- Dec
- 497
- 12,684
- مدالها
- 4
برگشت برود که با صدایش از حرکت ایستاد.
- اگه مهم نبود نمیاومدم. در مورد کاره، باید گوش بدی.
اگر باز هم مخالفت میکرد سماجت به خرج میداد. امروز آمده بود حرفش را بزند و برود، نباید بینتیجه از این بازار خارج میشد. حسام برای لحظاتی کلافه نگاهش کرد. انگار قرار نبود به این راحتی از دستش خلاص شود. دست بین موهایش کشید و بیحوصله جلوتر از او به حجره رفت. امیرعلی هم دقایقی بعد، با لبخندی پیروزمندانه پشت سرش وارد شد و درب را باز گذاشت. همانطور که روی مبل تکی مینشست به دور و اطراف خیره شد. برخلاف حجرههای دیگر، بافت قدیمی و سنتی نداشت و شبیه به غرفهها میماند. مشصفر با سینی چای و ظرف کیک یزدی نزدشان آمد. استکان خود را با تشکر برداشت و روی میز گذاشت تا سرد شود. حسام اما چای نبات مخصوص خودش را کمی مزهمزه کرد. چشمان خونآلود و این دست کشیدن مداوم پیشانیاش، شدت وخامت اعصابش را نشان میداد. تازه فهمید برای چه به اینجا آمده. همان لحظه که خواست سر حرف را باز کند، چند زن سانتالمانتال کرده وارد حجره شدند و به تماشای پارچهها پرداختند. حسام هم چندی بعد به جمعشان پیوست و مشغول راهنمایی و توضیح به آنها شد. بیحوصله خودش را با دیدن اشعار مولانای روی دیوار مشغول کرد. حسام اهل شعر نبود و این نوشتهها فقط جنبهی تزئینی برای زیبا جلوه دادن ظاهر غرفه داشت. صدای لوس دخترک جوانی به گوشش رسید که خندهی سبکی سر داد.
- از همین پارچهی لمه، کرمیش رو لطفاً بدین، به این خیلی میاد.
و به یکی از پارچههای گیپور اشاره کرد. حسام برعکس او حوصلهی چانه زدن با زن جماعت را داشت و مثل باقی بازاریها، با لبخند و گرمی خاصی مشتری را مشتاق به دیدن پارچههای دیگر میکرد. حدوداً بیست دقیقهای وقتش را گرفتند و او هم معطل، چایش را نوشید. بالاخره آن چهار مشتری خانم، با دستانی پر و صورتی خندان و شاد از حجره بیرون رفتند. حسام بیتوجه به حضورش، سرگرم تا کردن باقی پارچهها شد. سرفهی مصلحتی کرد و در حالی که برمیخاست، استکان خالیاش را به روی میز برگرداند.
- کار و کاسبیت رونق خوبی داره. برام جای سواله که چرا توی دبی کلاب داری!
دستش از حرکت ایستاد. این مرد خوب بلد بود از زیر زبانش حرف بکشد و او را مجاب به پاسخ دادن کند. از حرص دندانقروچهای کرد و بدون اینکه نگاهی به صورتش بیندازد پوزخند زد.
- چیه؟ چشمت دم و دستگاهم رو گرفته؟
پارچهی تا شده را درون قفسه جا داد و به طرفش سر چرخاند. لبخند تمسخرآمیزی گوشهی لبش خودنمایی میکرد که امیرعلی به خوبی این جنس لبخندها را میشناخت.
- اگه پات به نظام باز نمیشد الان تو هم مثل من به یه جایی میرسیدی و حسرت توی چشمهات لونه نمیکرد استوار!
دستش کنار پایش مشت شد. خوب نقطهضعفش را فهمیده بود که مدام روی آن تأکید میکرد. داشت طعنه میزد که اگر او مثل خودش شغل پدریاش را ادامه میداد الان ماهبانو نصیبش میشد. پلک بههم باز و بسته کرد و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد. نباید با این حرفها ذرهای تحتتأثیر قرار میگرفت، او برای صحبت مهمتری آمده بود. نزدیکتر شد و گوشهی لبش را جوید.
- اگه اومدم اینجا چون هنوز حرمت رفاقت قدیم و نون و نمک گذشته رو دارم. فقط از خدا میخوام به دادت برسه تا توی هچل نرفتی.
انگار او هم بلد بود زخم بزند و روی مغزش راه برود. پارچهی تترون میان دستش مچاله شد. عضلات صورت منقبضش نشان از خشم و نفرت درونیاش داشت. چشمان ریز شدهاش را به صورت جدی و خونسردش دوخت و کمی جلو آمد.
- به جای چرتکه انداختن، مراقب حرف زدنت باش.
برای لحظهای چشم بست. با چه کسانی خط و نشر داشت که اینطور شاخ و شانه میکشید؟ پلک گشود و این بار لحنش را دوستانهتر نشان داد:
- تو هنوز هم به خاطر گذشته از دستم دلچرکینی؟
دندان بههم فشرد.
- روزم رو خراب کردی. بهتره بدونی که خیلی وقته راهمون از هم جدا شده.
کمی پیش رفت.
- اما من میتونم کمکت کنم.
گوشهی لبش را کج کرد.
- به کمکت نیازی ندارم استوار!
استوار را با لحن غلیظی ادا کرد. امیرعلی کلافه پوفی کشید و سر اصل مطلب رفت:
- ببین حسام، شایعههای زیادی پشت سرته. میگن از مرز جنس میاری و دوبرابر قیمت توی بازار میفروشی.
- اگه مهم نبود نمیاومدم. در مورد کاره، باید گوش بدی.
اگر باز هم مخالفت میکرد سماجت به خرج میداد. امروز آمده بود حرفش را بزند و برود، نباید بینتیجه از این بازار خارج میشد. حسام برای لحظاتی کلافه نگاهش کرد. انگار قرار نبود به این راحتی از دستش خلاص شود. دست بین موهایش کشید و بیحوصله جلوتر از او به حجره رفت. امیرعلی هم دقایقی بعد، با لبخندی پیروزمندانه پشت سرش وارد شد و درب را باز گذاشت. همانطور که روی مبل تکی مینشست به دور و اطراف خیره شد. برخلاف حجرههای دیگر، بافت قدیمی و سنتی نداشت و شبیه به غرفهها میماند. مشصفر با سینی چای و ظرف کیک یزدی نزدشان آمد. استکان خود را با تشکر برداشت و روی میز گذاشت تا سرد شود. حسام اما چای نبات مخصوص خودش را کمی مزهمزه کرد. چشمان خونآلود و این دست کشیدن مداوم پیشانیاش، شدت وخامت اعصابش را نشان میداد. تازه فهمید برای چه به اینجا آمده. همان لحظه که خواست سر حرف را باز کند، چند زن سانتالمانتال کرده وارد حجره شدند و به تماشای پارچهها پرداختند. حسام هم چندی بعد به جمعشان پیوست و مشغول راهنمایی و توضیح به آنها شد. بیحوصله خودش را با دیدن اشعار مولانای روی دیوار مشغول کرد. حسام اهل شعر نبود و این نوشتهها فقط جنبهی تزئینی برای زیبا جلوه دادن ظاهر غرفه داشت. صدای لوس دخترک جوانی به گوشش رسید که خندهی سبکی سر داد.
- از همین پارچهی لمه، کرمیش رو لطفاً بدین، به این خیلی میاد.
و به یکی از پارچههای گیپور اشاره کرد. حسام برعکس او حوصلهی چانه زدن با زن جماعت را داشت و مثل باقی بازاریها، با لبخند و گرمی خاصی مشتری را مشتاق به دیدن پارچههای دیگر میکرد. حدوداً بیست دقیقهای وقتش را گرفتند و او هم معطل، چایش را نوشید. بالاخره آن چهار مشتری خانم، با دستانی پر و صورتی خندان و شاد از حجره بیرون رفتند. حسام بیتوجه به حضورش، سرگرم تا کردن باقی پارچهها شد. سرفهی مصلحتی کرد و در حالی که برمیخاست، استکان خالیاش را به روی میز برگرداند.
- کار و کاسبیت رونق خوبی داره. برام جای سواله که چرا توی دبی کلاب داری!
دستش از حرکت ایستاد. این مرد خوب بلد بود از زیر زبانش حرف بکشد و او را مجاب به پاسخ دادن کند. از حرص دندانقروچهای کرد و بدون اینکه نگاهی به صورتش بیندازد پوزخند زد.
- چیه؟ چشمت دم و دستگاهم رو گرفته؟
پارچهی تا شده را درون قفسه جا داد و به طرفش سر چرخاند. لبخند تمسخرآمیزی گوشهی لبش خودنمایی میکرد که امیرعلی به خوبی این جنس لبخندها را میشناخت.
- اگه پات به نظام باز نمیشد الان تو هم مثل من به یه جایی میرسیدی و حسرت توی چشمهات لونه نمیکرد استوار!
دستش کنار پایش مشت شد. خوب نقطهضعفش را فهمیده بود که مدام روی آن تأکید میکرد. داشت طعنه میزد که اگر او مثل خودش شغل پدریاش را ادامه میداد الان ماهبانو نصیبش میشد. پلک بههم باز و بسته کرد و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد. نباید با این حرفها ذرهای تحتتأثیر قرار میگرفت، او برای صحبت مهمتری آمده بود. نزدیکتر شد و گوشهی لبش را جوید.
- اگه اومدم اینجا چون هنوز حرمت رفاقت قدیم و نون و نمک گذشته رو دارم. فقط از خدا میخوام به دادت برسه تا توی هچل نرفتی.
انگار او هم بلد بود زخم بزند و روی مغزش راه برود. پارچهی تترون میان دستش مچاله شد. عضلات صورت منقبضش نشان از خشم و نفرت درونیاش داشت. چشمان ریز شدهاش را به صورت جدی و خونسردش دوخت و کمی جلو آمد.
- به جای چرتکه انداختن، مراقب حرف زدنت باش.
برای لحظهای چشم بست. با چه کسانی خط و نشر داشت که اینطور شاخ و شانه میکشید؟ پلک گشود و این بار لحنش را دوستانهتر نشان داد:
- تو هنوز هم به خاطر گذشته از دستم دلچرکینی؟
دندان بههم فشرد.
- روزم رو خراب کردی. بهتره بدونی که خیلی وقته راهمون از هم جدا شده.
کمی پیش رفت.
- اما من میتونم کمکت کنم.
گوشهی لبش را کج کرد.
- به کمکت نیازی ندارم استوار!
استوار را با لحن غلیظی ادا کرد. امیرعلی کلافه پوفی کشید و سر اصل مطلب رفت:
- ببین حسام، شایعههای زیادی پشت سرته. میگن از مرز جنس میاری و دوبرابر قیمت توی بازار میفروشی.
آخرین ویرایش: