atefeh.m
سطح
1
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Dec
- 857
- 25,180
- مدالها
- 3
با صدای بلند خانم ارجمند که از مقابل درب صدایش زدهبود، سر کج کرد و از کنار سر تارا، بهسوی درب نگاه کرد و گفت:
- بله!
با دیدن خانم ارجمند که صورتش از عصبانیت به سرخی میزد، لحظهای ترس وجودش را فرا گرفت. با نگاهی مضطرب به تارا که او هم اخم ریزی بین ابروهایش شکل گرفتهبود، یک گام جلو رفت. خانم ارجمند جدیتر از همیشه با سردترین لحن گفت:
- با من بیا سمت اتاق.
چنان با جدیت سخنش را به زبان آورد که گویی بند دلش را پاره کردند. تارا در حرف زدن پیشی گرفت.
- چیزی شده؟
خانم ارجمند چپچپ او را نگاه کرد و گفت:
- لطفاً شما دخالت نکنین.
رو به گونش که صورتش به سفیدی برف شدهبود، کرد و ادامه داد:
- با من بیا.
خانم ارجمند با گامهای بلند بهسوی انتهای آشپزخانه رفت. گونش بیخبر از همهجا مطیعانه به دنبالش راه افتاد. بقیهی افراد حاضر در آنجا هم کنجکاوانه درحالیکه سرشان نزدیک گوش همدیگر بود، پچپچ کنان بهسوی اتاقک رفتند. گونش درست مقابل درب ریحانه را دید که با نیشخندی که همچون نیشتر به قلبش بود، نگاهش میکرد. بیاعتنا وارد اتاقک شد. خانم ارجمند مقابل کمد درحالیکه دستانش را بر روی کمرش درهم قفل کردهبود، ایستادهبود.
- بیا کولهت رو بیار بیرون.
گونش گیج و منگ بیحرکت سرجایش ایستاد. برایش سؤال بود خانم ارجمند با کولهی کهنهی او چهکار داشت. با صدای بلند خانم ارجمند سرجایش تکان خورد و به خودش آمد.
- با توأم دختر، مگه کری؟
با تنی لرزان پیش رفت و با تپق زدن گفت:
- ن... ه، نه.
خانم ارجمند با صورت برزخیاش، دستانش را بر روی سی*ن*هاش جمع کرد و با سر به کمد اشاره کرد.
- پس زود باش کولهت رو بیار بیرون.
سری تکان داد و با دستان لرزانش دستگیرهی سفید کمد را کشید و درب با صدای قژ بلندی باز شد. بیرمق چنگی به کولهاش زد و آن را بیرون آورد. در کسری از ثانیه کولهاش توسط خانم ارجمند از میان دستش کشیدهشد. خانم ارجمند با اخمی غلیظ درحالیکه سرش را تکان میداد، زیپ پشتی کوله را باز کرد، پس از بررسی کردن آنجا سراغ زیپ وسط رفت.
- دنبال چیزی میگردین؟
خانم ارجمند دستش را داخل جیب برد و گفت:
- عجله نک... .
هنوز حرفش به آخر نرسیدهبود که لبخندی خبیثانه بر روی لبان کلفت و قهوهایرنگ خانم ارجمند جای گرفت. کیسهی سفیدرنگ لول شدهای را بالا آورد.
- اینا چیه؟
با چشمان گشاد شده و مملو از ترسش به آن کیسه چشم دوخت. با دیدن محتویات داخل کیسه قالب تهی کرد و عرق سرد بر تنش نشست. صدای جیرینگجیرینگ قاشق و چنگالهایی که توسط خانم ارجمند از میان کیسه بیرون میآمدند، گویی صدای ناقوس مرگش بود.
- بله!
با دیدن خانم ارجمند که صورتش از عصبانیت به سرخی میزد، لحظهای ترس وجودش را فرا گرفت. با نگاهی مضطرب به تارا که او هم اخم ریزی بین ابروهایش شکل گرفتهبود، یک گام جلو رفت. خانم ارجمند جدیتر از همیشه با سردترین لحن گفت:
- با من بیا سمت اتاق.
چنان با جدیت سخنش را به زبان آورد که گویی بند دلش را پاره کردند. تارا در حرف زدن پیشی گرفت.
- چیزی شده؟
خانم ارجمند چپچپ او را نگاه کرد و گفت:
- لطفاً شما دخالت نکنین.
رو به گونش که صورتش به سفیدی برف شدهبود، کرد و ادامه داد:
- با من بیا.
خانم ارجمند با گامهای بلند بهسوی انتهای آشپزخانه رفت. گونش بیخبر از همهجا مطیعانه به دنبالش راه افتاد. بقیهی افراد حاضر در آنجا هم کنجکاوانه درحالیکه سرشان نزدیک گوش همدیگر بود، پچپچ کنان بهسوی اتاقک رفتند. گونش درست مقابل درب ریحانه را دید که با نیشخندی که همچون نیشتر به قلبش بود، نگاهش میکرد. بیاعتنا وارد اتاقک شد. خانم ارجمند مقابل کمد درحالیکه دستانش را بر روی کمرش درهم قفل کردهبود، ایستادهبود.
- بیا کولهت رو بیار بیرون.
گونش گیج و منگ بیحرکت سرجایش ایستاد. برایش سؤال بود خانم ارجمند با کولهی کهنهی او چهکار داشت. با صدای بلند خانم ارجمند سرجایش تکان خورد و به خودش آمد.
- با توأم دختر، مگه کری؟
با تنی لرزان پیش رفت و با تپق زدن گفت:
- ن... ه، نه.
خانم ارجمند با صورت برزخیاش، دستانش را بر روی سی*ن*هاش جمع کرد و با سر به کمد اشاره کرد.
- پس زود باش کولهت رو بیار بیرون.
سری تکان داد و با دستان لرزانش دستگیرهی سفید کمد را کشید و درب با صدای قژ بلندی باز شد. بیرمق چنگی به کولهاش زد و آن را بیرون آورد. در کسری از ثانیه کولهاش توسط خانم ارجمند از میان دستش کشیدهشد. خانم ارجمند با اخمی غلیظ درحالیکه سرش را تکان میداد، زیپ پشتی کوله را باز کرد، پس از بررسی کردن آنجا سراغ زیپ وسط رفت.
- دنبال چیزی میگردین؟
خانم ارجمند دستش را داخل جیب برد و گفت:
- عجله نک... .
هنوز حرفش به آخر نرسیدهبود که لبخندی خبیثانه بر روی لبان کلفت و قهوهایرنگ خانم ارجمند جای گرفت. کیسهی سفیدرنگ لول شدهای را بالا آورد.
- اینا چیه؟
با چشمان گشاد شده و مملو از ترسش به آن کیسه چشم دوخت. با دیدن محتویات داخل کیسه قالب تهی کرد و عرق سرد بر تنش نشست. صدای جیرینگجیرینگ قاشق و چنگالهایی که توسط خانم ارجمند از میان کیسه بیرون میآمدند، گویی صدای ناقوس مرگش بود.
آخرین ویرایش: