- Jul
- 661
- 10,933
- مدالها
- 2
پرهام کز کرده در صندلیاش فرو رفته بود. خودش هم مثل او معذب و ناراحت بود و ماشین سامان برایش پر از خاطرات بدی بود که باعث شده بود ساکت و سر به زیر باشد. زیر چشمی به سامان نگاه کرد، در سکوت رانندگی میکرد و تمام حواسش به روبهرو بود. دست به سی*ن*ه زد؛ کاش حرفی میزد، این سکوت سنگین را دوست نداشت! نفس عمیقی کشید و ریههایش را از عطر دلپذیر سامان پر کرد. یاد حرف سودی افتاد که میگفت، شخصیت هر ک.س را از روی عطرش میتوان شناخت. فکر کرد عطر سامان هم درست مثل شخصیت خودش است؛ سرد و تلخ!
- چند سالته؟
نگاهی سمت سامان انداخت و ابرو بالا انداخت، سامان همچنان مصرانه به روبهرو خیره بود. سعی کرد حواسش را به حرفهایش بدهد.
- ۲۳ سال.
- چی شد که پرستار خانم بزرگ شدی؟
چهره درهم کرد؛ طرز صحبتش را دوست نداشت، بیشتر به یک بازجویی میماند!
- به کار نیاز داشتم، آقای احتشام هم لطف کرد و من رو استخدام کرد.
سامان نگاهی سمتش انداخت، نگاهش را سمت پنجره گریز داد و به بیرون خیره شد.
- قبلاً هم این کار رو کردی؟
- کدوم کار؟
- پرستاری از بیمارها.
نفسش را عمیق بیرون داد.
- نه.
- پس قبلاً شغلت چی بوده؟
لبهایش را روی هم فشرد؛ لازم بود که برایش توضیح دهد؟ لازم بود که آن روزهای مزخرف را برای خودش و او مرور کند؟!
- توی خونه مردم کار میکردم.
- توی خونه مردم؟ یعنی خدمتکار بودی؟
آرام سر تکان داد. این که لحنش مثل تمام کسانی که از شغل سابقش خبر داشتند تحقیرآمیز نبود خیلی خوب بود! صدای زنگ موبایل سامان را شنید، زیر چشمی به موبایلش که روی داشبرد بود نگاه کرد. بالای صفحهاش نام طلعت افتاده بود، معلوم بود طلعت به عزیزدردانهاش زیاد تلفن میکند. سامان کمی سمتش خم شد؛ ناخودآگاه عقب رفت و به پشتی صندلی چسبید. حرکتش پوزخندی به لب سامان آورد؛ آرام دست روی قلبش که تپش تندی گرفته بود گذاشت، لعنتی کم مانده بود از سی*ن*هاش بیرون بپرد! سامان دست دراز کرد و موبایلش را برداشت و عقب رفت؛ با عقب رفتنش توانست نفسی که درون سی*ن*هاش حبس شده بود را بیرون بدهد و صاف بنشیند. چرا اینطور شد؟!
اولین باری نبود که مردی اینطور به او نزدیک میشد؛ اما اولین دفعهای بود که با نزدیکی به یک مرد چنین حالی میشد. لب زیرش را دندان گرفت؛ سعی کرد خودش را قانع کند که سامان شبیه بقیه مردها نیست؛ که سامان همان مردیست که میتواند او را تا سر حد مرگ عصبانی کند، میتواند او را بترساند و یا ضربان قلبش را تا روی هزار بالا ببرد!
- جانم طلعت؟
سر سمتش گرداند، دوست داشت بداند که طلعت جز قربان و صدقه رفتن چه کاری میتواند با این عزیزکردهاش داشته باشد؟!
- من خوبم، چی شده؟
سامان نیمنگاهی سمت او انداخت و ادامه داد:
- پیش منه، داریم برمیگردیم خونه نگران نباش!
اخم در هم کرد؛ منظورش به او بود؟!
- چرا بهشون گفتید با همیم؟ الان هزارتا فکر ناجور میکنن!
سامان موبایلش را روی داشبرد انداخت و جواب داد:
- طلعت من رو خوب میشناسه.
با ناراحتی نالید:
- اما من رو که نمیشناسه!
سامان برگشت و اینبار طولانیتر نگاهش کرد. با سر انگشت چتریهایش را داخل شالش فرستاد، زیر سنگینی نگاهش دست و پا گم میکرد.
- برات مهمه؟
با گیجی سر تکان داد و پرسید:
- چی مهمه؟
- اینکه دربارهات چی فکر میکنن؟
- معلومه که مهمه!
سامان به روبهرو خیره شد، دوباره چهرهاش سرد و بیتفاوت شده بود.
- اگه برات مهمه، میتونی وقتی که رسیدیم همه چیز رو براش توضیح بدی.
- چند سالته؟
نگاهی سمت سامان انداخت و ابرو بالا انداخت، سامان همچنان مصرانه به روبهرو خیره بود. سعی کرد حواسش را به حرفهایش بدهد.
- ۲۳ سال.
- چی شد که پرستار خانم بزرگ شدی؟
چهره درهم کرد؛ طرز صحبتش را دوست نداشت، بیشتر به یک بازجویی میماند!
- به کار نیاز داشتم، آقای احتشام هم لطف کرد و من رو استخدام کرد.
سامان نگاهی سمتش انداخت، نگاهش را سمت پنجره گریز داد و به بیرون خیره شد.
- قبلاً هم این کار رو کردی؟
- کدوم کار؟
- پرستاری از بیمارها.
نفسش را عمیق بیرون داد.
- نه.
- پس قبلاً شغلت چی بوده؟
لبهایش را روی هم فشرد؛ لازم بود که برایش توضیح دهد؟ لازم بود که آن روزهای مزخرف را برای خودش و او مرور کند؟!
- توی خونه مردم کار میکردم.
- توی خونه مردم؟ یعنی خدمتکار بودی؟
آرام سر تکان داد. این که لحنش مثل تمام کسانی که از شغل سابقش خبر داشتند تحقیرآمیز نبود خیلی خوب بود! صدای زنگ موبایل سامان را شنید، زیر چشمی به موبایلش که روی داشبرد بود نگاه کرد. بالای صفحهاش نام طلعت افتاده بود، معلوم بود طلعت به عزیزدردانهاش زیاد تلفن میکند. سامان کمی سمتش خم شد؛ ناخودآگاه عقب رفت و به پشتی صندلی چسبید. حرکتش پوزخندی به لب سامان آورد؛ آرام دست روی قلبش که تپش تندی گرفته بود گذاشت، لعنتی کم مانده بود از سی*ن*هاش بیرون بپرد! سامان دست دراز کرد و موبایلش را برداشت و عقب رفت؛ با عقب رفتنش توانست نفسی که درون سی*ن*هاش حبس شده بود را بیرون بدهد و صاف بنشیند. چرا اینطور شد؟!
اولین باری نبود که مردی اینطور به او نزدیک میشد؛ اما اولین دفعهای بود که با نزدیکی به یک مرد چنین حالی میشد. لب زیرش را دندان گرفت؛ سعی کرد خودش را قانع کند که سامان شبیه بقیه مردها نیست؛ که سامان همان مردیست که میتواند او را تا سر حد مرگ عصبانی کند، میتواند او را بترساند و یا ضربان قلبش را تا روی هزار بالا ببرد!
- جانم طلعت؟
سر سمتش گرداند، دوست داشت بداند که طلعت جز قربان و صدقه رفتن چه کاری میتواند با این عزیزکردهاش داشته باشد؟!
- من خوبم، چی شده؟
سامان نیمنگاهی سمت او انداخت و ادامه داد:
- پیش منه، داریم برمیگردیم خونه نگران نباش!
اخم در هم کرد؛ منظورش به او بود؟!
- چرا بهشون گفتید با همیم؟ الان هزارتا فکر ناجور میکنن!
سامان موبایلش را روی داشبرد انداخت و جواب داد:
- طلعت من رو خوب میشناسه.
با ناراحتی نالید:
- اما من رو که نمیشناسه!
سامان برگشت و اینبار طولانیتر نگاهش کرد. با سر انگشت چتریهایش را داخل شالش فرستاد، زیر سنگینی نگاهش دست و پا گم میکرد.
- برات مهمه؟
با گیجی سر تکان داد و پرسید:
- چی مهمه؟
- اینکه دربارهات چی فکر میکنن؟
- معلومه که مهمه!
سامان به روبهرو خیره شد، دوباره چهرهاش سرد و بیتفاوت شده بود.
- اگه برات مهمه، میتونی وقتی که رسیدیم همه چیز رو براش توضیح بدی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: