جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,446 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
آبمیوه را به لب‌های او نزدیک کرد و در حالی‌ که سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، ادامه داد:
- داییت و زنش خیلی به گوشیت زنگ زدن، ما هم مجبور شدیم با افضلی جواب بدیم‌. مادر حلال کن دست تو کیفت بردیم. یه قلوپ بخور دیگه! خدا مادرت رو بیامرزه اگه بودش الان دعوات می‌کرد که چیزی نخوردی! برای راحتی روحش هم که شده یکم بخور!
دستی به دماغ قرمز و باد کرده‌اش کشید و با فین‌فین، مانند ربات، دستورات اعظم خانم را شروع به انجام دادن کرد و نی را به لب‌هایش نزدیک کرد و جرعه‌ای از آن را نوشید. با این‌که از آناناس متنفر بود، اما چنان ذهنش مشوش بود که مزه و طعمش را هیچ نفهمید، فقط شیرینی‌اش به جانش نشست و حالش را بهتر کرد! صدای تق‌تق کفش و همهمه که به گوششان خورد، همزمان سرش را کج کرد و با اعظم خانم، آمدن دایی و زندایی و مهتاب را از دور با دایی مجیدش دید. آخ که آن‌ پدر و مادر یادآور احمد بودند و داغ کارش را و بلایی که بر سر پدرش آورده‌بود را دوباره برایش زنده کردند. دست روی سرامیک سرد و سفید گذاشت و به سختی با نای نداشته از جا برخاست. زری خانم با گفتن《الهی برات بمیرم چی شده؟》 چادر مشکی گل برجسته‌اش را زیر بغل زد و آغوشش را برای در پناه گرفتنش باز کرد. مات و مبهوت از اینکه احمد از دسته گلش حرفی نزده‌است مانند مرده ایستاده‌بود و هیچ عکس‌العملی جز اشکی که از چشمانش سرازیر می‌شد، انجام نداد. زری خانم شانه‌هایش را گرفت و لب زد:
- این پسر که ما رو دق داد؛ نه گوشیش رو جواب داده نه خبری هست که کجا رفته. تو بگو چی شد؟ احمد مگه نیومد اونجا دنبالتون؟ بابات یهو چش شد؟
لب باز کرد که بگوید احمد چه آواری را روی سرش ریخته‌است که کد ۹۹ همزمان از زبان پیجرزن در بلندگوی بیمارستان اعلام شد و همزمان چند پرستار و دکتر سراسیمه از خم راهرو به سمت آی‌سی‌یو که پشتش به آن بود با شتاب دویدند. با وارد شدن چند نفرشان، وحشت به جانش افتاد، با شتاب و استرس به سمتشان برگشت و دست پرستار لاغر اندام و قد بلند را گرفت و با صدای لرزان تندتند کلمات را ادا کرد:
- تو رو خدا بگو چی شده؟
پرستار دست کشیده‌ و گندمی‌اش را از دست او کشید و او را که یک قدم به داخل آمده‌بود با دست دیگرش بیرون کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
چشمان مشکی و کشیده‌ی خشمگینش را به او دوخت و با تشر غرید:
- خانم چی‌کار می‌کنی؟ برو بیرون! مگه نمی‌بینی مریض اورژانسیه!
ارغوان طاقت بریده و بی‌قرار دستش را دوباره گرفت و با بغض نالید:
- تو رو خدا بگو! اینی که رو تخته و هجوم اوردین بالا سرش بابامه! بگو چی شده که همتون هجوم اوردین؟
با غصه و گریان نالید، وقتی جوابی از پرستار نشنید، خودش دست به کار شد و خودش را به سمت درب سفید هل داد و وحشت‌زده و گریان، تندتند کلمات را با صدای لرزان به زبان آورد:
- می‌خوام بیام‌ داخل! برو کنار!
و همزمان پرستار را که سعی در نگه داشتن و مانع وارد شدنش می‌شد به عقب هل داد و با زور، خودش را به داخل انداخت. شمار زیادی از پرستار و دکتر دور پدرش که سیم‌های فراوانی به قفسه سی*ن*ه‌اش وصل بود، جمع شده‌بودند و هر کدام مشغول احیای پدرش بودند. صدای دکتر به گوشش خورد و مردِ پرستاری را دید که دستانش را روی قفسه سی*ن*ه پدرش بالا و پایین می‌کرد.
- ۱۰۰۱ ،۱۰۰۲ ،۱۰۰۳... شوک... .
از پشت شیشه نگاهش را به پدر بی‌جانش که با دستگاه شوک از تخت بالا پرید، دوخت‌‌. پاهایش سست شده‌بود، دهانش مانند کویر خشک شده‌بود و زبانش به سقفش چسبیده‌بود. با هر بار شوک دادن پدرش، لرزش پاهایش بیشتر می‌شد و خون از بدنش فراری. پرستار خود را جمع و جور کرد و با دیدن رنگ پریده‌ی ارغوان، صدای نازکش را سر داد:
- خانم برو بیرون! خانم مشهدی زنگ بزن حراست!
و دست به زیر بغل او گرفت و با زور سعی در کشاندن و هل دادنش به بیرون کرد. صدای همهمه‌ی دایی و زنداییش برای داخل آمدن، آنقدر زیاد بود که صدای گریه‌ها و فین‌فین‌ها و ولم کنیدهایش گم شد. پرستار چشمش که به داخل شدن زری خانم و دایی افتاد، ارغوان را رها کرد و سعی در بیرون کردن و توضیح دادن کرد.
- مگه نمی‌بینین حال مریضتون خوب نیست؟ چرا جو رو از اینی که هست بدتر می‌کنین؟ با این کارتون کار ماها رو سخت‌تر می‌کنین. خانم برو بیرون! الان ایشون رو هم بیرون می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
صدای پر استرس دکتر مسنی که بالای سر پدرش ایستاده‌بود، در سرش اکو شد:
- یه میلی گرم اپی نفرین... شوک.
چشمش به آمپولی که توسط پرستار در رگ پدرش تزریق می‌شد، افتاد. نگاه دودوزده‌اش را به حرکت سریع دست پرستار که روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی پدرش بالا و پایین می‌شد و صدای گوش‌خراش بوق کشیده‌ی دستگاه در گردش انداخت.
- دکتر! قلب و تنفس رفت.
نگاهش روی لب‌های پرستار با گفتن آن جمله‌ی شوم، ثابت ماند. این جمله برایش آشنا بود. او دقیقاً همین جمله را چند سال پیش در بیمارستان برای مادرش شنیده‌بود. به یک‌باره دنیا دور سرش چرخید و صدای《خانم بیا برو بیرون》مرد حراستی کوتاه‌ و کوتاه‌تر و مانند زمزمه شد. آخرین نفسش را با صدای هق‌هق از گلو خارج کرد. پاهایش شروع به لرزیدن کردند، عاقبت از لرزش بی‌امانش طاقت نیاورد و زانوهایش خم شدند. احساس سرگیجه تمام وجودش را گرفت. چشمانش سیاهی رفت و تا به خود بجنبد نقش بر زمین شد و دیگر چیزی نفهمید.
***
نگاهش به تابوت پدرش که بر دوش دو دایی‌اش که لباس مشکی تن کرده‌بودند و گریه کنان جلوتر از باقی همکاران و دوستان پدرش، لااله‌الا‌الله گویان به طرف قبرستان حمل می‌شد خشکید. تازه انگار متوجه مصیبت وارد شده بر سرش شده‌بود. اویی را که بر سر دوششان به سمت خاک سرد، راهی می‌کردند، پدرش بود! آخرین تکیه‌گاه این روزهایش! آخرین پناه و دلخوشی‌اش! جای خالی‌اش را حتی همین لحظه هم احساس می‌کرد. خلاء وجودی‌اش را در بندبند وجودش حس می‌کرد‌. دلش می‌خواست با پدرش برود و جمع خانواده‌ی سه نفره‌شان را در آن دنیا حفظ کند‌. تنهایی برایش بزرگ و سنگین بود و این خانواده‌ی نصفه و نیمه که از آن جمع، فقط او باقی مانده بود را نمی‌خواست. هوا بدون نفس‌های پدرش، سنگین شده‌بود و نفس کشیدنش را سخت می‌کرد. پدرش، جای خالی مادرش را هم برایش پر کرده‌بود. پدرش بوی مادرش را با آن دوست داشتن بی‌وقفه‌ و نگه داشتن خاطراتش می‌داد و امروز احساس می‌کرد دوباره مادرش را هم از دست داده و بی‌کَس‌تر از روزی شده‌است که با مادرش وداع کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
می‌خواست پدرش را به این زندگی نباتی و هر چند کوتاه دوباره برگرداند؛ حتماً دکترها اشتباه کرده‌بودند. مگر پدرش عمل نکرده‌بود؟ مگر دکتر نگفته‌بود حالش خوب شده‌است؟ پس چه شد؟ آن‌ها حتماً اشتباه کرده‌‌بودند! خودش باید نفس نداشته‌ی پدرش را می‌دید که دیگر وجود ندارد تا باورش شود. اختیار از دست داد و با ضجه به طرفشان دوید و گریان نالید:
- بابام رو کجا می‌برین؟ تو رو خدا صبر کنین‌! بابام تازه عمل کرده‌بود، حالش خوبه! صبر کنین... میگم صبر کنین!
زهره و مهتاب گریان و سراسیمه با شتاب به طرفش دویدند. زانوان لرزانش حجم آن‌ همه ضعف و گرسنگی را طاقت نیاوردند و ضعف بدی را در خود حس کرد‌. از دیروز تا به حال که چیزی جز سرم نوش جان نکرده‌بود؛ هنوز هم حالش جا نیامده‌بود. محیط اطراف دور سرش شروع به چرخیدن کرد و روی زمین افتاد. زهره زودتر به فریادش رسید و زیر بغلش را گرفت و در حالی که شال مشکی رنگ را روی سرش که موهای لختش از آن بیرون زده‌بود را مرتب می‌‌کرد با گریه، دستی به صورت خیس از اشک و قرمزش کشید.
- قربونت برم نکن این‌جوری با خودت! الهی من برات بمیرم این چه سرنوشتی بود خدا؟!
همان جمله‌ی دوست شفیقش برایش کافی بود تا دردش را تسکین که ندهد عمق از دست دادن و مصیبت وارده را از ته دل بفهمد. چنگی به صورتش کشید و در حالی که زهره در آغوشش می‌گرفت با ضجه نالید:
- دیدی بی‌ک.س شدم! من بابام رو می‌خوام!
عاقبت هق‌هقش اوج گرفت و صدای گریه‌اش در سی*ن*ه زهره مرثیه‌ای شد برای همه!
دایی حمید که حال عروس داشته و نداشته و بی‌خبر از همه جایش را دیده‌بود، در حالی که دستی به چشمان مشکی نم‌دارش می‌کشید، رو به برادرش مجید کرد و با صدای گرفته گفت:
- مجید این بچه دیگه طاقت نداره! زود خدابیامرز رو خاک کنیم. انقدر گریه کرده و به خودش زده دیگه جونی براش نمونده، دلم خونه براش! آخ خدا حکمتت رو شکر! این چه اوضاعی بود که برای این بچه درست کردی؟
دایی مجید چشم از پارچه‌ی ترمه‌دوزی قهوه‌ای‌رنگ روی تابوت گرفت و در حالی که به چشمان سرخ برادرش می‌نگریست، لب‌های پشت ریش پرفسوری‌اش را با زبان تر کرد و گفت:
- این از خواهرمون، این هم از شوهرش! این بچه پشت و پناه نداره دیگه! هیچی جای پدر و مادر آدم نمیشه! احمد هم که نیست. کجا تو این اوضاع غیبش زده؟ نباید به عنوان شوهر پیشش باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
دستی به موهای مشکی‌اش که کنار شقیقه‌هایش چند تار نقره‌ای نمایان شده‌بود، کشید و ادامه داد:
- راستی، میگم نفهمیدی این دختره کی بود؟ حامله بود؟
حمید که خودش از دست پسرش حسابی کفری بود، دستی به پشت گردنش کشید و آرام در گوش برادر زمزمه کرد و نگاهش را به گورکن انداخت.
- به مهتاب صبحی پیام داده و فقط حال ارغوان و حسن‌آقای خدابیامرز رو پرسیده، مهتاب هم گفته که این‌جوری شده، اما خبریش که نیست، معلوم نیست تو کدوم قبرستونی گیر کرده!
هم زمان نگاه منتظرش را برای یافتن پسرش بین جمعیت سیاه پوش انداخت و با دیدن عباس و چند کارگر زیر دست حسن‌آقا با دست روی سی*ن*ه و تکان دادن سرش، سلام و تسلیت و تشکر را زمزمه کرد و آرام رو به برادرش جواب داد:
- آره حامله بود، انگار که سقط هم کرده‌بود، چون پرستار دنبال پدر بچه می‌گشت و می‌خواست از ارغوان سوال بپرسه. نه، نفهمیدم تا رفتم ببینم کیه و چیه یهو حسن‌آقا این‌جوری شد. پرستار اسمش رو هم گفت، ستاره‌ی چی بود؟ یادم رفته، این یه شبه انگار مغزم حافظه‌اش رو از دست داده.
دایی مجید نگاه از قبر خواهرش که حسن‌آقا آن سال، دو قبر کنار هم خریده‌بود و به آن‌ها بارها گفته که اگه روزی فوت کرد کنار نرگسش خاکش کنند، گرفت و فکری که در سرش جرقه زده‌بود را با رگ برجسته‌ی گردنِ حاصل از غیرت بالا آمده‌اش با صورتی قرمز با بهت به زبان آورد:
- حمید نکنه زن حسن‌آقا بوده؟ با ارغوان بحثشون شده و قلبش گرفته و سکته کرده؟
حمید دستی به ریش ستاری‌اش که تک و توک، توک‌های سفیدی در آن بیرون زده‌بود کشید و با تعجب به سمت برادر برگشت.
- نه بابا! مجید چی میگی بالا سرش‌؟ این خدا بیامرز اهل این حرف‌ها نبود! اون هم با علاقه‌ای که به آبجی داشت؛ تازه دختره کم سن و سال بود، شاید چند سال از ارغوان بزرگ‌تر. حسن آقا که نمیاد دختر هم‌سن خودش رو بگیره! اون هم کی؟ حسن آقا که از فکر آبروش دو تا سکته کرده؟
بعد از فکری که به سرش در لحظه زده‌بود سر تکان داد و با اطمینان تکرار کرد:
- نه بابا! نه! خدا رحمتش کنه اهل این حرف‌ها نبود! این چه فکریه می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
نگاه نگرانش را از سنگ‌هایی که گورکن کنار خاک می‌گذاشت گرفت و چشم به ابروهای نازک و هشتی برادر دوخت.
- مجید حس خوبی ندارم. حس می‌کنم این پسر یه غلطی کرده.
- آقا قبر آماده‌اس، بسم‌الله.
با صدای گورکن، دست از حرف کشیدند و جنازه را با صلوات و لااله‌الا‌الله گویان، بی‌توجه به ناله‌های ارغوان برای دیدن آخرین ملاقات با پدرش، داخل خاک سرد سپردند و بعد از گذاشتن سنگ لحد، گورکن شروع به ریختن خاک روی جسم بی‌جان و پرپر شده‌ی حسن‌آقا کرد. عاقبت ارغوان دوام نیاورد و از میان آغوش زهره و زری خانم خود را بیرون کشید و در میان خاکی که گورکن با بیل در حال ریختن بود روی گور انداخت. دست جلو برد و مانند دیوانه‌ها، خاک سردی که پدرش را در برگرفته‌بود را از روی جسد شروع به پس زدن کرد و با گریه فریاد زد:
- نریز روی بابام! بابا! توروخدا من رو هم با خودت ببر! من اینجا بدون تو می‌میرم.
دایی مجید و حمید سراسیمه با چشم گریان به سمت خواهرزاده خود دویدند و در حالی که زیر بغلش را می‌گرفتند، او را از روی خاک برداشتند. دایی مجید ارغوان را در آغوش گرفت و با صدای لرزان و بغض آلود نالید:
- دورت بگردم دایی! آروم باش! به خدا که بابات راضی نیست، داری با خودت این‌جوری می‌کنی! رنگ به صورت نداری، یکم آروم باش!
با اتمام جمله‌اش سرش را به سمت زهره و زری خانم که با دستمال در حال پاک کردن اشک‌ و بینیشان بودند چرخاند و از بین جمعیت صدایشان زد:
- بیاین ببرینش! داره از حال میره.
ارغوان سر به سمت دو عزیزی که کنار هم، آرام به خواب ابدی رفته‌بودند برگرداند و در چشمان سرخ دایی مجیدش خیره شد و لب‌های رنگ پریده و لرزانش را مانند دختربچه‌ای تخس برچید و با بغض پا به زمین کوبید.
- نمیرم! می‌خوام پیششون باشم!
آنقدر گریه کرده بود و چیزی نخورده‌بود که ضعف تمام وجودش را گرفته‌بود و سرش گیج می‌رفت و حالت تهوع به سراغش آمده‌بود. چشمانش را که تار و سیاه می‌دید را چند باری روی هم فشار داد. در آن تاری و سیاهی، چهره‌ی مرد چهارشانه و قد بلندی که به او نزدیک می‌شد را درست نمی‌دید؛ دوباره چند باری چشمانش را باز و بسته کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
یک آن تمام محتویات معده‌اش به دهانش هجوم آورد و با دست روی معده و دهان، خودش را از آغوش آن‌ها جدا کرد و به گوشه‌ی درخت کاجِ کنار جدول پناه برد و هر چه خورده و نخورده‌بود را با خون‌آبه‌ای بالا آورد. زهره و زری خانم با شتاب《چی شدی》 زمزمه کردند و به سمتش دویدند. شهاب که تازه رسیده‌بود، به محض دیدن ارغوان و خون‌آبه‌ای که از همه زودتر شاهد دیدنش بود، به‌سمتش با بطری آبی که در دست داشت و این روزها زیاد از حد می‌خورد، روانه شد و بالای سرش ایستاد. درب بطری را باز کرد و به‌سمت زهره گرفت.
- یکم آب بهش بدین! بهتره یه بیمارستان برن با این اوضاعی که دارن.
صدای شهابش بود، همان که جان می‌داد برای شنیدن تک کلمه‌ای از زبانش. همان که با تن صدای مردانه و زیبایش در روح و جانش غوغا به پا می‌کرد. درست می‌شنید، خودش بود، بالاخره آمد. آمده‌بود آن هم بعد از این همه وقت. با چند باری بالا آوردن، به سرفه افتاد و آب بطری را که به سمتش گرفته شده‌بود به دهان گرفت. زری خانم آب بطری را روی دست مشت شده‌اش ریخت و به صورت ارغوان پاشاند. پاشیدن آب به صورتش او را از شوک در آورد. دست لرزان و یخ‌زده‌اش را به تنه‌ی درخت زد و با کمک زهره از جا بلند شد و به سمت شهاب چرخید. زری خانم دست به کار شد و شروع به تکاندن خاک مانتوی ارغوان کرد. در آغوش زهره، نگاه نمناک و قرمزش را به مرد کت و شلوار مشکی پوشیده‌ دوخت که در آن تیپ مشکی، خواستنی‌تر از همیشه شده‌بود. چشمان قرمزش را که از شدت گریه، پف کرده بود و دیگر از درشتی‌اش خبری نبود به او دوخت. شهاب جلوتر رفت و در حالی که دستش را در جیب شلوار اسپرت مشکی‌اش کرده‌بود چشم در چشمان دختر رنجور و رنگ‌پریده‌ی این روزها دوخت و صدای طنین‌اندازش را برای تسکین دختر روبه‌رویش سر داد.
- تسلیت میگم! حسن آقا که رفت انگار پشت و پناه ما هم رفت.
صدای گرفته‌‌اش را به زور از دهان خارج کرد و چشمانش را که سیاهی می‌رفت به زور به او دوخت و نصفه و نیمه به زبان آورد:
- دیر... دیر اومدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
احساس ضعف، بدنش را مورمور می‌کرد. دست جلو برد تا از افتادنش جلوگیری کند اما با دور سر تابیدن فضای اطرافش و تار شدن چهره‌ی شهاب از حال رفت و به زمین افتاد.
***
اوضاع معده‌اش خراب شده‌‌بود و از شدت استرس و عصبی بودن، حسابی خودش را با درد و بالا آوردن خون‌آبه نشان داده‌بود. آن روز دایی حمید و مجید و زری خانم برای رفتن به مسجد و راهی کردن مهمان‌ها به صرف ناهار، نتوانسته‌بودند او را به بیمارستان ببرند و زحمتش را به گردن زهره و شهاب انداخته‌بودند. زهره، خسته سر روی تخت بیمارستانی که ارغوان بستری شده‌بود و به خواب رفته‌بود، گذاشته‌بود و به عاقبت دوست رنجور و درد کشیده‌اش فکر می‌کرد. با تقه‌ای که به درب خورد سر بلند کرد. شهاب نایلون کمپوت و رانی به دست وارد شد. نایلون را روی میز چرخ‌دار جلوی تخت گذاشت و روی صندلی آبی رنگ همراه دیگر بیمار که روبه‌روی زهره، طرف دیگر تخت قرار داشت نشست‌. در حالی که چشمان قهوه‌ای قرمزش را به ارغوان که به زور آرام‌بخش به خواب رفته‌بود و سی*ن*ه‌اش از خواب، عمیق بالا و پایین می‌‌شد گرفت و رو به زهره کرد و آرام پچ زد:
- اصلاً بیدار نشدن؟
زهره دستی به بینی قرمزش کشید و با دستمال، نم آن را گرفت و با صدای تودماغی حاصل از گریه مانند او آرام با تن صدای پایین زمزمه کرد:
- نه! انگار صد ساله نخوابیده و حالا داره جبران می‌کنه. این روزها هر چی بیشتر تو بی‌خبری باشه براش بهتره.
شهاب دل در دلش نبود، نفهمید حسن‌آقا که شب قبل از این اتفاق، خوش و خرم با او تماس گرفته‌بود و از اوضاع خوب و روال کار و کارگاه صحبت کرده‌بود و به‌نظر سرحال می‌رسید، یک شبه چه شد که دار فانی را وداع کرد. دستی بین موهای خرماییش کشید.
- شما‌ متوجه نشدین یه دفعه چی شد؟
زهره همه‌چیز را می‌دانست، همان روز که زنگ زده‌بود ببیند عقد رسمی دوستش چه شده و به کجا رسیده، ارغوان با گریه و زاری همه‌چیز را برایش تعریف کرده‌بود. با شرمساری لب گزید از مردی که دوستش عاشقانه او را می‌خواست و او هر دفعه از آن خواستن مجابش می‌کرد و مانعش می‌شد و او را به خواستن احمد سوق می‌داد و عاقبت این‌گونه شده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
به او چه می‌گفت؟ او خودش را مقصر می‌دانست. اگر اصرارهای او برای از سر خود وا کردن عشق شهاب و فرصت دادن به احمد و دیدن عشقش نبود، ارغوان به هیچ عنوان زیر بار نمی‌رفت که بخواهد حتی با دیدن آن صحنه، تصمیم عجولانه‌ای بگیرد و به احمد و خودش برای پذیرفتن عشق احمد فرصت بدهد.
در چهره‌ی او دقیق شد. ارغوان حق داشت عاشق او شود؛ شهاب هم محبوب بود هم زیبا. نگاهش را از دست چپ او که هیچ انگشتری داخلش نمی‌دید گرفت. دلش می‌خواست برای دوستش به جبران اشتباهی که کرده بود کاری کند. بغض گلویش را گرفت، با صدای لرزان و آرام گفت:
- کاش لال شده‌بودم و از یه عشق ممنوعه منعش نکرده‌بودم! کاش نگفته‌بودم به پسر داییش فرصت بده! آخ کاش... .
بغض راه گلویش را بست و مانع ادامه حرف زدنش شد. شهاب نگاه دقیقش را به چشمان مشکی او که اشک در آن حلقه زده‌بود دوخت. آن دختر هم دست کمی از ضعف از دختر روی تخت نداشت و رنگش حسابی پریده‌بود. دست جلو برد و از داخل نایلون، رانی آناناسی باز کرد و به دستش داد.
- یکم از این بخورین! رنگ شما هم پریده.
با دست لرزان آبمیوه را گرفت و یاد حرف ارغوان افتاد.
- آقا شهاب کلاً با همه مهربونه، من عاشق همین مهربونی‌های بی‌منتشم.
آبمیوه را به لب‌هایش نزدیک کرد و جرعه‌ای از آن را نوشید و بغضش را با آن قورت داد و سیبک گلویش را با آن بالا و پایین کرد.
- ارغوان عاشق شده‌بود عاشق... عاشق... .
نمی‌دانست دارد کار درستی می‌کند یا نه، اما دلش می‌خواست بگوید و خودش و دوستش را راحت کند. شاید حق با ارغوان بود. می‌خواست حالا که اصرارش باعث بدبختی‌اش شده‌بود، برایش کاری کند و خودش را از طناب عذابی که به گردنش آویخته‌بود و داشت خفه‌اش می‌کرد نجات دهد. گفت و خودش و وجدانش را راحت کرد.
- عاشق... عاشق شما شده‌بود... .
چنان گردنش را به طرف او بالا آورد و نگاه بهت‌زده‌اش را از مژه‌های بلند و مشکی ارغوان گرفت و به او دوخت که تیک و تاک استخوان گردنش را زهره هم شنید. چه می‌شنید؟ آنچه خود بارها از نگاه دختر فهمیده‌بود و از آن حذر کرده‌بود را حالا مانند سیلی در گوشش می‌زد و به او گفته می‌شد که آنچه فهمیده‌بود توهم نبوده‌است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
آن غذا درست کردن‌های گاه و بی‌گاه، آن شرم دخترانه، آن خنده‌های یواشکی، همه را درست فهمیده‌بود. کلافه، پشت به زهره و ارغوان کرد و دستی به پشت گردنش کشید و به‌سمت درب قدم برداشت. زهره از روی صندلی بلند شد و بعد از گذر از تخت، سراسیمه خودش را به او رساند، جلویش قرار گرفت و با بغض نالید:
- خواهش می‌کنم نرین! می‌دونم توقع همچین حرفی رو نداشتین، ولی بذارین کامل همه‌چیز رو بگم! ارغوان به کمک من و شما احتیاج داره.
دل رحمی‌اش مثل همیشه کار دستش داد و دلش به حال دختر روبه‌رویش سوخت. اگر می‌شنید که اتفاق بدی نمی‌افتاد. کلافه کت مشکی اسپرتش را کنار زد و دست به هر دو پهلویش گرفت، سر به زیر انداخت و چند باری نفسش را با فوت بیرون داد. دستی به پیشانی‌اش کشید و سر بلند کرد.
- باشه! بریم توی محوطه.
ته دلش می‌لرزید. نمی‌دانست دارد کار درستی می‌کند یا نه، اما چیزی در درونش او را به گفتن تشویق می‌کرد. با شهاب از اتاق خارج شدند و راهروی بیمارستان را که با نوارهای رنگی به معرفی بخش‌های مختلف خط کشی شده‌بود رد کردند و بعد از عبور از درب هوشمند، وارد محوطه‌ی بیمارستان شدند. نسیم خنک که به صورتش خورد از حالت گر گرفتگی‌اش کم کرد و نفس کشیدن را برایش راحت. سرش را چرخاند. چشم چرخاند و روی نیمکتی که کمی دور از دو نیمکت چوبی نزدیک درخت بید مجنون و زیر درخت کاج قرار داشت و دو پیرمرد و پیرزن با لباس‌های آبی‌رنگ و صورتی بیمارستان نشسته بودند، ثابت نگه داشت و با دست نیمکت را نشان داد.
- بریم اونجا! انگار خالیه.
شهاب بدون کلامی با او همراه شد. ذهنش مشوش شده‌بود. در پی آن بود که تمرکز از دست رفته‌اش را دوباره با سکوت برگرداند. چه فکر می‌کرد و چه شده‌بود! آخ که از دست پدرش با آن کارهای عجیب و غریب و درخواست‌هایش. آخ از آن کارهای اشتباه و ناخواسته‌ی پدرش و عاقبت فکر نکردن به خودخواهی‌هایش. صدای تق‌تق کفش‌های عروسکی زهره روی اعصابش بود. چند باری چشمانش را بست و سعی کرد با نفس کشیدن و فرستادن هوای تازه و خنک به ریه‌ها، از داغ کردن سلول‌های مغزش جلوگیری کند و آرامش را دوباره به خود برگرداند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین