جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,200 بازدید, 219 پاسخ و 47 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
با صدای بلند خانم‌ ارجمند که از مقابل درب صدایش زده‌بود، سر کج کرد و از کنار سر تارا، به‌سوی درب نگاه کرد و گفت:
- بله!
با دیدن خانم ارجمند که صورتش از عصبانیت به سرخی میزد، لحظه‌ای ترس وجودش را فرا گرفت. با نگاهی مضطرب به تارا که او هم اخم ریزی بین ابروهایش شکل گرفته‌بود، یک گام جلو رفت. خانم ارجمند جدی‌تر از همیشه با سردترین لحن گفت:
- با من بیا سمت اتاق.
چنان با جدیت سخنش را به زبان آورد که گویی بند دلش را پاره کردند. تارا در حرف زدن پیشی گرفت.
- چیزی شده؟
خانم ارجمند چپ‌چپ او را نگاه کرد و گفت:
- لطفاً شما دخالت نکنین.
رو به گونش که صورتش به سفیدی برف شده‌بود، کرد و ادامه داد:
- با من بیا.
خانم ارجمند با گام‌های بلند به‌سوی انتهای آشپزخانه رفت. گونش بی‌خبر از همه‌جا مطیعانه به دنبالش راه افتاد. بقیه‌ی افراد حاضر در آنجا هم کنجکاوانه درحالی‌که سرشان نزدیک گوش همدیگر بود، پچ‌پچ کنان به‌سوی اتاقک رفتند. گونش درست مقابل درب ریحانه را دید که با نیشخندی که همچون نیشتر به قلبش بود، نگاهش می‌کرد. بی‌اعتنا وارد اتاقک شد. خانم ارجمند مقابل کمد درحالی‌که دستانش را بر روی کمرش درهم قفل کرده‌بود، ایستاده‌بود.
- بیا کوله‌ت رو بیار بیرون.
گونش گیج و منگ بی‌حرکت سرجایش ایستاد. برایش سؤال بود خانم‌ ارجمند با کوله‌ی کهنه‌ی او چه‌کار داشت. با صدای بلند خانم‌ ارجمند سرجایش تکان خورد و به خودش آمد.
- با توأم دختر، مگه کری؟
با تنی لرزان پیش رفت و با تپق زدن گفت:
- ن... ه، نه.
خانم ارجمند با صورت برزخی‌اش، دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و با سر به کمد اشاره کرد.
- پس زود باش کوله‌ت رو بیار بیرون.
سری تکان داد و با دستان لرزانش دستگیره‌ی سفید کمد را کشید و درب با صدای قژ بلندی باز شد. بی‌رمق چنگی به کوله‌اش زد و آن را بیرون آورد. در کسری از ثانیه کوله‌اش توسط خانم ارجمند از میان دستش کشیده‌شد. خانم ارجمند با اخمی غلیظ درحالی‌که سرش را تکان می‌داد، زیپ پشتی کوله را باز کرد، پس از بررسی کردن آنجا سراغ زیپ وسط رفت.
- دنبال چیزی می‌گردین؟
خانم ارجمند دستش را داخل جیب برد و گفت:
- عجله نک... .
هنوز حرفش به آخر نرسیده‌بود که لبخندی خبیثانه بر روی لبان کلفت و قهوه‌ای‌رنگ خانم ارجمند جای گرفت. کیسه‌ی سفید‌رنگ لول شده‌ای را بالا آورد.
- اینا چیه؟
با چشمان گشاد شده و مملو از ترسش به آن کیسه‌ چشم دوخت. با دیدن محتویات داخل کیسه قالب تهی کرد و عرق سرد بر تنش نشست. صدای جیرینگ‌جیرینگ قاشق‌ و چنگال‌هایی که توسط خانم ارجمند از میان کیسه بیرون می‌آمدند، گویی صدای ناقوس مرگش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
***
پس از تسویه‌ی صورتحساب غذایش، از رستوران محبوبش که بیشتر اوقات به آنجا می‌آمد و یکی از مشتری‌های پایه‌ ثابت آنجا بود، خارج شد. سعی داشت زودتر به خانه برسد؛ زیرا شب برای ترکیه پرواز داشت؛ قرار بر این بود سه روزی را در ترکیه بمانند. درحالی‌که زیپ کاپشن بادی مشکی‌اش را بالا می‌کشید و به‌سوی پارکینگ می‌رفت، صدای جروبحثی از سوی درب عقبی رستوران، نظرش را جلب کرد. سرش را به آن‌سو چرخاند، جمعیتی را دید که یک‌جا جمع شده‌بودند. از آنجایی که شخصیت کنجکاوی نداشت، بی‌توجه شانه بالا انداخت و به‌سوی ماشینش که کمی جلوتر پارک شده‌بود، گام برداشت. لحظه‌ای با شنیدن صدایی که گویی برایش آشنا بود، سرش را به‌ عقب چرخاند. از دیدن شخصی که بازویش اسیر دست خانمی بود و او را بر روی زمین می‌کشاند، متحیر شد و سر جایش خشکش زد.
- خان... م ارجمند به خ... دا کار من نیست.
حیران مانده‌بود از اینکه این دخترک آنجا چه می‌کرد. خانمی که خانم ارجمند خطاب شده‌بود، او را محکم به جلو هول داد و فریاد زد:
- خفه شو دختره‌ی دزد.
از شنیدن کلمه‌ی«دزد» یک‌آن سرش سوت کشید و به گونش که میان چاله‌ای پر از آب افتاده‌ و هق‌هق می‌کرد، چشم دوخت. دخترک جوانی مقابل خانم ارجمند ایستاد و با جسارت پیدا در کلامش، گفت:
- خانم ارجمند خودتم خوب می‌دونی کار گونش نیست.
خانم ارجمند با پشت دست به تخت سی*ن*ه‌ی دخترک کوبید و غرید:
- تو حرف نزن تارا.
سپس رو به گونش ادامه داد:
- گم‌شو دختره‌ی مارموز، خدا رو شکر کن جناب اسماعیلی نیستش، وگرنه با روش خودش آدمت می‌کرد.
دیگر سکوت را جایز ندانست، با چند گام بلند پیش رفت و با توپی پر، خطاب به خانم ارجمند، گفت:
- جناب اسماعیلی مثلاً چه غلطی می‌خواد بکنه؟
نگاه‌ جمعیت حاضر که نیمشان از کارکنان بودند و نیمی دیگر مردم رهگذر، به‌سمتش چرخیده‌شد. گونش با چشمان اشکی‌اش به محض دیدن او، گویی میان دریایی از یخ افتاده‌‌‌باشد. با حالی زار و شرمنده صورتش را با دستان گِلی‌اش پوشاند. آن لحظه دوست داشت قطره‌ای آب می‌شد و میان زمین فرو می‌رفت. خانم ارجمند، که علیسان را خوب می‌شناخت و می‌دانست از مشترهای محبوب آقای اسماعیلی است، با خشکی جواب داد:
- به نظرتون با دزد جماعت چیکار می‌کنن جناب؟
تارا با توپ پر توپید:
- وای خدای من باز میگه دزد!
دستش را به‌سمت گونش دراز کرد و ادامه داد:
- این بدبخت دو ساله داره اینجا مثل خر کار می‌کنه، شب‌ها تا ساعت یک و دو ظرف می‌شوره، بهش میاد دزدی کنه؟
علیسان متعجب از چیزی که شنیده‌بود، نگاهش را به‌‌سمت گونش که با سری پایین افتاده هق‌هق می‌کرد، سوق داد.
- حالا که دیدی قاشق و چنگال‌ها از تو کوله‌ی این بدبخت پیدا شد.
تارا کنترلش را از دست داد و با عصبانیت فریاد زد:
- من که می‌دونم کار اون ریحانه‌ی آشغاله، تو هم خوب می‌دونی خانم ارجمند، گونش انقدر با آبرو هست که به‌خاطر ده‌تا قاشق خودشو بی‌آبرو نکنه.
خانم‌ارجمند نیشخندی زد و گفت:
- من شک ندارم کار خودشه.
تارا چنان عصبی شد که گویی درون وجودش آتشفشانی فعال شد. جیغ زد:
- وای‌وای میگه شک ندارم!
گونش میان هق‌هق‌هایش بریده‌بریده گفت:
- ح... تماً ک... ار خود... تونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
این حرف که ‌به مذاق خانم‌ ارجمند خوش نیامد، گامی به‌سمت گونش برداشت و با نوک کفش پاشنه بلند مشکی‌ براقش به پهلوی او کوبید و گفت:
- گمشو دختره‌ی مارموز، همه مثل تو دزد و بی‌پدر و مادر و هر جایی نیستن.
علیسان که دیگر صبرش سر آمد، با شنیدن الفاظ خانم ارجمند کنترلش را از دست داد، با عصبانیت پیش رفت، مقابل او ایستاد و با یک حرکت او را به عقب هول داد و گفت:
- به کی گفتی بی‌پدر و مادر و هرجایی؟
خانم‌ ارجمند که انتظار این حرکت را نداشت با خشم غرید:
- به تو چه مردک هیز؟ انگار مدافع حقوق دخترهایی؟ ازت بعیدم نیست.
علیسان با شنیدن جملات مملو از طعنه‌ی او، با صورتی برزخی چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- چی گفتی؟
خانم ارجمند با دیدن صورت او که از عصبانیت به کبودی میزد، یکه خورد و یک گام به عقب رفت.
- همون که شنیدین.
گونش با دیدن آن صحنه حال خرابش خراب‌تر شد و چشمانش سیاهی رفت. تارا که متوجه‌ی حال او شد کنارش نشست و سرش را به آغوش کشید. علیسان دستانش را بر روی کمرش درهم قفل کرد و گفت:
- به کی گفتی هیز؟ به کی گفتی مدافع؟ اسماعیلی می‌دونه کارکنش چاک دهنش زیادی بازه؟
خانم ارجمند با شنیدن حرف‌های با تحکم او، قالب تهی کرد و یک گام دیگر عقب رفت و لب زد:
- ب... ب... خشید جن... ا
هر چه او عقب می‌رفت علیسان جلوتر می‌رفت. جمعیت ساکت و مشتاقانه درحال تماشای دوئل آن‌ها بودند. علیسان لنگه‌ای از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- اگه می‌خوای ببخشم، بلند بگو غلط کردم.
خانم ارجمند با چشمان گشاد شده لب زد:
- چی؟
- جوری که همه بشنون بگو غلط کردم، وگرنه مجبورت می‌کنم بدتر از اینو بگی. لازم باشه به‌خاطر توهینت به من ازت شکایت می‌کنم.
دستش را رو به جمعیت دراز کرد و ادامه داد:
- این همه هم شاهد.
خانم‌ ارجمند با تنی یخ زده، آب دهانش را قورت داد، چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
- غ... کردم.
علیسان سرش را کج کرد و دست راستش را بر روی گوشش گذاشت و گفت:
- نشنیدم.
خانم ارجمند به گریه افتاد.
- غلط کردم.
جمعیت لحظه‌ای با خنده با همدیگر شروع به پچ‌‌پچ کردند؛ گویی کار علیسان به مذاق خیلی‌ از آن‌ها خوش آمده‌بود. علیسان خشنود از چیزی که شنیده‌بود، سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
- آهان؛ آفرین این شد! من‌بعد یادت بمونه غلط اضافی نکنی.
خانم ارجمند با تنی گر گرفته بابت تحقیر شدنش، دستانش را مشت کرد، گویی به پاهایش وزنه‌های سنگین متصل کرده‌بودند که توان حرکت نداشت. علیسان از جیب کاپشنش کیف پول چرم مشکی‌اش را درآورد، آنقدر فکرش درگیر بود که متوجه‌ی افتادن چند کلید متصل به دسته‌کلید چرم لوگوی شرکت هواپیمایشان نشد، چند تراول از داخل کیف درآورد و با ضرب به صورت خانم ارجمند کوبید و گفت:
- فکر کنم این‌ها چند برابر پول اون قاشق و چنگالاتون باشه.
این را گفت و با حسی خوشایند به‌سمت گونش که لحظاتی پیش در آغوش تارا بی‌هوش شده‌بود، چرخید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
***
با احساس سنگینی سرش که گویی وزنه‌ی آهنین میان جمجمه‌اش جولان می‌داد، چشمانش را آرام گشود. با برخورد هوایی که ذراتش با بوی الکل آمیخته‌بود، چشمان حساسش به سوزش افتادند. بدنش کوفته‌ بود و گویی میان هاونی بزرگ کوبیده‌بودنش. گیج و منگ بدون تکان دادن سرش، نگاهی به اطراف انداخت. چشمش بر روی پرده‌ی مخملی آبی‌رنگ سمت چپش، قفل شد. لحظه‌ای فاجعه‌ی رخ داده، همچون فیلم کوتاه در ذهنش تداعی شد. چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. احساس حقارت و شرمندگی همچون پیچک به دور تن نحیفش پیچید. بغض نشسته بر گلویش شکست و به هق‌هق افتاد.
- اِه‌اِه گونش!
سرش را به‌سمت تارا که بر روی صندلی پلاستیکی سفیدرنگ، جهت راست تخت نشسته‌ و با گوشی‌اش مشغول بود، چرخاند. با دیدن صورت آرام او، دست چپش را بالا آورد، رد اشک‌های نشسته بر روی صورتش را پاک کرد؛ آب بینی‌اش را بالا کشید و لب زد:
- تارا!
تارا گوشی لمسی‌ با قاب طلایی اکلیلی‌اش را لب تخت گذاشت، دست پیش برد و موهای شب‌رنگ بیرون زده از مقنعه‌‌ی او را به داخل فرستاد.
- جانم؟
دلش می‌خواست به هر قیمتی شده‌است بی‌گناهی‌اش را برای همه ثابت کند. با حالی زار، زمزمه کرد:
- به روح مامانم کار من نبود.
تارا از مظلومیت دخترک پیش رویش، دلش به درد آمد و برای آرام کردنش، لبخند گرمی را مهمان لبانش کرد. سر پیش برد، بوسه‌ای به پیشانی‌ سرد او زد.
- می‌دونم قشنگم! همه می‌دونن کار اون ریحانه‌ی از خدا بی‌خبره، همه می‌دونن دزدی‌ها کار اونه؛ وگرنه کدوم از ماها گوشی به اون مدل‌ بالایی داریم؟
با گریه‌ای سوزناک حرفی که بیشتر دلش را می‌سوزاند، را به زبان آورد.
- آبروم پیش پسر حاجی رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
تارا با یادآوری کار علیسان، لحظه‌ای به وجد آمد و ذوق زده دستانش را درهم مشت کرد و گفت:
- وای دختر! نمی‌دونستم این مرد انقدر جنم داره، وقتی اونجوری ارجمند رو کنف کرد حال کردم؛ وقتی اون تراول‌ها رو زد تو صورتش دلم خنک شد.
چشمانش را به درشتی سیب باز کرد و حیران لب زد:
- چی؟ تراول؟
- آره، چند برابر پول اون قاشق و چنگال‌ها بود.
چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زیر لب نالید:
- خدایا منو بکش!
تارا صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن کرد نگاهی به اعداد انگلیسی بر روی صفحه که ساعت چهار را نشان می‌داد، انداخت و گفت:
- بیچاره تا یک ساعت پیش اینجا بود، دیگه گفت پرواز داره و باید بره.
حرف‌های تارا را نمی‌فهمید، گویی آن تکه از صحنه‌ها از ذهنش پاک شده‌بود. آرام پچ زد:
- اینجا بود؟
تارا چشم درشت کرد و با نگاهی توبیخانه گفت:
- وای عزیزم! پس کی کمکم کرد تو رو آوردیم درمونگاه؟
گیج از جمله‌ی تارا، با دقتی بیشتر اطرافش را کاوید.
- چرا درمونگاه؟
تارا آرام به پیشانی خودش کوبید و گفت:
- یا خدا! یعنی نفهمیدی؟ یعنی این سوزن تو دستت درد نداره؟
نیم‌نگاهی به دست راستش انداخت، با دیدن شلنگ سرم که مایع زر‌درنگی از آن قطره‌قطره می‌چکید، آه از نهادش برخاست.
- نچ‌نچ از دست تو دختر، دو ساعته بی‌هوشی!
لب به دندان گرفت و با بغض گفت:
- کاش می‌مردم اونجوری تو اون جمعیت دزد خطاب نمی‌شدم.
تارا کمی سر جایش جابه‌جا شد. حق را به او می‌داد. خانم ارجمند بی‌‌انصافی را خوب ادا کرده و آبروی او را به بازی گرفته‌بود. برای دلگرمی دخترک مهربانی که عجیب برایش عزیز بود، گفت:
- برات مهم نباشه گلی! الهی پیش خدا بی‌آبرو نشی!
لب پوست‌پوست شده‌اش را به دندان گرفت و با چانه‌ی لرزان پچ زد:
- تو زندگیم هیچ‌وقت اینجوری تحقیر نشده‌بودم، خدا از مسببش نگذره.
تارا از جایش برخاست، پایین کاپشن کبریتی کرمی‌اش را مرتب کرد و گفت:
- خدا خودش بزرگه و جای حق نشسته.
نگاهی به سِرم که مقدار کمی از مایع آن باقی‌مانده‌بود، انداخت و ادامه داد:
- اینم دیگه داره تموم میشه.
بی‌تفاوت به حرف تارا، با قلبی مچاله شده، زیر لب زمزمه کرد:
- حالا بیکار چیکار کنم؟
تارا که حرفی برای گفتن نداشت، نگاهش را به صورت زرد او دوخت. پس از کمی مکث کردن، انگشتان دست راست او را گرفت و گفت:
- غم به دلت راه نده، خودم برات کار پیدا می‌کنم.
لبخند کم‌جانی زد. قطره‌ای اشک از چشم راستش بر روی گونه‌اش سرازیر شد.
- فعلاً نمی‌خوام خاله و راضی چیزی بدونن، شاید اومدم با اسماعیلی حرف زدم و براش توضیح دادم که بی‌گناهم.
تارا سر کج کرد، متفکرانه گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند و گفت:
- آره فکر خوبیه! اسماعیلی آدم‌تر از ارجمنده. موقع حرف زدن خودمم باهات میام.
شرمسار از روی دوستش، آهی پر سوز کشید و لب زد:
- ببخش تارا تو رو هم درگیر خودم کردم.
تارا با گرمی و صادقانه جواب داد:
- فدا سرت خوشگلم!
در جواب او به یک لبخند اکتفا کرد. تارا لحظه‌ای موضوعی را به‌خاطر آورد. دستش را داخل جیب‌ کاپشنش فرو کرد، دسته‌کلیدی را بیرون آورد، درحالی‌که آن را در هوا تاب می‌داد، گفت:
- این کلید این خلبانست، یادم رفت بهش بدم. لحظه‌ی آخر که رفتم کاپشنمو بپوشم، سعید دادش و گفت از جیب اون افتاد. نگهش‌دار شاید یه روزی دیدیش و بهش دادی.
چشمانش بر روی کلیدهایی که در هوا تاب می‌خوردند، قفل شد. دیگر شور و حالی برایش نمانده‌بود تا برای چیزی که متعلق به علیسان بود، خوشحالی کند. او آن روز تمام وجودش شکست، شکستی که خاطرش را آزرده و دلش را خون کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
***
بعدازظهر زمستانی با آن هوای سرد دلپذیر و مهمانی دخترانه‌‌ای که فاطمه در حیاط خانه‌شان زیر درخت سیب عریان، بر روی تختی که با فرش لاکی‌رنگ و چند بالشت ترمه‌دوز مهیاشده، ترتیب داد‌ه‌بود، کمی از حال خرابش، بابت روز قبل کاسته‌بود. فاطمه و راضیه از هر موضوعی صحبت می‌کردند و او که دل و دماغی نداشت، بیشتر نقش شنونده را داشت. نگاهش را از بخار برخاسته از کاسه‌ی چینی پر از باقالی پخته‌شده‌ی پیش رویش گرفت، دانه‌ای باقالی برداشت و داخل دهانش گذاشت. از شدت داغی باقالی، دست راستش را مقابل دهانش با سرعت بالا و پایین می‌کرد.
- آروم دختر عجله نکن، یه کاسه باقالی خوردی، زیادی بخوری رودل می‌کنی ها!
آزرده‌خاطر نگاهی به راضیه انداخت و گفت:
- این اولین باقالی بود که من خوردم.
به بشقاب پر از پوست باقالی مقابل راضیه اشاره کرد و ادامه داد:
- منو با خودت اشتباه گرفتی آجی.
راضیه چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- زبون درآوردی ها!
با چشم لوچ کردن نگاهش را از راضیه گرفت و مشغول خوردن باقالی‌اش شد.
- گونش! پشت دستت چی‌شده؟
با شنیدن این حرف از جانب فاطمه، لحظه‌ای در عمق وجودش غوغایی برپا شد. دست و دهانش از حرکت ایستادند. نگاهی به چسب زخمی که بر روی جای سوزن سرم چسبانده‌بود، انداخت و آرام جواب داد:
- دیروز تو آشپزخونه زخم شد.
راضیه درحالی‌که سر جایش جابه‌جا می‌شد، ساقه‌ی جوراب سفیدش را بالاتر کشید و گفت:
- آخه چقدر تو سوسولی دختر!
فاطمه خندید و مقداری گلپر بر روی باقالی‌ داخل ظرفش ریخت.
- اتفاقاً من فکر می‌کنم گونش دختر محکمیه.
راضیه پاهایش را از لب تخت آویزان کرد، با دست به گونش اشاره کرد، گفت:
- اینو میگی؟ به خدا به بادی بنده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
گونش با گونه‌های گلگون شده، دستانش را داخل جیب ژاکت سبزرنگش فرو کرد و سرش را پایین انداخت. فاطمه غش‌غش خندید و میان خنده‌هایش بریده‌بریده گفت:
- عا... ش... قتم راضی... ه!
راضیه نچ‌نچ کنان گفت:
- اگه عاشق منی پس احسان کجای زندگیته؟
فاطمه با شنیدن نام احسان، چشمانش درخشید و لب زد:
- اونکه تموم زندگیمه!
گونش با لبخند، دستش را از جیبش خارج کرد و بر روی شانه‌ی فاطمه گذاشت و گفت:
- الهی قربونت برم که اسمشم تو رو هیجان‌زده می‌کنه!
فاطمه با گونه‌های گل انداخته، خودش را جمع‌وجور کرد و گفت:
- الهی قسمتت بشه تا بفهمی حال منو!
ته دلش غنج رفت برای حالی که قرار بود روزی تجربه‌اش کند. یک‌آن ذهنش به‌سمت علیسان کشیده‌شد که روز قبل، قبل از آن فاجعه پیامکی فرستاده‌بود و خبر سفر چند روزه‌اش را داده‌بود. راضیه از لب تخت پایین پرید و گفت:
- اولاً خدا آق‌احسانتو برات حفظ کنه، دوماً اینو هیچ‌کی نمی‌گیره.
فاطمه چشمانش را درشت کرد و گفت:
- وا دختر به این خوبی! من می‌دونم براش سر و دست می‌شکونن.
راضیه قهقهه زد و گفت:
- به قول ننه‌بزرگم سن که رسید بیست دیگه امید نیست. اینم چند وقت دیگه بیست سالش میشه، تا الانم خبری نبوده، بعد اونم بیستو رد کنه امیدی نیست.
گونش آرام با خنده گفت:
- خودت ۲۲ سالته‌ ها!
راضیه پاهایش را میان کتانی‌های سفیدش فرو کرد و گفت:
- خب منم مثل تو ترشیده‌م دیگه.
صدای خنده‌ی هر سه‌ نفر بلند شد. فاطمه از شدت خنده به نرده‌ی محافظ تخت تکیه داده‌بود و قاه‌قاه می‌خندید.
- هی فاطی! خدا رو شکر کن بعد ۲۱ شور گیرت افتاد ها!
فاطمه اشک چشمانش را که از شدت خنده سرازیر شده‌بودند، پاک کرد و گفت:
- خدا نکشدت راضی! چقدر خوبه که هستی!
راضیه به حالت تعظیم خم شد و گفت:
- مخلصیم آبجی.
سپس با سر به گونش اشاره کرد.
- گونشی! پاشو زحمتو کم کنیم.
فاطمه یک لحظه دستپاچه شد و شتابان گفت:
- وای کجا؟ خاله لیلا و مامان‌ این‌ها که هنوز از مولودی نیومدن و... .
هنوز حرفش به پایان نرسیده‌بود که صدای زنگ خانه بلند شد. فاطمه شتابان از تخت پایین پرید و صندل‌های مشکی‌اش را پوشید و به‌سوی درب دوید. دل در دلش نبود که مأموریتش را به خوبی به پایان برساند. نفس عمیقی کشید و درب را باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
مضطرب رو به شخصی که پشت درب ایستاده‌بود، گفت:
- وای امیر بدو دارن میرن.
امیررضا با لرزشی که بر تنش نشست، چنگی به موهای آراسته‌اش زد.
- خدا بگم چیکارت کنه فاطمه با این فکرت.
فاطمه چشم‌غره‌ای به او رفت و گفت:
- اگه می‌خوای راضیه زنداداشم بشه پس باید الان بجنبی.
این را گفت و به‌سوی حیاط چرخید. با دیدن دو دختر که پشت سرش ایستاده‌بودند، جا خورد و با من‌من کردن گفت:
- اِوا کجا؟
راضیه درحالی‌که خم شده‌ و بند کتانی‌هایش را می‌بست، گفت:
- ممنون دخی! کلی زحمت دادیم.
گونش یک گام پیش رفت، با مهربانی و مؤدبانه گفت:
- یه دنیا ممنون فاطمه‌جان! کلی زحمت کشیدی و خسته‌ت کردیم!
فاطمه با لبخند، زیر لب جواب گونش را داد و مردد نگاهی به برادرش که سر به زیر مقابل درب ایستا‌ده‌بود، انداخت و گفت:
- راضیه‌جان چیزه... راستش... .
دو دختر متحیر از تغییر رفتار فاطمه، نگاهی گذرا بین همدیگر رد و بدل کردند. فاطمه جانش به لب آمد تا سخنش را به زبان آورد.
- راضیه! داداش امیر باهات حرف داره.
حرفش را که گفت با خیالی راحت دستانش را بر روی صورتش گذاشت و گفت:
- وای خدا راحت شدم!
راضیه چشم ریز کرد و پرسید:
- چه حرفی؟
فاطمه نیم‌نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
- خودش بگه بهتره.
گونش با چشمان گرد شده، سرش را به‌سمت راضیه که صورتش از عصبانیت سرخ شده‌بود، چرخاند. راضیه یک گام جلو رفت. فاطمه مقابلش ایستاد، سد راهش شد و گفت:
- خواهش می‌کنم راضیه! فقط چند دقیقه.
راضیه با توپ پر به او توپید:
- فاطمه! ازت خیلی ناراحت شدم. پس مهمونی دخترونه‌ت بهونه بود که منو بکشی اینجا خان داداشت مخمو بزنه؟
فاطمه شانه‌های او را گرفت و با صورتی درهم نالید:
- نه، نه... .
امیررضا که فرصت را مناسب دید، طاقت نیاورد، چند نفس عمیق کشید و وارد حیاط شد. سرش را پایین انداخت. بر توفانی که در دلش برپا شده‌بود مسلط شد و گفت:
- سلام! فاطمه بی‌گناهه. من ازش خواستم یه فرصت جور کنه با شما صحبت کنم.
راضیه با یک حرکت فاطمه را کنار زد، دست به کمر با خشم غرید:
- شما بیخود کردین. خیر سرتون جوجه حاجی هستین و... .
امیررضا دل به دریا زد و میان کلام او پرید و گفت:
- دوستت دارم! به اون خدایی که می‌پرستمش دوستت دارم!
لحظه‌ای سکوت بر جو بینشان حاکم شد. گونش با بهت دستانش را مقابل دهانش گرفت. بندبند وجودش از اعتراف صادقانه‌ی امیررضا به وجد آمد. راضیه لحظه‌ای لال و کر شد، زمان و مکانش را گم کرد. جمله‌ی امیررضا بارها در سرش تکرار شد. فاطمه بغض کرده عقب رفت و سر به زیر دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد. امیررضا یک گام پیش آمد و نگاهش را به کفش‌های راضیه دوخت و زمزمه‌وار گفت:
- می‌دونم لیاقتتون بیشتر از این‌هاست، اما من خواستم اول نظر شما رو بدونم بعد در شأن خانمی مثل شما جلو بیام.
راضیه ندانست دلیل بغض نشسته بر گلوی چیست. به‌سختی بغضش را قورت داد و گفت:
- من و تو چه وجه تشابه‌ای داریم؟ سرتو بالا بگیر منو ببین تا ببینی زمین تا آسمون فرقه بینمون.
امیررضا سرش را بالا آورد، چشمانش را هاله‌ای از اشک پوشانده‌بود. بی‌پروا میان چشمان میشی دلبرکش خیره شد و پچ زد:
- من توی وجود شما یک فرشته می‌بینم.
راضیه گیج از حرف‌های او و آشوبی که وجودش را فرا گرفت، با نیشخند گفت:
- احیاناً فرشته‌ی مرگ نیست؟
امیررضا سر پایین انداخت و لب زد:
- نگو این حرفو جانم!
راضیه یک‌آن چنان عصبی شد که بی‌اختیار با یک حرکت یقه‌ی کاپشن مشکی‌ امیررضا را گرفت. گویی کر شده‌بود که صدای هین کشیدن گونش و فاطمه را نشنید. قطره اشکی از چشم چپش بر روی گونه‌ی ملتهبش چکید و گفت:
- ببین جوجه، بار آخرت باشه به من میگی جانم.
با ضرب یقه‌‌اش را رها کرد و با تنه زدن به او از حیاط خارج شد. امیررضا با چشمان به اشک نشسته، زمزمه‌ کرد:
- چیکار کنم که شدی همه‌ی جانم... ؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
***
مضطرب و آشفته‌حال برای بار سوم، درحالی‌که دستانش را به‌ همدیگر می‌سابید و هر از گاهی با هاه کردن میان مشت دستانش، آن‌ها را گرم می‌کرد، از مقابل آپارتمان عبور کرد. با احساس اینکه افراد محدود آن اطراف، مشکوکانه نگاهش می‌کنند، سرجایش ایستاد، به درب شیشه‌ای دودی ساختمان چشم دوخت. صدای تالاپ و تولوپ قلبش را ته حلق خشک شده‌اش احساس می‌کرد. تنفسِ راحت، برایش سخت بود، به حدی که صدای نفس کشیدن سنگینش را به خوبی حس می‌کرد. به‌سختی دم و بازدمی کرد و با بخار دهانش مجدد دست یخ زده‌اش را گرم کرد و آن را داخل جیب کاپشن مشکی‌اش فرو برد، با لمس دسته‌کلید داخل جیبش مصمم‌تر از لحظات پیش، از چهار پله‌ی پهن با سنگ‌های مرمری بالا رفت، درب لابی را گشود و به داخل رفت. هوای مطبوع داخل کمی از اضطرابش را کاست. کوله‌اش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و زیر چشمی نگاهی گذرا به محیط لابی که آن ساعت صبح خلوت بود، انداخت؛ چشمش به پیشخوان که نگهبان و دو نفر که لباس فرم تعمیراتی به تن داشتند و پشت سیستم روی پیشخوان ایستاده‌بودند، افتاد. بی‌توجه به آن‌ها از کنار راحتی‌های چرم قهوه‌ای وسط لابی که مقابل تلویزیون شصت اینچی متصل به دیوار، عبور کرد و به‌سوی آسانسور رفت.
- آهای خانم!
لحظه‌ای خون در رگ‌هایش یخ بست و سرجایش توقف کرد. دست لرزانش را بر روی سی*ن*ه‌اش گذاشت، چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و با کمی مکث به عقب چرخید. مرد مسنی با قامت کوتاه و شکمی برآمده، جلویش سبز شد. به اجبار لبخندی زد.
- س... سلام!
مرد مسن درحالی‌که آستین پیراهن آبی آسمانی‌ فرمش را مرتب می‌کرد، سر تا پای او را برانداز کرد و پرسید:
- با کدوم واحد کار داری؟
چشمانش را یک مرتبه باز و بسته کرد، پایین مقنعه‌اش را میان دستش مشت کرد و به‌سختی لب زد:
- با واحد آقای ریاحی کار دارم.
پیرمرد با اخم غلیظی که بین ابروهای پر و سفیدش نشست، مشکوک به دخترک پیش رویش، گفت:
- جناب ریاحی که نیستن، دو روز پیش رفتن سفر.
با خنده‌ای مصنوعی سریع جواب داد:
- بله، بله... می‌دونم برای سفر کاری رفتن، من برای تمیز کردن خونه‌شون اومدم.
دسته‌کلید را از جیبش بیرون آورد، مقابل چشمان نگهبان تکان داد و ادامه داد:
- این کلید منزلشونه، اگه می‌خواین با من بیاین بالا ببینین که واقعاً برای این کار اومدم.
پیرمرد با چشمان تیره‌اش نگاهی نافذ به دسته‌کلید که برایش آشنا بود و بارها آن را در دست علیسان دیده‌بود، انداخت و گفت:
- باشه برو، ولی حواسم هست ها! موقع رفتن چکت می‌کنم.
گونش خشنود از چیزی که شنیده‌بود، سریع زیپ کوله‌اش را باز کرد و گفت:
- بیاین الان تموم کوله‌م رو چک کنین، موقع رفتن هم مجدد چک کنین، اصلاً یک ساعت دیگه بیاین سر بزنین، به خدا من دروغ نمیگم.
پیرمرد بی‌حوصله دستش را تکان داد و گفت:
- برو دخترجان، من آدم شناسم، اما بازم میگم حواست باشه این ساختمون بی‌صاحب نیست.
- ممنون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,180
مدال‌ها
3
پیرمرد در جوابش لبخندی زد و به پشت پیشخوان رفت و دو تعمیرکار دوربین‌های مداربسته‌ی از کار افتاده‌ی ساختمان را زیر نظر گرفت. گونش هیجان‌ زده به‌سوی آسانسور دوید. درب آسانسور را که همان طبقه‌ی هم کف ایستاده‌بود، باز کرد و وارد شد. دکمه‌ی پنج طلایی‌رنگ را فشرد. درب آسانسور بسته‌شد و با تکانی خفیف به حرکت درآمد. در آینه‌ی روبه‌رویش نگاهی به دخترکی که صورتش مملو از هیجان بود و چشمانش درخشش خاصی پیدا کرده‌بود، انداخت. ذره‌ای از نیتش پشیمان نبود و مصمم بود تصمیمش را به بهترین نحو عملی کند؛ زیرا او آدمی که زیر دین کسی بماند، نبود. به محض توقف آسانسور و باز شدن دربش، پیاده شد و به‌سوی واحد مورد نظرش رفت. کلید را بالا آورد. در دل دعا می‌کرد که یکی از این کلیدها به قفل درب بخورد. زیر لب«بسم‌الله» گفت و با دقت نگاهی به قفل درب و دسته‌کلید انداخت. لبخند جانداری بر روی لبان صورتی‌اش جا خوش کرد وقتی کلیدی را که مطمئن بود به قفل می‌خورد را دید. کلید را وارد قفل کرد و با چرخاندن آن، درب واحد با صدای تیک ریزی باز شد.
- وای خدایا شکرت!
نگاهی به اطرافش انداخت و شتابان وارد خانه شد. درب را آرام بست و نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. از راهرو عبور کرد و وارد خانه شد. گرمای ملایم و بوی عطر جا مانده‌ی صاحب خانه، آرامشی عجیب به جانش بخشید. نگاهی گذرا به خانه انداخت. لحظه‌ای دلش برای صاحب خانه پر کشید و زیر لب با توجه به وضعیت شلوغ خانه، گفت:
- ای خلبان شلخته!
کوله‌اش را بر روی جزیره گذاشت. کاپشن و مقنعه‌اش را درآورد و کنار کوله‌اش گذاشت. درحالی‌که آستین بلوز مشکی‌اش را به بالا تا میزد، گفت:
- خب گونش خانم، جوری تمیزی کن که پول اون تراول‌ها یربه‌یر بشه ها!
دست به کمر جزءبه‌جزء خانه را بررسی کرد. حالت متفکرانه به خود گرفت و گفت:
- اوم... از کجا شروع کنم؟
با دیدن یخچال، خندان بشکنی زد و گفت:
- اول از درست کردن چند جور غذا شروع کنم که سخت‌ترینه... .
آنقدر غرق کار شد که گذر زمان از دستش خارج شد. تک‌تک کارهایش از تمیزی و شستن، اتو کشیدن لباس‌ها و آشپزی را با جان و دل انجام داد و ذره‌ای اخم به ابروهایش نیاورد. درحالی‌که با رضایت از کارش جای‌جای خانه را بررسی می‌کرد و بابت تمیزی خانه ذوق زده شده‌بود، نگاهش به ساعت روی دیوار که ساعت پنج را نشان می‌داد، افتاد. با چشمان گرد شده لب زد:
- به قول راضی یا ابرفض! کی عصر شد من نفهمیدم؟!
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- فدای سرت خلبان‌جان!
با شوق و هیجان وارد آشپزخانه شد و با ناخنک زدن به تک‌تک ظروف پلاستیکی که پر از غذاهای مختلف هنر دست خودش بود، گفت:
- نوش جونت، گوشت بشه به تنت خلبان‌جان!
به‌سوی جزیره رفت و از داخل کوله‌اش، کاغذ و خودکاری درآورد، با دست چپش شروع به نوشتن کرد تا خطش خوانا نباشد. بر روی کاغذ نوشت:«جناب خلبان! داخل فریزر انواع خورشت هست، فقط زحمت برنجش پای خودتون.»
متن را نوشت و برگه را با چسب نواری که داخل جیب کوچک کوله‌اش بود، به یخچال چسباند. با وسواسی خاص ظروف را داخل فریزر جا داد. برای آخرین مرتبه چرخی در خانه زد، خیالش که از مرتب بودن همه‌چیز راحت شد، با بغض نشسته بر گلویش، لباس‌هایش را پوشید و بعد از چک کردن مجدد خانه، دسته‌کلید را برداشت و از خانه خارج شد. وقتی به لابی رسید پیرمرد نگهبان را پشت پیشخوان ندید، سریع از لابی خارج شد و با لبخندی عمیق بابت کارش، نرم‌نرمک به‌سوی خیابان پیش رفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین