- Oct
- 3,419
- 12,321
- مدالها
- 4
***
«آروین»
روی تخت نشسته بودم و منتظر مونده بودم. زخم عمیقی نبود و صرفاً بهخاطر حواس پرتیم اتفاق افتاده بود. لحظهای که حواسم به چک کردن وضعیت شقایق پرت شد، یکی از استرنجرها حمله کرد که خب به موقع متوجه شدم! بهخاطر جاخالیای که دادم، جراحت به این خراش ختم شد و اتفاق بدتری نیفتاد.
با دیدن کسی که با روپوش سفید بهم نزدیک میشد، نفسم رو به آرومی و از سر کلافگی بیرون فرستادم. همین یه مورد رو کم داشتم!
جلو اومد و جعبهی وسایلش رو کنارم روی تخت گذاشت. در جعبه رو باز کرد و بتادین رو بیرون آورد. مقدار کمی ازش رو روی یه گلولهی پنبهای ریخت و مشغول ضدعفونی کردن زخمم شد. سعی کردم حضورش رو نادیده بگیرم ولی خب متأسفانه ضربان قلبم داشت از حالت عادی تندتر میشد! به صورتش نگاه کردم و دستهام رو روی پاهام مشت کردم. شقایق همونی بود که سالها قبل من رو فروخته بود! مهم نبود چند بار ابراز پشیمونی میکرد؛ من نباید دوباره اشتباه سالها پیشم رو تکرار میکردم!
نگاهم رو به پشت سرش دوختم؛ هرچند متوجه گرمی و لرزش کم دستهاش میشدم! دستش رو پایین آورد و خواست پانسمان رو بذاره که صورتم رو کمی عقب کشیدم.
- نیازی نیست!
نگاهم کرد و سعی کرد دوباره پانسمان رو روی صورتم قرار بده.
شقایق: نمیشه! باید پانسمانش کنم.
سرم رو عقبتر کشیدم.
- لزومی نداره! ترجیح میدم هوا بخوره و خوب بشه تا اینکه جلب توجه کنه!
کمی نگاهم کرد. با صدای یلدا، دو قدم عقب رفت و از خیر پانسمان کردن گذشت.
یلدا: وقتی آلفا بهت میگه نیازی به پانسمان نیست پس بدون بحث قبول کن!
«آروین»
روی تخت نشسته بودم و منتظر مونده بودم. زخم عمیقی نبود و صرفاً بهخاطر حواس پرتیم اتفاق افتاده بود. لحظهای که حواسم به چک کردن وضعیت شقایق پرت شد، یکی از استرنجرها حمله کرد که خب به موقع متوجه شدم! بهخاطر جاخالیای که دادم، جراحت به این خراش ختم شد و اتفاق بدتری نیفتاد.
با دیدن کسی که با روپوش سفید بهم نزدیک میشد، نفسم رو به آرومی و از سر کلافگی بیرون فرستادم. همین یه مورد رو کم داشتم!
جلو اومد و جعبهی وسایلش رو کنارم روی تخت گذاشت. در جعبه رو باز کرد و بتادین رو بیرون آورد. مقدار کمی ازش رو روی یه گلولهی پنبهای ریخت و مشغول ضدعفونی کردن زخمم شد. سعی کردم حضورش رو نادیده بگیرم ولی خب متأسفانه ضربان قلبم داشت از حالت عادی تندتر میشد! به صورتش نگاه کردم و دستهام رو روی پاهام مشت کردم. شقایق همونی بود که سالها قبل من رو فروخته بود! مهم نبود چند بار ابراز پشیمونی میکرد؛ من نباید دوباره اشتباه سالها پیشم رو تکرار میکردم!
نگاهم رو به پشت سرش دوختم؛ هرچند متوجه گرمی و لرزش کم دستهاش میشدم! دستش رو پایین آورد و خواست پانسمان رو بذاره که صورتم رو کمی عقب کشیدم.
- نیازی نیست!
نگاهم کرد و سعی کرد دوباره پانسمان رو روی صورتم قرار بده.
شقایق: نمیشه! باید پانسمانش کنم.
سرم رو عقبتر کشیدم.
- لزومی نداره! ترجیح میدم هوا بخوره و خوب بشه تا اینکه جلب توجه کنه!
کمی نگاهم کرد. با صدای یلدا، دو قدم عقب رفت و از خیر پانسمان کردن گذشت.
یلدا: وقتی آلفا بهت میگه نیازی به پانسمان نیست پس بدون بحث قبول کن!
آخرین ویرایش: