جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,517 بازدید, 79 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هیچ ستاره‌ای آسمان را روشن نداشت، چراغ‌های کوچه نیز کفایت نمی‌کردند. باران همچنان با شدت می‌بارید و سرمای هوا را بیشتر می‌کرد. تمام تنم خیس شده بود و دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. حال یا از وحشت یا از سرما، اما فکم بد می‌لرزید. مقابل یک ون مشکی ایستاده بودیم. مردی پیاده شد و در کشویی را برایمان باز کرد. آوا زودتر از من جلو رفت، اما من با دیدن مردان داخلش و همین‌طور آن دم و دستگاه به جای اینکه آرام بگیرم به وحشتم افزوده شد. ناخوداگاه قدمی عقب برداشتم. آوا که بود؟! آوا که متوجه مکثم شد در حالی که یک پایش داخل ماشین بود، با تعجب چرخید و گفت:
- چرا نمیای؟ می‌خوای متوجه‌مون بشن؟
دو کوچه با آن ساختمان بزرگ فاصله داشتیم؛ ولی خطر هنوز هم حس میشد. آوا تمام رخ سمتم چرخید و نزدیکم شد.
- تالیا چته؟
- ت... تو... تو کی هستی؟
انگار دلیل نگرانی‌ام را فهمید که لبخند ملیحی زد و گفت:
- من هر کی که باشم، واسه هر کی تهدید به حساب بیام، قول میدم برای تو خطری نداشته باشم. حالا با من بیا.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و دوباره نیمچه قدمی عقب رفتم. آوا آه کشید و گفت:
- تالیا درسته اونا رفتن، اما هیچ ک.س از کارشون سر درنمیاره، حتی منی که دو ساله زیر نظر دارمشون. اونا غیرقابل پیش‌بینی‌اند. پس بیا تا دیر نشده. ممکنه هر لحظه سر و کله‌شون پیدا بشه، تو که اینو نمی‌خوای؟
بیشتر شک کردم. بیشتر فاصله گرفتم.
- تو... تو دو سال زیر نظر داریشون؟ یعنی چی؟
دوباره عقب رفتم.
- تو کی هستی؟ چرا... چرا می‌خوای به من کمک کنی؟
انگار تازه فهمیدم که باید به این نکته توجه کنم و شک کنم. خدایا!
- بعداً بهت میگم، اما الآن نه تالیا، ما باید بریم. تو چاره دیگه‌ای نداری، مجبوری بهم اعتماد کنی. یا باید منو انتخاب کنی و با من بیای یا اینقدر این‌جا وایسی تا فرزاد پیدات کنه. کدوم رو انتخاب می‌کنی؟
باهوش بود و خوب نقطه ضعفم را می‌دانست. شنیدن نام او کافی بود تا انتخابم مشخص شود. آوا از تردیدم لبخند تلخ و کم رنگی زد. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
- بیا بریم.
باران تمام لباس‌هایش را خیس کرده و به بدنش چسبانده بود. من نیز وضعی بهتر از او نداشتم بلکه بابت توپر بودنم بدتر بودم و این معذبم می‌کرد. سوار ماشین شدیم. آوا با جدیت و کمی اخم با لحنی آمرانه خطاب به دو مرد روبه‌رویی گفت:
- همه چی روبه‌راهه دیگه؟ کسی که بهتون شک نکرد؟
یکیشان با صدای زمختش جواب داد.
- بله خانوم، همه چیز طبق برنامه پیش رفت، حواسمون به افراد کارگاه بود تا متوجه‌مون نباشن.
آوا سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
- خوبه. همون مدرکم کافیه تا دستشو رو کنم.
دستش مشت شد.
- پست فطرت!
تا به حال او را این‌گونه جدی ندیده بودم. ریاست در ظاهرش بالا و پایین می‌رفت، همین‌طور کینه و حرص در چشمانش بیشتر نورپردازی می‌کرد. برای چندمین بار از سرم گذشت که... او که بود؟ خیرگی‌ام را درک کرد و به چشمانم نگاه دوخت. وقتی ترس و شک را در چشمانم دید، نفسش را آرام از سوراخ‌های دماغش بیرون کرد و تکیه‌اش را به صندلی داد، سپس از شیشه در به خیابان زل زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از فشاری که داشتم تحمل می‌کردم چشمه‌ی اشکم خشک شده بود، اما بغض سرسختانه قصد داشت خفه‌ام کند. بیشتر از هر دفعه دلتنگ پدرجانم شده بودم. دلتنگ آن امنیتی که برایم به ارمغان می‌آورد. به نقطه‌ای رسیده بودم که خیال می‌کردم هرگز روحم آرامش را دوباره لمس نمی‌کند حتی در کنار آوا هم آرام نبودم و تا میشد از او فاصله گرفته بودم. این دختری که تا چندی پیش خیال می‌کردم فرشته نجاتم است، حال رفته‌رفته داشت در نظرم شیطانی میشد. خدایا خودت کمکم کن!
هنوز تهران بودیم، اما بیشتر از یک ساعت توی راه بودیم. پدرجان من هم توی همین شهر بود، احتمالاً توی همین شهر به دنبالم می‌گشت. یعنی می‌دانست من هم‌اکنون در یک ون با شیشه‌های دودی هستم؟ می‌توانست پیدایم کند؟ آخ خدا! صدای برخورد باران به سقف ماشین به گوش می‌رسید و همراه با صدای هُم‌هُم موتور، سکوت داخل را پاره‌پاره می‌کرد. با رسیدن به دری بزرگ، ماشین متوقف شد. آوا از پشت شیشه به در نگاه کرد و ابروهایش بالا پرید. بدون اینکه جهت نگاهش را عوض کند، گفت:
- جایی که انتخاب کردن... ‌.
به مرد مقابلش چشم دوخت و حرفش را کامل کرد.
- اینجاست؟
- بله.
دوباره ابروهای آوا بالا رفت. با رضایت به در نگاه کرد و گفت:
- جای خوبی به نظر میاد.
سرش را سمتم چرخاند و ادامه داد.
- پیاده شو.
اول مرد پیاده شد و در را برایمان باز کرد. بعد از آوا از ماشین خارج شدم. لباس‌هایم بابت خیس بودن وزن پیدا کرده و سنگین شده بودند. سه نفر از ماشین پیاده شدند و مرد اول در آهنی را باز کرد. بالای در حالت سقف داشت و تنها یک باریکه کوچک آزاد بود پس کسی نمی‌توانست از طریق در دزدکی وارد حیاط شود. وقتی داخل رفتیم، حیاط بزرگی به چشمم خورد، حیاطی گمشده در میان درختان و بوته‌ها. سنگ‌فرشی، مسیرمان را مشخص می‌کرد. هیچ چیز در برابر چشمانم زیبا به نظر نمی‌رسید، فقط می‌خواستم یک جا پناه بگیرم و کسی به من بگوید دیگر تمام شد، آرام بگیر.
حین نزدیک شدن به ورودی سالن آوا سرش را سمتم چرخاند و نگاهی به من انداخت. من دو وجب عقب‌تر از او بودم، چون پاهایم بین رفتن و نرفتن دودل بود و قدم‌هایم مانند آوا با اطمینان خاطر برداشته نمیشد. به در چوبی سالن که رسیدیم، آوا دستگیره‌ درازش را لمس کرد. با فشار به شستش قسمتی از دستگیره بالا رفت و زیرش صفحه کدنویسی نمایان شد.
لب‌های آوا به سمتی کج شد و زمزمه کرد.
- خوبه، خوب مطمئنه.
سرش را به عقب چرخاند و رو به همان مردی که در حیاط را باز کرد، گفت:
- رمزش؟
- هشت، سی‌وشش، هفتادوچهار ‌و صفرهفت.
آوا کد را وارد کرد و در با صدای تیکی باز شد.
اول آوا داخل رفت، سپس من وارد شدم. سالن تقریباً گرد بود و سرویس کاناپه‌ای در وسط سالن به حالت نیم دایره چیده شده و زمین با کاشی یاسی رنگ پوشیده شده بود. آشپزخانه مقابلمان قرار داشت و اپن بود، آشپزخانه‌ای که کوچک اما مجهز بود. با این‌چکه کسی داخل خانه نبود؛ اما چراغ‌ها روشن بود. آوا با همان سر و وضع و لباس‌های خیس و لیچش سمت آشپزخانه رفت و گفت:
- چی گفتم؟
هم‌زمان با قدم برداشتن، سمتم چرخید و دستانش را به دو طرف باز کرد. با لبخندی کم‌رنگ ولی نگاهی گشاده گفت:
- دیگه همه چی امن و امانه!
با سرخوشی چرخید و وارد آشپزخانه شد. خود را به یخچال رساند و درش را باز کرد که از دیدم گم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با تردید چرخیدم و به مردهای پشت سرم نگاه کردم. سه قدم با آن‌ها فاصله داشتم. دو طرف در، نزدیک دیوار ایستاده بودند و نگاهشان به روبه‌رو بود. هیکل‌های ورزیده و تنومندشان باید به من احساس خوبی می‌داد؛ باید احساس امنیت می‌کردم، اما دلم شور میزد، ساق‌هایم خشک شده و پاهایم توان حرکت نداشتند. به سختی قدمی برداشتم و خطاب به آوا گفتم:
- آوا... مطمئنی که پیدامون نمی‌کنن؟
آوا پارچ شربت را که از سرخ بودن شربت حدس زدم آلبالو باشد، همراه دو لیوان دراز روی اپن گذاشت. در جوابم لبخندی زد و گفت:
- مطمئن‌تر از همیشه.
لیوان‌ها را پر کرد سپس دستانش را باز کرد و روی لبه اپن گذاشت. اضافه کرد.
- بیا، دیگه لازم نیست نگران باشی، به زودی فاتحه‌شون خونده‌ست.
- آوا اما... اون از من یک فیلم داره!
- من رو دست کم گرفتی ها.
تعجب کردم و پلکم پرید. لبخندش وسعت یافت و گفت:
- وقتی بفهمه چه خبر شده فقط وقت کنه خودشو بگیره و در بره. مطمئن باش حتی یادش میره تویی هم بودی.
برای پرسیدن سوالم مکث کردم. تا چند ثانیه سکوت شد.
- هنوزم نمی‌خوای بگی کی هستی؟
پوزخند زد. نگاهش مرموز شد و با همان حالت خم شده جواب داد.
- کسی که قراره خیلی زود اون شیاد و رفیق‌های پست‌تر از خودش رو با خاک یکسان کنه!
هنوز مغزم حرفش را نجویده بود که صدای خنده تو گلوی مردانه‌ای به گوش رسید. سرم را به دنبال صدا چرخاندم. صدا از توی سالن بود؛ اما از پشت دیوار آشپزخانه. ناگهان... . چشمانم از وحشت و حیرت گرد شد، طوری که نزدیک بود گوشه‌هایش پاره شود. او... او... خدای من امکان نداشت! آخر چه‌طور؟!
علیرضا سمت راستش و هومن سمت چپ و نزدیک به دیوار آشپزخانه بود. دستان شرزاد توی جیب‌های شلوارش بود و یک کت چرم مشکی با زیپی باز روی تیشرت لجنی‌اش پوشیده بود. نیمچه قدمی جلوتر از دوستانش بود. حین نزدیک شدن‌شان گفت:
- به اینا چی می‌گفتن جوجه دیو؟
خیره به من با همان لبخند پر تمسخرش ادامه داد.
- آ باریک‌الله.
به آوا چشم دوخت.
- شعر!
آوا زودتر از من به خودش آمد و فوراً با تکیه به دستش با یک جهش سریع و فرز از روی اپن پرید و خودش را به من رساند. مچم را گرفت و مرا به پشت سرش هل داد که تلو خوردم و از شانه دردم گرفت. ابروهای شرزاد بالا پرید و با نیشخند زمزمه کرد.
- عجب سنگری!
هومن پوزخند زد. نگاهش از اول تا الآن فقط به آوا چسبیده بود، نگاهی پر از حس انتقام و کینه‌جویی. با رسیدن به اپن یکی از لیوان‌ها را برداشت و به لب‌هایش نزدیک کرد. در حالی که مستقیم به آوا نگاه می‌کرد، جرعه‌ای نوشید. بیچاره آوا که نمی‌دانست چشمانش روی کدامشان بلغزد، روی هومن یا فرزاد؟ یا علیرضایی که کاملاً خونسرد و بی‌تفاوت روی کاناپه نشست و سپس پاکت سیگارش را از توی جیب شلوارش بیرون کشید و بعد از فندک زدن به برگ سیگار کامی گرفت، طوری که لپ‌هایش فرو رفت، نه نگاهمان کرد و نه برایش مهم بود که نگاهمان کند؛ اما آن دو نفر دیگر مثل دو عقاب زیر نظرمان داشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پشت آوا پنهان شده بودم، اما نمی‌توانستم‌ نگاهم را از آن چشمان قهوه‌ای بگیرم. فرزاد با نیشخند لب زد.
- خوبی عزیزدلم؟
بدنم لرزید از صدای خوف‌ناکش و به کمر آوا چنگ زدم. دومرتبه آوا بود که زودتر به خودش آمد. رو به افرادش کرد و غرید.
- احمق‌ها چرا خشکتون زده؟ اسلحه‌هاتون رو دربیارین دیگه.
ولی... هیچ کدامشان حرکتی نکردند، حتی هدف نگاهشان تغییر نکرد! فرزاد سرش را پایین انداخت و دوباره تو گلو خندید،؛ هومن از آن پوزخندهایش زد! این‌بار وحشت صورت آوا را هم دست‌کاری کرد. نگاه هاج و واجش از سمت آن چهار مرد به سمت هومن و فرزاد در رفت و آمد بود. آوا دندان‌هایش را به روی هم فشرد و خطاب به افرادش غرید.
- ای احمق‌ها شما رو خریده؟ هیچ می‌دونین به دولت پشت کردین ابله‌ها؟
فرزاد زمزمه کرد.
- اوه چه بد دهن.
آوا داد زد:
- دهن کثیفت رو ببند زباله پست فطرت. خیال کردی می‌تونی قسر در بری؟
بلندتر ادامه داد:
- نه!
نفس‌نفس میزد. سرش را به چپ و راست تکان داد و آرام‌تر تکرار کرد.
- نه. خیلی زود می‌ریزن سرت و اون وقته که خنده‌های تهوع‌آورت رو تماشا می‌کنم.
رو کرد سمت افرادش.
- شما هم سزای کارتون رو می‌بینین.
و با انزجار روی زمین و به سمتشان تف کرد.
علیرضا نفسش را با فوت رها کرد که دود سفید سیگار نیز با شدت بیشتری از ریه‌هایش خالی شد. خیره به آن دودها گفت:
- گوشم داره سوت می‌کشه.
و پوزخند دوباره هومن و نگاه برنده‌اش به آوا.
فرزاد چانه‌اش را بالا برد و با سرگرمی در چشمانش گفت:
- بهت پیشنهاد می‌کنم یه سری به چشم پزشک بزنی. ها؟
و نیم نگاهی به آن چهار مرد انداخت. نیشش شل شد و ادامه داد.
- البته اگه بتونی زنده برسی بیرون!
متوجه حرفش نشدم. آوا نیز گیج بود. با اخم به افرادش نگاه کرد؛ اما از حالت چشمانش متوجه شدم که منظور فرزاد را نفهمیده.
- خریدن که سهله، پولش باشه واست فلج هم میشن؛ اما می‌دونی داستان چیه؟
سرش را کمی خم کرد و با انگشت شست بالای لبش را خاراند. دوباره سرش را بالا برد و گفت:
- پلیس ارزش وقتم رو نداره.
آوا تا چند ثانیه خشک و صامت خیره‌اش ماند. وقتی به خودش آمد، دوباره به افرادش نگاه کرد، این دفعه عمیق‌تر و طولانی‌تر. چشمانش باریک شده و با ریزبینی و دقت داشت نگاهشان می‌کرد. یک دفعه چشمانش گرد شد و جا خورد. سریع رو کرد به فرزاد و غرید.
- باهاشون چی کار کردی؟ گوش کن، اگه... اگه بلایی سرشون بیاری فقط اوضاع رو بدتر می‌کنی. همین‌طوریش هم پروندت سنگین هست پس با گرفتن ما سخت‌ترش نکن. لجبازی رو بذار کنار فرزاد.
پرونده؟! حتی وقت نداشتم به حرف‌هایی که زده میشد فکر کنم. صحنه‌ها تندتند ورق می‌خوردند و مشخص نبود انتهای این فیلم چه می‌شود... شاید هم بود! فرزاد تنها با ابروهایی بالا رفته و سرگرمی نگاهش کرد. یک لحظه چشمانش چرخید و روی من افتاد که فوراً نگاهم را گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بالاخره هومن به حرف آمد. هنوز کنار اپن ایستاده بود و از کمر به سنگ تکیه داده بود.
- تو همچینم وزن نداری که بخوای پرونده‌مون رو سنگین کنی. پس بود و نبودت فکر نکنم اهمیتی داشته باشه، ولی خب... نگران آدم‌هات نباش، جاشون امنه، در مقایسه با تو!
تکیه‌اش را گرفت و قدمی برداشت. وقتی دیدم دارد نزدیک‌مان می‌شود، بیشتر به آوا چنگ زدم. خدایا! هومن پشت شیشه‌های عینکش به آوا زل زده بود. هم‌زمان با قدم‌های آرامی که به سمتمان برمی‌داشت، ادامه داد.
- واقعاً تو اون مغز کوچولوت خیال کردی من دو ماده رو تنها می‌ذارم؟
نگاهش سرد و تیره شد.
- قبل اومدن دوربین‌ها، یه چیزهایی پچ‌پچ می‌کردن.
پشت انگشت اشاره‌اش را به دماغش کشید و سپس همان دستش را هم درون جیب شلوارش فرو کرد.
- می‌گفتن یکی آسه‌آسه اومده یه چیزی انداخته تو شلوار ما و بعدش هم فلنگ‌ رو بسته. می‌شناسیش؟
آوا که متوجه لپ کلامش شد، کمرش را صاف کرد و سی*ن*ه سپر کرد. این دختر به حق که شهامت داشت. یا زیادی به خود مطمئن بود، یا زیادی به خود مطمئن بود! چشم در چشمش گفت:
- من قصد نداشتم اون کار رو با تو بکنم، ولی... می‌بینم بد نشده. دردت گرفت خاله جون؟
هومن نیشخند زد که ردیف دندان‌های سفیدش به چشم خورد. نگاهش را این دفعه با کینه بالا آورد و نم‌نم لبخندش گم شد و آن چهره جدی و ترسناکش را، رو کرد. خطر را خیلی نزدیک‌تر حس کردیم. من به کمر آوا چنگ زدم و آوا مچم را فشرد. جو سنگین و غیرقابل تحملی در فضا پیچیده بود. قلبم تند و با قدرت می‌تپید، ذهنم به تقلا افتاده بود و هر چه افکار منفی بود بالا می‌آورد. یک دفعه... .
- اُ اُ اُ ‌خروس جنگی‌ها! قبل اینکه به جون هم بپرین دختر منو پس بدین.
به من چشم دوخت و یک دستش را باز کرد.
- بیا اینجا عمو، اونجا خطرناکه. نوکت می‌زنن ها!
آوا وادارم کرد قدمی به عقب برویم. رو به فرزاد گفت:
- جرئت داری بهش دست بزن.
فرزاد از آن لبخندهای تمسخر آمیزش زد و هومن بود که در جوابش گفت:
- تو بهتره بچسبی به کلاه خودت چون قسم خوردم بد اصلاحت کنم!
آوا نیشخند صداداری زد و غرید.
- مردشو نمی‌بینم!
این دختر عجیب نترس بود. بین گله‌ای گرگ آن هم سه آلفا تک و تنها ایستاده بود، اما هرگز ضعف نشان نمی‌داد. حالا من... کم مانده بود از شدت لرزشِ بدنم بندری برقصم! فرزاد همان‌طور که داشت نزدیک میشد، رو به من گفت:
- بیا این‌جا. کاریت ندارم.
لبش کج شد و ادامه داد.
- مگه تا حالا کاریت داشتم؟ بیا. خودت بیای بهتره‌ ها.
چشمانش را باز و بسته کرد.
- بهم اعتماد کن، دلت نمی‌خواد که من بیام؟ بیا!
و در حالی که دست دیگرش توی جیب شلوارش بود، دستش را دوباره باز کرد. سالن بوی دود گرفته بود و علیرضا همین‌طور در سکوت و آرامش، سیگار پشت سیگار می‌سوزاند. از یک طرف هومن مقابلمان بود و از طرف دیگر شرزاد به مانند یک گرگ آرام‌آرام از سمت چپ به طعمه‌اش نزدیک میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آوا به دفاع از من با لحنی محکم گفت:
- تالیا هیچ جایی... .
صدایش شکست چون هومن سیلی‌ای بی‌رحمانه به صورتش زد. از شدت ضربه آوا روی زمین پرت شد و چون من به لباسش چنگ زده بودم، نزدیک بود بیفتم. در همان لحظه دستی دورم حلقه شد و بسته شدن آن حلقه همانا و بریدن نفس من نیز همانا! با چشمانی گرد به چشمانش نگاه کردم. صورتش فاصله زیادی با صورتم نداشت و این نزدیکی، این حضور، این فاصله... قطعاً یک فاجعه بود. یک لبخند کج حتی لب‌هایش را هم ترسناک کرده بود. تک‌تک اجزای این مرد ترسناک بود؛ چه از موهایش که سمت پیشانی‌اش شانه خورده و در یک نقطه فرضی جمع میشد، چه از آن هیکل. تمامش عضله بود و حتی ماهیچه‌هایش به مانند استخوان سفت بودند. قطعاً با یک فشار ساده می‌توانست کمرم را با بازویش بشکند و تنها پنجه‌اش کافی بود تا جمجمه‌ام را خرد کند.
- منو... زدی؟!
صدای آوا بود که توجهم را جلب کرد، اما قدرتش را نداشتم که نگاهش کنم. چشمان تیز و داغ فرزاد نگاهم را به تیله‌هایش گره زده بود. انگار آن دانه‌های سیاه نفرت و شرارت در خود جمع کرده بودند که این‌گونه چشمانش شریر می‌نمود.
- بی‌شرف!
جیغ آوا قدرت این را داشت تا توجه همه را به خود جلب کند. با حیرت سرم را چرخاندم و نگاهش کردم. حین ادای آن جمله‌ کوتاهش با شتاب بلند شد، مثل ماده‌ای وحشی مشت محکمی به لپ هومن زد که سر هومن چرخید و عینکش روی دماغش کج شد. چشمانم از این حرکتش گرد شد؛ ولی فرزاد با نیشخند تماشایشان می‌کرد. هومن به مانند من ماتش برده بود. با چشمانی گرد و وحشی به آوا نگاه کرد.
- تو الآن دقیقاً چه گوهی خوردی؟
- اشتباه نکن، من تو رو نمی‌خورم. تو خوراک دوست‌هاتی و بس.
هومن به یک‌باره عینکش را از جلوی چشمانش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد. انگار شخص مقابلش یک مرد قوی هیکل بود که آن‌طور حمله‌ور شد. مشتش سر آوا را نشانه گرفت، ولی آوا سریع جاخالی داد و خودش را به پشت هومن رساند که هومن این‌بار فرزتر عمل کرد و با لگد آوا را روی زمین پرت کرد. ناخودآگاه جیغ کشیدم و خواستم سمتش بروم که حلقه دورم مانع شد. فرزاد آرام لب زد.
- جو گیر نشو جوجه دیو.
با بهت نگاهش کردم. گیج و منگ بودم. نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان دهم، به درد خودم بپیچم یا نگران آوا باشم؟ هومن با لگدی که به شکم آوا زد، نالهٔ جیغ‌آلودش را بلند کرد. دوباره سرم چرخید. چشمان گرد شده‌ام صحنه مقابلم را هضم نمی‌کرد. هومن با آن هیکل گنده‌اش که کم از فرزاد نداشت، به جان یک تکه گوشت افتاده بود که از من لاغرتر و شکننده‌تر بود. خدایا این‌ها رحم نمی‌شناسند؟ آدم‌اند؟! فرزاد سرش را سمت گردنم خم کرد و پچ زد.
- من نمایش جالب‌تری دارم، قول میدم از اون بیشتر خوشت بیاد.
گیج و حیران نگاهش کردم. مغزم با کلی تصویر و اتفاق وا مانده بود و نمی‌دانست چه چیزی را باید هضم کند. اصلاً کدام یکی را اول شروع کند؟
مات و مبهوت زمزمه کردم.
- ک... ک... کشتش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پلکم پرید و دوباره به آوا نگاه کردم. در خودش جمع شده بود و سعی داشت جلوی ضربه‌های بی‌وقفه هومن را بگیرد. هومن یک نفس داشت به او لگد میزد. رنگش سرخ شده و رگ شقیقه‌اش برجسته بود. پلکم دوباره پرید. دهانم باز شد، ولی صدایی از آن خارج نشد. می‌توانستم نگاه پر لذت فرزاد را روی خودم ببینم. تماشا کردن حال اسفناکم سرگرمش می‌کرد، ولی اصلاً برایم اهمیت نداشت. آن دختر... آن دختر زیر آن لگدها بدون شک طاقت نمی‌آورد، می‌مرد! خدایا واقعاً قصد داشتند در همین لحظه مرتکب چنین قتل دردناکی شوند؟ با پرش دیگر پلکم قطره اشکم روی گونه‌ام چکید. ولی... آوا تنی نبود که بخواهد روی زمین بماند! کسی نبود که بخواهد به زانو بیفتد. به یک‌باره سریع و چند مرتبه غلت زد تا از هومن فاصله گرفت و سپس بی‌درنگ ایستاد، اما کمی تلو خورد. درد در چهره‌اش بود، اما سرسختانه مقاومت می‌کرد. یک دستش روی شکمش بود و سر انگشتانش پهلویش را لمس می‌کرد. کمی فقط کمی خمیده بود و وزنش روی یک پایش بود.
هومن بی رحم. هومن خدانشناس. دلم برای آوا سوخت، ولی خوشحال بودم که مثل من بازنده نبود. خوشحال بودم که حریف خودش است. آوا خون توی دهانش را دقیقاً روی کفش هومن تف کرد و برای حرصی کردنش نیشخندی زد. دندان‌هایش خونی و قرمز شده بودند. نفس‌زنان و منقطع گفت:
- خاله جونم... وحشی شده؟ قرص‌هات رو نخوردی پسرم؟
و دوباره نیشخند. با وحشت به هومن نگاه کردم. کبود شده بود. فک تراشیده‌اش سفت و منقبض شده بود. دستانش مشت و رگ‌ها پوست پشت دستانش را کش آورده بودند.
آوا چرا این‌قدر وقت نشناس بود؟ الآن وقت زبان درازی بود؟ او واقعاً تا این حد سر نترس داشت؟
- پوف! دارن حوصله‌م رو سر می‌برن.
قبل از اینکه بتوانم حرفش را درک کنم، زیر پاهایم خالی شد و مرا روی دستانش بلند کرد. بی‌اختیار جیغ زدم.
- آوا!
دیدم که آوا سمتم خیز برداشت و داد زد.
- بذارش زمین بی‌همه چیز.
هومن از پشت به یقه‌اش چنگ زد و گفت:
- خفه!
آوا چرخید تا یقه‌اش را آزاد کند و دوباره به جان هم پریدند. شک داشتم برنده... آوا باشد! هومن دو برابرش بود و چهار برابرش عضله و ماهیچه داشت؛ اما آوا... آه خدایا. مطمئن بودم که تپش قلبم را روی سی*ن*ه‌اش حس می‌کند، بغضم را درون چشمانم می‌بیند، از درماندگی و عجزم لذت می‌برد. دستانم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و خودم را به عقب کشاندم تا فاصله‌ای هر چند کم بینمان ایجاد شود، با اینکه سفت در آغوشش بودم!
- ولم کن. از من چی می‌خوای؟ چرا دست از سر من برنمی‌داری؟
بیشتر به سی*ن*ه‌اش فشار دادم. آنقدر که عقب رفته بودم کمرم درد گرفته بود.
- توروخدا بی‌خیالم شو. دیگه چیزی ازم نمونده، همه چیزم رو گرفتی. چرا بس نمی‌کنی؟
بغضم شکست و گفتم:
- خواهش می‌کنم ولم کن. بذار برم.
با هق‌هق ادامه دادم:
- من دیگه نمی‌تونم.
التماس می‌کردم و او تماشایم می‌کرد. اشک می‌ریختم و یک لبخند محو روی لب‌هایش بود. این مرد... این مرد به حق که انسان نبود، نه نبود، نبود. ماامیدی سستم کرد، پیشانی‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم و هق زدم. به مانند یک کبک که سرش را توی برف فرو کرده تا از دست شکارچی‌اش در امان باشد، من نیز سر به شانه‌اش چسبانده بودم و چشم بسته بودم تا برای لحظه‌ای، تا برای ثانیه‌ای ذهنم آرام بگیرد و خیال کند همه چیز امن و امان است، خطری تهدیدش نمی‌کند. در حالی که در آغوش شکارچی‌ام بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هق‌هق‌هایم بدنم را تکان می‌داد. در تمام مدت او ساکت بود و یک لحظه هم سنگینی نگاهش از رویم برداشته نشد. احساس کردم از پله‌هایی پایین می‌رویم. صدای داد و فریاد هومن و آوا را خیلی کم و در پس‌زمینه می‌شنیدم. مرا داشت به کجا می‌برد؟ با وحشت سر که بلند کردم با دیدن نمایی نیلی رنگ جا خوردم. با بهت به دیوار نیلی رنگ نگاه کردم سپس اطراف را از نظر گذراندم. یک باشگاه شخصی با استخری بزرگ. نفس‌هایم شکست و تند شد. او... او قصد داشت چه کار کند؟
- می... می‌خوای باهام چی کار کنی؟
جوابم را نداد. بی‌اختیار هق زدم و گفتم:
- توروخدا... توروخدا... .
هق‌هق دوباره‌ام حرفم را قطع کرد. به شدت ترسیده بودم و با عجز و درماندگی به اطراف نگاه می‌کردم تا شاید نقشه‌اش را بفهمم که... . داشتیم به استخر نزدیک می‌شدیم! بدنم یخ زد و رنگم به عینِ پرید. شوکه و ناباور نگاهش کردم. سوال را در چشمانم خواند و لب‌هایش به دنبال پوزخندی کج شد. به استخر رسیدیم. من به حالت خوابیده در آغوشش بودم و استخر زیر بدنم قرار داشت، درست یک سانت جلوتر. با درک نقشه‌اش ناخودآگاه به لباسش چنگ زدم. در واکنش کاری که می‌خواست انجام دهد فقط توانستم سرم را به چپ و راست تکان دهم. خیره نگاهم می‌کرد. نگاهش قابل خواندن نبود و نمی‌توانستم افکارش را بفهمم. اگر چشم‌ها پنجره‌ای بودند به سمت درون، چشمان او فقط سیاه‌‌چال بودند و بس، باتلاق بودند و بس، مرداب بودند و بس، تنها خفه‌ات می‌کردند و تمام.
چنان غرق آن جاذبه نگاهش بودم و خود را در وحشت گم کرده بودم که متوجه نشدم کی و چطور مرا پرت کرد. تنها زمانی به خود آمدم که زیرم خالی شد و دلم هری ریخت. ریه‌هایم قبل از این‌که بدنم سرمای آب را لمس کند، از کار افتاد و قفل شد. شنا بلد نبودم. من لعنتی شنا بلد نبودم. من احمق شنا بلد نبودم. آخ! آخ که چقدر پدرجانم اصرار کرد کمی مهارت یاد بگیرم. چقدر گفت برو شنا، برو تیراندازی، برو کلاس دفاع‌شخصی، اما من... . هه! تنبلی‌ام میشد! فریب آرامشی را می‌خوردم که دورتادورم را گرفته بود. اصلاً من چه نیازی داشتم به شنا؟ چه احتیاجی بود به رزم؟ من که همیشه در امنیت آغوش گرم پدرجانم بودم، پدرم یک نظامی بود! دعای خیر مادرجانم همیشه همراهم بود، چه نیازی به سفارش‌های پدرم داشتم؟ آن پیرمرد همیشه دل‌نگران بود، اما... . نمی‌دانستم، به خدا که نمی‌دانستم دعای خیر اگر باشد ابلیس هم است! شیطان‌های زیادی برای دریدن نجابتم کمین کرده‌اند. به خدا نمی‌دانستم، نمی‌دانستم و حال... . لپ‌هایم پر هوا شده بود. تقلا داشتم تا بالا بیایم، اما هر چه دست و پا می‌زدم بیشتر به عمق فرو می‌رفتم. استخر بیش از سه متر بود. کمی هوا از دهانم خارج شد که سریع لب‌هایم را به‌هم چفت کردم. هوا به شکل چند حباب به سمت بالا رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
همین‌طور به اعماق استخر کشیده می‌شدم. سایه‌ای از تصویر او، اوی شرزاد روی آب افتاده بود و بابت افتادن من آب استخر مواج شده بود و آن سایه نیز موج می‌خورد. هر چه پایین‌تر می‌رفتم سنگینی پشت گوش‌‌هایم بیشتر حس میشد و بیشتر به اعماق کشیده می‌شدم. اطراف سرد و تاریک بود و دیگر دید واضحی به آن سایه نداشتم. بدنم خسته شد. شانه و ران‌هایم درد گرفت. کمبود اکسیژن بدنم را از تقلا انداخت. به طور حتم رنگم سرخ شده بود. دوباره هوا از دهانم خارج شد؛ اما طولانی‌تر. سست شده بودم و زمان برد تا لب‌هایم را ببندم و هوا را در لپ‌هایم ذخیره کنم. کمرم به کف استخر خورد و دو مرتبه بدنم بالا آمد. چشمانم خمار شدند و پلک‌هایم اصرار کردند تا یکدیگر را لمس کنند. در اوج بی‌نفسی کم‌کم بدنم داشت رها میشد، سبک میشد. درون آب معلق بودم و او... . هیچ تکانی نخورد! همین‌طور داشت غرق شدنم را تماشا می‌کرد. خدای بزرگ! درون هر کسی اگر ذره‌ای مهربانی یافت میشد، ولی درون او سیاهی محض بود! تنها سیاهی و تاریکی را میشد از بطن وجودش بیرون کشید، طوری که هر چقدر از آن برداشت کنی محصولش دو برابر شود. درون او پر بود از سیاهی. ذهنش، قلبش حتی روحش سیاه بود. او... یک شبح سیاه بود! لحظه‌ای تصویر پدرجانم روی پرده ذهنم به نمایش درآمد. اگر او اینجا بود چه می‌کرد؟ مراقبم بود. از اوی شیاد دورم می‌کرد. اجازه نمی‌داد خطری تهدیدم کند، ولی... نه! حتم داشتم اگر پدرجانم هم این‌جا بود شرزاد باز هم این‌گونه خردم می‌کرد، یا نه خیلی بدتر از الآن در مشت غرورش لهم می‌کرد تا به همراه من پدرجانم نیز زجر بکشد و با درد نابود شود. برای اولین بار خوشحال بودم که کنار پدرجانم نیستم. کنارش نیستم تا کمر شکسته‌اش را ببینم، تا عجز را در چشمان اسطوره و قهرمان زندگیم ببینم. شرزاد مجال نمی‌داد، هر که را که سد راهش میشد نابود می‌کرد. خدا را شکرت که پدرجانم این‌جا نیست! چشمانم بسته و وزنم کاملاً رها شد. دیگر نبود اکسیژن آزارم نمی‌داد چون ریه‌هایم داشتند می‌مردند و برای بلعیدن اکسیژن بهانه‌جویی نمی‌کردند. صدای گنگی شنیدم، مثل این بود که کسی آب را شکافته و به درونش خزیده. گیج‌تر از آن بودم که بخواهم به دلیلش فکر کنم، اما ناگهان دستی بازویم را گرفت و مرا بالا کشید. همین که به سطح رسیدیم و سرم بیرون آمد، چشمانم تا حد ممکن باز شد و دهانم برای جارو کردن اکسیژن تا انتها باز شد. سرفه کردم و به کتف فرزاد چنگ زدم و دومرتبه سرفه کردم. چنان بدنم هوشیار شده بود که انگار آن دختر مرده زیر آب من نبودم. نفس‌نفس می‌زدم و ریه‌‌هایم دردناک شده بود. سوراخ‌های دماغم کافی نبودند و با دهانم اکسیژن را می‌بلعیدم. پیشانی‌ام را روی شانه فرزاد گذاشتم و به نفس کشیدن ادامه دادم. هنوز بدنم سست بود چون بیشتر انرژی‌ام را با دست و پا زدن از دست داده بودم همین‌طور وحشت از مرگ تضعیفم کرده بود. او تنها از بازو مرا روی آب نگه داشته بود. سنگینی نگاهش را احساس می‌کردم، ولی حتی توان نداشتم عقب بکشم تا لااقل به او تکیه نکنم، کسی که مسبب این حالم بود! بازویم را رها کرد، ناخودآگاه به او چنگ زدم و زمزمه‌وار گفتم:
- نه!
اما وقتی دستش دورم حلقه زد، کمی آرام گرفتم. به طرف انتهای استخر رفت، قسمتی که تاریک‌تر و وحشت‌آور بود. روشنایی ضعیفی که خاموشی باشگاه را می‌شکست در واقع نوری بود که از طبقه بالا به روی پله‌ها خزیده بود. چراغ‌های باشگاه همگی خاموش بودند و فضا نیمه تاریک بود و نیلی بودن نمای باشگاه به این تاریکی اضافه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هر چه عقب‌تر می‌رفتیم احساس بی‌پناهی بیشتری می‌کردم و چون پشتم به انتهای استخر بود، این احساس دو برابر نیز سنگینی می‌کرد.کتفم سختی لبه استخر را حس کرد و متوجه شدم بالاخره به قسمت عمیق استخر رسیدیم چون این بخش تاریک‌تر و دلهره‌آورتر بود. پاهایم از ترس بی‌حس شده بودند و نمی‌توانستم تکان بخورم. تمام وزنم را حلقه دور کمرم متقبل شده بود. گردنش را سمتم خم کرد. قبل از اینکه داخل استخر بپرد لباسش را درآورده بود و شلوارش از داخل آب به چشم می‌خورد. سی*ن*ه‌اش به مانند یک سنگ مرمری سفید و بی‌نقص بود و قطرات آب از رویش سر می‌خورد. این سی*ن*ه سختی یک تخته سنگ را داشت، آن‌قدر سنگ و سخت که اگر لیوانی به آن می‌خورد شیشه‌اش خرد و پودر میشد. یکی از آن بازوهای دو طبقه و به‌هم پیچ خورده‌اش را دور بدن نحیفم حلقه کرده بود و آرنج دست دیگرش روی لبه استخر بود. یک فشار ساده کافی بود تا با آن بازوی قدرتمندش کمرم را نصف کند و استخوان‌هایم به صدا درآید.آب از موهای سیاهش به روی تیغه دماغش چکه می‌کرد و چشمان وحشی‌اش تیز و بران خیره‌ام بود. من هنوز نفس‌نفس می‌زدم و ضعف داشتم. کنار گوشم لب زد.
- عزیزدلم ترسید؟
مردمک‌های لرزانم روی چشمان پلیدش رفت و برگشت، رفت و برگشت. کم‌کم متوجه شدم. کم‌کم به خودم آمدم. کم‌کم بغض مرا به خاطر آورد و سمت خانه‌اش حمله‌ور شد. کم‌کم گلویم متورم و راه نفسم تنگ شد. چشمه اشکم جوشید و با ناباوری نگاهش کردم. آن حبابک مانع دید شفافم شده بود؛ ولی نه، اهمیتی نداشت. تماشای آن چهره آخرین چیزی بود که می‌خواستم، اما چشمانم با بهت و حیرت به چشمان خونسردش زل زده بود.
او باعث شد من اوج ضعفم را حس کنم. او باعث شد من اوج بی‌کسی‌ام را حس کنم. او باعث شد من اوج بی‌پناهی‌ام را درک کنم. او باعث شد تا من خود مرگ را تجربه کنم! من مرگم را دیدم، جان دادن را چشیدم و همه‌اش به خاطر او بود. قطره اشکم چکید. فرو ریخت؛ عزتم، باقی‌مانده عزتم فرو ریخت. دیگر هیچ بودم، یک تهی، یک توپ خالی و از کار افتاده، یک لیوان خالی و ترک خورده. دیگر یک تهی بودم و هیچ، حتی هیچ هم نبودم، او... او مرا ویران کرد. ذره‌ذره‌ام را زیر غرورش له کرد. سرم را پایین انداختم و اجازه دادم تا ذرات له شده غرورم از چشمانم سر بخورد. اجازه دادم تا جفتمان آن‌ها را تماشا کنیم. از خودم بابت این همه بی‌عرضگی و ضعف متنفر شده بودم و این ابراز ضعف را یک تنبیه برای خودم در نظر گرفتم. دیگر برایم مهم نبود که از رنجم لذت می‌برد و سر خوش می‌شود. من بازی را باخته بودم، از همان ابتدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین