره‌اش وحشت‌زده بود؛ ولی نپرسید آن حرف‌های چرت چه بوده، عوضش لب زد:
- لاله... اون دکتر یه بار دیگه هم سراغت اومده و... یه بار دیگه هم اون چرت و پرتا رو گفته و... تعجب می‌کنی اگه بگم همه از شنیدن حرفاش وحشت کردن.
اخم کردم.
- منظورت چیه؟ کی این اتفاق برام افتاد؟
- احتمالاً یادت نیاد؛ ولی وقتی که به خونه برگشتی ظاهراً دوباره هم از هوش رفتی. من نگرانت شدم؛ ولی اجازه ندادن بیام اتاقت؛ اما حتی ارمیا هم به دیدنت اومد؛ ولی اجازه ندادن من بیام. همین باعث شدم فکر کنم یه چیزی هست که دارن از من و تو مخفیش می‌کنن واسه همین یواشکی گوش وایستادم.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اما اون موقع نفهمیدم منظورشون چیه.
حیرت و ترس وجودم را فرا گرفت. به شدت شوکه شده بودم. زبانم تنها وزن دو کلمه را توانست تحمل کند.
- یعنی چی؟
تقه‌ای به در اتاقم خورد. انگار در یک محیط آرام ناگهان جیغ زده باشند من و نگار وحشت کردیم و سرهایمان با شتاب سمت در چرخید. صدای نگار وحشت‌زده می‌نمود.
- بله؟
در باز شد و از پسش وحید مقابلمان قرار گرفت. نگاهش را از نگار گرفت و به من داد. نوع نگاهش تغییر کرده بود. این‌بار عجیب عمیق و نامفهوم نگاهم می‌کرد.
- بیاین بیرون.
این را گفت و ترکمان کرد. نگار به آرنجم چنگ زد و پچ‌پچ‌کنان صدایم زد. نفس عمیقی کشیدم و اولین قدم را برداشتم. ضربان تند قلبم شدت هیجانم را نشان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
داخل سالن همه جمع شده بودند حتی آن دکتر هم بینشان روی مبل نشسته بود. بیرام در صدر جلسه روی مبلی تک نفره جای داشت و عمه مرجان و وحید در دو طرفش نشسته بودند. ارمیا و فرهان نیز کنار وحید روی مبل دو نفره نشسته بودند.
فرهان بود که من و نگار را آدم حساب کرد چرا که بیرام با اخم و خشمی کنترل شده نگاهش را به زمین دوخته بود، ارمیا تنها نگاهم می‌کرد و عمه مرجان و وحید گهگاهی به بیرام می‌نگریستند.
- چرا ایستادین؟ بشینید بچه‌ها.
من و نگار در سکوت نشستیم. نگاهم را روی بقیه چرخاندم و سپس پرسیدم:
- خب؟
فرهان لبخندی زد و گفت:
- این‌قدر عجول نباش. به موقعش قراره به جوابت برسی.
به بیرام نگاه کرد و او را مورد خطاب قرار داد.
- شروع نمی‌کنی؟
بیرام چشمانش را بست و نفسی گرفت. اخمش همچنان سرجایش بود. فرهان نگاهی به خواهر و برادرها انداخت و گفت:
- بسیار خب، پس من میگم.
این لفت دادن و مس‌مس کردنشان هیجان و اضطرابم را هم بیشتر می‌کرد. بالاخره فرهان لب به حقیقت باز کرد. قبل از این‌که حرفی بزند، سمت زانوهایش خم شد و نفسی گرفت.
- حرفایی که قراره بهت بزنم شاید تو رو متعجب کنه؛ ولی قطعاً یه سری اتفاقات برات افتاده تا باورشو برات آسون‌تر کنه.
آب دهانم را قورت دادم و برای آرام ماندن نفس عمیقی کشیدم.
- گوش کن لاله، از چند سال پیش میگم چون حرفم برمی‌گرده به اون زمان، وقتی که تو یه دختربچه بودی... سر یه تصادف پدر و مادرت کشته میشن، اینو حتماً می‌دونی!
در جوابش هیچ حرکتی نکردم. پس از مکثی ادامه داد:
- تو خیلی ناخوش احوال بودی و هر لحظه ممکن بود جونتو از دست بدی... اما... از اون سانحه تو زنده موندی که فقط به‌خاطر یه چیز بود.
به این‌جای حرفش که رسید، یک نقطه گذاشت و کمر راست کرد. سکوتش به چند ثانیه رسید که دوباره به حرف آمد.
- به حرفی که می‌خوام بهت بزنم خوب گوش کن. قرار نیست با دونستن اون حقیقت تو خودتو ببازی. اگه درست پیش بریم هیچ خطری تهدیدت نمی‌کنه.
کلماتی که به کار می‌برد به مانند صحنه ترسناک یک فیلم تنها و تنها وحشت را به جانم سرازیر می‌کرد گویی که من یک ظرف بودم و وحشت آب سیاه و سرد. به شدت دمای بدنم پایین افتاده بود و شک نداشتم که رنگم پریده.
فرهان با دودلی گفت:
- من قراره در مورد یه روح باهات حرف بزنم.
حرفش شوکه‌ام کرد. نگاه با حیرتی بین من و نگار رد و بدل شد. نگار بود که چشم تنگ کرد و با اخم تکرار کرد:
- روح؟!
- درسته.
فرهان دوباره چشمان لجنی رنگش را به من دوخت و گفت:
- کسی که باعث شد تو زنده بمونی روح اون دختر بود.
با احتیاط بیشتری ادامه داد:
- دختری به اسم آیسان... اون توی وجودته... از همون لحظه تصادف!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شوک فقط مرا نگه داشته بود. هیچ واکنشی نمی‌توانستم نشان دهم درحالی که حتی نمی‌توانستم نفس بکشم. نگار با بهت دوباره نگاهم کرد. فرهان با نگرانی گفت:
- متأسفم که این حرفا رو بهت می‌زنم؛ اما‌.‌.. حقیقته.
نگار نفس‌زنان گفت:
- شما متوجه‌این چی دارین میگین؟
محکم به ساعدم چنگ زد و گفت:
- یعنی چی که یه روح تو وجود لاله‌ست؟... اون... اون چطور وارد بدنش شده؟ اصلاً کیه؟!
فرهان با تأسف سرش را پایین انداخت. نگار طاقت نیاورد و گفت:
- واسه چی همتون ساکت شدین؟ این حرفا چه معنی‌ای میده؟
وحید با اخم گفت:
- چرا شلوغش می‌کنی؟ چیه؟ تعجب کردی؟ ببینم مگه همین تو نبودی که دنبال عجایب می‌گشتی؟ خب... الان یه نمونه‌ش کنارت نشسته!
چشمانش را تنگ کرد و ادامه داد:
- واسه چی خودتو باختی دختر جست‌وجوگر؟
نگار حرفی برای زدن پیدا نکرد. وحید خوب دهانش را مهر و موم کرده بود.
سریع از روی مبل بلند شدم. نگاهم به هیچ کدامشان نبود و به زمین چسبیده بود درحالی که می‌توانستم حس کنم همه به من زل زده‌اند. نفسم به‌سختی بالا می‌آمد. بیشتر از این صبر نکردم و با ترک جمع خودم را به اتاقم رساندم؛ ولی بین راه صدای قدم‌های نگار را هم شنیدم.
نگار بعد از من وارد اتاق شد و در را بست.
- شنیدی چی گفتن؟ خدای من!
نفس‌نفس میزد. وحشت‌زده می‌نمود. من نیز دست کمی از او نداشتم. به شدت شوکه و مبهوت بودم. نفس‌های تند و کش‌دارم شانه‌هایم را بالا و پایین می‌برد.
نگار خود را به من رساند و مقابلم ایستاد.
- لاله؟
نگاهم را تا چشمانش بالا آوردم. مات و مبهوت بی‌صدا زمزمه کردم:
- اون... اون گفت که من... .
زبانم قاصر شده بود. نگار بازوهایم را گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه لاله، اینا حقیقت ندارن.
طوری به نفس‌نفس افتاده بود گویی همین الان از یک مسابقه دو برگشته بود. در جوابش سرم را به نفی تکان دادم. اشک صفحه چشمانم را پوشاند. نگار با ناامیدی صدایم زد؛ اما من با چشمانی پر شده و براق اخم کردم و گفتم:
- ولی من خوابشو می‌بینم!
قطره اشکم چکید. دهان باز هم بازتر شد و به‌سختی و با بغض شدیدتری ادامه دادم:
- خواب اون دخترو!
- ل... لاله!
وحشت بدنم را به مورمور انداخت. شک نداشتم که پوستم دون‌دون شده است. خودم را به آغوش گرفتم و با همان صدای کم و بغض‌آلود گفتم:
- اون... همیشه با من بوده... ه... ه... همیشه... همیشه!
- لاله!
نگار نیز آماده گریه بود؛ ولی خودش را کنترل کرد و در عوض مرا با دستانی که دورم حلقه شده بود در آغوش گرفت. با این حال من ادامه دادم:
- اون توی وجودمه، الان... اون الان با منه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از وحشت نفسی گرفتم. نگار محکم‌تر مرا به خود فشرد.
- من خوابشو دیدم، زندگیشو دیدم... یعنی اون... اون زندگیشو بهم نشون داده یا... یا... یه تجدید خاطره برای اون بوده؟... اون... با من در تماسه نگار!
- نه، چیزی نیست، هیچی نیست، آروم باش.
- نگار!
قطرات اشک صورتم را خیس کرده بود و چشمانم همچنان می‌بارید.
- من... من قرار بود بمیرم.
- لاله آروم باش، آروم باش. بعداً هم می‌تونیم در موردش فکر کنیم.
صورتم را به شانه‌اش فشردم و لب زدم:
- خیلی سردمه.
با شنیدن این حرفم به آرامی فاصله گرفت و کمکم کرد سمت تخت بروم تا رویش دراز بکشم سپس پتو را تا سی*ن*ه‌ام بالا کشید که مانند قندیل بسته‌ها پتو را تا زیر چانه‌ام کشیدم. رسماً داشتم می‌لرزیدم و نفس‌نفس می‌زدم.
نگار با نگرانی گفت:
- برم برات آب قند بیارم.
اما پیش از این‌که نگار برگردد، هوشیاریم را از دست دادم.
چشمانم را به آرامی باز کردم. عرق روی گردنم را می‌توانستم احساس کنم. اخم کردم و چشمانم را دوباره بستم. به کمک پاهایم پتو را از روی شکمم کنار زدم و غر زدم.
- اوف چه گرمه.
میان پلک‌هایم را باز کردم. اتاقم نیمه تاریک بود و آباژور روشن بود. با تکیه به دستانم نشستم و دستی به گردن خیسم کشیدم.
- انگار جهنمه این‌جا، هوف.
سمت کلیدهای تنظیم دمای اتاقم که به دیوار نزدیک در چسبیده بود، رفتم تا اتاقم را سردتر کنم سپس روبه‌روی دریچه که نزدیک سقف قرار داشت، ایستادم و با بستن چشمانم دستانم را به دو طرف باز کردم. کمی که به آن حالت ماندم، عرقم خشک شد و دمای اتاق به تعادل رسید.
اتاقم به آرامی باز شد؛ ولی یک ثانیه بعد صدای افتادن ظروفی شانه‌هایم را پراند بلافاصله وحشت‌زده چرخیدم. نگار هینی کشید و لب زد:
- یا خدا! تو کی به‌ هوش اومدی؟ چرا مثل جنا ایستادی؟
من نیز با دستی که روی سی*ن*ه‌ام قرار داشت، با چشمانی گرد نگاهش می‌کردم. نگار چشم‌غره‌ای رفت و حین نشستن گفت:
- هوف دیگه می‌خواستم خودم به‌ هوشت بیارم.
نگاهش که به سینی و ظروف افتاد، نچی کرد و گفت:
- اینا رو ببین.
سپس روی پنجه‌هایش نشست تا ظرف‌های شکسته را که ظاهراً سهم شامم بود را جمع کند.
- باید برم جارو بیارم، این‌جوری نمیشه.
این را گفت و بلند شد که تازه متوجه من شد. از روی سینی و محتوای بیرون ریخته‌اش رد شد و گفت:
- لاله؟ تو خوبی؟
منی که تازه اتفاقات برایم مرور شده بود، خشکم زده بود.
- نگار!
نگار با نگاهی متأسف آهی کشید و نزدیکم شد. سست شدم، با قدم‌های آرامی سمت تختم رفتم و رویش با سستی نشستم که تخت بالا و پایین رفت. نگار به آرامی سمتم آمد و کنارم نشست. از گوشه چشم حواسم به او بود؛ ولی نگاهم به زمین دوخته شده بود. خواست حرفی بزند؛ اما لب‌هایش را به هم فشرد. در نهایت لب زد:
- نمی‌دونم چی بگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چند ثانیه که گذشت از پشت تکیه‌اش را به دستانش داد. من بودم که سکوت را شکستم. با لحن سردی پرسیدم:
- بقیه کجان؟
شانه‌هایش را تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم، بدجور درگیرن.
سرم را به طرفش چرخاندم.
- درگیر چی؟
- تو!
تکیه‌اش را گرفت و گفت:
- وقتی بیهوش شدی اون دکتره بهت سرم وصل کرد...‌ حالت خیلی بد شده بود.
اخم‌هایش درهم رفت و رو به افق غر زد:
- وحید عوضیم انگار نه انگار چی به ما گفتن دم به‌ دم مسخره‌م می‌کرد، که مگه شما بل نبودین؟ ال نبودین؟ باید وضعتون این باشه؟... یکی نبود دهنشو ببنده!
دوباره روی گرفتم. فکرم مشغول بود.
- نگار؟
کمی مکث کردم تا ذهنم را آرام کنم. کمرم را که قوز برداشته بود، راست کردم و سپس سمت نگار چرخیدم.
- من حرفاشو باور می‌کنم.
حرفی نزد، انگار او نیز در مدت بیهوشی‌ام متقاعد شده بود.
- من می‌خوام باهاش حرف بزنم.
نگار اخم کرد.
- نفهمیدم.
زبان روی لب‌هایم کشیدم و با جابه‌جا شدنم تمام رخ سمتش چرخیدم.
- اون با منه نگار و الان هم حرفامون رو می‌شنوه. من می‌خوام باهاش حرف بزنم.
- این‌جوری نگو لاله... می‌ترسم.
کمی درنگ کردم و گفتم:
- ببین نگار، من تونستم بفهمم که چی به سر اون اومده، نمی‌دونم اون واقعاً زندگیشو از طریق خواب برای من تعریف کرده یا... .
چشم در چشمش شدم و ادامه دادم:
- خوابایی که می‌دیدم خاطرات ذهن اون بودن. نمی‌دونم خواب من ذهن اونه یا اون واقعاً با من حرف زده... ولی اگه با من حرف زده باشه پس منم می‌تونم باهاش حرف بزنم.
نگار با تردید و نگرانی نگاهم می‌کرد. روی گرفتم و با کمری که دوباره قوز برداشته بود، خیره به زمین گفتم:
- فقط نمی‌دونم چطوری این کارو بکنم.
نگار قبل از این‌که سوالش را بپرسد کمی مکث کرد.
- می‌خوای از طریق خوابت باهاش حرف بزنی؟
لحنش محکم نبود انگار تردید و واهمه داشت.
- نه، فکر نکنم بتونم. من توی خواب فقط اون رو می‌بینم و هیچ نقشی ندارم.
- خب... شاید نخواستی!
چشم در چشمش شدم. حرفش مرا به فکر فرو برد.

***
سیاهی، سیاهی، سیاهی، شاید هم حافظه‌ام پریده بود و چیزی به خاطر نداشتم؛ اما وقتی دیشب دوباره خوابیدم هیچ خوابی ندیدم، هیچ... خوابی!
نگار که مشغول بستن موهایش بود، با شنیدن حرفم دستانش خشک شد.
- ها؟!
بیخیال موهایش شد درحالی که کش مویش دور مچش بود. نزدیک تخت شد و کنارم نشست.
- هیچ خوابی ندیدی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- همیشه می‌خواستم که دیگه اون خوابا رو نبینم؛ ولی حالا که خواستم ببینمش... .
چشم در چشم نگار شدم و گفتم:
- انگار ناپدید شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- خب... شاید چون زیاد آشفته بودی... .
بین حرفش پریدم.
- نه نگار، من تو بدترین شرایط هم اونو می‌دیدم... فکر می‌کنم که... دیگه قرار نیست ببینمش... اون کل زندگیشو بهم نشون داد، انگار... فقط همین قصدو داشته.
- حالا که... این‌طور شده... پس... .
سرش را به معنای «می‌خوای چیکار کنی؟» تکان داد که آهی کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم.
نگار نچی کرد و زیر لب گفت:
- ای بابا.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- من نمی‌تونم بذارم این‌جوری بشه.
- لاله؟
به طرفش چرخیدم که گفت:
- بهتر نیست از اونا کمک بگیریم؟
به هیچ عنوان مایل نبودم دیگر حرفی با آن‌ها بزنم. صورتم درهم رفت. نارضایتی روی چهره‌ام نشسته بود؛ ولی متأسفانه راه دیگری به ذهنمان نمی‌رسید؛ اما ناگهان موردی به خاطرم آمد که چشمانم را گرد کرد.
- نگار!
توجه‌اش را که جلب کردم، با بهت گفتم:
- من... نگار!
طاقت نیاورد و بلند شد.
- چی‌شده؟
اخم کردم. از چیزی که در سر داشتم مطمئن نبودم.
- لاله حرف می‌زنی یا نه؟
سمت تخت رفتم و دوباره نشستم.
- نگار!
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. صدایم را تا حد امکان پایین آوردم تا کسی حرف‌هایمان را نشنود.
- من اون‌جا تونستم سامان و بقیه بچه‌ها رو ببینم.
- می‌دونم، شاهینا بهم گفت؛ ولی... این چه ربطی به قضیه تو داره؟
ایستادم و نزدیکش شدم.
- من توی چادر بودم. ببین درست یادم نیست مثل یه خاطره دور به نظر میاد، مطمئنم نیستم؛ ولی من توی چادر نشسته بودم، یه دفعه به خودم اومدم و دیدم بیرونم!
صورت نگار از سوال ذهنش درهم رفت که اضافه کردم.
- اما بعدش بیهوش شدم و دیگه چیزی حالیم نشد. وقتی هم بهوش اومدم و برگشتم... چشام قرمز بود!
اخم نگار شدیدتر شد. به فکر فرو رفته بود.
- لاله؟
نگاهش که کردم، پرسید.
- تو اینو یه بار دیگه تجربه نکردی؟
- چی؟
- یادته وقتی اون جنازه توی سطل زباله رو دیدیم؟
عوض جواب دادن، به آن شب فکر کردم. یادآوریش باعث شد اخم کنم؛ اما با روشن شدن موردی دوباره چشمانم گرد شد. نگار در برابر عکس‌العملم گفت:
- آره، تو اون‌جا هم از هوش رفتی و بعد چشات قرمز شد!
سرم را تکان دادم و لب زدم:
- آره‌آره.
- لاله؟
دوباره چشم در چشمش شدم که با احتیاط گفت:
- اونا در مورد بیداری حرف می‌زدن دیگه؟
همان یک جمله کافی بود تا مغزم هوشیار شود.
- یعنی... ‌.
ادامه ندادم؛ اما نگار در جوابم با نگاهی متأسف سرش را آرام به بالا و پایین تکان داد. پاهایم آرام از او فاصله گرفتند. چند قدم برداشتم و پشت به او دوباره ایستادم. فکر پشت فکر. مغزم مدام مشغول بود و افکار دیگر نمی‌توانستند با او تماس بگیرند چون مدام حواسم دور یک چیز می‌چرخید. با گذشت یک دقیقه حدسی در سرم شکل گرفت. چرخیدم و به نگار نگاه کردم؛ اما انگار او زودتر حدس زده بود چون پرسید:
- تو هم به همون چیزی فکر می‌کنی که من فکر می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چندی خیره هم‌ ماندیم. گفتم:
- من فکر می‌کنم اونی که منو بیرون از چادر برد... اون بوده!
نگار جلو آمد و گفت:
- پس به یاد بیار دقیقاً وقتی چشمات قرمز می‌شدن چه احساسی داشتی؟ یهو چه اتفاقی برات می‌افتاد؟... احتمالاً این تنها راه ارتباطی شما دوتاست.
وقتی تصور می‌کردم که غیر از من شخص دیگری نیز بدنم را کنترل کرده است، مورمورم میشد و وحشت می‌کردم.
دست نگار روی بازویم نشست و مرا از خودم دور کرد.
- لاله؟
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. زمزمه کردم:
- فقط چند ثانیه.
لازم بود احساساتم را کنترل کنم. نیاز داشتم ذهن آشفته‌ام را آرام کنم. وقتی چشمانم را باز کردم شروع به راه رفتن کردم، در همان حین به خاطر آوردم که دقیقاً چرا و در چه زمانی از هوش رفتم. بدون این‌که به نگار نگاهی بیندازم همزمان با قدم زدن گفتم:
- خب اولش وقتی اون جنازه رو نشونم دادی، وقتی چشمم به زخمش افتاد، احساس کردم اون زخمو یه جایی دیدم؛ ولی به یاد نمی‌آوردم کجا. احساس عجیبی داشتم، یه احساس آشنا، بعدش نتونستم درست نفس بکشم و‌... از هوش رفتم. دفعه بعدم تقریباً همین اتفاق افتاد. زمانی از هوش رفتم که می‌خواستم قدم بزنم. من توی خیابون یکیو دیدم، اون خیلی برام آشنا بود.
موقع حرف زدن از دستانم‌ هم کمک می‌گرفتم. از حرکت ایستادم و ماتم‌زده رو به افق ادامه دادم:
- من اون شخصو توی خوابم دیده بودم... و بعدش یک سنگینی روی سی*ن*ه‌م حس شد و از هوش رفتم.
نفسم را آرام از دهانم خارج کردم و به نگار چشم دوختم.
- وقتی هم پیش سامان بودم داشتم به یه چیزی فکر می‌کردم، به صدایی که گاهی اوقات می‌شنیدم.
- صدا؟
تازه متوجه شدم که نگار در این بابت چیزی نمی‌داند.
- آره، صدا. من گاهی وقتا صدای سامان رو می‌شنیدم. اون همش سعی داشت یه چیزیو بهم برسونه؛ اما کلماتش مدام می‌شکستن.
یک ابرویش بالا رفت. با نگاه دلخوری طعنه زد.
- این خیلی عالیه که من همه‌چی رو در موردت می‌دونم، نه؟
آهی کشیدم و گفتم:
- من مطمئن نبودم، شک داشتم که توهمه یا نه.
عصبی گفت:
- خب، ادامه بده.
- سامان شب قبلی که اونو ببینم یه چیزی می‌گفت. من داشتم به اون حرفش فکر می‌کردم که... یهو خودمو بیرون از چادر دیدم.
- و هیچی هم یادت نبود؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم که اخم کرد.
- باید یه کاری بکنیم.
سرم را سوالی تکان دادم که گفت:
- فقط بچه‌ها فهمیدن تو چت شده و حرکاتتو دیدن... ما باید از اونا کمک بخوایم. اونا حتماً می‌تونن بهمون کمک کنن.
از این‌که شاهینا و سامان شباهت عجیبی به اشخاص توی خوابم داشتند، حرفی نزدم چون این نظر شخصی خودم بود بنابراین سرم را به تأیید حرفش تکان دادم و گفتم:
- خوبه پس بهشون پیام بده.
- همین کارو می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگار به اتاقش رفت. برای این‌که مشکوک نباشیم من دنبالش نرفتم. داخل اتاق با راه رفتن اضطرابم را کنترل می‌کردم پس از چند دقیقه نگار به اتاق برگشت.
- خب؟ چی گفتن؟
نگار آرام گفت:
- من توی گروه پرسیدم و اونا گفتن که چیز مشکوکی ازت ندیدن.
دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و موهایم را به عقب زدم. با ناامیدی آهی کشیدم و چشمانم را بستم.
- راستی شاهینا نگرانت بود. سامانم می‌گفت حتماً باید باهات حرف بزنه. گفت در مورد چیزیه که فقط خود تو و اون می‌دونین... ببینم اون چیه؟
- ولش کن نگار، الان حال این‌که بخوام در موردش حرف بزنم رو ندارم.
روی صندلی پشت میز نشستم و آرنجم را روی تکیه‌گاهش گذاشتم.
- بگو باید چیکار کنم تا بتونم با اون حرف بزنم؟
دستانش را به کمرش زد و گفت:
- دیگه هیچی به مخم نمی‌رسه.
پایم را به زمین کوبیدم و زیرلب غر زدم:
- لعنتی.
نگار با بی‌حوصلگی گفت:
- مغزت داغ کرده، کمی به خودت زمان بده.
بی‌حوصله‌تر از او جواب دادم:
- حرفا می‌زنیا. ببینم خودتم جای من بودی همینو می‌گفتی؟
پوزخندی زد و گفت:
- معلومه که... نه!
روی تخت نشست و گفت:
- لاله؟
چشمانم را بستم. نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
- نگار میشه تنهام بذاری؟
حرفی نزد؛ اما پس از چندی صدای بلند شدنش به گوشم رسید. وقتی در باز و بسته شد، چشمانم را باز کردم. آهی کشیدم و پیشانی‌ام را روی آرنجم که روی تکیه‌گاه قرار داشت، گذاشتم. خیره به لبه میز زمزمه کردم:
- کی هستی تو؟... چرا منو انتخاب کردی؟
سخت بود، باورش سخت بود که روح یک شخص دورگه در وجودم پنهان شده است. دندان‌های مغزم می‌شکست وقتی می‌خواست هضمش کند، سردرد می‌گرفتم. آخر چطور ممکن بود؟
من... غیر مستقیم... با... موجودات عجیب‌الخلقه... ارتباط... داش... تم... واقعاً؟!
صاف نشستم و دوباره زمزمه کردم:
- پس واسه همین دنبالتون افتادم؟ چون... خودمم عضوی از شمام؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- حالا نه مستقیماً.
ترس لب کج شده‌ام را به حالت قبل برگرداند. ماتم‌زده گفتم:
- چون یه روح دیگه تو وجودمه!
پلک‌هایم را محکم به هم فشردم. طاقت نیاوردم و موهایم را به هم ریختم.

***
تنهایی و خلوت نیز کمکی به حالم نکرد با این حال تنها به نگار اجازه می‌دادم وعده‌های غذایی‌ام را بیاورد هر چند که اشتهایی نداشتم؛ اما نگار به زور آن‌ها را برای من تا بالا می‌آورد. قصد داشتم خودم به نتیجه‌ای برسم. نه گرسنه بودم و نه اشتهایی برای خوردن داشتم؛ نمی‌خواستم ثانیه‌ای را هم تلف کنم. سینی‌‌های غذا بی‌استفاده برمی‌گشتند با این وجود جز نگار شخص دیگری از من خبر نگرفت گویا که حصاری بین من و بقیه کشیده شده بود‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین