- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
آبمیوه را به لبهای او نزدیک کرد و در حالی که سرش را به چپ و راست تکان میداد، ادامه داد:
- داییت و زنش خیلی به گوشیت زنگ زدن، ما هم مجبور شدیم با افضلی جواب بدیم. مادر حلال کن دست تو کیفت بردیم. یه قلپ بخور دیگه! خدا مادرت رو بیامرزه؛ اگه بودش الان دعوات میکرد که چیزی نخوردی! برای راحتی روحش هم که شده یهکم بخور!
دستی به دماغ قرمز و باد کردهاش کشید و با فینفین، مانند ربات، دستورات اعظمخانم را شروع به انجام دادن کرد و نی را به لبهایش نزدیک کرد و جرعهای از آن را نوشید. با اینکه از آناناس متنفر بود، اما چنان ذهنش مشوش بود که مزه و طعمش را هیچ نفهمید، فقط شیرینیاش به جانش نشست و حالش را بهتر کرد. صدای تقتق کفش و همهمه که به گوششان خورد، همزمان سرش را کج کرد و با اعظمخانم، آمدن دایی، زندایی و مهتاب را از دور با داییمجیدش دید. آخ که آن پدر و مادر یادآور احمد بودند و داغ کارش را و بلایی که بر سر پدرش آوردهبود را دوباره برایش زنده کردند. دست روی سرامیک سرد و سفید گذاشت و به سختی، با نای نداشته از جا برخاست. زریخانم با گفتن «الهی برات بمیرم، چی شده؟» چادر مشکی گل برجستهاش را زیر بغل زد و آغوشش را برای در پناه گرفتنش باز کرد. مات و مبهوت از اینکه احمد از دستهگلش حرفی نزدهاست، مانند مرده ایستادهبود و هیچ عکسالعملی جز اشکی که از چشمانش سرازیر میشد، انجام نداد. زری خانم شانههایش را گرفت و لب زد:
- این پسر که ما رو دق داد؛ نه گوشیش رو جواب داده نه خبری هست که کجا رفته! تو بگو چی شد؟ احمد مگه نیومد اونجا دنبالتون؟ بابات یهو چهش شد؟
لب باز کرد که بگوید احمد چه آواری را روی سرش ریختهاست که کد ۹۹ همزمان از زبان پیجرزن در بلندگوی بیمارستان اعلام شد و همزمان، چند پرستار و دکتر سراسیمه از خم راهرو به سمت آیسییو که پشتش به آن بود، دویدند. با وارد شدن چند نفرشان، وحشت به جانش افتاد، با شتاب و استرس به سمتشان برگشت و دست پرستار لاغراندام و قدبلند را گرفت و با صدای لرزان، تندتند کلمات را ادا کرد:
- توروخدا بگو چی شده؟
پرستار دست کشیده و گندمیاش را از دست او کشید و او را که یک قدم به داخل آمدهبود، با دست دیگرش بیرون کرد.
- داییت و زنش خیلی به گوشیت زنگ زدن، ما هم مجبور شدیم با افضلی جواب بدیم. مادر حلال کن دست تو کیفت بردیم. یه قلپ بخور دیگه! خدا مادرت رو بیامرزه؛ اگه بودش الان دعوات میکرد که چیزی نخوردی! برای راحتی روحش هم که شده یهکم بخور!
دستی به دماغ قرمز و باد کردهاش کشید و با فینفین، مانند ربات، دستورات اعظمخانم را شروع به انجام دادن کرد و نی را به لبهایش نزدیک کرد و جرعهای از آن را نوشید. با اینکه از آناناس متنفر بود، اما چنان ذهنش مشوش بود که مزه و طعمش را هیچ نفهمید، فقط شیرینیاش به جانش نشست و حالش را بهتر کرد. صدای تقتق کفش و همهمه که به گوششان خورد، همزمان سرش را کج کرد و با اعظمخانم، آمدن دایی، زندایی و مهتاب را از دور با داییمجیدش دید. آخ که آن پدر و مادر یادآور احمد بودند و داغ کارش را و بلایی که بر سر پدرش آوردهبود را دوباره برایش زنده کردند. دست روی سرامیک سرد و سفید گذاشت و به سختی، با نای نداشته از جا برخاست. زریخانم با گفتن «الهی برات بمیرم، چی شده؟» چادر مشکی گل برجستهاش را زیر بغل زد و آغوشش را برای در پناه گرفتنش باز کرد. مات و مبهوت از اینکه احمد از دستهگلش حرفی نزدهاست، مانند مرده ایستادهبود و هیچ عکسالعملی جز اشکی که از چشمانش سرازیر میشد، انجام نداد. زری خانم شانههایش را گرفت و لب زد:
- این پسر که ما رو دق داد؛ نه گوشیش رو جواب داده نه خبری هست که کجا رفته! تو بگو چی شد؟ احمد مگه نیومد اونجا دنبالتون؟ بابات یهو چهش شد؟
لب باز کرد که بگوید احمد چه آواری را روی سرش ریختهاست که کد ۹۹ همزمان از زبان پیجرزن در بلندگوی بیمارستان اعلام شد و همزمان، چند پرستار و دکتر سراسیمه از خم راهرو به سمت آیسییو که پشتش به آن بود، دویدند. با وارد شدن چند نفرشان، وحشت به جانش افتاد، با شتاب و استرس به سمتشان برگشت و دست پرستار لاغراندام و قدبلند را گرفت و با صدای لرزان، تندتند کلمات را ادا کرد:
- توروخدا بگو چی شده؟
پرستار دست کشیده و گندمیاش را از دست او کشید و او را که یک قدم به داخل آمدهبود، با دست دیگرش بیرون کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: