- May
- 358
- 2,051
- مدالها
- 3
پناه سریع نگاه تیزی به آرزو انداخت و با حرص گفت:
- شما دو تا احمقترین آدمهای جهانید.
نیلرام پاسخش را نداد و آرزو شانهاش را بالا انداخت و خونسرد گفت:
- تو هم منطقیترین آدم جهانی.
سپس اطراف خانه را از نظر گذراند. خواست خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیلرام بود. آن تغییر ناگهانی خلقوخوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کردهبود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی لبهایش نشست و سرش را بالا گرفت، نگاهش را به پناه و آرزو داد و گفت:
- میهمانان عزیز، متأسفانه امروز نمیتوانم شما را برای گشتوگذار در شوش همراهی کنم، اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفتهاست. او دقایقی دیگر از کار روزانهاش باز میگردد و شما را برای دیدن شوش همراهی میکند.
هرسه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت، همانطور که به مروز سالن میرسید ادامه داد:
- قبل از آن لطفاً به نزد من بیایید. میتوانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آنکه چرا اینک در اینجا به سر میبرید و حقیقت جادو چیست.
سه دختر همزمان مشتاق شدند حتی نیلرام هم با آنکه ریوند به او طعنه زد اما باز هم مشتاق بود بداند اینجا واقعاً کجاست. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچهای را روی میز پهن کرد. پارچهای از چرم حیوانی، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات روی آن پارچه جیغ بلندی از هیجان کشید و با ذوق خیره به ریوند گفت:
- این نقشهی پارسهست؟ وای خدا بچهها ببینید ایران درست مرکز این نقشهست.
نیلرام و پناه که بهخاطر شوق آرزو به وجد آمدهبودند بیشتر دقت کردند، گربهی نشستهی ایران آینده را درون پارسه به وضوح دیدند. پناه بغض کرد و خیره به نقشه گفت:
- ایران آینده مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...
آرزو با شادی وصفناپذیری دست پناه را فشرد و پاسخ داد:
- الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره.
ریوند که دید پناه مجدد در آستانهی فروپاشی احساسی است، ملایم نگاهش را به دخترک چشم خاکستری داد و گفت:
- ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارتهای خشتوگِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیدهاند. مایل هستید آنها را ببینید؟
هرسه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی ادامه داد:
- بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را میگویم. این نقشهی پارسه است، همانطور که دوستتان گفت ایران آینده را درون آن میبینید. در پارسه جادو همهچیز را جلو میبرد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده میکنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند.
آرزو کنجکاو تکیهاش را به میز داد و خیره به ریوند و آن موهای مواج بلندش پرسید:
- همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟
ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و سبیلهای کم پشت بالای لبش با حرف زدن، تکان خوردند.
- حتی میهمانانی که از آینده میآیند نیز شامل برکت جادو میشوند اما ملاک بر جادوگر بودن آنها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است.
آرزو سرش را متفکر از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه لبش را گزید، انگشتهایش را از استرس فشرد و در نهایت پرسید:
- اصلاً چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟
- شما دو تا احمقترین آدمهای جهانید.
نیلرام پاسخش را نداد و آرزو شانهاش را بالا انداخت و خونسرد گفت:
- تو هم منطقیترین آدم جهانی.
سپس اطراف خانه را از نظر گذراند. خواست خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیلرام بود. آن تغییر ناگهانی خلقوخوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کردهبود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی لبهایش نشست و سرش را بالا گرفت، نگاهش را به پناه و آرزو داد و گفت:
- میهمانان عزیز، متأسفانه امروز نمیتوانم شما را برای گشتوگذار در شوش همراهی کنم، اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفتهاست. او دقایقی دیگر از کار روزانهاش باز میگردد و شما را برای دیدن شوش همراهی میکند.
هرسه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت، همانطور که به مروز سالن میرسید ادامه داد:
- قبل از آن لطفاً به نزد من بیایید. میتوانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آنکه چرا اینک در اینجا به سر میبرید و حقیقت جادو چیست.
سه دختر همزمان مشتاق شدند حتی نیلرام هم با آنکه ریوند به او طعنه زد اما باز هم مشتاق بود بداند اینجا واقعاً کجاست. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچهای را روی میز پهن کرد. پارچهای از چرم حیوانی، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات روی آن پارچه جیغ بلندی از هیجان کشید و با ذوق خیره به ریوند گفت:
- این نقشهی پارسهست؟ وای خدا بچهها ببینید ایران درست مرکز این نقشهست.
نیلرام و پناه که بهخاطر شوق آرزو به وجد آمدهبودند بیشتر دقت کردند، گربهی نشستهی ایران آینده را درون پارسه به وضوح دیدند. پناه بغض کرد و خیره به نقشه گفت:
- ایران آینده مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...
آرزو با شادی وصفناپذیری دست پناه را فشرد و پاسخ داد:
- الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره.
ریوند که دید پناه مجدد در آستانهی فروپاشی احساسی است، ملایم نگاهش را به دخترک چشم خاکستری داد و گفت:
- ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارتهای خشتوگِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیدهاند. مایل هستید آنها را ببینید؟
هرسه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی ادامه داد:
- بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را میگویم. این نقشهی پارسه است، همانطور که دوستتان گفت ایران آینده را درون آن میبینید. در پارسه جادو همهچیز را جلو میبرد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده میکنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند.
آرزو کنجکاو تکیهاش را به میز داد و خیره به ریوند و آن موهای مواج بلندش پرسید:
- همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟
ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و سبیلهای کم پشت بالای لبش با حرف زدن، تکان خوردند.
- حتی میهمانانی که از آینده میآیند نیز شامل برکت جادو میشوند اما ملاک بر جادوگر بودن آنها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است.
آرزو سرش را متفکر از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه لبش را گزید، انگشتهایش را از استرس فشرد و در نهایت پرسید:
- اصلاً چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: