جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,513 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
با نزدیک شدن احمد و کم شدن فاصله‌ی بینشان، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. از این همه نزدیکی، دلش گواه بد می‌داد. حرم نفس‌های پشت سر هم احمد و استشمام بوی الکی، بینی‌اش را اذیت می‌کرد و برای معده‌ی پر آشوب او حکم اسید خالص را داشت و دلش را زیر و رو می‌کرد و حالت تهوع بدی به او دست داده‌بود. حس کرد تمام محتویات معده‌اش دارد بالا می‌آید. چشمانش را بست و دست لرزانش را جلوی دهانش قرار داد و دست دیگرش را روی معده‌ی پر آشوبش گذاشت و با نکشیدن نفس برای چند ثانیه، سعی در کنترل بالا آوردنش کرد. حالش که کمی جا آمد، چشمانش را باز کرد و با برداشتن دست از جلوی دهانش، چینی به بینی‌اش داد و اخمش را غلیظ‌تر کرد. مغزش از حال آشوبی که به جانش افتاده‌بود، درست کار نمی‌کرد؛ اما هشداری که تمام مغزش را پر کرده‌بود، رفتن بود! بهترین راه ادامه ندادن حرف‌هایشان بود. باید می‌رفت تا بیشتر از این شاهد لاابالی‌گری احمد نباشد و خریتی اضافه‌تر نکند. احمد حال درستی نداشت و هوشیار نبودنش او را بیش از هر چیزی می‌ترساند. لباسش را با چنگ انداختن، بالا زد و به‌سرعت خم شد و از زیر دست بالا آمده‌ی او که با خودش حرف می‌زد و نوشیدنی‌اش را سر می‌کشید، خود را بیرون کشید. بی‌خیال چمدان مشکی‌رنگش شد و قدمی به‌طرف درب چوبی قهوه‌ای سوخته برداشت که ناگهان دستش میان دستان سرد او اسیر شد.
- کجا؟ فکر کردی حواسم به خوردنه و خودت تونستی از زیر دستم رد بشی؟
دلش نمی‌خواست کسی به غیر از شهاب لمسش کند. حس بد دست درازی و لمس شدن از سوی مردی دیگر آن هم با آن حال خراب و مسـ*ـت احمد حالش را بدتر می‌کرد. با دست آزادش به جان انگشتان چفت شده‌ی او روی دستش افتاد و بغض‌آلود و حرصی لب زد:
- دستم رو ول کن! احمد حرمت خودت رو نگه دار!
احمد نگاهش را به خال بالای لب او دوخت.
- ولت کنم بری ور دل اون؟
با اتمام جمله‌اش، فشار انگشتانش را بیشتر کرد و همچنان خیره‌ی او شد. زورش به او نمی‌رسید و اعصابش بیشتر خورد شده‌بود. با حرص دندان روی هم فشرد.
- ولم کن! تو از کی انقدر وقیح شدی؟ دایی می‌دونه این کوفتی رو می‌خوری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
همزمان لگدی به ساق پای او کوبید و بالاخره دستش را با حرص از دست او در آورد. بغض گلویش را گرفته‌بود. آخر طاقت نیاورد و با هق‌هق خفه‌ای، اشکی به روی گونه‌اش غلتید و رد خط مشکی را به روی صورت کرم‌زده‌اش نشاند و صدای فین‌فینش را بلند کرد. کاش حرف شهاب را گوش کرده‌بود و بی‌خیال این چمدان و آمدنش شده‌بود یا حداقل این دمه آخر، سر حرفش پافشاری نکرده‌بود و او را همراه خود به خانه آورده‌بود. خدا‌خدا می‌کرد، شهاب نگران شود و به‌دنبالش بیاید. احمد با رها کردن دست او، ساق پایش را گرفت و《سرتقی》 زیر لب زمزمه کرد. مچ دستش را که حسابی قرمز شده‌بود، شروع به مالیدن کرد و همزمان با گرفتن لباس بلندش که از بابت قد کوتاهش با حرص《لعنتی》 زیر لب زمزمه می‌کرد، پنجه‌هایش را در سنگ‌های روی پارچه بیشتر فشرد و به‌طرف درب با سرعت بیشتری قدم برداشت‌. احمد که فهمیده‌بود، الان است که ارغوان برود، در یک چشم بهم زدن خود را به درب رساند و کلید را درون آن چرخاند و یک تای ابروی پیوسته‌اش را بالا انداخت و نیشخندی به رویش پاشید.
-آ... آ... . تو هیچ جا نمیری! تو مال منی!
با پرخاشگری همزمان انگشت اشاره‌اش را به‌طرف پنجره نشانه گرفت و غرید:
- نمی‌ذارم... نمی‌ذارم دست اون بهت بخوره! تو یا ماله منی یا ماله هیچ‌کَس. یه کاری می‌کنم که فقط ماله من باشی!
خشم و حرص تمام وجودش را فرا گرفته‌بود. چرا این آدم، تمام خوب بودنش را فراموش کرده‌بود؟ احمد همیشه همین‌طور بی‌حیا و خودخواه بود و تا به حال ندیده‌بود یا تازگی‌ها این‌گونه شده‌بود؟ چطور تا به‌حال پسر دایی‌اش را نشناخته‌بود؟ جای زری‌خانم و دایی‌اش خالی تا دسته‌گلشان را که سنگش را به‌سی*ن*ه می‌زدند، ببینند که علاوه بر صیغه کردن ستاره و رها کردن فرزندش، شاهکار دیگری هم دارد انجام می‌دهد. از کلمات و وقاحت تمامش با خشم دندان‌های ردیف‌شده‌اش را روی هم فشرد و با بالا بردن پنجه‌هایش برای هم‌قد شدن با او، همزمان دست بالا برد و سیلی محکمی در گوشش نواخت تا بلکه به خود آید. اما آنقدر سیلی او برای دل عاشق و دردمند احمد مانند نوازش بود که از لمس شدن صورتش به دستان ظریف و کوچک ارغوان خوشش آمد. به‌سرعت دست در هوا مانده‌ی او را گرفت و به لب‌هایش نزدیک کرد و بوسه‌ای روی آن نواخت.
- قربون دست‌هات بشم! گفتم که بزن؛ اما بمون! چقدر توی نامزدی از همه‌چیزت بی‌نصیبم کردی. من هنو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
ارغوان کفری دستش را کشید و دندان بهم سایید.
- بس کن! بس کن! به خودت بیا! بفهم که خودت خرابش کردی! با پنهون‌کاریت با دروغ‌هات. الان هم بفهم که من زن یکی دیگه‌م!
احمد با خشم شیشه‌ی الکلش را بر دیوار سفید گچی کوبید و با فریاد، اشک‌ریزان غرید:
- لامصب، من رو بفهم! غیرت من رو به بازی گرفتی که چی؟ جلوی من، هی زن یکی دیگه می‌کنی؟
هاج و واج از رفتاری که هیچ‌گاه از او ندیده‌بود، خیره‌ی او شد. کجا بود پدرش تا ببیند از شناختی که از فامیل بودن و آشنا بودن می‌گفت همه‌چیز را زیر سوال برده‌است و تا به حال این روی احمد را حتی پدر و مادرش هم ندیده‌اند. کلافه دستی به پشت گردن عرق کرده‌اش کشید و چشمان ملتمسش را به او دوخت تا بلکه نرم شود.
- احمد بذار من برم! در رو قفل کردی که چی بشه؟ کدوم غیرت؟ الان داری بی‌غیرتی می‌کنی که زن یکی دیگه، اون هم دختر عمه‌ نرگست رو توی اتاق نگه داشتی! توی همین خونه‌ای که جز خوبی ازت ندیدم من همه‌ی اتفاقات امشب و اینجا رو ندید می‌گیرم! تموم کن و برو و بذار من هم برم! تا ابد که نمی‌تونی من رو اینجا نگه داری. به خودت بیا!
انگار لجبار شده‌بود. دلش هنوز گیر این دختر بود و نتوانسته‌بود، کنار بیاید. هر چه سعی کرده‌بود ستاره و پسرش را جایگزین او کند، اما نتوانسته‌بود. از بچگی عاشق ارغوان بود، حالا مگر می‌توانست دو دستی او را تقدیم دیگری کند و از او بگذرد؟ با کف کفش اسپرت مشکی‌رنگش به روی درب کوبید و خشمگین با صدای تودماغی و بی‌حال از گریه‌اش فریاد زد:
- لعنتی من می‌خوامت! چرا من رو نمی‌بینی؟ دیگه باید چیکار کنم تا من رو ببینی؟
همزمان دست جلو برد و گردنبند آویز به روی گردن قرمزش را که پلاکی به نام ارغوان بود، جلو آورد.
- چشم‌هات رو باز کن! این رو ببین! چجوری وقتی یادت، اسمت، حرفت، نگاهت توی ذهن و قلبمه و هر لحظه باهامه رو رها کنم و برم؟ تو امشب میخوای بری با یکی دیگه. فکرش داره دیوونه‌م می‌کنه. من می‌میرم! می‌فهمی؟! می‌میرم!
با اتمام جمله‌اش مردیت و مرد بودن را کنار گذاشت و با زانوهای خم شده از روی درب سر خورد و با افتادنش به روی فرش کرم‌رنگ زارزار شروع به گریه کرد. فیلم بازی نمی‌کرد. او واقعاً عاشق بود و ارغوان خوب این را فهمیده‌بود. دلش برای پسر دایی‌اش می‌سوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
خودش عاشق بود و درک می‌کرد، اما احمد باید می‌فهمید که دیگر مال او نیست و خیلی وقت است که راهشان‌ از هم جدا شده‌است. از سر مهربانی بر آمد و دلسوزانه چند قدم جلوتر رفت و روی پنجه‌ی پا نشست و با صدای لرزانی نجوا کرد:
- احمد من حالت رو می‌فهمم. سخته اما... اما تو هم بفهم؛ من هم عاشق شدم. عاشق شها... .
نام شهاب نگفته، روی اعصابش یورتمه رفت. اختیار از دست داد‌ و در صورت او با فریاد توپید و مانند پسر بچه‌ای تخس و لجباز، پا بر زمین کوبید.
- نمی‌خوام! نمی‌خوام! اسم اون مرتیکه رو نیار! نمی‌ذارم مال کسی بشی! می‌ریم صیغه محرمیت رو فسخ می‌کنی و همه‌چیز تموم میشه!
همزمان چشمان خمار و قرمزش را به لبان او دوخت.
- تو مال منی! می‌فهمی؟!
از چشمان خمار و قرمز او چنان ترس به دلش افتاد که ناخودآگاه از روی پنجه پا بلند شد. با بلند شدنش، احمد نیز مانند رادار به دنبال او‌ از روی فرش برخاست. چشمانش، لبان قرمز او را می‌دید. مانند مسخ‌شده‌ها با قدم‌های تند به او نزدیک‌تر شد و همچنان به لبان او خیره ماند. هوس بوسه‌ای از یار قدیمی با آن نوشیدنی که عقلش را برده‌بود، تمام وجودش را گرفته‌بود. روزی طعم آن را چشیده‌بود و حالا با آن حالش مانند تشنه‌ای که سراب دیده‌باشد، برای چشیدنش لَه‌لَه میزد و اختیار از دست داده‌بود. ارغوان با نزدیک‌تر شدن او قدم به‌عقب برداشت، نفس کشیدنش به‌شماره افتاده‌بود و قفسه سی*ن*ه‌اش را بالا و پایین می‌کرد. با ترس چشمان از حدقه در آمده‌اش را باز و بسته‌ کرد و مردمک گشاده‌اش را برای جست و جوی راه فرار از تیر نگاه او و نزدیک‌تر شدنش به‌اطراف چرخاند. هیکل ورزیده‌ی احمد و تنگ‌ کردن فاصله‌شان، راه فرار را از او‌ گرفته‌بود. با ترس چنگی به دامنش زد و آب دهانش را با بالا و پایین شدن‌ سیبک گلویش با صدا قورت داد و تندتند نجوا کرد:
- احمد برو کنار! برو کنار وگرنه جیغ میزنم! بهت میگم برو تا... .
صدای زنگ خانه، هر دو را به سکوت واداشت و از حرکت نگه داشت. شهاب بالاخره از خوابی که در اثر خوردن قرص برای آرام کردن سردردش استفاده کرده‌بود با صدا زدن‌های نگران یوسف بیدار شده‌بود و تازه متوجه مدت طولانی نیامدن ارغوان شده‌بود و با نگرانی با یوسف به جان زنگ خانه افتاده‌بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
شهاب کلافه دستی لای موهای خرمایی بالا زده‌اش کشید و دوباره دست روی زنگ گذاشت و منتظر ماند. احمد اما با وجود صدای دوباره‌ی زنگ همچنان میخ دخترک شده‌بود. این چشم‌ها، این خال لب، نباید برای دیگری میشد. او با ارغوان رویاها ساخته‌بود و تمامش بر باد رفته‌بود. نگاهش را میخ چشمان قهوه‌ای‌رنگ شهلایی او کرد.
- چجوری دل بکنم از این چشم‌ها؟ چجوری دل بکنم از رویاهایی که باهات ساختم؟ من هزار بار با مغزم از تو خداحافظی کردم، هزار بار خواستم رهات کنم، اما قلبم... .
انگشت اشاره‌اش را رو به قلبش نشانه گرفت و بی‌توجه به صدای دوباره‌ی زنگ ادامه داد:
- قلبم با هر تپش، تو رو یادم میاره و تو رو میخواد. تو نمی‌فهمی، چون جای من نیستی!
همزمان قدمی دیگر به‌سمت او برداشت. ارغوان ترسیده آب دهان خشک‌شده‌اش را به زور قورت داد و نگاه لرزانش را ‌که هاله‌ای اشک در آن سایه انداخته‌بود به او دوخت و با لکنت نجوا کرد:
- اح... مد... یه... یه کاری نکن پشیمون بشی.
مصمم بودن او را که در چشمان خمارش دید، باری دیگر با پای لرزان قدمی به عقب برداشت و از سر تهدید بر آمد.
- یه کاری نکن خودم رو بکشم! برو کنار! داری اذیتم می‌کنی. به خودت بیا!
دست خودش نبود، آن نوشیدنی با دیدن یار، آن هم با لباس عروسی که حسرت دیدارش را داشت هوش از سرش برده‌بود. آنقدر به‌سمت او با قدم‌هایش نزدیک شد که ارغوان با برخورد کمرش به کمد نسکافه‌ای‌رنگش و گفتن《آخ》از حرکت ایستاد و چهره در هم کرد. لب گزیده‌ی او و آخ گفتنش هوسش را بیشتر کرد. دست جلو برد تا صورت او را نوازش کند که با یک جیغ بلند و مشتی که بر سی*ن*ه‌‌اش کوبیده‌شد، یکه خورده قدمی به‌عقب برداشت و صدای فریاد جیغ‌گونه‌ی ارغوان مانند سیلی بر گوشش نشست.
- به من دست نزن! حالم ازت بهم می‌خوره.
با چشمان وق‌زده خیره‌ی او شد. نه او این را نمی‌خواست. او ارغوان را چموش و بی‌رحم نمی‌خواست. ارغوانِ او نباید حالش از او بهم می‌خورد. این جملاتی نبود که خواهان شنیدنش باشد. وارفته نگاه دودو زده‌اش را روی صورت رنگ‌پریده‌ی عرق کرده و لبان لرزان او دوخت. قدمی دیگر به عقب برداشت و اشک در چشمانش حلقه بست.
- ارغوان... ارغوان چرا در رو بستی؟ خوبی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
صدای شهابش بود. شهاب با باز نکردن درب توسط او، نگران و مضطرب، زنگ اعظم‌خانم را زده‌بود و با شرح مختصر وقایع، اعظم‌خانم نگران‌تر از شهاب با باز کردن درب و آوردن کلید یدک وارد خانه‌ی حسن‌آقا شده‌بودند و با قفل بودن درب، سه‌نفری پشت درب با نگرانی ایستاده‌بودند تا علت را جویا شوند. با شنیدن صدای نگران او پر و بال گرفت و جانی در دلش زنده شد. نفس حبس شده از ترسش را با صدا بیرون داد و نفسی تازه کرد. عطر شهاب که به مشامش رسید، حالش را بهتر کرد. با پشت دست، اشک‌های روان‌شده به روی گونه‌‌ی ملتهبش را پاک کرد و با صدایی که از ته چاه می‌آمد، لرزان نجوا کرد:
- تو رو خدا در رو باز کنین! احم... .
احمد با شتاب دست جلوی دهان او گذاشت و او را به کمد چسباند و صدای او را خفه کرد و نگاهش را به چشمان اشک‌بار او دوخت. عمه نرگسش او را به او قول داده‌بود، چرا پس همه‌چیز بهم خورد؟ او که گفته‌بود از بچگی عاشق ارغوان بوده‌است؛ چرا یک خطا همه‌چیز را بهم ریخت؟ صدای ارغوان‌ارغوان گفتن شهاب و اعظم‌خانم و گریه‌ی خفه ارغوان در هم آمیخته شده‌بود و اعصابش را بیشتر بهم ریخته‌بود. صدای شهاب که قطع شد دستش را از جلوی دهان او برداشت و با گذاشتن انگشت اشاره روی بینی و گفتن 《هیس》 او را به سکوت واداشت. می‌خواست با او حرف بزند، سوال‌های بی‌جواب زیادی داشت مغزش را می‌خورد و در سرش رژه می‌رفتند. هنوز هم امید داشت؛ امید به آن‌ که ارغوان اعتراف کند که از سر لجبازی و دق دادن او بله داده‌است. سر برگرداند و کلافه دستش را به کنار پنجره گذاشت و پرده‌ی کرمی‌رنگ حریر را کنار زد و از دور چشمانش را به دویدن شهاب دوخت.
- چرا این؟
ارغوان نفسی گرفت و با پای لرزان به روی زمین نشست. جان در پاهایش نبود و دیگر تحمل وزنش را هم نداشت. از درون می‌لرزید و سردش شده‌بود. بینی‌ قرمزش را بالا کشید و در حالی که دندان‌های سفیدش از لرزش درونی‌اش روی هم صدای تق‌تق ایجاد کرده‌بودند، لب زد.
- چو... چون دوستش دارم!
این جوابی نبود که به دلش بنشیند. دستانش ناخودآگاه مشت شد و ناخن‌هایش را در کف دستش فرو کرد.
- اما اولش من رو هم دوست داشتی؛ اگه ستاره سر نرسی... .
باید این سوءتفاهم را برطرف می‌کرد‌. سر بلند کرد و نگاه اشک‌بارش را به او که از شدت گریه و عصبانیت رو به کبودی بود، دوخت و میان کلامش پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- اشتباه... می‌کنی! من... من از اول هم شهاب رو دوست داشتم!
همزمان دستان سردش را به زیر بغل گرفت و با کشیدن نفس عمیق، سعی در کنترل لرزش صدا و بدنش کرد.
- بفهم! قبول کن که من... من هیچ‌وقت بهت علاقه نداشتم. تو... تو یه نفره داشتی تلاش می‌کردی؛ یا... یادت نیست چقدر مراسم رو عقب انداختم؟
حرف‌هایی که مادرش روزی هزاربار مانند لالایی در گوشش زمزمه کرده‌بود و از شنیدنش هراس داشت، حالا با شنیدنش از زبان ارغوان، مانند پتک بر سرش کوبیده میشد. حرف‌های بی‌رحمانه‌ی ارغوان چپ و راست مانند مشت و لگد بر تنه‌ی روح و روانش ضربه می‌زد و او را بیشتر از یک کتک‌کاری جسمی از پا در می‌آورد. همیشه فکر می‌کرد ارغوان هم او را دوست داشته و فقط برای لجبازی با او بوده‌ که این انتخاب را کرده‌است. جواب‌های او مستی را از سرش انداخته‌بود، اما آتش خشم و نفرت را در دلش هر لحظه شعله‌ورتر می‌کرد. سوالی که در ذهنش جولان میداد را با حالت بهت و بغض نهفته در گلویش نجوا کرد:
- پس چرا تو کافه بله دادی؟
با شرمندگی سر پایین انداخت و در گودی گردن فرو برد و با صدای فین‌فینش که در داد زدن‌های پشت سر هم《وا کنین》 اعظم‌خانم ادغام شده‌بود، جواب داد:
- اشتباه کردم! یه... یه تصمیم لحظه‌ای بود. فقط... فقط برای اینکه بتونم شهاب رو فراموش کنم.
قلبش از حرف او با آن صراحت کلامش تیر کشید. صدای شکستن دلش را فقط خودش نه، حتی ارغوان هم شنید و پاهایش بی‌اراده سست شدند. اگر دستگیره فلزی سفید‌رنگ پنجره را نگرفته‌بود، قطعاً زمین خورده‌بود. صدای ضعیف و لرزان از بغضش، همزمان در صدا زدن‌های بی‌وقفه‌ی اعظم‌خانم و یوسف و به درب کوبیدنشان آمیخته شد.
- بد... بد کردی باهام. یادت باشه فقط این من نبودم که پنهون‌کاری کردم!
چرا همان اول نفهمید که ارغوان او را نمی‌خواست؟ فهمیده‌بود و خودش را به آن راه زده‌بود یا آنقدر دوستش داشت که نفهمید این عشق یک‌طرفه است و فقط او را می‌سوزاند؟ دیگر برایش هیچ‌چیز مهم نبود. نه خودش و نه گیر افتادنش و نه دعوا و سرزنش‌های پدر و مادرش و نه آبرویی که ریخته شده‌بود‌. فقط داشت فکر می‌کرد؛ به بازی سرنوشت و خطاهای گذشته و عاقبتش با ارغوان و پنهان‌کاری که از همان دستی که داده‌بود، داشت پس می‌گرفت. اما شیطان در کمین نشسته‌بود و گوشه‌ای از قلب و ذهنش را با وسوسه‌هایش به بازی گرفته‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
چیزی در سرش اکو‌وار می‌چرخید که دیدی چطور تو را بازی داد و حالا هر دو به ریشت می‌خندند. آنقدر غرق در خود بود که صدای با شتاب باز شدن درب و حمله‌ی یوسف و مرتیکه گفتنش را نشنید. شهاب با دستان مشت‌شده، به‌سرعت به‌سمتش حمله‌ور شد. در چند قدمی رسیدن به او، ارغوان با دیدنش با شتاب و صدای گریه‌ی هق‌هقش، خودش را در آغوش شهاب رها کرد و با سر دادن های‌های گریه مانع حمله‌اش شد. شهاب با دیدن حال خراب ارغوان او را در آغوش کشید و با نوازش سر او و گفتن《آروم باش》 از زدن احمد دست نگه داشت. یوسف اما با شتاب به‌سمت احمد با گفتن 《 عوضی داشتی چه غلطی می‌کردی؟》 با مشت حمله‌ور شد. یقه‌ی احمد را در مشتش گرفته‌بود و آماده‌ی‌ زدن بود که صدای تودماغی حاصل از گریه‌ی ارغوان مانع شد.
- دست نگه دارین! تو رو خدا بذارین بره.
همزمان نگاه ملتمس و اشک‌بارش را به چشمان شهاب که رگه‌های قرمز، سفیدی چشمانش را احاطه کرده‌بود و به سرخی می‌زد، دوخت و دستی به بینی‌اش کشید.
- بذار... بذار بره! خواهش می‌کنم!
دلش نمی‌خواست از گستاخی و لاابالی‌گری احمد و خطایش بگذرد، اما نگاه ملتمس ارغوان، پر از حرف بود. لب به دندان‌های سپید ردیف شده‌اش گرفت و با خشمی که در صدایش موج میزد غرید:
- تو ناموسمی اگه دفعه پیش گذاشته‌بودی حقش رو بذارم کف دستش الان چنین غلطی نمی‌کرد. بذارم بره که یه شر دیگه درست کنه؟
ازغوان با التماس لبه‌ی کت مشکی‌رنگ او را گرفت.
- شهاب خواهش می‌کنم! به حرمت خونه مامان و بابام این قائله رو ختم کن.
حرمت حسن‌آقا بود و آبرویش و خواسته‌ی تنها دخترش که دوست نداشت در خانه‌ی پدری‌اش بیش از این آبروریزی و دعوا راه بیفتد. اعظم‌خانم که سعی داشت تا آن لحظه مداخله نکند، اما برای اینکه از دعوا و شری دیگر در خانه‌اش جلوگیری کند با گفتن 《لااله‌الاالله》 از چهارچوب درب گذشت.
- آخه پسر! تا کی می‌خوای این کارها رو تکرار کنی؟ کی اومدی توی این خونه که ما نفهمیدیم؟ پدر به اون خوبی، یکم از پدرت یاد بگیر!
همزمان رو به شهاب کرد و چادر گلدار سبز و سورمه‌ایش را به زیر بغل زد.
- ارغوان راست میگه مادر، شما کوتاه بیا! شب عروسیتون خوبیت نداره. خامی کرد، صلوات بفرستین و قائله رو ختم کنین! شما بزرگ‌تری اینجا هم بزرگ‌تری کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
یوسف با پوزخند صدادار احمد با حرص یقه پیراهن مشکی او را بیشتر در مشتش فشرد و او را از روی زمین بالاتر آورد. منتظر اشاره‌ی شهاب بود تا مشتش را حواله‌ی صورت او کند و او را آدم کند که دیگر چنین حماقتی نکند و پوزخند تحویلش ندهد. شهاب خون، خونش را می‌خورد و می‌خواست حسابی حال احمد را جا بیاورد که ناموسش را این‌گونه نترساند و حبس کند و دیگر غلط اضافه‌ای نکند اما نادیده گرفتن خواهش و التماس ارغوان و خواسته آن پیرزن به دور از مردانگی و مهربانی‌اش بود. 《چشمی》 زیر لب زمزمه کرد و بدون اینکه نگاه از ارغوان بگیرد《بذاره بره‌ای》 نجوا کرد و با صورت قرمز از خشم و اخمی که میان ابروهای مشکی‌اش نشانده‌بود رو به احمد کرد و زیر لب غرید.
- فقط به‌خاطره ارغوان، وگرنه یه بلایی سرت می‌آوردم که اسم خودت هم یادت بره؛ اون‌وقت باید می‌دادی یه پلاک به اسم خودت درست کنن که اسمت رو فراموش نکنی!
یوسف با حرص یقه‌ی او را رها کرد و با انداختن تف نمادین زمزمه کرد:
- تف به روت بیاد بی‌غیرت!
احمد هر لحظه نفرتش از شهاب و ارغوان، ارغوان کردنش بیشتر میشد. آخرین نگاه غم‌زده‌‌اش را به ارغوان و شهابی که او را در آغوش کشیده‌بود، دوخت. بوسه‌ی شهاب به روی موهای ابریشمی ارغوان، حالش را بدتر کرد. نفهمید چه شد انگار کنترل حرکت تمام بدنش را از دست داده‌بود؛ گویی شیطان در جلدش فرو رفته‌بود و خود کارها را انجام می‌داد. در یک چشم بهم زدن دست در جیب شلوار مشکی‌ کتانش فرو برد و چاقوی جیبی فلزی را که با حمید از شمال خریده‌بود، بیرون کشید. دیدن آن‌ها در آغوش هم، حسرت و نفرت را در وجودش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌کرد. این دست‌های شهاب که اشک‌های او را پاک می‌کردند، باید از این دنیا ساقط میشدند. با شنیدن سوال 《وایسادی به تماشای چی》 از زبان یوسف به خود آمد. زنگ هشدار که دارد دیر می‌شود، فرصت فکر کردن را از او گرفت. دلش می‌خواست هر چه زودتر این در آغوش گرفتن دیگر نباشد. نفهمید چه شد، فقط می‌خواست شهاب نباشد، حالا چه ارغوان مال او شود یا نه. اما در سرش یک چیز بود، آن هم این که مسبب تمام بدبختی‌ها و ندیدن دوست داشتن‌هایش شهاب بود و بس. با بالا آوردن چاقو و جنون لحظه‌ای که عقل زایلش، قدرت تشخیص خوب و بد را از دست داده‌بود، در یک چشم بهم زدن به‌سمت آن‌ها حمله‌ور شد و چاقو را به قصد زدن در پهلوی شهاب بالا آورد‌ و ضامنش را زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
یوسف با دیدن خیز برداشتن او با فریاد زدن《 آقا》به‌سمتش حمله‌ور شد. ارغوان و شهاب با صدای یوسف سر برگرداندند و در همان لحظه چاقوی تیز و بران با پریدن یوسف آخر کار خود را کرد. ارغوان با احساس خریت احمد و خطر احتمالی که به جانش افتاده‌بود، فوری شهاب را کنار زد و با تکان خوردن جلوی شهاب ایستاد و خود را سپر بلای او کرد. دست احمد خطا رفت و به جای پهلوی شهاب، با قرار گرفتن ناگهانی ارغوان، به‌سمت پهلوی او فرو داد. لحظه‌ای که تیغه‌ی تیز چاقو به پوستش برخورد کرد، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. احساس سردی و درد ناگهانی در بدنش پیچید و سوزشی شبیه ذغال داغ را در گوشت تنش حس کرد. فکرش را هم نمی‌کرد احمد خریتش را با دیدن او باز هم انجام دهد. لباس عروس سپیدش، که نماد شادی و عشق بود و قرار بود با آن شب عروسی‌اش را غرق در لذت کند، به یک‌باره غرق در خون شد و رنگ قرمز تیره‌ای بر روی پارچه‌ی لطیف و زیبایش پاشید. احمد با در آوردن چاقو و اشتباه زدنش، لحظه‌ای مات و متحیر با چشمان از حدقه زده‌اش، خیره‌ی چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی مات‌تر از خود شد. چشمان نو عروس زیبا از وحشت و درد گشاد شده‌بود. قبل از شروع درد هنوز در شوک خوردن چاقو و زدن احمد بود. از درد لب به دندان فشرد. دست لرزانش را به‌سمت پهلویش برد و احساس کرد که زندگی‌اش به آرامی از او دور می‌شود. با بالا آوردن دست خون‌آلودش در آن لحظه، تمام خاطرات شیرین و لحظات خوشی که برای این روز خاص برنامه‌ریزی کرده‌بود، در ذهنش مرور شد. احمد با دیدن خون روی دست لرزان او، چند قدم عقب‌عقب رفت. باورش نمی‌شد او این‌کار را کرده باشد. همزمان با افتادن یوسف بر سرش و زدن ضربات مشت محکم بر صورتش، چهره‌ی ارغوان از جلوی دیدگانش محو شد.
خون از دست رفته و درد چاقو بر تنش، ضعف را بر وجودش غلبه کرده‌بود و توان ایستادن را از او گرفته‌بود، عاقبت دوام نیاورد و با بی‌حالی پاهایش سست شد و در آغوش شهاب ولو شد. شهاب با افتادن عروس بی‌حالش در روی دستانش با فریاد یا خدا او را در آغوش گرفت. خون قرمز و شفافش به آرامی از زخمش بر روی زمین می‌ریخت و تنها چشمان عسلی اشک‌بار شهاب را دید که با زدن چندین باره بر صورتش، سعی در هوشیاری‌اش داشت اما چشمانش از ضعف، سیاهی رفت و کم‌کم شهاب از جلوی دیدگانش محو شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین