- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
هیچ ستارهای آسمان را روشن نداشت، چراغهای کوچه نیز کفایت نمیکردند. باران همچنان با شدت میبارید و سرمای هوا را بیشتر میکرد. تمام تنم خیس شده بود و دندانهایم بههم میخورد. حال یا از وحشت یا از سرما، اما فکم بد میلرزید. مقابل یک ون مشکی ایستاده بودیم. مردی پیاده شد و در کشویی را برایمان باز کرد. آوا زودتر از من جلو رفت، اما من با دیدن مردان داخلش و همینطور آن دم و دستگاه به جای اینکه آرام بگیرم به وحشتم افزوده شد. ناخوداگاه قدمی عقب برداشتم. آوا که بود؟! آوا که متوجه مکثم شد در حالی که یک پایش داخل ماشین بود، با تعجب چرخید و گفت:
- چرا نمیای؟ میخوای متوجهمون بشن؟
دو کوچه با آن ساختمان بزرگ فاصله داشتیم؛ ولی خطر هنوز هم حس میشد. آوا تمام رخ سمتم چرخید و نزدیکم شد.
- تالیا چته؟
- ت... تو... تو کی هستی؟
انگار دلیل نگرانیام را فهمید که لبخند ملیحی زد و گفت:
- من هر کی که باشم، واسه هر کی تهدید به حساب بیام، قول میدم برای تو خطری نداشته باشم. حالا با من بیا.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و دوباره نیمچه قدمی عقب رفتم. آوا آه کشید و گفت:
- تالیا درسته اونا رفتن، اما هیچ ک.س از کارشون سر درنمیاره، حتی منی که دو ساله زیر نظر دارمشون. اونا غیرقابل پیشبینیاند. پس بیا تا دیر نشده. ممکنه هر لحظه سر و کلهشون پیدا بشه، تو که اینو نمیخوای؟
بیشتر شک کردم. بیشتر فاصله گرفتم.
- تو... تو دو سال زیر نظر داریشون؟ یعنی چی؟
دوباره عقب رفتم.
- تو کی هستی؟ چرا... چرا میخوای به من کمک کنی؟
انگار تازه فهمیدم که باید به این نکته توجه کنم و شک کنم. خدایا!
- بعداً بهت میگم، اما الآن نه تالیا، ما باید بریم. تو چاره دیگهای نداری، مجبوری بهم اعتماد کنی. یا باید منو انتخاب کنی و با من بیای یا اینقدر اینجا وایسی تا فرزاد پیدات کنه. کدوم رو انتخاب میکنی؟
باهوش بود و خوب نقطه ضعفم را میدانست. شنیدن نام او کافی بود تا انتخابم مشخص شود. آوا از تردیدم لبخند تلخ و کم رنگی زد. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
- بیا بریم.
باران تمام لباسهایش را خیس کرده و به بدنش چسبانده بود. من نیز وضعی بهتر از او نداشتم بلکه بابت توپر بودنم بدتر بودم و این معذبم میکرد. سوار ماشین شدیم. آوا با جدیت و کمی اخم با لحنی آمرانه خطاب به دو مرد روبهرویی گفت:
- همه چی روبهراهه دیگه؟ کسی که بهتون شک نکرد؟
یکیشان با صدای زمختش جواب داد.
- بله خانوم، همه چیز طبق برنامه پیش رفت، حواسمون به افراد کارگاه بود تا متوجهمون نباشن.
آوا سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
- خوبه. همون مدرکم کافیه تا دستشو رو کنم.
دستش مشت شد.
- پست فطرت!
تا به حال او را اینگونه جدی ندیده بودم. ریاست در ظاهرش بالا و پایین میرفت، همینطور کینه و حرص در چشمانش بیشتر نورپردازی میکرد. برای چندمین بار از سرم گذشت که... او که بود؟ خیرگیام را درک کرد و به چشمانم نگاه دوخت. وقتی ترس و شک را در چشمانم دید، نفسش را آرام از سوراخهای دماغش بیرون کرد و تکیهاش را به صندلی داد، سپس از شیشه در به خیابان زل زد.
- چرا نمیای؟ میخوای متوجهمون بشن؟
دو کوچه با آن ساختمان بزرگ فاصله داشتیم؛ ولی خطر هنوز هم حس میشد. آوا تمام رخ سمتم چرخید و نزدیکم شد.
- تالیا چته؟
- ت... تو... تو کی هستی؟
انگار دلیل نگرانیام را فهمید که لبخند ملیحی زد و گفت:
- من هر کی که باشم، واسه هر کی تهدید به حساب بیام، قول میدم برای تو خطری نداشته باشم. حالا با من بیا.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و دوباره نیمچه قدمی عقب رفتم. آوا آه کشید و گفت:
- تالیا درسته اونا رفتن، اما هیچ ک.س از کارشون سر درنمیاره، حتی منی که دو ساله زیر نظر دارمشون. اونا غیرقابل پیشبینیاند. پس بیا تا دیر نشده. ممکنه هر لحظه سر و کلهشون پیدا بشه، تو که اینو نمیخوای؟
بیشتر شک کردم. بیشتر فاصله گرفتم.
- تو... تو دو سال زیر نظر داریشون؟ یعنی چی؟
دوباره عقب رفتم.
- تو کی هستی؟ چرا... چرا میخوای به من کمک کنی؟
انگار تازه فهمیدم که باید به این نکته توجه کنم و شک کنم. خدایا!
- بعداً بهت میگم، اما الآن نه تالیا، ما باید بریم. تو چاره دیگهای نداری، مجبوری بهم اعتماد کنی. یا باید منو انتخاب کنی و با من بیای یا اینقدر اینجا وایسی تا فرزاد پیدات کنه. کدوم رو انتخاب میکنی؟
باهوش بود و خوب نقطه ضعفم را میدانست. شنیدن نام او کافی بود تا انتخابم مشخص شود. آوا از تردیدم لبخند تلخ و کم رنگی زد. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
- بیا بریم.
باران تمام لباسهایش را خیس کرده و به بدنش چسبانده بود. من نیز وضعی بهتر از او نداشتم بلکه بابت توپر بودنم بدتر بودم و این معذبم میکرد. سوار ماشین شدیم. آوا با جدیت و کمی اخم با لحنی آمرانه خطاب به دو مرد روبهرویی گفت:
- همه چی روبهراهه دیگه؟ کسی که بهتون شک نکرد؟
یکیشان با صدای زمختش جواب داد.
- بله خانوم، همه چیز طبق برنامه پیش رفت، حواسمون به افراد کارگاه بود تا متوجهمون نباشن.
آوا سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
- خوبه. همون مدرکم کافیه تا دستشو رو کنم.
دستش مشت شد.
- پست فطرت!
تا به حال او را اینگونه جدی ندیده بودم. ریاست در ظاهرش بالا و پایین میرفت، همینطور کینه و حرص در چشمانش بیشتر نورپردازی میکرد. برای چندمین بار از سرم گذشت که... او که بود؟ خیرگیام را درک کرد و به چشمانم نگاه دوخت. وقتی ترس و شک را در چشمانم دید، نفسش را آرام از سوراخهای دماغش بیرون کرد و تکیهاش را به صندلی داد، سپس از شیشه در به خیابان زل زد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: