جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,964 بازدید, 135 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
می‌دانستم بردیا دوباره می‌خواهد ذهن مرا از آن‌ همه گرد و غبار پاک کند، سعی داشت فکر مرا از بند و زنجیر آزاد کند اما حتی دیگر او هم موفق نبود. این سعی و جدال برای زدودن افکارم بی‌فایده بود.
تکان محکم‌تری به صندلی دادم که صدای قیژقیژش همانند هشدار، داخل کلبه پیچید.
- مرثیه نخون بردیا، حالا که تا این‌جا اومدی یه چیزی بده بخورم، معده‌م بد درد می‌کنه.
بردیا رَد تیز نگاهش را از من گرفت و گوشه‌ی تخت را برای نشستن انتخاب کرد.
نگاه سرزنده و شاید کمی خسته‌اش تا به گوشه‌ی کلبه افتاد و آن شیشه‌های خالی از الکل را دید، متعجب شد و مجدد به چشم‌های دردناکم خیره شد.
- داری با خودت چی‌کار میکنی داوین؟
اندکی خودم را جلو کشیدم و از لبه‌ی تخت، پاکت سیگارم را برداشتم. همان‌طور که با روشن کردن سیگارم مشغول بودم با تُن آرام صدایم نجوا کردم:
- تو که باید به این حالم عادت داشته باشی!
خودش را روی تخت عقب کشید و به دیوار چوبی پشت سرش تکیه داد، از چشم‌های خرمایی رنگش چیزی جزء حس دلسوزی و تأسف بر من نمی‌تابید.
لحن صدایش دیگر مثل لحظات قبل انباشته از نشاط و سرزندگی نبود.
- تو متوجه نیستی داوین، روز به روز داره مصرف مشروبت بیشتر میشه.
خندیدم و پُک عمیقی به جان سیگارم زدم، گم شدن لابه‌لای غبار خاکستری رنگش را دوست داشتم؛ این حس سرگردانی
میان غبارهای برافروخته‌ی سیگار را می‌پسندیدم.
تنها به یک کلمه‌ی کوتاه اکتفا کردم تا بلکه بردیا، این بحث‌های تکراری را تمام کند.
- باشه.
بردیا تا بی‌خیالی مرا دید، کاپشن سورمه‌ای رنگش را از تن تنومندش جدا کرد و در همان حین، زیرکانه زمزمه کرد:
- می‌دونم ناراحتی داوین، می‌دونم سخت بوده اما تو این دنیای به این بزرگی فقط تو یکی عزیزت رو از دست ندادی، چرا با خودت این‌جوری می‌کنی؟
آن همه زحمتی که برای آرامش قلبم، به‌جان خریده بودم به‌یک‌باره فرو ریخت... شکست.
حالا آن حس مخوفِ جنون به جای قلب، در سی*ن*ه‌ام می‌کوبید و خنده‌های پی‌درپی و عصبی چشمه‌ی کوچکی از این دیوانگی بود.
سیگار را کف کلبه انداختم و با آن پای برهنه، شعله‌ی پنهان آن را خموش کردم. کف پایم برای لحظه‌ای سوخت اما دردش هزاران برابر کمتر از درد قلبم بود.
ناخودآگاه و بی‌اختیار به سمتش یورش بردم و روی تخت، یقه‌ی لباس ضخیم مشکی رنگی که به تن داشت را میان انگشت‌هایم فشردم.
صدای فریادم آن‌قدر بلند و ناهنجار بود که حتی قلب خودم را به‌درد می‌آورد چه برسد به دل بردیا!
- خودکشی با مرگ طبیعی خیلی فرق می‌کنه لعنتی، چرا نمی‌فهمی؟ چرا هیچ‌ک.س حرف‌های منو باور نمی‌کنه؟
در خرمای نگاهش حسی جزء اندوه دیده نمی‌شد، حتی از این‌که یقه‌اش را محکم میان انگشت‌های دستم می‌فشردم، ذرّه‌ی عقب‌نشینی نکرد و مانع از این‌کارم نشد.
صدایش همچنان آرام و مالامال رأفت بود.
- من حرف‌هات رو باور دارم داوین، اما یه نگاهی به زندگی خودت انداختی؟ داری خودتو با این‌کارا نابود می‌کنی.
فشار انگشت‌هایم را از یقه‌ی چروکیده‌ی لباسش، کم و کم‌تر کردم و با همان خنده‌ی مضحک قبل، نجوا کردم:
- با پروانه حرف زدم.
یقه‌اش را رها کردم و روی تخت، درست کنار داوین نشستم و مجدد به پاکت نیمه‌پر سیگارم چنگ انداختم.
صدای بردیا سرتاسر تعجب بود.
- واقعاً! پس بالأخره پیداش کردی؟
سیگارم را میان لب‌هایم جای دادم و آن را با شعله‌ی آبی رنگ فندکم روشن کردم.
چندین بار و مداوم سرم را به علامت مثبت، به بالا و پایین تکان دادم و انگار دچار تیک عصبی شده بودم!
هنوزهم حرف‌های پروانه در کَتَم نمی‌رفت، هنوزهم باور آن کلمات برایم عذاب‌آور و مشکل بود.
بردیا جلوتر آمد و نگاه کنجکاو و منتظرش را به چشم‌های سوزناکم دوخت، با این‌که خسته بودم اما حتی حوصله‌ی اندکی خواب و استراحت را هم دیگر نداشتم.
- خب! چی‌شد؟ پروانه چی‌گفت؟
پُک عمیقی به جان سیگارم زدم و سپس، انگشت‌های دستم را میان موهای آشفته‌ام کشیدم، یادآوری سخنان پروانه و به زبان آوردنشان گویی از کوه کندن هم سخت‌تر بود!
با همان نیشخند معروفِ روی لب‌هایم، طعنه‌‌وار زمزمه کردم:
- وقتی حرف‌های پروانه رو شنیدم دلم می‌خواست با همین دوتا دستام خفه‌ش کنم بردیا، خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا قاتل نشم...
اندکی مکث کردم تا غبار سیگار را مجدداً وارد ریه‌هایم کنم و سپس بی‌درنگ، خشم و غضب خود را به زبان آوردم.
- وقتی داداشم داشت جون می‌داد، پروانه لباسِ عروس تنش بود.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
بردیا مات و مبهوت، با دهانی نیمه‌باز مرا می‌نگریست. حرف‌های گُنگ و سربسته‌ای که به زبان آورده بودم را گویی، به‌سختی هضم می‌کرد!
سخن گفتن برایش سخت و دشوار به‌نظر می‌آمد و هنوز، داخل شوک عظیمی که نثارش کرده بودم می‌غلتید.
بردیا اکنون درست شبیه به من شده بود، من هم زمانی که به سخنان پروانه گوش سپردم همانند او این‌گونه، سرگشته و حیران به‌نظر می‌آمدم.
به‌سرعت از روی تخت برخاست و ناباورانه، مدام انگشت‌های دستش را روی پوست گندمگون صورتش می‌کشید.
- یعنی چی داوین؟ متوجه نمیشم چی میگی!
پلک‌های سنگینم را برهم فشردم و جسم خسته‌ام را روی تشک تخت پرت کردم.
همان‌گونه که صدای منزجرکننده‌ی پروانه در مغزم اِکو می‌شد، زمزمه کردم:
- پروانه یک سر ماجراست، ولی همه‌ی ماجرا اون نیست.
بردیا عصبی از تکّه‌تکّه حرف زدن‌هایم، مجدد روی تخت نشست و بی‌ملایمت غرید:
- درست حرف بزن داوین، مثل آدم تعریف کن ببینم چی‌شده!
پلک‌هایم را ازهم باز کردم و به سقف چوبی و نمور کلبه چشم سپردم، نمی‌دانستم از چه نقطه‌ای باید حرف‌هایم را آغاز کنم، اگر بگویم و بردیا مانع فوران خشم‌هایم بشود چه!
بی‌هدف، سخنانی که حالا آن را با گوشت و استخوانم حس می‌کردم را بی‌توجه به سؤالاتی که بردیا از من پرسیده بود، به زبان آوردم:
- «من داخل بازیِ عشق باختم اما تو هیچ‌وقت، قلب و منطقت رو به حس ترسناک عشق نباز»...
مکثی کوتاه کردم و سپس، با بغض خفته‌ای که گلویم را چنگ می‌انداخت ادامه دادم:
- حرفای آخر دانیال به من این بود بردیا، حالا خیلی خوب می‌فهمم چرا این حرفا رو به من زده!
از مرد پرصلابتی همانند من، اشک ریختن بعید بود آن هم مقابل دیگران.
اصلاً مگر بعد از فوت برادرم، من هنوز هم همانند گذشته پرصلابت و مستحکم بودم؟ مگر هنوز مثل قدیم‌ها طعم اشک‌ برایم گُنگ و عجیب به‌نظر می‌آمد!
با پشت دست، آن قطره‌ی کوچک مزاحم را از کنار چشم‌هایم زدودم و به سخنانم، حس‌ منفور درونم را تقدیم کردم.
- شبی که دانیال با ماشین رفت ته درّه، پروانه طبق خواسته‌ی بابام برای یکی دیگه لباس عروس پوشیده بود.
انگار زیر بردیا میخ کار گذاشته بودند که مدام برمی‌خاست و مجدد روی تخت می‌نشست! از حجم حیرت‌هایی که برجان می‌خرید نمی‌دانست چه‌گونه احساساتش را ابراز کند!
نمی‌دانست اصلاً باید مرا دلداری دهد یا عمق این ماجرا را بفهمد!
بی‌توجه به واکنش‌های شدید بردیا، از روی تخت پایین خزیدم و شیشه‌ی نیمه‌پر الکل را سر کشیدم، آن ته مانده‌اش برای گلویم تلخ‌تر از زهر به حساب می‌آمد اما همین نوشیدنی، حالِ منهدمم را کمی خوب می‌کرد.
بردیا مانع از این کارم نشد، می‌دانست اگر شیشه‌ی محبوبم را از میان دست‌هایم بقاپد من این کلبه را با خاک یکسان می‌کنم.
بروز این خشم‌ها دست خودم نبود، همه‌چیز از مغز بی‌منطقم نشأت می‌گرفت.
کنارم روی زمین سرد چوبی نشست و به تخت تکیه داد، سیگاری میان لب‌هایش جای داد و در همان حین نجوا کرد:
- پس به‌خاطر همین این چند روز، تک و تنها اومدی این‌جا؟
جرعه‌ی دیگر از نوشیدنی‌ام را بلعیدم و به سوزش بی‌حدّ گلویم توجه‌ای نکردم، از این‌که بردیا از من توضیح دیگری راجب‌به پروانه نمی‌خواست، مسرور و شادمان بودم.
اکنون وقت افشای این ماجرا نبود، حتی من آماده‌ی به زبان آوردن آن همه پلیدی و نیرنگ‌ها را نداشتم.
- این‌جا حالمو خوب می‌کنه.
بردیا دود غلیظ سیگارش را از میان لب‌های باریکش، بیرون دمید و نیم‌نگاهی به نیم‌رخ بی‌تابِ رُخساره‌ام انداخت.
- می‌خواستم ازت بپرسم این‌جا اومدن بهترت کرد اما می‌بینم، نه اصلاً خوب نیستی.
میان حال ناگوارم لبخندی زدم و من اصلاً، این لبخندهای بی‌منطقم را دوست نداشتم.
- از این‌که فهمیدم دوست کیه و دشمنم کیه خیلی خوشحالم، همین حالمو بهتر می‌کنه.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
بردیا بدون آن‌که حرف دیگری بزند یا سؤالات ذهنش را از من بپرسد، بعد از اتمام سیگارش از روی زمین برخاست و با تُن آرام صدایش نجوا کرد:
- میرم جوجه‌ها رو آماده کنم، تو یکم استراحت کن.
شیشه‌ی خالی شده از الکل را کنار گذاشتم و سرم را به لبه‌ی تخت چسباندم. از درون آتش بودم و تک‌تک ارگان‌های بدنم از سرما می‌لغزید. جواب بردیا را ندادم و لحظه‌ای پلک‌هایم را برهم فشردم.
صدای قدم‌های بردیا، با لحن مضحک و ترسیده‌ی کلامش مجدداً برخاست:
- میگم یه وقت خرسی چیزی نیاد!
دست راستم را بلند کردم و با تکان انگشت‌هایم از او خواستم که برود.
با آن صدای مخدوش و بی‌توانم، گفتم:
- اگه خرسم بیاد تو رو نمی‌خوره، نترس.
بردیا کاپشنی که دقایقِ پیش از تنش جدا کرده بود را دوباره پوشید و بدون ادامه دادن به ترس‌هایش، درب کلبه را باز کرد و از مقابل دیدگانِ تارم محو شد.
امروز هیچ غذایی جزء دود سیگار و نوشیدنی‌های محبوبم، نخورده بودم و آن‌همه فعالیت برای شکستن هیزم‌ها، حسابی گرسنه‌ام کرده بود و معده‌ام از فرط خالی بودن به‌شدّت می‌سوخت.
تا بردیا رفت، گوشی‌ام را از جیب شلوار سیه رنگم بیرون کشاندم.
از این‌که هیچ آنتنی درکار نبود حسابی سرکیف بودم، این چند روز چه آرام و مسکوت برمن گذشت، البته اگر آمدن بردیا را فاکتور بگیرم.
امشب آخرین شبی بود که در این کلبه، شبم را صبح می‌کردم و اگر مجبور به رفتن نبودم، هیچ‌گاه این مکان را رها نمی‌کردم.
داخل گالری گوشی شدم و بی‌محابا به‌دنبال عکسی گشتم که برای آخرین‌بار با دانیال انداخته بودم.
پیدایش کردم.
چهره‌ی خندانش را که کنارم دیدم قلبم گویی سرسختانه می‌کوبید و انگار، شعله‌‌ای فروزان میان سی*ن*ه‌ام زبانه می‌کشید!
زیر لب، آرام و سوزناک نالیدم:
- دو ساله نیستی بی‌معرفت.
چشم‌های عسلی رنگش زیر نور خورشید، بیشتر از همیشه می‌درخشید و قامت بلندش روی شن‌های ساحل با آن دریای عظیم پشت سرش، چه زیبا دیده می‌شد.
لبخند فرسوده‌ای روی لب‌هایم نشاندم، از همان لبخندهایی که اعصابم را به زوال می‌رساند.
- تقصیر منم بود، وقتی حال خرابت رو دیدم نباید اجازه می‌دادم از خونه بری بیرون.
نفس‌های انباشته شده‌ام را مقطعانه بیرون دادم و مجدد سرم را لبه‌ی تخت گذاشتم، پلک‌هایم را برهم فشردم و درهمان حین زیر لب زاریدم:
- اون آدمایی که قلبت رو شکستن باید تاوان بدن، تک به تکشون.
برایم مهم نبود دوطرف این ریسمان را چه آدم‌هایی گرفته بودند، حتی اگر بابا در این کار دستی داشته باشد باید جواب پس بدهد، باید تاوان قلبی را بدهد که شکسته، زیر خاکش کرده بود.
بعد از گذشت این هفت روزی که با پروانه دیدار کرده بودم انگار میان زمین و هوا معلق مانده بودم، هنوزهم آن حرف‌هایی که شنیده بودم را به سختی باور داشتم.
مرگ دانیال برایم به اندازه‌ی کافی سخت و کمرشکن بود اما من این درد سنگین را به دوش کشیدم.
سخت بود اما من از آن شب‌هایی کذایی، با آن همه درد و رنجی که متحمل شده بودم گذر کردم.
گفته بودند خاک سرد است، عزیزی که بمیرد سرمای خاک آن را نم‌نمک از خاطره‌ها کم‌رنگ‌تر می‌کند اما چرا برای من این‌گونه نبود؛ چرا دانیال برای لحظه‌ای از ذهنم کنار نمی‌رفت!
نمی‌دانم چنددقیقه داخل افکار متزلزلم جولان می‌دادم که صدای بردیا مرا به خودم بازگردانند.
- پاشو، آمادست.
پلک‌هایم را از هم بازکردم و تن وا رفته‌ام را جمع و جور کردم، صاف نشستم و بدون آن‌که اجازه دهم سیخ‌های جوجه به زمین برسند، یکی را قاپیدم.
بردیا سی*ن*ه ستبر کرد و پیروزمندانه، گفت:
- باور کن اگه نمی‌اومدم امشب می‌مُردی، باید پاهامو ببوسی که نجاتت دادم.
همان‌طور که سینی یک‌بار مصرف پلاستیکی را روی زمین می‌گذاشت، نشست و سیخ‌‌های جوجه‌ را روی آن قرار داد.
- کِی برمی‌گردی؟
لیوان شیشه‌ی مقابلم را لبریز از نوشابه کردم و در همان حین، جواب بردیا را دادم:
- فردا صبح.
بردیا لقمه‌ای جانانه برای خودش گرفت و نگران نگاهم کرد. از این دلواپسی‌های او هیچ خوشم نمی‌آمد، شبیه نامادری‌های سرسخت می‌ماند.
- احساس می‌کنم با خوردن اون‌همه زهرماری، تا فردا خوب نمیشی.
از گفته‌اش، تک خنده‌ای سر دادم و شاید این لبخندهای گاه و بی‌گاه از آن نوشیدنی‌ها نشآت می‌گرفت!
- من خوبم، کاملاً هشیار.
بردیا تنها به گفتن کلمه‌ی«معلومه» اکتفا کرد و دیگر چیزی نگفت.
بعد از این‌که معده‌ی بی‌نوایم کاملاً پُر شد، عقب رفتم و روی تخت دراز کشیدم. زمانی به روشن شدن آسمان و آمدن خورشید باقی نمانده بود، باید کمی استراحت می‌کردم تا فردا می‌توانستم رانندگی کنم.
با آن همه خستگی که در جانم می‌پیچید، غرق شدن در خواب کار سختی نبود.
همین‌که سرم را روی بالشت سفید و خاک گرفته گذاشتم، پلک‌هایم سنگین شد و بی‌توجه به نطق‌های بردیا، حس خوشایند خواب روحم را ربود.

***
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
از جنگل‌های شمال که حتی در پاییز هم زیبا و دلفریب بود، دل کندن سخت و مشکل به حساب می‌آمد.
هنوز برای آسمانِ آلوده‌ی تهران و غبار اغبرش، آماده نبودم و دلم می‌خواست سال‌های سال در آن کلبه‌ی متروکه و هوای سالم آن جنگل بمانم.
آن کلبه، قدیمی و شاید کمی تخریب شده بود اما همان اتاقک کوچک، برایم از هزاران ویلای مجهز بهتر و آرامش‌بخش‌تر بود.
تا خورشید رُخ نشان داد، همراه با بردیا به سمت تهران راهی شدیم.
اصرارهای بردیا برای این‌که رانندگی نکنم و با او بروم، هنوز هم داخل گوش‌هایم زنگ می‌زد. نگرانی‌هایش گویی قصد به اتمام رسیدن نداشت!
پشت پلک‌هایم به‌خاطر اثرات نوشیدنی‌های دیشب، گزگز می‌کرد و توانی داخل انگشت‌های دستم حس نمی‌شد اما با این اوصاف، رانندگی هنوز هم برایم سخت و دشوار نبود.
میانه‌ی راه، صدای زنگ گوشی و ویبره‌های آزار دهنده‌اش با موزیک ملایم روسی که درحال پخش بود، آمیخته شد.
می‌دانستم کیست!
بردیا هر ده دقیقه یک‌بار زنگ می‌زد و از من می‌خواست تا ماشین را گوشه‌ای متوقف کنم و کمی استراحت کنم، مطمئن بودم این دلواپسی‌های بی‌جهتش مرا به کشتن می‌داد.
توجه‌ای به صفحه‌ی روشن گوشی نکردم و همچنان به مسیر زیبای مقابلم چشم سپردم.
با این‌که فصل پاییز بود اما باز هم می‌توانستم سبزی و طراوت را در این شهر احساس کنم.
دیگر از طوفان‌های سهمگین دیشب خبری نبود و حالا، رخشیدنِ خورشید میان سوز سرمایی که از پنجره‌ی ماشین به داخل می‌تازید، درهم آمیخته شده بود.
با این‌که این نسیم خُنک سوز داشت اما دلم نمی‌خواست شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین را بالا بکشم، این هوای مطبوع حال ناخوشایندم را خیلی خوب التیام می‌بخشید.
تا تماس قطع شد طولی نکشید که دوباره، صدای زنگ منزجر کننده‌اش برخاست.
خشمگین دستی روی ته‌ریشی که کمی بیشتر از حد معمول، بلند شده بود کشیدم و گوشی را از روی صندلی شاگرد برداشتم.
تا اسم دینا را دیدم بی‌توجه به خشم لحظات قبل، لبخندی عمیق روی لب‌هایم نشست. برای شنیدن صدایش حسابی مشتاق و دلتنگ بودم.
صدای موزیک را تا حد امکان، پایین آوردم و بی‌درنگ تماس را متصل کردم.
تا علامت بلندگو را لمس کردم، صدای معترض و دلواپس دینا داخل فضای ماشین پیچید.
- باز پیچوندی کجا رفتی؟
نسیم تند سردی که از پنجره‌ی نیمه‌باز ماشین به داخل می‌وزید، درد سرم را تشدید می‌کرد. کلاه هودی یشمی رنگم را روی موهای آشفته‌ام قرار دادم و پرسیدم:
- نگرانم شدی!؟
از صدای ظریف همیشگی‌اش خبری نبود، او همیشه با صوت بلند صدایش با من سخن می‌گفت.
- نه بابا، من که میدونم مثل همیشه برای خوش‌گذرونی‌ پیچوندی رفتی.
لبخند از روی لب‌هایم کنار نمی‌رفت، شاید تنها کسی که از اعماق قلب دلم برایش تنگ شده بود، خواهرم بود!
- تو که می‌دونی من کجا رفتم پس چرا این وقت صبح زنگ زدی؟
کمی تعلّل کرد و سپس، با تُن صدایی که رفته‌رفته کم‌رنگ‌تر از قبل می‌شد، نجوا کرد:
- آقا بزرگ خیلی سراغت رو می‌گرفت، نگرانت بود.
با شنیدن لحن آرام صدایش، ترسی عظیم میان قلبم رخنه کرد و همین ترس بی‌وقفه به زبانم سرایت شد.
- چیزی شده؟ حال آقا بزرگ خوبه؟
تا دینا ترس درونم را از صدایم خواند، مجدداً خودش را به لودگی زد تا نگرانی‌هایم را با این روش، از قلب مخروبه‌ام پاک کند.
- مثل همیشه دلتنگِ نوه‌ی عزیز دردونشه، همین.
صدای بشاش دینا اندکی هم مرا آرام نکرد.
خصلت من این‌گونه بود، نمی‌خواستم این‌چنین بدبین باشم اما بعد از مرگ دانیال، همیشه و هرلحظه احساس می‌کردم دوباره قرار است داغی، قلبم را منهدم کند.
برای خلاص شدن از این دل آشوبه‌ها، پرسیدم:
- الان کجایی؟
کمی مِن‌مِن کرد و دانست اگر دروغ بگوید، هیچ راهی برای خلاص شدن از فوران خشم من ندارد و همین موضوع، او را به راستگویی محکوم کرد.
- اومدم... خونه‌ی آقا بزرگ، تو کجایی؟
این وقتِ صبح حضور دینا در خانه‌ی آقا بزرگ بعید بود، نمی‌دانستم چرا به‌یک‌باره ترس و اضطراب به جانم نیش زد!
اصلاً این چه احساس ترسناکی بود که گریبانم را سفت و سخت چسبیده بود؟
این واهمه‌ی لعنتی که در جانم لانه کرده بود، چه بد آزارم می‌داد. چه بد مرا نسبت به جان عزیزانم می‌ترساند و چه بد از من یک ترسو می‌ساخت!
- تو راهم، یکی دوساعت دیگه می‌رسم تهران.
همیشه رفتنم از تهران بیشتر به‌خاطر مسائل کاری بود اما رهسپار شدنم این‌بار برای دلِ خودم بود.
باید کمی این قلب متلاطم را سر و سامانش می‌دادم، باید کمی ویرانه‌هایش را بازسازی می‌کردم.


 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
صدای دینا همیشه پر از شور و شعف بود اما می‌دانستم این سرزندگی، برایش تنها یک حس مبهم محسوب می‌شد.
میان یک دوراهی محبوس مانده بود و نمی‌دانست کدام یکی از این مسیرها را باید انتخاب کند!
تا اندکی شاد می‌شد، اتفاقات تلخ گذشته گلویش را سفت و سخت می‌فشرد.
شاید اوضاع من، کدرتر و وخیم‌تر از دینا بود!
دانیال همیشه بیشتر از من هوای دینا را داشت، از وقتی او رفت نمی‌دانم چرا نمی‌توانم همانند او برای دینا، یک برادر بی‌عیب و نقص باشم!
صدای دینا، مرا از عالمِ تیره‌ی خود جدا کرد.
- امروز میای خونه‌ی آقا بزرگ؟
اگر نمی‌رفتم گویی آرام و قرار نداشتم، تا احوالات آقا بزرگ را از نزدیک نمی‌دیدم مابقی امروز برایم پرمشقت و سخت سپری می‌شد.
بدون مخالفت تنها به یک کلمه، اکتفا کردم:
- میام.
دینا تا فهمید در جاده هستم غرغرهایش را به بعد موکول کرد و به سخنان طولانی‌اش، اندکی کوتاهی بخشید.
- باز نپیچونی بری یه طرفا، منتظرتم.
جزء کلمه‌ی«باشه» دیگر سخنی از میان لب‌هایم خارج نشد.
بعد از قطع شدن تماس، فرمان ماشین را به سمت حواشی جاده چرخاندم تا کمی، به مغز خسته‌ام فرصت استراحت دهم.
ماشین را درست کنار گاردریل متوقف کردم و همراه با پاکت سیگارم، از ماشین خارج شدم.
چندثانیه از توقفم نگذشته بود که ماشین بردیا، درست یک متر جلوتر از ماشین من از حرکت ایستاد.
در این یک ساعت که در جاده بودم بردیا همانند یک سایه دنبالم بود.
او مثل همیشه بود.
شاید در این دوسالی که دانیال کنارم نبود او همانند یک برادر، حواسش به من بود.
شاید او تنها رفیقی‌ بود که جرئت وارد شدن به زندگی و مسائل شخص‌ام را داشت چون او از ابتدا همین‌گونه بود.
بردیا در این پانزده سال رفاقت، همیشه روحیاتش این‌گونه بود حتی، ذرّه‌ای تغییر در رفتار و کردارش احساس نمی‌شد.
تا جان سیگارم را با شعله‌ی فندک نقره‌ای رنگم سوزاندم، بردیا کنارم ایستاد و به تبعیت از من سیگاری میان لب‌هایش نشاند، درهمان حالتی که آن را روشن می‌کرد، پرسید:
- بهتری؟
باز همان کلمه‌ی منفور و تکراری که همیشه در حنجره‌ام جولان می‌داد، به زبانم آمد.
- خوبم.
پُک عمیقی به سیگار نگون‌بختش زد و درست کنار من، به بدنه سرد ماشینم چسبید.
بی‌مقدمه چینی، سر اصل مطلب رفت.
- هنوز نمی‌دونم موضوع چیه داوین ولی می‌ترسم تو بی‌گدار به آب بزنی.
بدون آن‌که به چهره‌اش نگاهی کنم یا حرف‌هایش را از چشم‌هایش بخوانم، غبار خاکستری رنگ سیگار را از مابین لب‌هایم بیرون دمیدم و نجوا کردم:
- زمانی که مطمئن بودم دانیال خودکشی کرده هیچ‌ آدمی حرف‌های منو باور نداشت...
کلاه هودی‌ام را جلوتر کشیدم تا نیم‌رخم از ردِ تیز نگاه بردیا در اَمان بماند، هیچ دلم نمی‌خواست چهره‌ی مغمومم را ببیند.
ادامه دادم:
- بابا هیچ‌وقت نذاشت بهش ثابت کنم دانیال خودکشی کرده، الان می‌فهمم چرا... الان می‌فهمم چرا همیشه این بحث رو عوض می‌کرد.
بردیا تا مرا آماده به سخن گفتن دید، بی‌مکث پرسید:
- چرا؟
نیشخندی برّنده روی لب‌هایم نقش بست، مرور خاطرات گذشته و روحیات زننده‌ی بابا جزء تحلیل اعصابم، حس دیگری برایم به ارمغان نمی‌آورد.
صدای عبور پرسرعت ماشین‌ها از جاده‌ی مقابل، با دردی که از میان لب‌های تراوش می‌شد درهم آمیخته شد.
بی‌توجه به سؤال بردیا، از ابتدای این دوئل آغاز کردم. از پروانه...
- یادت میاد از وقتی پروانه اومد داخل زندگی دانیال، دانیال از همه‌ی عالم و آدم به‌خاطر عشقِ پروانه دست کشید!
بردیا با تکان دادن سر، جواب سؤالات مرا تأیید کرد.
به‌خوبی می‌دانستم بردیا هم مانند من، عشقِ بی‌مثال دانیال را به‌خاطر می‌آورد.
سکوت بردیا مرا به فاش شدن ماجرا، ترغیب می‌کرد.
با آن‌که هیچ دلم نمی‌خواست از گذشته و آدم‌هایی که فکر می‌کردم کمی ارزشمند هستند، سخن بگویم اما انگار تنها با این‌کار، از بارِ سنگینی که قلبم حمل می‌کرد خلاص می‌شدم!
- پروانه از بچگی داخل خلاف بزرگ شد، پدرش معتاد بود و برادرش ساقی و یه بدبخت به تمام معنا.
قطرات کوچک باران گواه از بارش شدید باران را می‌داد و صدای غرّش‌های پی‌درپی آسمان، لحظه‌ای قصد به اتمام رسیدن نداشت.
بوی خوشِ نانِ تازه از چند مغازه‌ی جلوتر که استراحتگاهی برای مسافرین بود، پرقدرت زیر بینی‌ام می‌جهید و من، جزء قورت دادن احساساتم حتی میلی برای خوردن آن نان محلی خوش‌رایحه را نداشتم.
صدای بردیا مرا از عالم خود بیرون کشاند.
- همه چیز خیلی خوب یادم میاد اما پروانه، شبیه به هیچ کدوم از اعضای خانواده‌اش نبود؛ اون دختر خوبی...
عصبانی به چشم‌هایش نگریستم و مالامال غضب، خروشیدم:
- نیست، از اولم دختر خوبی نبود.
بردیا فیـلتر سیگارش را روی آسفالتِ نمناک زیر پایش انداخت و با کتانی طوسی رنگش، جانِ نیمه‌جان سیگارش را بی‌جان کرد.
زیپ کاپشن سورمه‌ای رنگش را بالا کشید و بی‌محابا گفت:
- دوساله سمت هیچ دختری نرفتی، مقصرش پروانه‌ست؟
خندیدم و خنده‌هایم همه‌اش از روی خشم بود، مقصر این حس منزجر کننده پروانه نبود.
ترسیدن از حسِ عشق از خبطِ پروانه نبود.
این حسِ دوساله‌ی من، با مرگ دانیال متولد شد. از همان شبی که رفت و دیگر بازنگشت من با این حس جدیدم اُخت گرفته بودم.
- وقتی دانیال گفت عشق حس ترسناکیه، باور نداشتم ساده از کنارش رد شدم اما الان می‌فهمم، الان خیلی خوب گفته‌هاش رو درک می‌کنم که آره، عشق خیلی میتونه خطرناک باشه...
فیلـتر سیگار خموشم، چند دقیقه‌ای می‌شد که میان انگشت‌های دستم قرار داشت.
به‌قدری داخل باتلاق متعفن افکاراتم غرق شده بودم که زمان و مکان گویی برایم تنها یک خلا بود!
این گوی و این میدان، برای فاش کردن نیرنگ‌ها آماده بودم.
- عشقِ پاک دانیال فروختنی نبود اما پروانه این عشق رو به پول فروخت، به پول کثیف بابام...
بردیا حیرت زده بود، خرمای نگاهش لبالب سؤال و شاید لبریز از حس منفور ترّحم بود. چهره‌ی مردانه‌اش خیلی خوب تعجب درونش را فاش می‌کرد.
- یعنی بابات به پروانه پول داده که از زندگی پسرش بره بیرون! درست فهمیدم؟

 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
تأییدِ سوالات بردیا نه تنها برایم مشکل بود بلکه جواب دادن به این پرسش، سخت مرا رنجیده خاطر می‌کرد.
چه‌گونه از عداوتی می‌گفتم که حتی گفتنش، شرمسارم می‌کرد؟
چه‌گونه تمام ماجرا را مو به مو، رج به رج برایش می‌بافتم و ذرّه‌ای بی‌تاب نمی‌شدم؟
چه‌گونه از نیرنگی می‌گفتم که هم‌خون من، معتمد من این‌گونه پلیدانه نقشه‌اش را کشیده بود؟
سخت بود و عذابش تنها، مرا می‌سوزاند.
درد بود و دانستن این ماجرا، تنها مرا خُرد می‌کرد.
دوست داشتم مثل همیشه از بار سنگین این پرسش، شانه خالی کنم اما نمی‌شد، جرئت نگه داشتن این کلمات تلنبار شده را در سی*ن*ه‌ام نداشتم اما بازهم، انگار کلمات میان قلبم جای خوش کرده بود!
- مسبب مرگِ جسم و روح دانیال، هرکسی هم که باشه باید تاوان پس بده.
بردیا دست‌هایش را داخل جیبِ‌های کاپشن خود، قایم کرد و نگاهش را به جاده‌ی شلوغ مقابلش سپرد انگار، خنجر چشم‌هایم زیادی برایش کشنده و تیز بود!
تُن صدای بردیا، فراتر از این نگرانی‌ها را بیداد می‌کرد.
- به‌خاطر همین میگم بی‌گدار به آب نزن داوین، اول با بابات حرف بزن شاید پروانه می‌خواد این‌جوری خودش رو از این ماجرا تبرئه کنه؟
فریاد زدم، به‌قدری صدای عربده‌ام برّنده و بلند بود که می‌دانستم انعکاس فریادم تا آن استراحتگاهی که تقریباً دویست متر دورتر از ما بود، می‌رسید.
- هست، بابام بیشتر از همه تقصیرکاره که اگه نبود، حرف‌های منو باور می‌کرد... هر روز بهش می‌گفتم دانیال به‌خاطر یه دختر عوضی خودکشی کرده، بهش می‌گفتم مرگ دانیال مشکوکه اما... اما اون منو یه آدم کودن و احساساتی می‌دید که فیلم زیاد می‌بینه...
نفس‌های مکّدرم، میان این فریادهای جان‌کاه لحظه‌ای کند و سنگین بالا آمد.
انگشت‌های دستم را روی پوست ملتهب گردنم کشیدم تا با این‌کار به تنفس‌‌های منحل شده‌ام، اندکی نظم ببخشم.
فریادهایم رفته‌رفته آرام می‌شد اما بازهم صدایم رنگ تیره‌ی خشم داشت.
- اولش فکر می‌کردم دوست نداره باور کنه پسرش خودکشی کرده، فکر می‌کردم براش سخته... براش عذابه اما اشتباه فکر می‌کردم، اون خودش مسبب این عزا بود.
ادامه‌ی فریادم، به آرامشی مضحک و لبخندهای عصبی مبدّل شد.
- راه بیفت بریم.
تا به سمت درب ماشین چرخیدم، مچ دستم بین انگشتان دست بردیا محاصره شد.
- فکر کن با این حال بذارم تو بشینی پشت فرمون!
یقه‌ی هودی‌ام را تا حدامکان پایین دادم تا حس خفگی، کمی مجالی برای نفس کشیدن به من بدهد.
مچ دستم را از اِسارت انگشت‌های پرقدرت بردیا آزاد کردم و درهمان حین گفتم:
- پشت فرمون بشینم احتمال زنده موندم بیشتره تا کنار تو.
بردیا لبخندی روی لب‌هایش نشاند و سعی کرد مرا از حال و هوای سیه رنگ قبل جدا کند.
او همیشه بدون خواستن توضیح‌ای اضافه مرا از هر منجلابی که درآن دست و پا می‌زدم، نجات می‌داد.
- یه‌ آدم درست و حسابی‌م نگرانت میشه تو ناز می‌کنی؟ اصلاً برو زیر تریلی به من چه!
این را گفت و سرش را با ناز چرخاند، همان‌طور که به سمت ماشینش رهسپار می‌شد برگشت و نیم نگاهی به چهره‌ی برافروخته‌ی من انداخت.
- اگه یه وقت سالم رسیدی تهران، خبرم کن.
به نشان تأسف سرم را به طرفین تکان دادم و درب ماشین را باز کردم، روی صندلی راننده جای خوش کردم و بعد از روشن کردن ماشین و پخش آهنگ بی‌کلام و ملایم روسی، ماشین را به حرکت درآوردم.
بابت بودن بردیا در زندگانی‌ام با آن عواطف و احساسات لطیفش، مسرور بودم.
همیشه کنار من این‌گونه با ملایمت بود و از دیدِ دیگران او با آن ریش و سیبیل‌ها، یک مرد مَشتی به حساب می‌آمد.
شاید علت نگرانی‌هایش را می‌دانستم!
شاید دل‌آشوبه‌هایش را درک می‌کرد!
شاید آن دلواپسی‌های گاه و بی‌گاهش را می‌فهمیدم!
او از اعصابی که رفته‌رفته تحلیل می‌رفت و جسمی که با خودش سرجنگ داشت، می‌ترسید.
بعد از ساعاتی رانندگی، حتی بدون ذرّه‌ای توقف بالأخره به شهری رسیدم که در آن سکونت داشتم.
غبار آلودگی و آسمان بارانی تهران اولین چیزی بود که توجه‌ام را جلب کرد، با این‌که قطرات ریز باران مدام به شیشه‌ی ماشین می‌کوبید اما هنوز هم آثار آلودگی در آسمان این شهر دیده می‌شد.

از همین حالا هم دلم برای آن کلبه و هوای پاکش تنگ می‌شد.
تمام کارهایم در شرکت برهم ریخته بود و جلساتِ موکول شده هم باید به‌زودی برگذار می‌شد.

هیچ اعصاب و حوصله‌ی کارها و جلسات شرکت را نداشتم اما در همین چند روزی هم که نبودم به اندازه‌ی کافی، کارهایم عقب افتاده بود.
خیابان‌های تهران در این ساعت از ظهر، شلوغ و پرتردّد بود و ماشین‌های بی‌شماری مقابلم قرار داشتند، نه راه پیشروی به جلو را داشتم و نه راه عقب‌نشینی... سخت در این مخمصه‌ی عذاب‌آور گیر افتاده بودم.
بعد از یک ساعت یا شاید هم بیشتر، بالآخره ماشین را مقابل ساختمانی چهار طبقه، متوقف کردم.

با این لباس‌های کثیف و ته‌ریش‌های بلند شده، با این چهره‌ی تکیده و اوضاع آشفته‌ام نمی‌توانستم به خانه‌ی آقا بزرگ بروم. اگر او مرا این‌گونه می‌دید به وخامت حالِ نزارم پی می‌برد.
به‌خاطر رفتن به خانه‌ی آقا بزرگ، ماشین را داخل پارکینگ نبردم و بعد از خاموش کردن آن، پیاده شدم و درب‌هایش را با سوئیچ قفل کردم.
این خیابان عریض که پر از ساختمان‌های تازه ساخت بود، همشه همین‌گونه بسیار آرام و ساکت بود.
با گام‌های بلند خودم را به درب سپید رنگ ساختمان رساندم و با کلیدی که مابین انگشت‌های دستم بود، قفل آن را باز کردم.
از حیاط دلباز ساختمان گذشتم و به سمت آسانسور رهسپار شدم.
تا سوار آسانسور شدم دکمه‌ی برآمده‌ی عدد چهار را فشردم و به سمت آینه‌ی آسانسور، چرخیدم.
این من بودم؟
این چشم‌های مغموم، همان چشم‌های معروفِ قبل بود؟
مردمک‌های سیه رنگم گویی میان جویباری از خون می‌غلتید و خسته‌تر از حالت عادی دیده می‌شد.
پوست گندمگون صورتم حالا رنگ پریده‌تر از همیشه بود و دیگر از آن ته‌ریش‌های مرتب قبل هم خبری نبود.
موهای خرمایی رنگ ژولیده‌ام، پیشانی بلندم را احاطه کرده بود و لباسِ آلوده‌ی تنم از من، در آینه یک پسر شلخته می‌ساخت.
این منِ جدید، دوسالش بود.
از وقتی دانیال رفت، روح من نیز رفت. اشتیاقم برای ادامه‌ دادن به این زندگیِ پرکسالت هم از بین رفت.
ساختن و سازگار شدن با این حس جدید سخت بود، شاید نوعی درد لاعلاج محسوب می‌شد!
شاید هم مقصر خاک بود که حتی سرمایش، دانیال را از خاطراتم بیرون نمی‌برد!
تا آسانسور متوقف شد و درب‌هایش گشوده شد، با قدم‌های بلند به سمت درب شکلاتی رنگ خانه‌ام شتافتم.
در این طبقه تنها یک درب وجود داشت و خانه‌ی پشت همین درب، برای من بود.
با کلید درب خانه را باز کردم و بعد از درآوردن کفش‌های گل‌آلودم، درب را پشت سر خود بستم و روی سرامیک‌های سرد و یخ زده‌ی شیری رنگ، به سمت آشپزخانه ای که انتهای سالن قرار داشت، حرکت کردم.
خانه مثل همیشه تمیز و مرتب بود و این تمیزی هیچ‌گاه از تلاش و کوشش من نشآت نمی‌گرفت، اگر گیتی خانم به این خانه رحم نمی‌کرد الان شاید دیگر نام این مکان، خانه نبود!
کابینت‌های کِرمی رنگ و سرامیک‌های سپید رنگ آشپزخانه، از تمیزی برق می‌زد و این تمیزی چه بسیار مرا آرام می‌کرد!
درب یخچال نقره‌ای رنگ را باز کردم و شیشه‌ی پر نوشابه را بیرون کشاندم. با این‌که گرسنه بودم اما دلم چیزی جزء این نوشیدنی خُنک را نمی‌خواست.
بدون لیوان، درب بطریِ نوشابه را باز کردم و محتویات بطری را لاجرعه سر کشیدم و انگار، تمام بدنم از آن همه تب و تاب باز ایستاد!
وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم، هودی‌ام را از تنم جدا کردم و در همان حین به سمت راهروی باریکی که درست کنار آشپزخانه قرار داشت، حرکت کردم.
وارد اتاق اولی شدم و بدون اندکی صبر به سمت حمام شتافتم.

باید هرچه زودتر آقابزرگ را می‌دیدم تا کمی از حجم این دل‌آشوبه‌هایم، کم می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
«مـهرو»

چندین ساعت از حضور من داخل تاکسی می‌گذشت. چندین ساعت بود که مغزم مدام مرثیه می‌خواند و مرا به هر گناهی محکوم می‌کرد.
چندین ساعت بود که استخوان‌های بدنم بی‌حرکت همانند مجسمه‌ای ساکن، مات و مبهوت مانده بودند. داخل این ماشین پلک‌هایم مدام روی هم می‌افتاد و خواب، تازیانه‌اش را بر وجودم می‌کوباند اما حتی ذرّه‌ای استراحت، برایم حرام شده بود.
تا حس سنگین خواب در مغزم پرواز می‌کرد، چهره‌ی پاشا مقابل پلک‌هایم بی‌رحمانه و بی‌صبرانه، می‌تاخت و گردِ وهم را در قلبم پراکنده می‌کرد.
هنوز دور شدن از شهر و دیارم را باور نداشتم، هنوز فاصله گرفتن از خانواده‌ام برایم گنگ و مات به‌ نظر می‌آمد.
هیچ‌گاه من تا این اندازه از آن‌ها دور نبودم و همین موضوع، کمی بیشتر از حد معمول مرا می‌ترساند.
همه چیز برای نعره‌های جان گدازم آماده بود، فریادهایی که در مغزم سلطه‌گری می‌کرد تنها در بی‌پناهیِ من خلاصه می‌شد، می‌دانستم دیگر مثل قبل سرپناهی برای خود ندارم.
دیگر خانواده‌ی کنارم نیست تا از من و افکار دخترانه‌ام حفاظت کند و همین‌جا، درست همین نقطه یعنی عمق تنهایی... یعنی آماده شدن برای حس‌های تلخی که قرار بود آن‌ها را تجربه کنم.
نگاهم را از پشت شیشه‌ی کدر ماشین، به تپه‌های خاکیِ کنار جاده سپردم. تمام درختان این منطقه به‌خاطر سرمای اواخر پاییز جان داده بودند و من برای اولین بار، دلم برای بهار سبز رنگ تنگ شده بود. این آسمان قیرگون و ابریِ صبح، ترس و دلتنگی مرا دو چندان می‌کرد.
اگر انتهای این داستان تلخ تمام شود، من چه کنم؟
اگر حُزن و اندوه، دامانم را رها نکند من چه کنم؟
من چه کنم که از همین حالا، از همین لحظه دلم برای آن اتاقک کوچک و امن خود تنگ می‌شود! اصلاً در این مدتی که نمی‌دانم چند روز یا چند ماه است من چه‌گونه زنده بمانم؟
راننده‌ی مسن، صدای رادیو را کم کرد و با لحن شیرین اصفهانی، مرا از عالم تیره‌ی خود جدا کرد.
- دخترم حالت خوبه؟
نگاهش از آینه‌ی ماشین، مدام بین چهره‌ی من و جاده‌ی مقابلش می‌چرخید. گویی تکّه‌های قلبم دیگر به وضوح برای همگان قابل دیدن بود!
- ممنون، خوبم.
باز هم نگاه دیگری از آینه‌ی ماشین به رخساره‌ام انداخت و لطافت دلش را به زبانش جاری کرد:
- گریه نکن دخترم، دنیا ارزش اشک‌هات رو نداره.
سرتاسر تحّیر، دست‌های سردم را به گونه‌های نمناکم کشیدم و اصلاً مگر من گریه کرده بودم؟ چرا دیگر خنجر برّنده‌ی اشک‌هایم برای پوست صورتم درد نداشت؟ زخم نداشت؟ گویی دیگر من، از ریزش قطرات اشک خود خسته شده بودم، گویی دیگر برایم هیچ اهمیّتی نداشت!
تا همدم جدید خود را دیدم، لبخندی مغموم روی لب‌هایم نشاندم و زاریدم:
- دلم خیلی برای مامان و بابام تنگ می‌شه.
راننده‌ی مسن، با لحن پدرانه‌اش نجوا کرد:
- دخترم دلتنگی سخته اما آدم رو بزرگ می‌کنه... صبور می‌کنه اگه خودت رو عذاب بدی که سنگ رو سنگ بند نمی‌شه.
کمی تعلّل کرد و سپس سؤالی که گویی مشتاق دانستنِ پاسخ آن بود را پرسید:
- انشالله خیره دخترم اما چرا میری تهران؟
کوله پشتی‌ام را از روی پاهای خواب رفته‌ام برداشتم و آن را کنارم، روی صندلی قرار دادم.
دروغ که دیگر برایم حناق نبود تا در گلویم بماند، من به عزیزان خود دروغ گفتم و حالا دیگر نباید توقعی از خود برای راستگویی داشته باشم.
- برای کار و دانشگاه میرم.
راننده‌ای که حالا می‌دانستم سیرت پاکی دارد، برای ثانیه‌ای دو دستش را بالا آورد و حس‌های قشنگی که در وجودش، زبانه می‌کشید را برایم آرزو کرد.
- انشالله موفق باشی دخترم، این رو بدون در پَس این دلتنگی کلی موفقیت در انتظارته.
با بغض، لبخندی زدم و چشم‌های لبالب تشکرم را از آینه‌ی ماشین، به چشم‌های تیره‌اش سپردم.
- شما خیلی مثل پدرم حرف می‌زنید.
خندید و صدای کم رادیو را به کل خفه کرد، گویی حرف زدن با من برایش پسندیده‌تر از گوش سپردن به رادیو به حساب می‌آمد!
- چون منم پدر سه تا بچه‌ام.
با پشت دست، پوست نمناک صورتم را پاک کردم و در همان حین نجوا کردم:
- پس اون بچه‌ها باید مثل من خیلی خوشبخت باشن که پدر خوبی مثل شما دارن!
تا جمله‌ام به اتمام رسید، صدای کوبنده‌ی بابا که امروز صبح مرا از رفتن نهی می‌کرد، برای لحظه‌ای داخل مغزم اِکو شد:« اگه رفتی دیگه برنگرد، اگه رفتی دیگه پدر و مادری نداری»
صورتم را میان حصار انگشت‌های دستم محبوس کردم تا راننده دیگر شاهد قطرات اشکم نباشد، تا دیگر مجبور نباشم دروغ‌هایم را مجددأ تکرار کنم.
من از ابتدا، زیادی برای این غمِ بی‌انصاف کوچک و ضعیف بودم. من حالا بیشتر از همیشه شکننده‌ و پژمرده‌تر شده بودم و ای کاش، می‌توانستم حافظه‌ام را به‌کل از بیخ و بُن پاک کنم.
زمان را محاسبه نکرده بودم اما گویی پنج ساعت یا بيشتر در مسیر بودیم.
از اصفهان دل کنده بودم و حالا باید به شهری می‌رفتم که هیچ‌ شناختی از آن نداشتم، اصلأ می‌توانستم در آن شهر و میان آدم‌هایی که نمی‌شناختم بمانم یا خیر؟
در این مسیر طولانی، راننده مدام برایم از خاطرات جوانی و بچه‌هایش می‌گفت. از همسری می‌گفت که او را همانند بُت می‌پرستید. چه‌قدر سخنانش شیرین و گیرا بود و چه‌قدر او مرا از آن حال وخیمِ قبل، دور و دورتر می‌کرد.
بعد از پیمودن مسیری طولانی، راننده سرشار از خستگی زمزمه کرد:
- اینم از تهران دخترم، رسیدیم.
نگاهم را از پشت شیشه‌ی ماشین به ورودی شهر تهران سپردم، نمی‌دانم چرا اما قلبم یک جا بند نمی‌شد، نمی‌دانم چرا اما این شهر مرا از اعماق وجود می‌ترساند، از این‌که نمی‌دانستم می‌توانم به شهر خود بازگردم یا خیر، هراس داشتم.
شهر شلوغ و پر تردّدی بود، تعداد موتورهایی که از کنار ماشین‌ها می‌گذشتند از شمارشم خارج بود.
قطرات ریز باران گویی، آسمان قیرگون ظهر را از گرد و غبار و خاکسترِ بنزین‌های سوخته پاک می‌کرد.
معده‌ام به‌خاطر ضعف درهم می‌پیچید و اصلاٌ من کی غذا خورده‌ بودم؟ چرا جزء سیر بودن از غم و درد، همه‌ی وجودم ضعف داشت و می‌لرزید؟ چرا از همه چیز پشیمان بودم و حالا دلم می‌خواست که برگردم؟ اصلاً من در این شهر شلوغ چه کار می‌کردم؟
- دخترم آدرس دقیق رو بگو.
کاغذی که غزل آدرس خانه‌ی پدربزرگش را در آن نوشته بود، از جیب کوله‌ام بیرون کشیدم و برای به زبان آوردنش حسابی مردد بودم!
اگر رفتنم به آن‌جا اشتباهاتم را دو برابر کند چه؟ اگه بروم و مردی که غزل او را خوب می‌پنداشت، مرا نخواهد چه؟ اگر بروم و نتوانم دروغ‌هایم را به واقعیت مبدّل کنم چه؟
اما اگر نمی‌رفتم چه می‌شد؟ اصلاً غریبانه و تنها می‌شد در این شهر بزرگ زندگی کرد! جوابش را خودم می‌توانستم فریاد بزنم. خیر نمی‌شد، نمی‌توانستم تنها در این شهر بمانم.
بدون آن‌که آدرس را به زبان بیاورم، کمی به سمت جلو متمایل شدم و کاغذ سیاه شده را به راننده دادم.
- بفرمائید.
راننده کاغذ را از دست‌هایم گرفت و بی‌محابا گفت:
- بالا شهره.
لب گزیدم و گیسوان ژولیده‌ام را زیر شالم پنهان کردم، حرفی برای گفتن نداشتم و تنها با یک "بله" حرفش را تأیید کردم.
یک ساعت شاید هم بیشتر داخل موج خروشان ترافیک محبوس مانده بودیم اما بالأخره به آدرس مورد نظر رسیدیم.
تپش‌های قلبم از کنترل خارج شده بود و نمی‌دانست اصلاً چه‌گونه باید خود را زنده نگه دارد!
دل پیچه‌های پرقدرت که از اضطرابِ درونم نشأت می‌گرفت، حال تکیده‌ام را هزاران برابر بدتر و بدتر می‌کرد.
کاش هیچ‌گاه به این موقعیت نمی‌رسیدم، کاش حداقل کمی می‌توانستم در همین ماشین بمانم و به آن خانه نروم.
- اگه درست فهمیده باشم اون در مشکیِ هست.
با صدای راننده، خود را کمی جلو کشیدم و از پشت پرده‌ی اشک، نگاهم را به درب عظیم‌الجثه‌ی مقابلم دوختم. تا حرکت ماشین متوقف شد اولین قطره‌ی اشک از چشم‌هایم جاری شد.
من در این خانه نمی‌توانم.
می‌دانم من در این خانه‌ی سرتاسر ترس، نمی‌توانم.
نمی‌توانم بمانم و اگر بمانم بی‌شک، جوری خود را برملا خواهم کرد.
- خدا پشت و پناهت باشه دخترم.
با سر انگشتانم، قطرات درشت اشک را از روی گونه‌هایم پاک کردم. به لبخندی کوتاه بسنده کردم و بندهای بلند کوله پشتی‌ام را به دست گرفتم. در همان حین، از اعماق قلب زمزمه کردم:
- اگه یه آدم مرتکب خطا شده باشه خدا پناهش می‌شه؟
خندید و با این تبّسم، چین و چروک‌های پوست سبزه‌ی صورتش دو چندان شد. بدون آن که دلیل این حرفم را بپرسد، شعری زیر لب زمزمه کرد:
- خدا سازد از دل سنگ، مرهمی
از خطاها سازد، پل دیگری
مکث کرد، کمی بیشتر از قبل به سمتم چرخید و ادامه داد:
- خدا پشت و پناه همه‌ی آدم‌هاست دخترم، چه خطاکار چه بی‌خطا.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
"لبخند" تنها واکنش من به سخنان آن پیرمردِ باعطوفت بود، اگر می‌توانستم بیشتر کنارش می‌ماندم و از این غریبه می‌خواستم بازهم برایم حرف بزند، ازش می‌خواستم بازهم با فلسفه‌های پدرانه‌اش مرا دلداری دهد؛ او خیلی مرا یاد پدرم می‌انداخت.
با این‌که میلی به رفتن نداشتم اما با وجود جبر زمانه‌ای که با من سر ناسازگاری داشت، از ماشین پیاده شدم.
- خدا به همراهت دخترم.
لبخند کج و معوجی که روی لب‌های خُشکیده‌ام، جای خوش کرده بود را پررنگ‌تر کردم و با طمأنینه زمزمه کردم:
- خیلی ممنون، موقع برگشت مراقب خودتون باشید.
درب ماشین را بستم و بندهای بلند کوله پشتی‌ام را روی شانه‌هایم تنظیم کردم.
صدای آن پیرمرد را خیلی گنگ و آرام از پشت شیشه‌ی نیمه‌بازِ ماشین، برای آخرین بار شنیدم:
- یاعلی.
بعد از گذر ماشینی که تا چند لحظه‌ی پیش تنها مأمن‌گاه آسایش و آرامشِ من شده بود، من ماندم و دلی شکسته... .
من ماندم و حصار خون‌آلود ترس، من ماندم مقابل درب خانه‌ای که نمی‌دانستم چه کسی در آن‌جا انتظار مرا می‌کشد!
من دیگر نه توانی برای پیشروی داشتم و نه جرئتی برای عقب نشینی گویی همین‌جا، در همین نقطه همه چیز برای من به اتمام رسیده بود!
گیسوان پراکنده‌ام را زیر شال نهان کردم و با قدم‌های خیلی کوتاه، به سمت درب عظیم سیاه رنگ حرکت کردم.
چه کسی تصوّرش را می‌کرد روزی در تهران، من به سمت خانه‌ای قدم بردارم که ذرّه‌ای صاحبش را نمی‌شناختم؟ چه کسی حتی فکرش را می‌کرد که چرخِ گردان زمانه برای من، این‌گونه بچرخد!

اصلاً این مکان و آن همه اتفاقاتی که برمن گذشت یک واقعیت محض بود یا کابوس‌هایم زیادی بلند و کِش‌دار به‌نظر می‌آمد؟
دو دستم را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام، درست همان جایی که قلب تپنده‌ام پرشدت می‌کوبید قرار دادم و برای دلداری دادن به خود، زیر لب نجوا کردم:
- آروم باش مهرو.. آروم باش. اگه دیدی این‌جا برای موندنت خوب نیست خیلی راحت میتونی برگردی.
این را گفتم اما خوب می‌دانستم، اگر این خانه را از دست بدهم با این مقدار پولِ کمی که همراهم هست، حتی یک روز هم در این شهر بزرگ دوام نخواهم آورد.
تا قدمی به سمت درب بزرگ این عمارت برداشتم، نمی‌دانم چه شد، نمی‌دانم چه‌گونه شد اما انگار سطلی مملو از آب باران روی اندام سرما زده‌ام خالی شد.
ناباورانه سرم را چرخاندم و به ماشین سیه رنگی چشم سپردم که چند متری جلوتر از من درحال متوقف شدن بود.
گویی گذر لاستیک‌های ماشین از روی آسفالت‌های تَرَک خورده و تجمع باران‌ در لبه‌ی جدول‌، مرا به این حال و روز دچار کرده بود و من فقط حالا، همین را کم داشتم!
گیسوان نمناکم حالا به پوستِ خیس صورتم چسبیده بود و لباس‌هایم دیگر مثل لحظات قبل، تمیز و خشک نبودند.
همانند یک موش آب‌ کشیده شده، با لب‌های آویزان و چشمانی مغموم به آن ماشین می‌نگریستم.

راننده همچنان مشغول پارک کردن آن ماشین مدل بالایش کنار جدول بود و اصلاً متوجه‌ی بلایی که سر من آورده بود، نشده بود!
برافروخته و غضبناک، نمی‌دانستم چه‌گونه مسیرم را به سمت آن ماشین مدل بالا کج کردم اما همان آدم نامحترم، تمام اُمید و نوری که تا چند لحظه‌ی پیش در قلبم پرورانده بودم را به یک‌باره مخروب کرد.
همان‌طور که ردِ گل‌آلود باران را از روی لباس‌هایم پاک می‌کردم، درست کنار شیشه‌ی دودی ماشین ایستادم و با دقت به داخل ماشین نگاه کردم تا بتوانم راننده‌اش را ببینم. شیشه‌های دودیِ این ماشین برای دیدگانم یک سدّ تیره و بزرگ می‌ساخت.
سرم را بیشتر از قبل به شیشه‌ی ماشین نزدیک‌تر کردم و با تُن صدای بلندم، تقریباً فریاد زدم:
- ببخشید!
بعد از گذر چند ثانیه، اندکی شیشه‌ی ماشین را پایین داد و همین موضوع، کمی مرا به عقب متمایل کرد. آن چشم‌های سیه رنگش مرا می‌ترساند، جدّیت نگاه مستبدش مرا می‌ستاند.
از زمانی که پاشا با آن‌همه دسیسه و نیرنگ، زندگانی مرا تار و سیاه کرده بود من از تمام مردانِ شبیه به او می‌ترسیدم. از نگاه‌ِ خیره‌ی دیگران به خود می‌ترسیدم.
موهای خرمایی رنگش خیلی مرتب به بالا شانه شده بود و خالکوبیِ عجیبی هم گوشه‌ای از گردنش به چشم می‌خورد.
بدون هیچ حرفی، به منی که به‌خاطر او خیس و منزجرکننده شده بودم، نگاه می‌کرد.

او چرا این‌گونه جدی بود؟ اصلاً او چه مرگش شده بود؟
ترسی که میان حنجره‌ام جولان می‌داد را کنار زدم و با جرئتی که نمی‌دانم از کجا برسرم نازل شده بود، غریدم:
- خدا لطف کرده بهت یه جفت چشم داده که ازش استفاده کنی...
اندکی درنگ کردم و دو دستم را بالا بردم، در همان حالت با انگشت اِشاره به پالتوی خیسم اشاره کردم و ادامه دادم:
- آدمِ به این بزرگی رو ندیدی؟ ببین چه بلایی سرم آوردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
چهره و آن نگاه دیکتاتورش مرا یاد سریال‌های جنایی می‌انداخت. با این‌که خوش‌پوش و چهره‌ی کاملاً مردانه‌ای داشت اما چشم‌هایش زمین تا آسمان با رُخساره‌اش فرق می‌کرد، عجیب بود و غیرقابل فهم.
هیچ حرفی نمی‌زد و انگار اصلاً حضور من برایش اهمیّتی نداشت! اندکی به عقب گام برداشتم و ریسه‌ی شالم را میان انگشت‌های دستم فشردم، این عقب‌نشینی به من جرئت و شهامتِ بسیاری برای سخن گفتن می‌داد.
- به‌جای نشستن پشت فرمون کاش یه چشم‌ پزشکی یا حتی یه سنجش شنوایی می‌رفتید.
در همان حالتی که سیگاری میان لب‌هایش می‌گذاشت، نیم‌نگاهی کوتاه به چهره‌ی آشفته‌ام انداخت و گفت:
- تموم شد؟
گیسوان فر و نم‌زده‌ام را پشت گوش فرستادم و سپس، بند بلند کوله پشتی‌ام را میان انگشت‌های دستم فشردم.
- تا عذرخواهی شما رو نشنوم... نه، تموم نمیشه.
تا جان سیگارش را سوزاند، چهره‌اش میان غبار خاکستری رنگ سیگار، نهان شد.
نمی‌دانم چرا اما یاد پاشا و آن شب کذایی افتادم. همان شبی که پاشا مقابل من، از اعماق جان سیگارش را می‌سوزاند و میان خاکسترهایش گم می‌شد. همه‌چیز سفاکانه مرا یاد او می‌انداخت و من به هیچ‌وجه، این را نمی‌خواستم.
تا شیشه‌ی ماشین را بالا داد و حتی ذرّه‌ای به من توجه‌ نکرد، عصبانیتم به نقطه‌ی اوج رسید.
در این زمان حساس، آن مرد لباس‌هایم را این‌گونه خیس و چهره‌ام را این‌چنین آشفته کرد، درست.
در این لحظات خطیر که حتی کوچک‌ترین اتفاق هم دلم را می‌سوزاند، دل سوخته‌تر شدم درست.
در این دقایق مهم که قرار است، با آدم‌هایی روبه‌رو شوم که هیچ شناختی از آن‌ها ندارم و اوضاعم این‌گونه وخیم است، قبول... .
اما چرا او با یک عذرخواهی اندک، این ماجرا را ختمِ به‌خیر نمی‌کند! چرا یک معذرت‌خواهی کوتاه را برای صاف شدن این دل سیاه شده‌ام بر زبان نمی‌آورد؟ او دیگر چه موجودی بود؟
تا درب ماشین را باز کرد، از دنیای تفکراتِ جدیدم بیرون آمدم و از ترس این‌که زهرش را بر من خالی کند، به سمت درب سیاه رنگی دویدم که تا دقایق قبل برای رفتن به آن‌جا سردرگم و دودل بودم.
قامت بلند و هیبت مردانه‌اش، در این خیابان خلوت سخت مرا می‌ترساند. دعا دعا می‌کردم تا طعنه‌ی حرف‌هایم را فقط با طعنه جواب بدهد و به سمتم گام برندارد، من از نزدیک شدن آن مرد به خود می‌ترسم.
بزاقِ جمع شده‌ی میان گلویم را به‌سختی قورت دادم و با انگشت اِشاره، زنگ برآمده‌ی آیفون مقابلم را فشردم.
قطرات ریز باران، اندکی پرشدت‌تر از قبل می‌بارید و آن مرد، به ماشین سیه رنگش تکیه داده بود و همراه با سیگارِ میان لب‌هایش، موّحشانه مرا می‌نگرید.
سرم را به سمت آیفون برگرداندم و با انگشتانِ مشت شده، ضربه‌ای آرام به پیشانی‌ام کوباندم.
زیر لب، آرام زمزمه کردم:
- انقدر ضایع بازی درنیار مهرو، انقدر نگاهش نکن.
می‌دانستم در این اوضاع قاراشمیش، آن مرد مرا یک دختر دست و پا چلفتی و ساده می‌دید و برای یک گرگ چه دل‌انگیزتر از سادگیِ شکارش!
صدای دختری جوان از پشت آیفون برخاست و مرا از عالم تیره‌ی خود بیرون کشاند.
- بله؟
فاصله‌ی چندانی با آن مرد نداشتم، درواقع او می‌توانست به راحتی تمام مکالمات ما را گوش دهد. برای این‌که بداند این مکان، نقطه‌‌ی اَمن من است و نمی‌تواند کاری از پیش ببرد، با صدایی رسا و بدون ذرّه‌ای تفکر، پاسخ دادم:
- باز کن آبجی.
سرم را کمی چرخاندم تا واکنش آن مرد را ببینم، باز همانند لحظات قبل به ماشین تکیه داده بود و چهره‌اش میان غبار غلیظ سیگارش، پنهان بود.
آرام و عصبی، غریدم:
- برو گمشو دیگه، کَنه.
من تنها یک عذرخواهی ساده از او خواستم اما او درعین مقصر بودن، قصد داشت مرا بترساند! یعنی هدف او از طرز نگاه کردنش، همین بود یا من توهم می‌زدم؟
صدای همان دختر جوان که از پشت آیفون برخاست، مالامال تعجب بود و انگار نمی‌دانست چه بگوید!
- چ... چی؟ شما؟
پوست لب‌هایم را به دندان کشیدم و اصلاً این چه بساطی بود که من به راه انداخته بودم؟ نه تنها دیگر این مکان را اَمن نمی‌دانستم بلکه هر لحظه منتظر نزدیک شدن آن مرد هم بود.
برای این‌که از این مخمصه‌ای که خودم حصارهایش را چیده بودم، رها شوم زیر لب و خیلی آرام آن دختر را مخاطب خود قرار دادم:
- تو رو خدا در رو باز کن.
صدای آن دختر آرام نبود، مطیع نبود و صوت آوای پرقدرتش حتی تا سر خیابان هم می‌رفت.
- با کسی کار داری؟
حتی جرئت برگشتن و نگاه کردن به آن مرد را نداشتم، من چه تصوّری پیش خود کرده و این نقشه را کشیده بودم؟ اصلاً این مغز درست سرجایش بود یا تنها در خیالات پرسه می‌زد!
نه تنها این بازی را تمام نکردم و کنار نکشیدم بلکه با لجبازی، چندین بار کف کتانی‌هایم را بر زمین کوباندم و کلافه، غریدم:
- الان خستم خواهر اصلاً حوصله‌ی جر و بحث ندارم، در رو باز کن بیام داخل.
تا این جمله‌ام به پایان رسید، صدای قدم‌هایی را از پشت سرم شنیدم. عطر تند و سردی هم بی‌محابا زیر بینی‌ام جهید. همین که برگشتم با بینی‌ام، به سی*ن*ه‌ی ستبر آن مرد برخورد کردم و از درد، نمی‌دانستم کجا را چنگ بزنم!
صدای مردانه و خدشه‌دارش مرا نه، اما دختر جوان پشت آیفون را هدف قرار داد:
- دینا، در رو باز کن.
سرم را بلند کردم و به چهره‌اش نگریستم، قد و قامت من تا میان سی*ن*ه‌اش بود و نمی‌دانستم من زیادی کوچک بودم یا او زیادی بزرگ بود، راستی او الان چه گفت؟
دختر جوان پشت آیفون، با صدایی بشاش و شادمان گفت:
- چه عجب بالاخره رسیدی، بیا داخل داداش.
با صدای باز شدن درب حیاط از ترس نیم‌متر بالا پریدم و از مقابل آن مرد کنار کشیدم؛ تا ثانیه‌های قبل تنها با او چندسانت فاصله داشتم و اصلاً انگار این موضوع برایش مهم نبود. هیچ نگاهم نمی‌کرد و انگار هیچ احساسی در چهره‌اش وجود نداشت!
از ترس نمی‌دانستم به کجا پناه ببرم، ضایع شده بودم و نمی‌دانستم از این مهلکه چه‌گونه فرار کنم.
- برو داخل.
تا صدای آن مرد را شنیدم سر بلند کردم و عقب‌تر رفتم، همان‌طور که بینی دردمندم را نوازش می‌کردم، گیج زمزمه کردم:
- ها؟
درب سیه رنگ مقابلش را با نوک کتانی‌های تمیز و سپید رنگش به عقب هل داد، به چشم‌هایم نگریست و بی‌حوصله گفت:
- مگه خسته نبودی خب برو داخل.

 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
مغزم از یورش اتفاقاتِ اخیر درمانده شده بود. نمی‌دانستم چرا سرنوشت تا این حدّ متلاطم و بی‌نظم، مقابلم قد عَلم کرده بود!
میان توفانِ زندگی‌ام، تنها همین مرد دیوانه را کم داشتم که آن هم تکمیل شد.
میان این منجلاب، تنها حس ضایع شدن را کم داشتم که آن هم نصیبم شد.
نگاه سنگین آن مرد را دوست نداشتم گویی، احساسات ناخوشایندی از چشم‌های سیه رنگش بر من می‌تابید!
نگاه شرمگینم را از صورت مردانه‌اش ربودم و به آسفالت‌ِ نمناک زیر پایم چشم سپردم.
تمام بدنم گویی منجمد شده بود و نمی‌دانستم چه‌گونه مقابل این مرد، باید خود را بیشتر از قبل ضایع‌تر نکنم! آی مهرو، اَمان از این همه بی‌فکریت...
مسخره‌ترین لبخند عمرم را روی لب‌هایم نشاندم و مشغول وارسی درب حیاط شدم، فعلاً هیچ مسیری جزء کوچه‌ی علی چپ مقابلم وجود نداشت.
- چیزه... فکر کنم کوچه رو اشتباه اومدم!
گردنم را کمی کج‌تر کردم و این خیابان عریض را از ابتدا تا انتها نظاره کردم. دروغ گفتن که دیگر برایم کاری نداشت! مثل آبِ خوردن بود.
با انگشت اشاره انتهای خیابان را به آن مرد نشان دادم و گفتم:
- عه آره دیدی! اشتباه اومدم. اون خیابونِ بالایی هستا باید برم اون‌جا.
هیچ نمی‌دانستم بالاتر از این‌جا، خیابانی وجود داشت یا خیر؟ بلأخره از میان هزاران دروغ یکی باید جواب می‌داد.
من تنها خواستار یک معذرت خواهی کوتاه از او بودم، کاش او کمی این وضعیت آشفته‌‌ام را درک می‌کرد.
کاش با یک شرمندگی، این قائله را به پایان می‌رساند اما آن نگاه قلدر و لبخند طعنه‌آمیزِ روی لب‌هایش، هیچ بویی از شرمندگی نداشت.
اصلاً من در این نقطه و مقابل او چه می‌کنم نکند واقعاً خانه را اشتباه آمده‌ام؟ مگر غزل نمی‌گفت پدربزرگش تنها زندگی می‌کند پس این مرد و آن دختر جوان که بودند!؟
گیسوان نَم زده‌ام به پیشانیِ نمناکم چسبیده بود و من حتی جرئت کنار کشیدن موهایم را نداشتم، دست‌هایم توان نداشتند، می‌لرزیدند.
این مردی که مقابلم قرار داشت انگار هم‌سن و سال پاشا بود و همین موضوع مرا بیشتر از قبل می‌هراساند. دیگر من از هم‌جنس‌های او متنفر شده بودم.
صدایش پر از کنایه بود، دریغ از کمی رآفت و اندکی عطوفت.
- یه دکتر مغز و اعصاب برو.
طعنه‌ای که من تا دقایقی پیش نثارش کرده بودم را این‌گونه پاسخ داد.
راست می‌گفت، من به یک دکتر مغز و اعصاب حاذق احتیاج داشتم، با این همه اتفاقات زننده من دیگر اعصابی برای ادامه‌ دادن به این زندگی نداشتم. تا این اندازه خنگ بودن هم از من بعید بود.
قدمی وارد حیاط شد و با این‌کار انگار جان تازه‌ای به بدنم بخشید. حال من مانده بودم و نگاهم که حرکات او را می‌کاوید.
تا نگاه آشفته و پریشانم را دید، پک عمیقی به سیگار نیمه‌جانش زد و سرش را از میان درب حیاط بیرون آورد، فاصله‌ی میانمان اندک بود و تپش این قلب بدبختم پرقدرت و در بالاترین حد ممکنش بود. دود سیگارش را بر صورتم دمید و فیلتر سیگارش را زیر پایم انداخت.
- اگه داخل نمیای من برم؟
انگار قصد به اتمام رسیدن این ماجرا را نداشت، دلم می‌خواست آن چشم‌های کینه‌توز و زبان طعنه‌آمیزش را از بیخ و بن منهدم کنم. اما نه زبانم یاریم می‌کرد و نه آن سرفه‌هایی که به‌خاطر دود سیگارش اَمانم را بریده بود. دست‌هایم هم که هیچ فرقی با دو چوب خشک نداشتند.
اگر به احتمال یک درصد هم این‌جا خانه‌ی پدربزرگ غزل باشد، با حضور این مرد حتی من یک بارم به این خیابان برنمی‌گردم. آوارگی در تهران را به ترسیدن‌های مداوم ترجیح می‌دادم.
چند ضربه‌ی آرام به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام کوبیدم تا سرفه‌هایم اندکی کمتر شود.
نمی‌دانستم چرا به‌جای گریختن هنوز هم این‌جا و مقابل این چشم‌ها ایستاده بودم. اصلاً او چرا شرّش را کم نمی‌کرد؟ نکند به او خوش می‌گذشت؟
قدمی به عقب برداشتم و بزاق جمع شده‌ی میان گلویم را قورت دادم، اگر بیشتر مقابل او می‌ماندم ممکن بود از بین بروم، تمام شوم.
من نمی‌خواستم تلخ‌ترین اتفاقات زندگیم دوباره و دوباره تکرار شوند، من بعد از پاشا بذر شکّاکیت را در سی*ن*ه‌ام کاشتم و ریشه‌اش، خیلی زود در همه‌ی وجودم پراکنده شد.
از منِ نابود شده، انتظاری بیشتر از این هم نیست. همین که حالا نفس می‌کشم و زنده‌ام جای تعجب ندارد!
تا قدم دوم را به عقب برداشتم و از آن مرد دور شدم، با شهامتی که نمی‌دانستم از کدام جهنمی سر و گوشش پیدا شده بود؛ غریدم:
- وقتی نه شخصیت داری، نه بلدی وقتی مقصری عذرخواهی کنی به درد لای جرز دیوار می‌خوری. مرتیکه‌ی روانی.
تا این را گفتم دو پا داشتم، صد پای دیگر هم برای فرار قرض گرفتم و تا می‌توانستم پرقدرت و پرشدت به سمت انتهای خیابان دویدم.
جرئت برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم، نمی‌دانستم چه مرگم شده بود، چرا نتوانستم سکوت کنم؟ چرا نتوانستم این دفعه را لال بمانم؟
آی مهرو، آی... تو آخر این سر سالم و این مغز معیوبت را به باد فنا می‌سپاری.
با انگشت‌های مشت شده ضربه‌ای کاری به پیشانی‌ام کوباندم و زیر لب، خروشیدم:
- کله پوک.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین