- Jun
- 141
- 1,854
- مدالها
- 2
البرز صاف ایستاد، گلویی صاف کرد و گفت:
- جونم برات بگه زنداداش، یه بنده خدایی از کارمندهای شرکت چشمش من رو گرفته بود چپ میرفت، راست میرفت آقا البرز از دهنش نمیوفتاد یهبار توپیدم بهش که دیگه بهم نگو آقا البرز اینجا محیط کاره منم با فامیلی صدا کن، این خانم هم نه گذاشت نه برداشت گفت من میخوام اسم بچمون رو بذارم زاگرس که به اسمت بیاد.
صدایش را نازک کرد:
- تو آقا البرز منی! بابای زاگرس منی...!
دوباره طناز به خنده افتاد و با مشت به میز میکوبید.
- آی دلم! آی پسر بس کن.
البرز نیم نگاهی به من انداخت و با شوخ طبعی گفت:
- عروس ما خندیدن بلد نیست یا بلده و رو نمیکنه.
آدم خوش خندهای بودم ولی چیزی در من مرده بود. آرزویی در دلم برآورده نشده بود، آن لحظه که دستانم پر بود از کاه و رویاهای به خاک رفته، کسی دستم را نگرفت و نگفت:
- من هستم!
من معتقدم، آدمیزاد هر از گاهی نیاز دارد به اینکه کسی تنها بگوید:« من هستم»
- کیهان نمیاد صبحونه بخوره؟
اسم کیهان را که آوردم، پایان خندههای طناز، آن شیطنتهای نشسته بر صورت البرز شد. کیهان برای آدمهای آن خانه حکم خاکستره یک مرده را داشت، بود اما چیزی جز آیینهی دق و یک لکه ننگ برای آنها نبود.
- اون معمولاً صبحانه نمیخوره.
طناز این جمله را آنقدر خونسرد گفت که گاهی به ذات مادر بودنش شک میکنم! او که با دیدن البرز لبخند میزد و با شنیدن نام آن یکی پسرش چهرهاش پریشان میشد و بعد اینطور خودش را بیتفاوت نشان میداد.
- من دارم میرم، خانم!
مرد آن خانه، چهارشانه و بلند قد بود در کت شلواری طوسی رنگ با کراواتی زرشکی که محکم بسته بودش، چشمانش مانند کیهان عسلی رنگ بود و ردی از سفیدی بر موهای قهوهای رنگش نشسته بود.
طناز با ناز و کرشمه نزدیکش رفت و گونهاش را بوسید.
- مراقب خودت باش عزیزم.
شاهرخ دستش را روی جای بوسه طناز گذاشت، از چشمان آن مرد من هزاران شعر عاشقانه برداشت میکردم. نگاهش به طناز طوری بود که انگار، او تنها زن روی زمین است و با همین نگاهی که نمیخواست از او دل بکند دور شد و تا شب دلتنگش میشد و شاید پدر بودن نه! او بیشتر برای معشوقه بودن برای فرهاد یا مجنون بودن ساخته شده بود.
- جونم برات بگه زنداداش، یه بنده خدایی از کارمندهای شرکت چشمش من رو گرفته بود چپ میرفت، راست میرفت آقا البرز از دهنش نمیوفتاد یهبار توپیدم بهش که دیگه بهم نگو آقا البرز اینجا محیط کاره منم با فامیلی صدا کن، این خانم هم نه گذاشت نه برداشت گفت من میخوام اسم بچمون رو بذارم زاگرس که به اسمت بیاد.
صدایش را نازک کرد:
- تو آقا البرز منی! بابای زاگرس منی...!
دوباره طناز به خنده افتاد و با مشت به میز میکوبید.
- آی دلم! آی پسر بس کن.
البرز نیم نگاهی به من انداخت و با شوخ طبعی گفت:
- عروس ما خندیدن بلد نیست یا بلده و رو نمیکنه.
آدم خوش خندهای بودم ولی چیزی در من مرده بود. آرزویی در دلم برآورده نشده بود، آن لحظه که دستانم پر بود از کاه و رویاهای به خاک رفته، کسی دستم را نگرفت و نگفت:
- من هستم!
من معتقدم، آدمیزاد هر از گاهی نیاز دارد به اینکه کسی تنها بگوید:« من هستم»
- کیهان نمیاد صبحونه بخوره؟
اسم کیهان را که آوردم، پایان خندههای طناز، آن شیطنتهای نشسته بر صورت البرز شد. کیهان برای آدمهای آن خانه حکم خاکستره یک مرده را داشت، بود اما چیزی جز آیینهی دق و یک لکه ننگ برای آنها نبود.
- اون معمولاً صبحانه نمیخوره.
طناز این جمله را آنقدر خونسرد گفت که گاهی به ذات مادر بودنش شک میکنم! او که با دیدن البرز لبخند میزد و با شنیدن نام آن یکی پسرش چهرهاش پریشان میشد و بعد اینطور خودش را بیتفاوت نشان میداد.
- من دارم میرم، خانم!
مرد آن خانه، چهارشانه و بلند قد بود در کت شلواری طوسی رنگ با کراواتی زرشکی که محکم بسته بودش، چشمانش مانند کیهان عسلی رنگ بود و ردی از سفیدی بر موهای قهوهای رنگش نشسته بود.
طناز با ناز و کرشمه نزدیکش رفت و گونهاش را بوسید.
- مراقب خودت باش عزیزم.
شاهرخ دستش را روی جای بوسه طناز گذاشت، از چشمان آن مرد من هزاران شعر عاشقانه برداشت میکردم. نگاهش به طناز طوری بود که انگار، او تنها زن روی زمین است و با همین نگاهی که نمیخواست از او دل بکند دور شد و تا شب دلتنگش میشد و شاید پدر بودن نه! او بیشتر برای معشوقه بودن برای فرهاد یا مجنون بودن ساخته شده بود.