- Dec
- 525
- 12,930
- مدالها
- 4
سوران، پیاده نشده داد کشید و به سیستانی چیزی گفت که نفهمید. خانهای خشتی با پنجرههای چوبی آبی که سقف گنبدی شکلی داشت، آرامش اندکی به روحش بخشید. حوض کوچکی که میان صحن حیاط قرار داشت، همچون چشمهای در یک کویر وسیع میدرخشید. خودش را به تخت و پوسیدهی پایین ایوان رساند و خستگی در کرد. بوی خوشی در مشامش پیچید که منبعش را نمیدانست تا موقعی که دخترکی با دستهای از بابونه و غنچههای صورتی، از پشت پرچینهای فلزی بیرون آمد. برخاست. روسری قوارهبلند سنگدوزی شدهاش، گونههای گوشتآلود و آفتابسوختهاش را پنهان میداشت. سوران کلاه از سر پایین آورد و به پیشواز خواهرکش رفت.
- ترگل!
فکر میکرد باید با یک دختر کمرو و مظلوم روبهرو شود؛ اما در کمال حیرت رو از برادرش برگرداند و به دور از خجالت، سرتاپای او را کاوید.
- این غریبه کیه که همراه خودت آوردی؟
انتظار چنین استقبالی را نداشت. حلقههای کبود دور چشمش، توجهاش را به سیاهچالههای سرد و عمیقش جلب کرد. بر رسم ادب، سر در گریبان فرو برد و سلام داد. دخترک، لبهای خشک و ترکخوردهاش را بههم فشرد و با اکراه جوابش را داد. هیچ از آمدن این مهمان ناخوانده دلِ خوشی نداشت. منتظر به برادرش نگاه انداخت که لبخند مصنوعی بر چهره نشاند و احمقانه پس سرش را خاراند.
- جناب استوار منت روی سرمون گذاشتن و از کارشون زدن تا امروز پیش ما باشن.
با سوءظن هیبت مرد را از نظر گذرانید. تازه یادش به حرفهای دو روز پیش پدرش افتاد. چیزی روی دلش سنگینی کرد. در یک حرکت ناگهانی بازوی برادرش را گرفت و به آنطرف حیاط کشید.
- چیکار میکنی؟
زیر سایه نخل توقف کرد و خصمانه به طرفش برگشت.
- کی گفت مأمور دولت رو پشت سر خودت بیاری؟
هاج و واج به نقشهای زیبای روی لباس محلیاش خیره ماند که دستانش را به کمر زد و تن صدایش را بالاتر برد:
- ببینم، سر راه کسی ندیدتتون؟
چون رعد و برق میترکید. اخلاق آتشی خواهرکش در آبادی معروف بود. با ایما و اشاره از او خواست که زبان به کام بگیرد؛ اما این چموش رامنشدنی، کلهی خشکی داشت و گوشش بدهکار نبود. سوران، نیمنگاهی به امیرعلی دوخت که با فاصله از آنها، پای حوض به صورتش آب میپاشید و بحث و جدلشان را تماشا میکرد. مشتش را گوشهی لبش نگه داشت و پچ زد:
- ارواح بیبیگل عاقل باش! این بندهخدا به خاطر تو اومده.
گونههایش گر گرفت و دندان بههم سایید.
- اون رو سننه؟ مگه عاشق چشم و ابرومه؟ فکر کرده میتونه جلوی ابوداوود بایسته؟!
خواست برگردد که آستین حریر لباسش را به غضب گرفت.
- منه نگاه، چی توی سرته؟
نفس در سی*ن*هاش به سنگ تبدیل شد. بیآنکه جواب درستی دهد، گلها را به سی*ن*هاش چسباند. گلویش از هجوم بغض مزهی استفراغ میداد.
- باید با شیر تازه برات دوغ پا درست کنم، دوست داری.
مبهوت به تنهی درخت تکیه زد. حتی فرصت نشد جلوی رفتنش را بگیرد. امیرعلی با دیدن حال و روز پسرک دست بین موهای خیسش کشید و نزدیکش شد.
- کجا رفت؟
لعنتی زیرلب گفت و با نوک پوتینش لگدی به سنگریزهای زیر پایش زد.
- زبونش مثل خار زخم میزنه.
خواست چیزی بگوید که همان لحظه خانمی در حالی که دشداشه سیاه سوزندوزی شدهای بر تن داشت لخلخکنان به پیشوازشان آمد. دودهای برخاسته از ظرف مسی رنگ و رو رفتهی میان دستش، لکههای قهوهای پوست تیرهاش را چون مه میپوشاند.
- خوش آمدین، خوش آمدین.
سوران از آوای پرمهر زن، با آن لهجهی غلیظ سیستانی، همه چیز را به دست فراموشی سپرد و سمت مادرش شتافت. زن که گلنساء نام داشت، از ذوق دیدن پسرش گامهایش سست شدند و هیکل استخوانیاش در میان بازوان سوران به حاجت دلش رسید. آنقدر هیجانزده بود که جملات را سیستانی ادا میکرد:
- من پَر تَه خیراتون³، کُربان پَه تی چومان⁴.
از دیدن این صحنه خاطرش مکدر گشت و به یاد مادرش افتاد. در آنسو ترگل، بیتوجه به دل و قلوه دادن آنها، چوبدستی مخصوصش را از کنار چاه برداشت، تا دیر نشده باید به گوسفندها سر میزد. گلنساء، از رفتار بیادبانهی دخترکش جلوی مهمان، چادر به دندان گرفت و چشم دزدید.
- روم سیاه قربان. اگر چشمسفیدی کرده ببخشینش.
به دخترک که دامن لباس قرمز پرچینش در باد میرقصید خیره شد.
سوران اخمآلود از مادرش فاصله گرفت.
- تنها کجا رفت این وقت روز؟
زن جلوتر از آنها سمت خانه قدم برداشت. با کمک نردههای آهنی، آن پنج پلهی سیمانی را بالا آمد.
- سراغ گله رفت.
دستش را روی کاسهی زانویش فشرد و نفسی گرفت.
- از وقتی که خونهنشین شدم بیشتر کارها روی دوش این دختره.
سوران از وضعیت سخت خانواده کلافه بود. امیرعلی هر لحظه حس میکرد گچبریهای ترک خوردهی روی سقف خانه، بر سرش آوار خواهد شد. پاهایش روی فرشهای دستبافت سرخ بوسه زد. روبهروی پنکهی روشن قدیمی نشست و به پشتی تکیه داد. مشغول تماشای دور و برش شد. نصف دیوارها را با پارچههای سنتی پوشانده بودند و روی طاقچه هم شاهنامه قدیمی به چشم میخورد. کمی بعد زن، با مجمع بزرگی پا در اتاق گذاشت و پارچه سبز نقشداری را به عنوان سفره روی زمین پهن کرد. از سماور گوشهی اتاق برایشان مشغول ریختن چای شد.
- جمعهی پیش، چند نفر آمدن اینجا و با آقات گپ زدن.
۱- من پَر تَه خیراتون معنی فارسیاش (من بمیرم برات) نامیده میشود.
۲- کُربان پَه تی چومان، نوعی قربانصدقهی محلی است که معنی فارسیاش (قربون چشمهات برم) میشود.
- ترگل!
فکر میکرد باید با یک دختر کمرو و مظلوم روبهرو شود؛ اما در کمال حیرت رو از برادرش برگرداند و به دور از خجالت، سرتاپای او را کاوید.
- این غریبه کیه که همراه خودت آوردی؟
انتظار چنین استقبالی را نداشت. حلقههای کبود دور چشمش، توجهاش را به سیاهچالههای سرد و عمیقش جلب کرد. بر رسم ادب، سر در گریبان فرو برد و سلام داد. دخترک، لبهای خشک و ترکخوردهاش را بههم فشرد و با اکراه جوابش را داد. هیچ از آمدن این مهمان ناخوانده دلِ خوشی نداشت. منتظر به برادرش نگاه انداخت که لبخند مصنوعی بر چهره نشاند و احمقانه پس سرش را خاراند.
- جناب استوار منت روی سرمون گذاشتن و از کارشون زدن تا امروز پیش ما باشن.
با سوءظن هیبت مرد را از نظر گذرانید. تازه یادش به حرفهای دو روز پیش پدرش افتاد. چیزی روی دلش سنگینی کرد. در یک حرکت ناگهانی بازوی برادرش را گرفت و به آنطرف حیاط کشید.
- چیکار میکنی؟
زیر سایه نخل توقف کرد و خصمانه به طرفش برگشت.
- کی گفت مأمور دولت رو پشت سر خودت بیاری؟
هاج و واج به نقشهای زیبای روی لباس محلیاش خیره ماند که دستانش را به کمر زد و تن صدایش را بالاتر برد:
- ببینم، سر راه کسی ندیدتتون؟
چون رعد و برق میترکید. اخلاق آتشی خواهرکش در آبادی معروف بود. با ایما و اشاره از او خواست که زبان به کام بگیرد؛ اما این چموش رامنشدنی، کلهی خشکی داشت و گوشش بدهکار نبود. سوران، نیمنگاهی به امیرعلی دوخت که با فاصله از آنها، پای حوض به صورتش آب میپاشید و بحث و جدلشان را تماشا میکرد. مشتش را گوشهی لبش نگه داشت و پچ زد:
- ارواح بیبیگل عاقل باش! این بندهخدا به خاطر تو اومده.
گونههایش گر گرفت و دندان بههم سایید.
- اون رو سننه؟ مگه عاشق چشم و ابرومه؟ فکر کرده میتونه جلوی ابوداوود بایسته؟!
خواست برگردد که آستین حریر لباسش را به غضب گرفت.
- منه نگاه، چی توی سرته؟
نفس در سی*ن*هاش به سنگ تبدیل شد. بیآنکه جواب درستی دهد، گلها را به سی*ن*هاش چسباند. گلویش از هجوم بغض مزهی استفراغ میداد.
- باید با شیر تازه برات دوغ پا درست کنم، دوست داری.
مبهوت به تنهی درخت تکیه زد. حتی فرصت نشد جلوی رفتنش را بگیرد. امیرعلی با دیدن حال و روز پسرک دست بین موهای خیسش کشید و نزدیکش شد.
- کجا رفت؟
لعنتی زیرلب گفت و با نوک پوتینش لگدی به سنگریزهای زیر پایش زد.
- زبونش مثل خار زخم میزنه.
خواست چیزی بگوید که همان لحظه خانمی در حالی که دشداشه سیاه سوزندوزی شدهای بر تن داشت لخلخکنان به پیشوازشان آمد. دودهای برخاسته از ظرف مسی رنگ و رو رفتهی میان دستش، لکههای قهوهای پوست تیرهاش را چون مه میپوشاند.
- خوش آمدین، خوش آمدین.
سوران از آوای پرمهر زن، با آن لهجهی غلیظ سیستانی، همه چیز را به دست فراموشی سپرد و سمت مادرش شتافت. زن که گلنساء نام داشت، از ذوق دیدن پسرش گامهایش سست شدند و هیکل استخوانیاش در میان بازوان سوران به حاجت دلش رسید. آنقدر هیجانزده بود که جملات را سیستانی ادا میکرد:
- من پَر تَه خیراتون³، کُربان پَه تی چومان⁴.
از دیدن این صحنه خاطرش مکدر گشت و به یاد مادرش افتاد. در آنسو ترگل، بیتوجه به دل و قلوه دادن آنها، چوبدستی مخصوصش را از کنار چاه برداشت، تا دیر نشده باید به گوسفندها سر میزد. گلنساء، از رفتار بیادبانهی دخترکش جلوی مهمان، چادر به دندان گرفت و چشم دزدید.
- روم سیاه قربان. اگر چشمسفیدی کرده ببخشینش.
به دخترک که دامن لباس قرمز پرچینش در باد میرقصید خیره شد.
سوران اخمآلود از مادرش فاصله گرفت.
- تنها کجا رفت این وقت روز؟
زن جلوتر از آنها سمت خانه قدم برداشت. با کمک نردههای آهنی، آن پنج پلهی سیمانی را بالا آمد.
- سراغ گله رفت.
دستش را روی کاسهی زانویش فشرد و نفسی گرفت.
- از وقتی که خونهنشین شدم بیشتر کارها روی دوش این دختره.
سوران از وضعیت سخت خانواده کلافه بود. امیرعلی هر لحظه حس میکرد گچبریهای ترک خوردهی روی سقف خانه، بر سرش آوار خواهد شد. پاهایش روی فرشهای دستبافت سرخ بوسه زد. روبهروی پنکهی روشن قدیمی نشست و به پشتی تکیه داد. مشغول تماشای دور و برش شد. نصف دیوارها را با پارچههای سنتی پوشانده بودند و روی طاقچه هم شاهنامه قدیمی به چشم میخورد. کمی بعد زن، با مجمع بزرگی پا در اتاق گذاشت و پارچه سبز نقشداری را به عنوان سفره روی زمین پهن کرد. از سماور گوشهی اتاق برایشان مشغول ریختن چای شد.
- جمعهی پیش، چند نفر آمدن اینجا و با آقات گپ زدن.
۱- من پَر تَه خیراتون معنی فارسیاش (من بمیرم برات) نامیده میشود.
۲- کُربان پَه تی چومان، نوعی قربانصدقهی محلی است که معنی فارسیاش (قربون چشمهات برم) میشود.
آخرین ویرایش: