- Jan
- 519
- 9,361
- مدالها
- 3
میدانستم بردیا دوباره میخواهد ذهن مرا از آن همه گرد و غبار پاک کند، سعی داشت فکر مرا از بند و زنجیر آزاد کند اما حتی دیگر او هم موفق نبود. این سعی و جدال برای زدودن افکارم بیفایده بود.
تکان محکمتری به صندلی دادم که صدای قیژقیژش همانند هشدار، داخل کلبه پیچید.
- مرثیه نخون بردیا، حالا که تا اینجا اومدی یه چیزی بده بخورم، معدهم بد درد میکنه.
بردیا رَد تیز نگاهش را از من گرفت و گوشهی تخت را برای نشستن انتخاب کرد.
نگاه سرزنده و شاید کمی خستهاش تا به گوشهی کلبه افتاد و آن شیشههای خالی از الکل را دید، متعجب شد و مجدد به چشمهای دردناکم خیره شد.
- داری با خودت چیکار میکنی داوین؟
اندکی خودم را جلو کشیدم و از لبهی تخت، پاکت سیگارم را برداشتم. همانطور که با روشن کردن سیگارم مشغول بودم با تُن آرام صدایم نجوا کردم:
- تو که باید به این حالم عادت داشته باشی!
خودش را روی تخت عقب کشید و به دیوار چوبی پشت سرش تکیه داد، از چشمهای خرمایی رنگش چیزی جزء حس دلسوزی و تأسف بر من نمیتابید.
لحن صدایش دیگر مثل لحظات قبل انباشته از نشاط و سرزندگی نبود.
- تو متوجه نیستی داوین، روز به روز داره مصرف مشروبت بیشتر میشه.
خندیدم و پُک عمیقی به جان سیگارم زدم، گم شدن لابهلای غبار خاکستری رنگش را دوست داشتم؛ این حس سرگردانی
میان غبارهای برافروختهی سیگار را میپسندیدم.
تنها به یک کلمهی کوتاه اکتفا کردم تا بلکه بردیا، این بحثهای تکراری را تمام کند.
- باشه.
بردیا تا بیخیالی مرا دید، کاپشن سورمهای رنگش را از تن تنومندش جدا کرد و در همان حین، زیرکانه زمزمه کرد:
- میدونم ناراحتی داوین، میدونم سخت بوده اما تو این دنیای به این بزرگی فقط تو یکی عزیزت رو از دست ندادی، چرا با خودت اینجوری میکنی؟
آن همه زحمتی که برای آرامش قلبم، بهجان خریده بودم بهیکباره فرو ریخت... شکست.
حالا آن حس مخوفِ جنون به جای قلب، در سی*ن*هام میکوبید و خندههای پیدرپی و عصبی چشمهی کوچکی از این دیوانگی بود.
سیگار را کف کلبه انداختم و با آن پای برهنه، شعلهی پنهان آن را خموش کردم. کف پایم برای لحظهای سوخت اما دردش هزاران برابر کمتر از درد قلبم بود.
ناخودآگاه و بیاختیار به سمتش یورش بردم و روی تخت، یقهی لباس ضخیم مشکی رنگی که به تن داشت را میان انگشتهایم فشردم.
صدای فریادم آنقدر بلند و ناهنجار بود که حتی قلب خودم را بهدرد میآورد چه برسد به دل بردیا!
- خودکشی با مرگ طبیعی خیلی فرق میکنه لعنتی، چرا نمیفهمی؟ چرا هیچک.س حرفهای منو باور نمیکنه؟
در خرمای نگاهش حسی جزء اندوه دیده نمیشد، حتی از اینکه یقهاش را محکم میان انگشتهای دستم میفشردم، ذرّهی عقبنشینی نکرد و مانع از اینکارم نشد.
صدایش همچنان آرام و مالامال رأفت بود.
- من حرفهات رو باور دارم داوین، اما یه نگاهی به زندگی خودت انداختی؟ داری خودتو با اینکارا نابود میکنی.
فشار انگشتهایم را از یقهی چروکیدهی لباسش، کم و کمتر کردم و با همان خندهی مضحک قبل، نجوا کردم:
- با پروانه حرف زدم.
یقهاش را رها کردم و روی تخت، درست کنار داوین نشستم و مجدد به پاکت نیمهپر سیگارم چنگ انداختم.
صدای بردیا سرتاسر تعجب بود.
- واقعاً! پس بالأخره پیداش کردی؟
سیگارم را میان لبهایم جای دادم و آن را با شعلهی آبی رنگ فندکم روشن کردم.
چندین بار و مداوم سرم را به علامت مثبت، به بالا و پایین تکان دادم و انگار دچار تیک عصبی شده بودم!
هنوزهم حرفهای پروانه در کَتَم نمیرفت، هنوزهم باور آن کلمات برایم عذابآور و مشکل بود.
بردیا جلوتر آمد و نگاه کنجکاو و منتظرش را به چشمهای سوزناکم دوخت، با اینکه خسته بودم اما حتی حوصلهی اندکی خواب و استراحت را هم دیگر نداشتم.
- خب! چیشد؟ پروانه چیگفت؟
پُک عمیقی به جان سیگارم زدم و سپس، انگشتهای دستم را میان موهای آشفتهام کشیدم، یادآوری سخنان پروانه و به زبان آوردنشان گویی از کوه کندن هم سختتر بود!
با همان نیشخند معروفِ روی لبهایم، طعنهوار زمزمه کردم:
- وقتی حرفهای پروانه رو شنیدم دلم میخواست با همین دوتا دستام خفهش کنم بردیا، خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا قاتل نشم...
اندکی مکث کردم تا غبار سیگار را مجدداً وارد ریههایم کنم و سپس بیدرنگ، خشم و غضب خود را به زبان آوردم.
- وقتی داداشم داشت جون میداد، پروانه لباسِ عروس تنش بود.
تکان محکمتری به صندلی دادم که صدای قیژقیژش همانند هشدار، داخل کلبه پیچید.
- مرثیه نخون بردیا، حالا که تا اینجا اومدی یه چیزی بده بخورم، معدهم بد درد میکنه.
بردیا رَد تیز نگاهش را از من گرفت و گوشهی تخت را برای نشستن انتخاب کرد.
نگاه سرزنده و شاید کمی خستهاش تا به گوشهی کلبه افتاد و آن شیشههای خالی از الکل را دید، متعجب شد و مجدد به چشمهای دردناکم خیره شد.
- داری با خودت چیکار میکنی داوین؟
اندکی خودم را جلو کشیدم و از لبهی تخت، پاکت سیگارم را برداشتم. همانطور که با روشن کردن سیگارم مشغول بودم با تُن آرام صدایم نجوا کردم:
- تو که باید به این حالم عادت داشته باشی!
خودش را روی تخت عقب کشید و به دیوار چوبی پشت سرش تکیه داد، از چشمهای خرمایی رنگش چیزی جزء حس دلسوزی و تأسف بر من نمیتابید.
لحن صدایش دیگر مثل لحظات قبل انباشته از نشاط و سرزندگی نبود.
- تو متوجه نیستی داوین، روز به روز داره مصرف مشروبت بیشتر میشه.
خندیدم و پُک عمیقی به جان سیگارم زدم، گم شدن لابهلای غبار خاکستری رنگش را دوست داشتم؛ این حس سرگردانی
میان غبارهای برافروختهی سیگار را میپسندیدم.
تنها به یک کلمهی کوتاه اکتفا کردم تا بلکه بردیا، این بحثهای تکراری را تمام کند.
- باشه.
بردیا تا بیخیالی مرا دید، کاپشن سورمهای رنگش را از تن تنومندش جدا کرد و در همان حین، زیرکانه زمزمه کرد:
- میدونم ناراحتی داوین، میدونم سخت بوده اما تو این دنیای به این بزرگی فقط تو یکی عزیزت رو از دست ندادی، چرا با خودت اینجوری میکنی؟
آن همه زحمتی که برای آرامش قلبم، بهجان خریده بودم بهیکباره فرو ریخت... شکست.
حالا آن حس مخوفِ جنون به جای قلب، در سی*ن*هام میکوبید و خندههای پیدرپی و عصبی چشمهی کوچکی از این دیوانگی بود.
سیگار را کف کلبه انداختم و با آن پای برهنه، شعلهی پنهان آن را خموش کردم. کف پایم برای لحظهای سوخت اما دردش هزاران برابر کمتر از درد قلبم بود.
ناخودآگاه و بیاختیار به سمتش یورش بردم و روی تخت، یقهی لباس ضخیم مشکی رنگی که به تن داشت را میان انگشتهایم فشردم.
صدای فریادم آنقدر بلند و ناهنجار بود که حتی قلب خودم را بهدرد میآورد چه برسد به دل بردیا!
- خودکشی با مرگ طبیعی خیلی فرق میکنه لعنتی، چرا نمیفهمی؟ چرا هیچک.س حرفهای منو باور نمیکنه؟
در خرمای نگاهش حسی جزء اندوه دیده نمیشد، حتی از اینکه یقهاش را محکم میان انگشتهای دستم میفشردم، ذرّهی عقبنشینی نکرد و مانع از اینکارم نشد.
صدایش همچنان آرام و مالامال رأفت بود.
- من حرفهات رو باور دارم داوین، اما یه نگاهی به زندگی خودت انداختی؟ داری خودتو با اینکارا نابود میکنی.
فشار انگشتهایم را از یقهی چروکیدهی لباسش، کم و کمتر کردم و با همان خندهی مضحک قبل، نجوا کردم:
- با پروانه حرف زدم.
یقهاش را رها کردم و روی تخت، درست کنار داوین نشستم و مجدد به پاکت نیمهپر سیگارم چنگ انداختم.
صدای بردیا سرتاسر تعجب بود.
- واقعاً! پس بالأخره پیداش کردی؟
سیگارم را میان لبهایم جای دادم و آن را با شعلهی آبی رنگ فندکم روشن کردم.
چندین بار و مداوم سرم را به علامت مثبت، به بالا و پایین تکان دادم و انگار دچار تیک عصبی شده بودم!
هنوزهم حرفهای پروانه در کَتَم نمیرفت، هنوزهم باور آن کلمات برایم عذابآور و مشکل بود.
بردیا جلوتر آمد و نگاه کنجکاو و منتظرش را به چشمهای سوزناکم دوخت، با اینکه خسته بودم اما حتی حوصلهی اندکی خواب و استراحت را هم دیگر نداشتم.
- خب! چیشد؟ پروانه چیگفت؟
پُک عمیقی به جان سیگارم زدم و سپس، انگشتهای دستم را میان موهای آشفتهام کشیدم، یادآوری سخنان پروانه و به زبان آوردنشان گویی از کوه کندن هم سختتر بود!
با همان نیشخند معروفِ روی لبهایم، طعنهوار زمزمه کردم:
- وقتی حرفهای پروانه رو شنیدم دلم میخواست با همین دوتا دستام خفهش کنم بردیا، خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا قاتل نشم...
اندکی مکث کردم تا غبار سیگار را مجدداً وارد ریههایم کنم و سپس بیدرنگ، خشم و غضب خود را به زبان آوردم.
- وقتی داداشم داشت جون میداد، پروانه لباسِ عروس تنش بود.