جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,667 بازدید, 336 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
***
«آروین»
روی تخت نشسته بودم و منتظر مونده بودم. زخم عمیقی نبود و صرفاً به‌خاطر حواس پرتیم اتفاق افتاده بود. لحظه‌ای که حواسم به چک کردن وضعیت شقایق پرت شد، یکی از استرنجرها حمله کرد که خب به موقع متوجه شدم! به‌خاطر جاخالی‌ای که دادم، جراحت به این خراش ختم شد و اتفاق بدتری نیفتاد.
با دیدن کسی که با روپوش سفید بهم نزدیک میشد، نفسم رو به آرومی و از سر کلافگی بیرون فرستادم. همین یه مورد رو کم داشتم!
جلو اومد و جعبه‌ی وسایلش رو کنارم روی تخت گذاشت. در جعبه رو باز کرد و بتادین رو بیرون آورد. مقدار کمی ازش رو روی یه گلوله‌ی پنبه‌ای ریخت و مشغول ضدعفونی کردن زخمم شد. سعی کردم حضورش رو نادیده بگیرم ولی خب متأسفانه ضربان قلبم داشت از حالت عادی تندتر میشد! به صورتش نگاه کردم و دست‌هام رو روی پاهام مشت کردم. شقایق همونی بود که سال‌ها قبل من رو فروخته بود! مهم نبود چند بار ابراز پشیمونی می‌کرد؛ من نباید دوباره اشتباه سال‌ها پیشم رو تکرار می‌کردم!
نگاهم رو به پشت سرش دوختم؛ هرچند متوجه گرمی و لرزش کم دست‌هاش می‌شدم! دستش رو پایین آورد و خواست پانسمان رو بذاره که صورتم رو کمی عقب کشیدم.
- نیازی نیست!
نگاهم کرد و سعی کرد دوباره پانسمان رو روی صورتم قرار بده.
شقایق: نمی‌شه! باید پانسمانش کنم.
سرم رو عقب‌تر کشیدم.
- لزومی نداره! ترجیح میدم هوا بخوره و خوب بشه تا اینکه جلب توجه کنه!
کمی نگاهم کرد. با صدای یلدا، دو قدم عقب رفت و از خیر پانسمان کردن گذشت.
یلدا: وقتی آلفا بهت میگه نیازی به پانسمان نیست پس بدون بحث قبول کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
اخم ریزی کردم. سرم رو به سمت شقایق چرخوندم و با لحن آروم خطاب قرارش دادم.
- دستت درد نکنه خانم! می‌تونی بری به بقیه‌ی کارها برسی!
به وضوح ناراحت بودنش رو حس می‌کردم ولی توجهی نکردم. زبون و رفتار یلدا مناسب گوش‌های شقایق نبود و نمی‌خواستم اینجا بمونه! مهم نیست چقدر تلاش کنی؛ یه سری چیزها رو نمی‌شه جلوشون رو گرفت! مثل همین کار من که نشونه‌ی اهمیت دادنم به این دختر بود و تقریباً غیرارادی!
خواستم از جام بلند شم که یلدا جلوم قرار گرفت.
یلدا: چرا این شکلی شدی؟
با بی‌حوصلگی جواب دادم.
- چون این اتفاقات با توجه به جایی که من میرم عادیه!
دستش رو روی دستم گذاشت.
یلدا: حواست به خودت باشه! اینقدر هم به این دختر بها نده!
دستش رو کنار زدم و توی چشم‌هاش نگاه کردم. چشم‌های مشکیش مثل قیر سیاه روحت رو هدف می‌گرفت تا نابودش کنه!
- ممنون از نگرانیت!
سه قدم ازش دور شدم که برگشتم و دوباره نگاهش کردم.
- در ضمن فکر کنم لازمه بهت یادآوری کنم که تو توی جایگاهی نیستی که بخوای یه مرد بالغ رو تهدید و یا نصیحت کنی! روز خوش!
صدای پوزخندش رو شنیدم ولی اهمیتی ندادم و از بخش خارج شدم. بی‌سیم رو بیرون کشیدم.
- ماهان کجایی؟
دکمه رو رها کردم و بعد از چند ثانیه خش‌خش، صدای ماهان رو شنیدم.
ماهان: دارم به کارهای این ورودی‌های جدید رسیدگی می‌کنم. فقط یه نفر مونده!
دکمه رو فشار دادم و بی‌سیم رو به لب‌هام نزدیک کردم.
- دارم میام اونجا! باید با هم حرف بزنیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
هفت دقیقه بعد، توی اتاق، روی صندلیِ پشت میز نشسته بودم و برنامه‌ریزی چند روز آینده رو با ماهان بررسی می‌کردم. فردا صبح باید حرکت می‌کردم تا به جلسه‌ی مقر فرماندهی برسم.
- تو قرار نیست با من بیای. گردهمایی قبلی رو به نمایندگی از من رفتی ولی این یکی رو نمی‌شه!
ماهان: واقعاً می‌خوای تنهایی بری اونجا؟! اونجا عملاً برای پایگاه ما میدون جنگ محسوب میشه!
سرم رو تکون دادم.
- برای همین باید تنها برم. قطعاً توی مسیر، مشکلاتی به وجود میارن و توی مقر هم حرف‌هایی می‌زنن؛ ولی حضور من بدون دست راستم، از نظر سیاسی برای اون افراد معنای زیادی داره و من هم به هیچ‌وجه فرصت تخریب اون‌ها رو از دست نمی‌دم!
نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد.
ماهان: حق با توعه!
روی صندلی جابه‌جا شد و مشت دست راستش رو کف دست دیگه‌ش کوبید.
ماهان: خب پس خیالت راحت باشه! تا وقتی که برگردی کاملاً حواسم به همه‌چیز هست.
- حواست به همه‌چیز باشه ماهان! فردا ظهر زمان چک کردن دیوارها و افزایش استقامتشونه! حتماً خودت شخصاً نظارت بکن!
پای چپش رو روی پای راستش انداخت.
ماهان: من این یه مورد رو متوجه نمی‌شم. چرا هر ماه باید دیوار مستحکم بشه؟!
از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد جلوی دیوار دفتر رفتم. درش رو باز کردم و پیراهن و شلوار جین مشکیم رو بیرون کشیدم. دکمه‌های فرمم رو باز کردم و به ماهان نگاه کردم.
- چون انسان‌ها تنها موجوداتی نیستن که قوی میشن و پیشرفت می‌کنن! استرنجرها و سگ‌ها هم باهوش‌تر و قوی‌تر میشن.
لباس فرم رو از تنم در آوردم و روی جالباسی آویزون کردم. پیراهن خودم رو پوشیدم و آستین‌هاش رو تا آرنج تا زدم.
- پس اگه آدمی اینقدر احمق وجود داره که فکر کنه نیازی نیست ما حواسمون به این مسائل و تقویت منابعمون باشه، بهتره نابود بشه!
بعد از پوشیدن لباس‌هام، در کمد رو بستم و به سمت ماهان رفتم. هم‌زمان با رد شدن از پشت سرش و به سمت در رفتن، روی شونه‌ش زدم.
- آینده رو ببین ماهان! زندگی مردم این پایگاه فقط برای امروز نیست!
از اتاق خارج شدم و اجازه دادم روی حرف‌هام فکر کنه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
از پله‌ها پایین اومدم و به قسمت زیرزمینی ساختمون رسیدم. در فلزی سنگین رو هل دادم و وارد سالن تمرین آلفاها شدم.
توی گروه‌های دو تا چهار نفره مشغول مبارزه بودن و توجهی به اطراف نداشتن. وارد رختکن شدم و از توی کمد، بانداژ دست مخصوص مبارزه‌م رو بیرون آوردم. پشتم رو به کمدهای بلندی که ردیف شده بودن کردم و از اونجا خارج شدم. با خروجم و هم‌زمان با بستن باند دور دست و انگشت‌هام، متین که روی زمین نشسته بود و بطری آب قهوه‌ای رنگش رو جلوی دهنش نگه داشته بود، متوجه من شد. به سرعت از روی زمین بلند شد و با صدای بلند سلام کرد.
با صدای اون، حواس بقیه هم به من جمع شد و یک صدا سلام کردن و احترام گذاشتن.
لبخند زدم.
- سلام به همگی! آزاد! برگردین سر تمرین.
طبق دستور عمل کردن و دوباره مشغول مبارزه شدن. با بسته شدن باند دور دستم، مشغول گرم کردن بدنم شدم و هم‌زمان آلفاها رو هم تحت نظر گرفته بودم.
با تند شدن ضربان قلبم و احساس گرما، به طرف کیسه بوکس آویزون از سقف حرکت کردم و خطاب به یکی از بچه‌ها داد زدم.
- ایمان از اون دست لعنتی درست استفاده کن! بکوبش توی چونه یا گردن. کدوم مترسکی با ضربه توی دستش متوقف میشه؟!
صدای چشم گفتن بلندش به گوشم رسید.
برای نیم ساعت بعدی، اجازه دادم ضربه‌های محکمم روی کیسه، با امواج زیاد افکارم همراه باشه. آرین اونقدر احمق بود که صرفاً با توجه به احساسش جلو بره و متأسفانه من حتی حمایت مامان بابام رو هم توی این مورد نداشتم؛ در نتیجه در حال حاضر تبدیل شده بودم به دشمن درجه یک و البته بزرگ‌ترین سد مقابل برادرم!
شقایق مثل سال‌ها قبل پشیمون بود و من علی‌رغم تمام تلاش‌هام توی تمام این سال‌ها، شاهد برگشت احساساتم نسبت بهش بودم؛ چیزی که اصلاً نمی‌خواستم! یلدا هم صرفاً یه اشتباه توی گذشته‌ی من بود که نمی‌خواستم بهش فکر کنم ولی حالا باید با اون هم روبه‌رو می‌شدم! اون هم در حالی‌که از فردا تا چند روز آینده باید با منطقه‌های سیاسی پر از ادعا سر و کله بزنم!
هیچ‌چیز وضعیت فعلی زندگی من طبق خواسته‌ی خودم نبود و با این حال مجبور بودم باهاش روبه‌رو بشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
***
چشم‌هام رو باز کردم و به پنجره نگاه کردم. نور خورشید به داخل اتاق می‌تابید و اتاق رو روشن کرده بود. از روی صندلی‌هایی که به هم چسبیده بودن تا بتونن به عنوان تخت و برای چند ساعت، بدنم رو نگه دارن بلند شدم. صندلی‌ها رو به حالت اول برگردوندم و کش و قوسی به بدنم دادم.
لباس‌های مشکی رنگ مبارزه‌م رو پوشیدم و دستکش‌ها رو توی دستم محکم کردم. بعد از بستن تجهیزات، توی سکوت از اتاق کارم خارج شدم و در رو پشت سرم بستم. ساعت پنج صبح بود، اما تکاپو همچنان به وضوح توی بخش به چشم می‌خورد.
آلفاها با دیدنم، از حرکت می‌ایستادن و احترام می‌گذاشتن که با آرامش دستور آزادباش صادر می‌کردم! از ساختمون خارج شدم و به ومتاک (URO VAMTAC S3) خاکی رنگی که به حالت آماده باش، جلوی در ایستاده بود نگاه کردم.
در باز شد و طاها توی لباس‌های هم‌رنگ من، ظاهر شد.
طاها: سلام قربان!
از جلوی در کنار رفت و پشت سرم، وارد ماشین شد.
- روز هر دوی شما بخیر!
علی، هم‌زمان با طاها جوابم رو داد و ماشین رو به حرکت در آورد. با رد شدن که خیابون‌ها و خارج شدن از دروازه، وارد مسیر همیشگی شدیم؛ هرچند امروز سرعت حرکتمون به‌خاطر وجود ماشین بیشتر بود!
صدای پرنده‌هایی که حالا به‌خاطر قرنطینه‌ی انسان‌ها، به طرز قابل توجهی زیاد شده بودن گوش کردم و از پنجره‌های کوچیک و قاب گرفته شده توسط نوارهای فلزی، محیط اطراف رو نگاه کردم.
هفت ساعت بعدی رو در حالت آماده باش کامل و در حالی‌که هیچ یک از ما سه نفر تلاشی برای شکستن سکوت انجام نمی‌دادیم گذروندیم.
به تدریج، دیوارهای بلند و سفید رنگ پایگاه فرماندهی توی دیدمون قرار گرفت. با نگاه، هر دو آلفا رو از نظر گذروندم.
- حواستون به رفتارتون باشه! از این لحظه به بعد، کوچک‌ترین حرکت و با حرفتون می‌تونه سرنوشت همه رو تغییر بده!
یک‌صدا، اطاعت گفتن و طاها رمز ورود رو با دست به دژبان‌ها نشون داد. با باز شدن دروازه، علی ماشین رو به سمت زمین‌های سبز و پوشیده شده از چمن داخل پایگاه حرکت داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
مردم با مدل مو و لباس‌هایی عجیب، توی خیابون‌ها قدم می‌زدن و به اطرافشون توجه نداشتن! این صحنه، یکی از مواردی بود که مهم نبود چند دفعه اون رو می‌بینم؛ هیچ‌وقت نمی‌تونم بهش عادت کنم!
باد ملایم، شاخه‌ی درخت‌ها رو به حرکت درآورده بود و منظره‌ی جالبی درست کرده بود. منطقه‌ی یک یا همون منطقه‌ی فرماندهی، آب و هوایی کاملاً برعکس با منطقه‌ی پنجم داشت. منطقه‌ی گرم ما، هیچ‌وقت این آب و هوای خوب و این محیط سرسبز و با تنوع پوشش گیاهی متفاوت رو نداشت!
به ساختمون بلند و قهوه‌ای رنگی که محل برگزاری جلسه و همچنین محل اقامت ما بود نزدیک شدیم. علی، ماشین رو کنار ردیف خودروهای پارک شده جلوی در، که متعلق به منطقه‌های متفاوت بود، پارک کرد و طاها به آرومی در رو باز کرد.
سرم رو پایین آوردم و از ماشین پیاده شدم. صاف ایستادم و با نگاهی مستقیم به روبه‌رو، به طرف ساختمون حرکت کردم. با باز شدن در ورودی، نگهبان‌ها نگاهم کردن و احترام گذاشتن. بدون توجه بهشون، وارد ساختمون شدم و اجازه دادم علی و طاها، قدم‌هاشون رو با من هماهنگ کنن.
صدای قدم‌های دو نفر توی سالن خلوت می‌پیچید؛ علی و طاها! در سکوت از راهروی بزرگ و طولانی گذشتیم و جلوی در سنگین و بزرگ چوبی ایستادیم. نگهبان‌ها احترام گذاشتن و در رو باز کردن. با باز شدن در، نگاه افراد داخل سالن بزرگی که پشت میزی بزرگ، دور اتاق نشسته بودن، به ما افتاد. کت و شلوارهای مرتب و اتو کشیده، اولین چیزی بود که توجه رو جلب می‌کرد.
وارد شدم و با صدایی خالی از هر احساسی سلام دادم. صدای سلام از جهت‌های مختلف به گوشم می‌رسید که بدون توجه به این صداها، به طرف صندلی‌ای که برای من بود رفتم و روی اون نشستم. دو محافظ هر فرمانده‌ی پایگاه، پشت سرشون ایستاده بودن و در حالت آماده باش بودن. مبارکی، به عنوان رئیس پایگاه فرماندهی، روی صندلی‌ای که بالای سالن قرار داشت نشسته بود و همه رو با نگاه از نظر می‌گذروند.
نگاهم به فرمانده‌ی پایگاه هشتم افتاد. با برخورد نگاهمون با هم، سرمون رو تکون دادیم و لبخند نامحسوسی زدیم. پایگاه پنجم و پایگاه هشتم، تنها منطقه‌های نظامی بین هفتاد منطقه‌ی کشور محسوب می‌شدن که همین باعث شده بود هدف قابل توجهی برای شصت و هشت پایگاه سیاسی دیگه باشن!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
البته با تمام این دشمنی‌ها، به‌خاطر دید تعصبی و قدیمی‌ای که سیاسی‌ها داشتن، من آخرین فرد مورد علاقه‌ی اون‌ها بودم! کامیاب، یا همون فرمانده‌ی پایگاه هشتم، به‌خاطر چهل و دو سال سنی که داشت و همچنین متأهل بودنش، شرایط بهتری رو نسبت به من داشت!
مبارکی با صدایی رسا شروع به سخنرانی کرد.
مبارکی: امروز، همه‌ی شما اینجا جمع شدید تا در مورد مشکلات رایجی که اکثر ما با اون روبه‌رو هستیم حرف بزنید و راه حلی برای اون پیدا کنید.
خودکار رو بین انگشت‌هام چرخوندم و به صورتش چشم دوختم.
مبارکی: با مشکل شماره‌ی یک شروع می‌کنیم؛ هجوم موجودات جدیدی که تصمیم گرفتیم اون‌ها رو سگ‌های جهش‌یافته نام‌گذاری کنیم! مطمئناً به گوش شما هم رسیده که منطقه‌ی پنجم، راهی جدید و کارآمد برای مقابله با اون‌ها پیدا کرده!
سرش رو چرخوند و به من نگاه کرد.
مبارکی: آلفا! مشتاقیم در مورد روش مقابله‌ی شما توضیحاتی بشنویم!
خودکار رو روی میز چوبی و بزرگ گذاشتم و شروع به صحبت کردم.
- روش مقابله، دو روز بعد از ظاهر شدن سگ‌ها پیدا شد! افراد ما توی آزمایشگاه، یکی از اون‌ها رو مورد آزمایش و بررسی قرار دادن و متوجه شدن گلوله‌ها و خنجر‌های تیز و ساخته شده از مس، تنها راه از پا در آوردن اون‌هاست! سه ساعت بعد از این کشف، گروه تولیدکننده‌ها مشغول ساخت گلوله‌ها و خنجرهایی از جنس مس، به طور انبوه شدن!
در ظاهر، صحبت‌های من صرفاً یه گزارش ساده بود و این چیزی بود که محافظ‌هایی که پشت سر ما ایستاده بودن برداشت می‌کردن؛ ولی در حقیقت، تمام افراد دور میز متوجه غرور من و تحقیر خودشون شده بودن! افراد کاغذ به دستی که جز سخنرانی کار دیگه‌ای بلد نبودن و به دلیل ناتوانی توی رهبری، منطقه‌شون برای ماه‌ها، در برابر سگ‌ها بی‌دفاع مونده بود!
نگاه‌هاشون من رو هدف گرفته بود و مطمئن بودم اگه بهونه‌ای داشتن، تیربارون می‌شدم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
فرمانده‌ی منطقه‌ی هفدهم، در حالی که پیراهن و شلوار نخی لیمویی رنگ و خنکی پوشیده بود، نگاهم کرد و شروع به صحبت کرد.
مرد: آلفا! منظور شما اینه که همین آلیاژ رایج و شناخته شده، قدرت از پا در آوردن اون موجودات بزرگ رو داره؟ به تنهایی؟!
انگشت‌هام رو توی هم قفل کردم و روی میز قرار دادم.
- درسته! عجیب و دور از باور، ولی حقیقت!
افراد، دور تا دور میز، به سرعت مشغول نوشتن توی کاغذ روبه‌روشون بودن و ترجیح می‌دادن توی بحث ما دخالت نکنن.
مبارکی، با خودکار به صورت نمادین روی میز کوبید.
مبارکی: این مورد رو مورد بررسی قرار خواهیم داد؛ ممنون از همکاری شما!
برگه‌های روی میز رو جابه‌جا کرد.
مبارکی: مشکل بزرگ بعدی که اکثر پایگاه‌ها با اون مواجه هستن، مسئله‌ی مالی و نیروی انسانی! متأسفانه، امروزه شاهد کمبود شدید نیروی کار و در نتیجه، ناتوانی ما برای اداره‌ی صحیح و کارآمد منطقه هستیم.
فرمانده‌ی منطقه‌ی دوم، با غروری که توی چشم‌هاش معلوم بود، دستش رو توی هوا تکون داد.
مرد: مردم باید مجبور به کار کردن باشن! تا زمانی که احساس راحتی داشته باشن و به چیزی نیاز نداشته باشن، نیازی به کار و تلاش نمی‌بینن! باید مجبورشون کنیم.
توی دلم پوزخند زدم. این آدم به هیچ‌وجه آگاهی‌ای از وظایف و سیاست‌های رهبری یه منطقه رو نداشت و صرفاً به دلیل قلدر بودنش تونسته بود به این جایگاه دست پیدا کنه! اجبار افراد به انجام کاری، صرفاً یه راه‌حل موقتی بود که بعداً به صورت آتیش از سمت مردم، به طرف خود این آدم برمی‌گشت!
انگشت اشاره‌م رو به آرومی و نامحسوس، از انگشت‌های دیگه‌م جدا کردم و به سرعت هم سر جای اولش برگردوندم. کافی بود کسی دقت کنه، اون وقت موجه معنی این حرکت من می‌شد! حرکتی که به معنی زیر سوال بردن حرف و عقیده‌ی فرمانده‌ی پایگاه دوم بود! دلیلی برای پیشنهاد راه‌حل به این افراد نداشتم! افرادی که توی چشم‌های تک‌تکشون، مخالفت و تنفر از من و پایگاهم به وضوح دیده می‌شد!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
***
نفسم رو فوت کردم و جلوی در اتاقی که بهم داده بودن ایستادم. ما فرمانده‌ها توی یه طبقه استراحت می‌کردیم و همراهانمون، طبقه‌ی پایین ما مستقر شده بودن.
کلید رو توی قفل انداختم و چرخوندم. در رو هل دادم و وارد خونه‌ی کوچیک شدم. به دکوراسیون ساده اما مجلل خونه نگاه کردم و با پا، در رو بستم.
با خستگی، به سمت اتاق ته راهرو رفتم و بدون توجه به دکور یا چیدمانش، متکای روی تخت رو برداشتم و پتوی نازک روی تخت رو هم با دست دیگه‌م بلند کردم. از اتاق تاریک خارج شدم و وارد سالن شدم.
متکا و پتو رو روی زمین انداختم و روی زمین دراز کشیدم. پتو رو روی بدنم انداختم و چشم‌هام رو بستم.
نیمه شب با صدای رعد و برق، از خواب بیدار شدم. خواب من شدیداً سبک بود و به راحتی بیدار می‌شدم. پنجره باز بود و پرده، به‌خاطر باد به رقص در اومده بود.
پتو رو کنار زدم و از روی زمین بلند شدم. به طرف پنجره رفتم و پرده‌ی بلند سفید رنگ رو کنار زدم. به آسمون سیاه رنگ و ابرهای خاکستری رنگ نگاه کردم و اجازه دادم قطرات بارون روی صورتم ضربه بزنن.
صحنه‌ای که الان در حال تماشای اون بودم، کاملاً شبیه صحنه‌ی چند سال پیش بود؛ اما با یه تفاوت بزرگ! چند سال قبل، قطرات بارون در حالی به صورتم برخورد می‌کردن که من فقط یه پسر جوان غیر بومی، توی آدلاید (Adelaide) استرالیا بودم که نیمی از روز رو به درس و دانشگاه می‌گذروندم و نیم دیگه رو به کار! اون دوران اینقدر دور از الان به نظر می‌رسید که حس می‌کردم ده‌ها سال ازش گذشته! حالا من دیگه یه پسر دانشجو نبودم! من فرمانده‌ی یکی از قوی‌ترین پایگاه‌های کشور بودم که درگیری‌های فیزیکی و ذهنی‌ای که داشتم، من رو از هر تفریح و سرگرمی‌ای دور نگه می‌داشت!
به خیابون‌هایی که تعداد انگشت شماری آدم در حال عبور، با چترهایی که اون‌ها رو از خیس شدن در امان نگه می‌داشت چشم دوختم. پوزخند زدم و پنجره رو بستم. فردا صبح، با طلوع آفتاب به راه می‌افتادیم و به سمت منطقه‌ی پنجم برمی‌گشتیم؛ هرچند بقیه‌ی فرمانده‌ها یک روز بعد از ما حرکت می‌کردن!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
با باز شدن چشم‌هام، از روی زمین بلند شدم و دستی به لباس‌هام کشیدم. تجهیزاتم رو که قبل از خواب، کنارم روی زمین گذاشته بودم، برداشتم و سرجای اولشون برگردوندم. متکا و پتو رو زیر بغل زدم و با ورودم به اتاق، روی تخت انداختم.
به سمت در حرکت کردم ولی قبل از باز کردن قفل در، به آینه‌ای که سمت چپم و روی دیوار قرار گرفته بود نگاه کردم. کوتاه بودن موهام، مانع از اون می‌شد که زحمت شونه کردنشون رو به خودم بدم. همه‌ی آلفاها موهای کوتاه و در حد سه یا چهار سانت بلندی داشتن! موهای بلند مانع از مبارزه می‌شد و می‌تونست یه نقطه ضعف برای ما ولی یه انتخاب خوب برای استرنجرها، برای توی مشت گرفتن باشه!
نگاهم رو از خودم گرفتم و از خونه خارج شدم. با پایین رفتن از پله‌ها، نگاهم به علی و طاها افتاد که با هوشیاری کامل، اطراف رو زیر نظر گرفته بودن. با رسیدن من، حواسشون رو بهم دادن و با سلامی محکم، گوش به فرمان ایستادن.
- ماشین آماده‌ست؟
علی: بله آلفا!
سرم رو تکون دادم.
بدون حرف، به راه افتادیم و از ساختمون پر از آدم خارج شدیم.
***
حدود دو ساعت و هشت دقیقه بود که توی ماشین نشسته بودم و از شیشه‌های کوچیک ماشین، به اطراف نگاه می‌کردم. همه‌جا ساکت بود و طبق تجربه‌ای که کسب کرده بودم، سکوت معنی خوبی نداشت!
بدون اینکه نگاهم رو از اطراف بگیرم طاها رو خطاب قرار دادم.
- طاها! حواست به اطراف باشه. اوضاع مشکوک به نظر می‌رسه!
طاها: چشم!
علی با شوخی وارد بحث شد.
علی: خوبه که! سکوت و صدای پرنده! بالاخره نه خبری از استرنجرها هست و نه سگ‌ها!
پوزخند زدم.
- این موجودات رو به سیاسی‌ها ترجیح میدم.
 
بالا پایین