جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,232 بازدید, 85 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
شاهین لقمه‌ی جویده‌شده‌اش را قورت داد، از انگشتانش حلقه‌ای ساخته به دورِ بدنه‌ی شیشه‌ای و سردِ لیوانی که درونش از آب آناناس پُر شده‌بود، لیوان را از روی میز برداشت. همزمان که لیوان را به لبانِ باریکش نزدیک می‌کرد، بی‌ربط به پرسشِ خاتون پاسخ داد:
- نیازی به صبحونه بردن براش نیست خاتون، فکر کنم یکم گرسنگی کشیدن عقلش رو سرجاش میاره!
برق از سرِ خاتون پرید که ابروانش را سوی پیشانیِ کوتاهش پرواز داد. چشمانِ مشکی‌اش درشت شدند و باریکه فاصله‌ای هم افتاده میانِ لبانش، منطقی ندید این دستورِ شاهین را و فکر کرد که حتما دستش انداخته‌بود. قدمی با صندل‌های چوبی‌اش رو به جلو و به سمتِ او برداشته، مخاطب قرارش داد:
- دختره از دیروز به یه قطره آب هم لب نزده شاهین، اینجوری از پا می‌افته. تو چرا...
پیش از کامل شدنِ حرفش میانِ صدای جانان که هنوز هم کمک می‌خواست، پس از قرار دادنِ لیوانش روی میز و عقب کشیدنِ صندلی‌اش، بی‌توجه به صدای آزاردهنده‌ای که از کشیده‌شدنِ پایه‌های صندلی روی کاشی‌های مشکی و براق برخاست، سوئیشرتِ چرم و مشکی‌اش را چنگ زده از روی تکیه‌گاهِ صندلی و مشغولِ به تن کردنِ آن روی تیشرتِ هم‌رنگش شده، کلامش را به دارِ تهدید آویخت و جنازه‌ی کلماتش را سوی گوش‌های خاتون فرستاد برای دفن شدن در گورستانِ مغزِ او تا هرچه که می‌گفت را از یاد نبرد.
- فقط کاری که گفتم رو انجام بده خاتونِ عزیزم. از اونجا که خبر داری چقدر هم از نافرمانی متنفرم، توی جهتِ مخالفِ مسیری که نشونت میدم دنبالِ مقصد نگرد و به حرفم گوش کن!
دفن شد... . جنازه‌ی کلماتش یک‌به‌یک در گورهایی کنده شده از مغزِ او مدفون شدند و خاتون سری اندک کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ، لب باز کرد مخالفت کند که شاهین کششی کم‌رنگ و از یک سو بخشیده به لبانش شبیه به نیشخند، روی پاشنه‌ی پوتین‌های بندی و مشکی‌اش به عقب چرخید. گام‌هایش را بلند برداشته و قامت عبور داده از میانِ درگاه، حینِ گذر از مقابلِ درِ همان اتاق، سری چرخاند و نیم‌نگاهی گذرا حواله‌اش کرد. شنیده صدای خش‌گرفته‌ی جانان را که همچنان بلند ادا می‌کرد:
- باز کنید این در رو!
حنجره‌ی این زن سوخت و دلِ شاهین حتی بابتِ بلایی که سرش آورده بود هم نه! در سی*ن*ه‌اش گویی به جای قلب، سنگی در تپش بود که نه به ناله و التماس ترک برمی‌داشت و نه حتی زورِ وجدان می‌رسید برای شکستنش! فقط پلکی محکم و آهسته زد، دستانش را بند کرده به یقه‌ی سوئیشرت و پس از مرتب کردنش، رو گرفته و دوباره به سمتِ روبه‌رو قدم برداشت، حینی که هنوز سنگینیِ نگاهِ خاتون را به روی قامتش حس می‌کرد. نگاهِ خاتون تا جایی همراهِ او شد که ختمش صدای باز و بسته شدنِ محکمِ درِ سالن بود. آهی در سی*ن*ه‌ی سوخته‌اش چرخیده به دنبالِ راهِ فرار، دلش قرص نبود بابتِ نهایتِ این داستانی که نقطه‌ی آغازینش را شاهین با زندانی کردنِ این زن رقم زده‌بود، هرچند... ظاهراً این آغازین نقطه به چشمِ او که از همه چیز بی‌خبر بود اسارتِ جانان بود. خطِ شروعی که شاهین برگزید بر دفترِ این سرنوشت با جوهرِ خونی بود که از تنِ جانا و بهزاد روانه کرد!
آهِ سی*ن*ه‌سوزش از میانِ لبانش گذر کرد، نیم‌نگاهی به درِ اتاق انداخته و کنجِ لب به دندان گزید از تردیدی که عقلش را به تله‌ انداخته‌بود. چرخیده به سمتِ میزِ بالای کابینت و مشتِ عرق‌کرده‌اش را گشوده، دستش را بالا آورد و انگار که بارِ سنگینی بر شانه داشت هرچند که کلید در دستش وزنی نداشت، آن را روی میز انداخت. ابرو در هم کشیده و پیشانی بیش از پیش که چین انداخت، سعی کرد خودش را با ریختنِ آب آناناس درونِ لیوانی دیگر و برای هامین سرگرم کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
از جانان چه خبر؟ حنجره‌اش سوخته و صدایش خش‌گرفته از این همه فریادی که خطِ پایانی نداشت، مشتِ آخرش را نیمه‌جان به تنه‌ی چوبیِ در کوفت و پلک بر هم نهاد. نفس زد، از نم‌دار بودنِ مژه‌هایش، دمی رسید به در هم پیچیدنِ کوتاهشان و بعد پلک که از هم گشود، انگار به چشمانِ سرخش سوزن زدند و مجبور بود سوزششان را تحمل کند. سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید و نفس‌هایش سرد، چنان ضعفی داشت که به سختی روی پاهای سستش ایستاده و زمین نمی‌خورد. سرِ انگشتانش ریز لرزی داشتند و خشکیِ ردِ اشک‌ها بر گونه‌هایش گویی خشکیِ پوستِ صورت و ترک برداشتنش را همچون زمینِ صحرایی بی‌آب و علف باعث می‌شدند. موهایش آشفته و پریشان بر هم ریخته و رنگِ پریده‌اش هم هویدا، جانان در این لحظه از روح هم مُرده‌تر بود. شبیه به جنازه‌ای که از گور بلندش کرده و حکم داده‌بودند به مجازاتش برای زندگی در دنیای زندگان با اینکه خودش هیچ، جایش را اینجا نمی‌دید. نگاهش به درِ بسته بود و بغض در گلویش تار تنید و از سنگینیِ روی هم تلنبار شدنِ این تارها گلویش به درد افتاد که برای از هم گسستنِ تار و پودش آبِ دهانی فرو داده، تکانی سخت هم به جانِ سیبکِ گلویش افتاد.
دستانش را کنارِ تن مشت کرد، لبانش را بر هم فشرد و چانه‌اش که لرزید، از ضعفِ بی‌حدِ معده‌اش که گویی در خود مچاله شد، حالت تهوعی به جانش افتاد تا شاید بغض، زندگی، تنهایی و... همه و همه را همراه با محتویاتِ معده‌اش بالا بیاورد، اما خودش را نگه داشت. حال خوشی نداشت برای روی پا ایستادن و ادامه دادن، پلک‌هایش همچون سرِ دردمندش سنگین و نبضِ شقیقه‌اش را هم به وضوح حس می‌کرد. می‌دید که مرگ پیشِ چشمانش می‌رقصید و همپایش شدنش را خواستار بود... . جانان تن به این رقصِ مرگبار می‌داد؟ نمی‌دانست! حتی نمی‌دانست تا چه وقتی توان داشت با این حالِ نابسامان روی پاهای کم‌جانش بایستد و به تقلا ادامه دهد!
بیرون از این اتاقِ کوچکی که او را حبسِ خود داشت و تنها تفاوتش با زندان میله نداشتنش بود، چند دقیقه‌ای در سکوتِ او برای نفس گرفتن گذشت و در این سکوت صدای قدم‌هایی حینِ پایین آمدن از پله‌های مشکی شنیده شد. خاتون که از دردِ پاهایش لب گزیده و روی صندلیِ رأسِ میز پریشان حال نشسته‌بود، رو بالا گرفت و از بالای کانتر چشمش به هامین افتاد. مردِ جوان و بلند قامتی که حینِ بستنِ ساعتِ استیل و نقره‌ای به مچِ راستش، آخرین پله را هم با رویی زیر انداخته، پایین آمد و نهایتاً ساعت را دورِ مچش بسته، ثابت نگه داشت. رو بالا گرفت، سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاعی که به سالن وصل می‌شدند را پشتِ سر گذاشته و چون نگاهِ خاتون را خیره به خود دید، کششی محو از دو طرف به لبانِ باریک و برجسته‌اش بخشید. همزمان با قدم برداشتن با بوت‌های مشکی و هم‌رنگِ شلوارِ جینی که به پا داشت روی کاشی‌های سیاهِ سالن تا آشپزخانه، دستِ راستش را به نشانه‌ی سلام برای او بالا آورد و پلکی هم آهسته زد.
خاتون برای به روی خود نیاوردنش، لبخندی مصنوعی و کم‌رنگ را جای داده بر لبانش، سری برای او تکان داد تا هامین راه پیدا کرده به آشپزخانه و در لحظه پی به تصنعی بودنِ لبخندِ او ببرد. میز را که از انتها دور زد، از صندلی‌ای که شاهین بر روی آن نشسته‌بود گذشت و طرفِ دیگرِ میز، تکیه‌گاهِ صندلی را گرفته و آن را عقب کشید. روی صندلی نشست، قصد داشت به روی خود نیاورد که از مصنوعی بودنِ لبخندِ خاتون آگاه شده و فقط به «صبح بخیر» گفتنی بسنده کند، اما چون برایش سوال شده‌بود، دستانش را روی میز در هم قفل کرده و تنش را که قدری جلو کشید، ابرو در هم کشیده، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و با نگاهی موشکافانه خیره به او پرسید:
- چیزی شده خاتون؟ سر حال به نظر نمیای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
خاتون اجازه داد لبخندِ تصنعی‌اش را طوفانِ آشفته‌حالی‌اش بلعیده و لبانش را که بر هم فشرد، سعی کرد به زبانش قفل بزند برای هیچ نگفتن، اما از آنجا که شاهین به نگرانی‌اش بها نمی‌داد، نگاهی چرخانده میانِ چشمانِ قهوه‌ای روشنِ هامین و او را مطمئن کرد که حتما اتفاقی افتاده‌بود و نیاز داشت هم صحبتِ کسی شود که می‌دانست به نگرانی‌اش اهمیت می‌داد. اخمِ هامین از روی شک قدری پررنگ‌تر و منتظر برای پاسخ گرفتن از خاتون، او که تاب نیاورد، لبانش را با زبان تر و همین که لب باز کرد حرفی از علتِ حالش بزند، صدای کوفته‌شدنِ مشتی محکم به درِ اتاق و پس از آن فریادِ جانان با کشاندنِ به ضربِ نگاهِ هردو سوی درِ اتاق مانع شد:
- کسی اونجا نیست؟ یکی این در رو باز کنه!
صدایش از نفس افتاده‌بود، خش داشت و با لرزی فاحش به گوشِ هردو رسید که هامین را مشکوک‌تر کرد و خاتون را نگران‌تر! هامین که شکافی میانِ لبانش افتاد، قفلِ دستانی که آستین‌های پیراهنِ سُرمه‌ای و پوشیده بر تیشرتِ سفیدش تا آرنج بالا رفته‌بودند را در هم شکست و تنش را قدری عقب کشید.
به گوش‌هایش انگار اطمینان نداشت که منتظرِ دوباره شنیدنِ فریادی از جانبِ او مانده و برای بهتر دیدنِ در قدری سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و کمک خواستنِ دوباره‌ی جانان مشتی به روی این تردیدش کوفت و برچسبِ اطمینان را به پیشانی‌اش چسباند.
- باز کنید این در رو!
هامین رو گردانده به سمتِ خاتونی که قلبش به تپش‌هایی سریع افتاده‌بودند، نیم‌رُخِ مضطربِ او شکارِ چشمانش شده و از سنگینیِ نگاهش، خاتون هم سر به سمتش چرخاند که بالاخره پرسید:
- اینجا چه خبره؟ کسی توی اون اتاقِ زیرِ پله‌ست؟
بود! زنی با رویاهای سوخته، خانواده‌ای خاکستر شده و تنهاییِ آوار شده بر سرش درونِ آن اتاق به فرمانِ شاهین زندانی بود و پرسه زدن‌های مرگ را حوالی هر نبضِ زنده و هر نفسی که می‌کشید، حس می‌کرد. آری؛ درونِ این اتاق زنی گیر افتاده بود که یک سالِ تمام مُرد بدونِ زنده شدن و حال مجبورش کرده‌بودند تظاهر کند به زنده بودن! این زنی که صدای کمک خواستنش باعثِ پرسشِ هامین از خاتون شد و از او که فقط سکوتی را دریافت، لبانش را بر هم فشرده بدونِ از بین بردنِ ردِ اخمی که بر چهره داشت، بی‌معطلی صندلی‌اش را عقب کشید و برخاست. بلند شدنش سبب شد تا خاتون هم به ضرب صندلی‌ای که رویش نشسته‌بود را عقب رانده و خیره به هامین که قصدِ رفتن به سوی اتاق را داشت لب باز کند:
- سمتِ اون اتاق نرو هامین، اونجا مثلِ خطِ قرمزِ شاهین شده که حتی به منی که کلید رو دارم هم اجازه نمیده سمتش برم!
هامین نگاهی انداخته به خاتون و به گوشش رسیده سومین فریادِ کمک‌خواهِ جانان، محکم پلک بر هم نهاد و بعد که گشود، خیره شده به خاتون و خواست قدم در راهِ مخالفت بگذارد که نگرانیِ لحنِ خاتون پیچک زد دورِ کلماتی که برای باز داشتنش از رفتن بر لب راند:
- نمی‌دونم ماجرا چیه و شاهین چرا اون زن رو زندونی کرده، فقط می‌دونم این روزها دارم توی چشم‌هاش پدرش رو می‌بینم؛ الوند رو!
این حرف را زد که میزانِ بی‌رحم و ترسناک شدنِ این روزهای شاهین را برای هامین روشن کند و او که هیچ برایش مهم نبود، چشم چرخاند تا بی‌خیالِ حرفِ خاتون سوی اتاق رفته و کارِ خودش را انجام دهد که در لحظه چشمش به کلیدِ قرار گرفته روی میزِ بالای کابینت افتاد. تکیه‌گاهِ صندلی را فشرده میانِ انگشتانش، همانندِ لبانش بر هم، نفسش را سنگین و محکم از راهِ بینیِ استخوانی‌اش بیرون فرستاد و پس از مکثی کوتاه که در ذهنش جرقه‌ای زد و فانوسِ مغزش را روشن کرد، با نگاهی که سوی اتاق فرستاد، برای خاتون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. خاتون نفسِ لرزانی کشید، شنلِ بافتِ خاکستری که روی پیراهنِ بلند و هم‌رنگش به تن داشت را قدری پایین کشیده و همزمان با قصدش برای عقب‌گرد و قدم برداشتن سوی کابینت گفت:
- بشین من برات آبمیوه بیارم مادر!
همان دم هامین رو به سویش گردانده و کلافه دستش را از صندلی پایین انداخت، قدمی رو به جلو برداشت و پیش از چرخشِ خاتون سوی کابینت، خود لب باز و او را متوقف کرد:
- نیازی نیست، شما بشین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
و به جای خاتون که نگاهی حواله‌اش کرد و بعد با آهی عمیق رو گرفت، سوی میز رفت و قبل از هرچیزی مطمئن شده از رو گرداندنِ او، کلید را از روی میز برداشت و در جیبِ شلوارش پناه داد. سپس برای عادی نشان دادنِ شرایط لیوان را هم از روی میز برداشته و دوباره به عقب چرخید. با سرِ انگشتِ اشاره‌اش ضرب گرفته روی بدنه‌ی لیوان و پشتِ صندلیِ عقب کشیده‌اش که ایستاد، نامحسوس نگاهِ گوشه چشمی‌اش تا درِ اتاق روانه شد و لحظه‌ای بعد خاتون بود که از دردِ سر و اضطراب، بی‌حواس از جا گذاشتنِ کلیدی که حال به دستِ هامین رسیده‌بود، سرِ انگشتِ میانی‌اش را چسبانده به شقیقه‌ی دردمندش و مشغولِ دورانی ماساژ دادنِ آن برای آرام گرفتنِ دردش، پلک بر هم نهاد و قدم به جلو گذاشته، خطاب به هامین گفت:
- من خیلی روبه‌راه نیستم، میرم استراحت کنم. صبحونه‌ات رو بخور حتما مادر.
هامین سر تکان داد و «باشه»ای کوتاه بر لب راند. قامتِ خاتون را تا خروج از آشپزخانه و آهسته تا پله‌ها رفتنش با چشم دنبال کرد. چند دقیقه‌ای زمان برد ترکِ سالن گفتنِ خاتون و بالا رفتنش از پله‌ها، هامین که مطمئن شد از نبودِ او، لیوانش را بدونِ اینکه جرعه‌ای از آبمیوه را به گلو راه دهد، روی میز قرار داد. دستش را در جیبِ شلوارش فرو برده و کلید را که به دست گرفت و بیرون کشید، نگاهی به جسمِ فلزیِ آن کفِ دستش انداخت و با خود لب زد:
- از کلک زدن متنفرم ولی وقتی چاره‌ای نیست، بهترین راه‌حله!
آبِ دهانی فرو داد، کم‌رنگ اخمی بر چهره داشت و میز را که از انتها دور زد، بارِ دیگر نگاهش را برای اطمینانِ کامل سوی پله‌هایی که خاتون از آن بالا رفت فرستاد. قدم‌های بلندش، قامتش را از میانِ درگاه عبور دادند و چند گامی دیگر نهایتاً او را مقابلِ درِ اتاق متوقف کردند، حینی که صوتِ مشت کوفتنِ محکمِ جانان به تنه‌ی چوبی‌اش را شنید.
و شاهین نه... این در به روی جانان را فقط هامین باز می‌کرد! او که کلید را به قفل سپرده و صدای چرخاندنش را رسانده به گوشِ جانانی که شوکه رو پایین گرفت و تک قدمی عقب رفت، چرخشِ کلید درونِ قفل، ختم شد به گشوده‌شدنش، پایین کشیده‌شدنِ دستگیره و جانان که در را کشیده شده به داخل دید، دو قدمی دیگر سست و کم‌جان عقب رفت و به سختی سر پا مانده، قلبش وحشیانه به سی*ن*ه‌اش مشت کوبید و او انگار به دنبالِ تکیه‌گاهی برای ایستادن گشت که دست کشید و هیچ نصیبش نشد. لبانش از هم فاصله گرفته و قلبش روی دورِ تپش‌هایی بی‌نهایت و پایان‌ناپذیر، پلکش لرزید و ابروانش تیک‌مانند بالا پریدند. لحظه‌ای بعد در کامل باز شده و پیشِ چشمانِ قهوه‌ای‌رنگ و بی‌فروغش قامتِ مردی ناآشنا میانِ درگاه نقش بست. مردی ناآشنا برای او که فقط شاهین را دیده بود و حال که مردمک میانِ مردمک‌های او می‌گرداند، هراسِ قلبِ ترسیده‌اش شاید بی‌دلیل یا با دلیل بالا می‌گرفت.
در مردمک‌های چشمانِ هامین هم جانان جای گرفته‌بود. زنی که نمی‌شناخت و حتی از چراییِ اینجا بودنش هم خبر نداشت، فقط نتوانست همانند شاهین نسبت به فریادهای او بی‌تفاوت و شبیه به خاتون از ترسِ تهدیدِ او که فرمان به اسارت داده‌بود، بی‌خیال باشد. پلکی زد و ترسِ جانان را حس کرده از تندیِ جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی او و نفس‌های نامنظمش، دید که او قدمی روی زمین عقب کشید، وقتی خودش با تک گامی به داخل راه یافت. جانان با رنگِ رخساری فراری، لبانی باز مانده از هم و چشمانی سرخ، چیزی شبیه به یک روحِ سرگردان به نظر می‌رسید و هامین را هم همین حالِ او به شک و تعجب واداشت.
جرقه‌ای میانِ نگاهشان زده می‌شد برای آینده‌ای دورتر شاید... . این بین اما جانان بی‌اعتماد نسبت به اویی که با سه قدم فاصله مقابلش ایستاده‌بود، آبِ دهانی از گلو گذراند و ضعیف و نیمه‌جان خطاب به هامین گفت:
- نزدیکم نیا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
و هامین که ترسش را فهمید و قصدش آزارِ او نبود، دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد، لبانش را بر هم فشرد و سری تکان داده به معنای تایید، سپس خیره به او که به واسطه‌ی اختلافِ قدشان باید قدری برای دیدن چشمانش رو پایین می‌گرفت، صادقانه‌ترین لحنش را برای از بین بردنِ هراسِ جانان به کار برد:
- از من نترس! کاریت ندارم؛ می‌خوام کمکت کنم.
جانان از دیروز تا به امروز بیش از حد تحتِ فشار بود. اعصابش، روانش، معده‌ای که فقط گرسنگی کشیده و ضعف به جان خریده با تهوعی که گریبانش را گرفته‌بود، اسارتی که هرچه فریاد زد تا این لحظه به هیچ گوشِ شنوایی جز هامین نرسید و سردردی که امانش را بریده بود... . بس نبودند برای حسِ سنگینیِ پلک‌ها و سرش؟ آنچنان که مغزش هم دردمند گیج رفت و او که نیم‌قدمی تلوخوران عقب کشید و مژه بر هم نهاد، دستش را جلوی خود گرفته و سخت گفت:
- نیا!
هامین که حالِ نابسامانِ او را دید، نامحسوس نیم‌قدمی جلو رفت و جانان ابرو در هم کشیده، چشم باز کرد و نفس زنان نگاهی که هر دم میانِ تاری و صافی در گردش بود را به هامین دوخت. در آخر این نابودیِ روحی و جسمی کار دستش داد که چشمانش سیاهی رفتند و تنش سست شده، با بر هم افتادنِ پلک‌های سنگین شده‌اش، تنش راهیِ زمین شد، اما... .
دو گام بلند و سریعِ هامینی که خودش را به او رساند و برای جلوگیری از افتادنش دستش را دورِ کمرِ باریکش حلقه کرد را از آنجا که باز هم میهمانِ عالمِ بی‌خبری شد، نفهمید و از این لحظه یک تصویرِ یادگاری به جا ماند! جانانی که سرش رو به عقب مایل شده، هامین هم حلقه‌ی دستش دورِ کمرِ او را محکم و دستِ دیگرش را هم که زیرِ زانوانش انداخت، تنش را همچون پرِ کاهی بر دستانش بلند کرد. شکافی افتاده میانِ لبانش و چشمانش چرخیده روی اجزای چهره‌ی جانان و چشمانِ بسته‌ی اویی که دستِ راستش روی شکمش افتاده و دستِ چپش هم آویزان کنارِ تن و سرش رو به عقب مایل شده‌بود، از او گذشته و رو به عقب چرخانده، نگاهی از درِ بازِ اتاق به بیرون انداخت و دوباره رو به سوی جانان چرخاند.
و از هزار یک شب گذشته، پس از این لحظه هزار و یک روزِ نو شاید ساخته می‌شد... شاید!
به زمان حکمِ سپری شدن داده‌بودند تا به فاصله‌ی یک آغوش، دور افتاده از سیاهیِ این ویلا و پس از آن دوباره محکوم به تکرارِ گذر در همانجا شود. به فاصله‌ی یک آغوش و چند دقیقه‌ای که سربازِ زمان بودند و جان باختند، باز هم نقشِ سالنِ ویلا پدید آمد این بار با تصویری تازه!
درِ اتاقِ زیر پله‌ای که با فاصله‌ی نه چندان زیاد هم کنارِ آشپزخانه قرار داشت، به طورِ کامل باز بود و هنوز کلید نشسته در قفلش به چشم می‌آمد؛ اما از این اتاقکِ پُر از خفگی که دیواربه‌دیوارش بوی مرگ می‌داد بارِ دیگر چه خبر؟ جانان بیهوش دراز کشیده روی تخت و نفس‌هایش با ریتمِ آرامی که داشتند، جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را نظم بخشیده‌بودند. صورتِ بی‌رنگ و رویش بر سطحِ بالشِ سفید کج‌شده به چپ و نیم‌رُخش پیدا، از موهای به هم ریخته‌اش چند تاری روی صورتش افتاده و خط کشیده بر گونه‌ای که شده‌بود صحرایی امید بسته به بارانِ اشک‌ها و حال همان اشک‌ها هم بر روی این صحرا خشکشان زده‌بود، نوکِ این چند تار به گوشه‌ی لبانِ باریکش چسبیده، با این رنگِ رخسارِ گچ شده از هر زمانی پژمرده‌تر و مُرده‌تر به نظر می‌رسید. گویی کسی مَکِش مانند ذره‌ذره حسِ زندگی را از رگ‌هایش بیرون می‌کشید و به جای گرما، سرما به خونی که در این رگ‌ها جریان داشت، می‌بخشید.
جانان در عالمِ خاموشیِ خود و میانِ تاریکیِ دنیایش غرق شده، با هر نفسی که می‌گرفت، ریه‌هایش به پیشوازِ مرگ می‌رفتند و نمی‌دانست به چه معجزه‌ی باطلی بود که باز هم به زندگی برمی‌گشت. این هوا خفقان داشت برای او که دیگر نای زندگی نداشت، از یک سالِ پیش تا همین لحظه را به امیدِ پیدا کردنِ قاتلِ خانواده‌اش زنده ماند و حال که او را پیدا کرده‌بود باید تا زمانِ به حرف آمدن و از خواهرش گفتنش اسارتش را می‌کشید؛ اما این زنی که تلخیِ اسارت را به کامش خرید، به حرف می‌آمد برای گفتن از خواهری که هرچند با سکوت و ناگهانی رفتنش زندگی‌اش را ویران کرد، ولی باز هم خواهرش بود؟ جانان درِ صندوقچه‌ای که درونش کلمات خبر از کجا بودنِ باران می‌دادند را به روی زبانش بسته، ظلم می‌کرد در حقِ خودش به بهای محافظت از خواهری که کلِ این یک سال ترسش به او اجازه‌ی بازگشت نداد حتی برای مرگِ شوهرخواهر و خواهرزاده‌اش! همین هم تفاوتِ دو خواهر بود... . یکی به هر بهایی از دیگری محافظت می‌کرد و آن دیگری هم جز فکرِ خود در سر نداشت!
جانانی که باز برگشته‌بود به دنیای رویاییِ خود که خواب بود و دور نگهش می‌داشت از این جهانِ تیره و تار که حتی سیاه و سفید هم به حساب نمی‌آمد و فقط نهالِ سیاهی تا خاکستریِ آسمانش گردن کشیده‌بود، بی‌خبر ماند از لمسِ ملایمِ سرِ انگشتانی روی گونه‌ی خشکی زده‌اش که آرام نوکِ تارِ موهایش را از کنجِ لبانش جدا کردند و این تارها به بقیه‌ی همنوعانشان بازگشتند. دستی که آرام تارِ موهای او را از روی صورتش به کناری راند، دستِ مردانه‌ای بود که به مچش ساعتِ استیل و نقره‌ای بند شده، از این دستی که عقب کشیده شد، با بالا رفتن از نردبانی نامرئی می‌شد رسید به قامتِ هامین ایستاده کنارِ تخت. هامین سر خم کرده و چشم دوخته به پریشانیِ نیم‌رُخِ جانان، درحالی که ابروانش را کم‌رنگ به آغوشِ هم پیوند زده‌بود، زبانی روی لبانِ باریک و برجسته‌اش کشید. دمِ عمیقی گرفته و پلکی هم آرام زده، رو از جانان گرفت و چشم به سمتِ خاتونی چرخاند که لبه‌ی تخت کنارِ جانان نشسته‌بود. در نگاهِ خاتون پرنده‌ی نگرانی لانه‌ی آسودگی را ویران کرد و خود به همراهِ کلافگی لانه‌ای نو ساخت که این از در هم پیچیدگیِ ابروانِ باریک و ردِ غمِ نشسته در چشمانِ مشکی‌اش با آن گوشه‌های چروکیده پیدا، دستش را آهسته پیش برد و دستِ دراز شده‌ی جانان کنارِ تنش را که در دست گرفت، چنان از سردی‌اش جا خورد که لحظه‌ای حس کرد جنازه‌ای را لمس می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
ابروانش سوی پیشانیِ کوتاه و پُر چین و چروکش بالا پریدند، باریکه فاصله‌ای هم افتاده میانِ لبانش و نگران‌تر از قبل شد برای این زنی که به اجبارِ شاهین حبسِ ویلا می‌کشید و خاتون بی‌خبر بود از چراییِ دلیلِ او برای این حبس نگه داشتنش. گرما از آتشی که قلبِ خاتون را برای این زن سوزاند، بلند شد تا به دستش رسید و با سرِ انگشتِ شست نوازشی کاشته بر پشتِ دستِ او، آهی عمیق از سی*ن*ه فراری داد و خیره به نیم‌رُخِ جانان آرام و مغموم لب زد:
- فشارش افتاده، تنش از یخ سردتره، از دیروز هم هیچی نخورده طبیعیه یه دفعه از پا بیفته!
از هامین که جز سکوت دریافت نکرد، لبانش را دمی کوتاه بر هم فشرد و به دهان فرو برد، سپس رو بالا گرفته و خیره شده به هامین، ندانست غمِ جانان را با شانه‌هایش تحمل کند یا کلافگی و نگرانی برای هامین را که علی‌رغمِ هشدارهایش بابتِ شاهین باز هم او را در این اتاق یافت. این بار لبانش را بر هم فشرد، اخمی کم‌رنگ از بینِ ابروانش جوانه زد و چون بازدمش را سنگین از راهِ بینی خارج ساخت، خیره به او ادامه داد:
- چطوری اومدی داخل هامین؟
هامین دستِ چپش را بالا آورد، ابروانش را هم به سمتِ پیشانیِ روشنش هدایت کرده و به این شکل که با زبانِ بدن به در اشاره کرد، پاسخِ خاتون را خونسرد داد:
- وقتی درِ اتاق سالمه و نشکسته، قطعا با کلید اومدم!
با اشاره‌ی او بود که خاتون لحظه‌ای رو به عقب چرخاند، نگاهی به در و کلیدِ بند شده به قفلِ آن انداخته، کمی فکر کرد تا به یاد بیاورد هامین از کجا به کلید رسید و چراغِ نیم‌سوزِ حافظه‌اش پس از سوسو زدن‌هایی چندباره نهایتاً جرقه‌ای بی‌نتیجه زده و خاموشی و تاریکی را به دیواربه‌دیوارِ اتاقکِ ذهنش چسباند چرا که هیچ از این فکر کردن عایدش نشد. چشم از کلید گرفته و دوباره رو گردانده به سمتِ هامین و او را که کنارِ تخت، تکیه زده به دیوارِ سفید و دست به سی*ن*ه دید، لحنش شلاق به دست شد تا هشدارِ کلماتش تازیانه بزنند:
- پسر تو چرا انقدر کله‌شقی؟ از جونت سیر شدی که وقتی من میگم شاهین گفته کسی دورِ این اتاق پیداش نشه باز از اینجا سردرمیاری؟
ناخودآگاه بود کششی که یک‌طرفه و محو به جانِ لبانِ هامین افتاد از حرصی که در کلامِ او مشهود بود، یک تای ابرو بالا انداخت و رو به سمتِ راست کج کرده، سکوتِ او خاتون را کلافه‌تر کرد که در ذهن این لجبازیِ او را دیوانه‌وار نه و دیوانه‌کننده خوانده، خودش هم دیوانه شده‌ای به دستِ او که خیره به نیم‌رُخش دنباله‌ی حرفش را گرفت:
- میرم تا بیدار میشه یه چیزی براش درست کنم بخوره، طفلی جون نمونده براش. تو هم دیگه بهتره بری، من حواسم هست!
هامین نفسِ عمیقی کشید، قفلِ دستانش را شکست و تکیه که از دیوار گرفت، پس از نیم‌نگاهی گذرا و دوباره به جانان باز دور برگردانِ مسیرِ چشمانِ قهوه‌ای روشنش به سوی چشمانِ خاتون شد و کمی جدی گفت:
- شما برو، من هنوز هستم!
خاتون کلافه لب باز کرد حرفی بزند و اعتراض کند که هامین سری اندک کج‌کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و همانطور جدی برای به کُرسی نشاندنِ حرفش، ادامه داد:
- می‌مونم!
خاتون که خود را حریفِ او ندید فقط ریز سری آهسته به طرفین تکان داد، دستانش را به زانوانش گرفته و آهی چنان از سی*ن*ه‌ی سوخته‌اش برخاست که آتش به جانِ لبانش هم انداخت، نگران از بابتِ آنچه برای این آینده قابلیتِ رخ‌دادن را داشت، روی پاشنه‌ی صندل‌هایش به عقب و سوی در چرخید و گام برداشت. با خروجِ او از اتاق، هامین که قامتش را تا خروج از درگاه و رفتن به سوی آشپزخانه دنبال کرد، پس از مکثی کوتاه نگاه سوی جانان سوق داد. علامت سوالی در رابطه با او طرح کشیده در مغزش، به فکر فرو رفت و هزار حدس را در ذهن زیر و رو کرد تا زمانِ بیدار شدنِ جانان و شاید... سردرآوردنِ از آنچه پرده از واقعیتِ حضورِ او در این ویلا کنار می‌زد!
جانان زندانی و زندانبانش شاهین، اویی که زیرِ سقفِ خاکستریِ آسمان درونِ جنگلی که ردِ سفیدیِ برف‌ها اندک‌اندک در گوشه‌به‌گوشه‌اش دیده می‌شد، قدم‌هایش را با پوتین‌های مشکی و بندی‌اش برداشته، ردِ قدم‌هایش یا روی برف‌های اندک می‌ماند و یا هم روی خاکِ گِل شده! نورِ خورشید همچنان در حدِ همان تیغه‌ی باریکی که تیزی به قلبِ زمین می‌نشاند، ابرها هنوز مقاومت می‌کردند برای ماندن و این شده‌بود که خورشید هم مانندِ جانان حبسِ ابرها را می‌کشید. میانِ درختانِ خشکیده با شاخه‌های نازک و برهنه‌شان قدم می‌زد و بادِ سردی چسبیده به پوستِ صورتش، تارِ موهای قهوه‌ای روشنش هم را تکان‌هایی ریز می‌داد. لبانش دودکش و نفس‌هایش دود شده، پس از بیرون زدنشان از ریه‌ها، پیوند می‌خوردند با اکسیژنِ اطراف و سطلِ رنگی از بی‌رنگی پاشیده‌شده به روی همان رنگِ دودی که نفس‌هایش داشتند، اندکی رو بالا گرفته، لبخندی روی لبانِ باریکش نشاند. موبایل را میانِ انگشتانش محکم گرفت و چسبیده به گوشش نگه داشته، قدمی که جلو رفت گرمای نور قدری افتاده به روی صورتش و پلک‌هایش را نزدیک به هم نگه داشت. یک دستش موبایل را گرفته و دستِ دیگرش را هم فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش سپس خطاب به شادابی که پشتِ خط بود با شیطنت گفت:
- صبحِ زود زنگ زده‌بودی خواهرِ عزیزم، با این سحرخیز بودنت متعجبم کردی! آفتاب اونجا از کدوم طرف سردرآورده؟
صدای خنده‌ی شاداب رسیده به گوش‌هایش، او که درونِ اتاقی از یک خانه باغ، پشتِ پنجره و لبه‌ی آن درحالی که پاهای پوشیده با شلوارِ گلبهی و هم‌رنگِ پیراهنش را به سمتِ شکم جمع کرده‌بود، نشسته، از خستگیِ چشمانش همین پیدا که شب را به میزبانی از بی‌خوابی گذرانده‌بود. زبانی روی لبانش و دستی هم میانِ موهای صاف، قهوه‌ای روشن و پریشانش کشیده، سر چرخاند و نگاهی از پشتِ شیشه به حیاط انداخت. نیمی از حیاط سنگفرش و نیمی دیگر هم سبز با چمن‌ها و آدمک‌های چوبی‌اش با هویتِ درخت صمیمانه ایستاده کنارِ هم، در بخشِ سنگفرشیِ حیاط دختر و پسرانی جوان گرد هم آمده‌بودند و صدای خنده‌هایشان به گوش می‌رسید. با دستِ راست موبایلش را کنارِ گوش گرفته، دستِ چپش را هم دورِ زانوانش حلقه کرده و نگاه دوخته به دیوارِ سفیدِ مقابلش، شاهین را مخاطب قرار داد:
- دیشب تا صبح خوابم نبرد. یعنی همه چی خوبه ها؛ اما جای خالیِ شما اذیتم می‌کنه... به زبونِ ساده بگم دلم برات تنگ شده!
این بار شاهین خندید، قدمی پیش گذاشت و کفِ پوتینش که شاخه‌ی نازکی را فشرد و نصف کرد، گامِ بعدی‌اش هم همراه شد با طرح زده‌شدنِ نقشِ کفِ پوتینش روی تنِ زمینی که جامه‌ی نازکی از برف را با خود داشت و تار و پودِ همان هم به آرامی از توطئه‌ی نورِ فراری، درحالِ شکافته‌شدن، بود. نفسی گرفته و طرحی از کششِ لبانِ باریکش از دو سو به چشم آمده، دمی سر به زیر انداخت و پس از مکثی کوتاه پاسخ داد:
- به زبونِ ساده بخوام بگم منم همینطور! فکرش هم نمی‌کردم ویلا بدونِ تو انقد غیرقابلِ تحمل و سرد باشه. حالا خوش می‌گذره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
صدای جیغ و فریادِ هیجان‌زده‌ای از جمعِ درونِ حیاط بلند شده، توجهِ شادابی که چند تار از موهایش کنجِ پیشانیِ روشن و جلوی چشمش افتاده‌بودند را با چرخشِ سرش به سمتِ پنجره جلب کرد. جدا از جمعیت، خودش را با بی‌حوصلگی نشانده کنجِ این تنهاییِ اتاق، دلتنگی‌اش جز حقیقت نبود! یک روز دوری برای اوی وابسته به برادرش، خاتون و حتی در این یک سالِ گذشته هامین، باعث شده‌بود تا این چنین برای وقت‌گذرانی همراهِ دوستانش بی‌حوصله و بی‌هیجان باشد! لبانش را بر هم نهاد، فشرد و از دو سو که قدری کشید، گونه‌هایش نمکین چال افتادند و پلکی زد.
- دارم سعی می‌کنم بگذره ولی فعلا که موفق نبودم! اونجا چه خبر؟ خاتون خوبه؟
مکثی کرده پس از این پرسش، همزمان که شاهین در جا ایستاد و یک تای ابرو بالا پراند، شاداب هم با همان لبخند، کنجِ لبی به دندان گزید، تنش را قدری عقب کشید و تکیه سپرده به درگاهِ پنجره، پرسشِ آخرش را شیرین بر زبان آورد وقتی سری هم اندک به سمتِ شانه‌ی چپ کج‌کرد:
- هامین خوبه؟
شاهین کوتاه و بی‌صدا خندید، سپس طوری که انگار شاداب مقابلش ایستاده‌بود، سری تکان داده به نشانه‌ی تایید، رو زیر افکنده با نوکِ کفشش سنگی کوچک را به جلو پرت کرد و با شیطنت گفت:
- هم خاتون خوبه، هم اون محافظِ دردسرسازی که دلت رو برده!
شاداب تارِ موهای جلو آمده‌اش را که پشتِ گوش فرستاد، لبخندِ نمکینش را حفظ کرده و از برقِ چشمانش پس از این حرفِ شاهین پیدا که حرفِ او به دلش نشست، این هم صحبتیِ کوتاه را پس از چند کلامی دیگر و خداحافظیِ کوتاهی خاتمه بخشیدند و هردو با پایین آوردنِ موبایل‌هایشان تماس را پیشِ چشمانشان قطع کردند. شاداب نفسِ عمیقی کشیده با آرامش و این بار هردو دستش را همانطور که موبایل را میانِ انگشتانِ دستِ راست گرفته و می‌فشرد، حلقه کرده دورِ پاهایش و مچِ دستِ راستش را با دستِ چپ گرفته‌بود. از صدای خنده‌های بلند و جیغ‌های هیجان‌زده بود که سرش را تکیه داده به دیوار و رو به سمتِ پنجره چرخانده، باز هم نظاره‌گرِ حیاط و دیگران شد. لبخندی کم‌رنگ جای گرفته بر لبانش و با انگشتِ اشاره ضرب گرفته روی موبایلش، ثانیه‌ها را به انتظار می‌گذراند برای رد شدن و فرا رسیدنِ وقتِ برگشت، در این زمانِ انتظارِ او، شاهین بود که درونِ جنگل پس از پایین آوردنِ موبایل و فرو بردنِ آن در جیبِ شلوارش، چشمش به مقصدی که برایش تا اینجا آمده‌بود، افتاد. درختی تنومند کمی جلوتر از او که شاخه‌های نازک و برهنه‌اش در هم تنیده‌بودند و زیرِ سایه و کنارِ تنه‌اش قدری جلوتر، ردی از برف به چشم می‌آمد. بر تنه‌ی این درخت نقشِ ضربدری کوچک حک شده و ردِ لبخند را که از صورتش پاک کرد، با قدم‌هایی بلند؛ اما آهسته باقی مانده‌ی راه را پیمود تا در سکوتی که با موسیقیِ سردِ باد می‌رقصید، به آن رسید.
رسیده به درخت، زیرِ شاخه‌هایی که شبیه به تارِ عنکبوت بالای سرش سایه افکنده‌بودند و جدا از نوری که با نقشِ باریکه‌ای به زمین می‌رسید، لحظه‌ای بعد روی بخشی از زمین که برفی نداشت، نشسته و تکیه به درخت سپرد. نفسش بخارمانند در هوا پخش شد، نگاهش خیره به زمین و زانو جمع کرده در شکم، دستانِ پوشیده با آستین‌های سوئیشرتِ چرم و مشکیِ نشسته بر تیشرتِ هم‌رنگش را روی زانوانش نهاد. نگاهش دوخته‌شده به نقطه‌ای از زمینِ روبه‌رویش آنچنان مرموز، عجیب و شاید تلفیق شده با آرامشی وهمناک، بادِ سردی که تازیانه می‌زد به تاربه‌تارِ موهایش، همان سوزی شد که در گوشه‌ای از حافظه‌اش رد شده از زیرِ درِ بسته‌ای و به اتاقی که قلاده‌ی تاریکی بر گردنش افتاده‌بود، می‌رسید. در کنجی از این اتاق پسرِ جوانی نشسته در زاویه‌ی دیوار، سرمازده لرزی گرفته‌بود و دستانش را حلقه کرده دورِ زانوانِ جمع شده‌اش و چشمانش را که از سرما می‌سوختند، دوخته‌بود به در؛ انگار که انتظار می‌کشید برای باز شدنش درحالی که مطمئن بود این در قرار نبود تا زمانِ معینی به رویش باز شود حتی اگر تبدیل به مجسمه‌ای یخ بسته می‌شد تا مُردن!
سوزِ چشمانِ او به دیدگانِ قهوه‌ای روشنِ شاهینِ این لحظه هم نفوذ کرده بابتِ پلک نزدن و دستِ راستش را مشت کرده، لحظه‌ای کوتاه لبانش را هم بر هم فشرد. نفسش سوزان و عصبی از راهِ بینی‌اش رهایی یافت و مشتش چنان محکم که رنگ از دستش فراری شد. انگار این بخش گورستانِ نفرتش شده بود... . هربار که اینجا می‌ایستاد، به تماشا می‌نشست شکافته‌شدنِ این گور و برخاستنِ نفرت را و رفتنش باز هم این گور را وصله‌پینه می‌زد و تنفر خاک می‌شد تا دیداری دوباره! آتشی از چشمانش زبانه کشید و صدای فریادِ آشنایی که در سرش پیچید، رو بالا گرفته، اما نگاه جدا نکرد. فقط لب بر هم زده و سکوت شکست با لحنی آرام و بی‌اندازه بیزار:
- روزت بخیر الوند کیان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
نفرتِ خاک شده‌اش همین نام بود... . الوند کیان! رعدی در سرش زده‌شده همانندِ همانی که گوشه‌ی حافظه‌اش زده‌شد و ثانیه‌ای تاریکیِ اتاقِ کوچک را به روشنی دعوت کرد، بی‌اراده بود پیچشِ اندکِ ابروانِ نیمه پهن و قهوه‌ای‌رنگش، سپس با همان لحن و کمی خونسردتر ادامه داد:
- چه حسی داره ششمین سال و دومین ماه و دهمین روز رو زیرِ خاک گذروندن؟ سردته، مگه نه؟ منم سردم بود!
مکثی کرد و قدری تای پاهایش را باز کرده، آزادتر نشست، هرچند که هنوز هم مشتش گره شده و حافظه‌ی آزاردیده‌اش محکوم به مرور بود!
- اسمِ پدر انقدری برات سنگین هست که اگه الان بگم «بابا» بهت ظلم کردم چون این سنگینی خفه‌ات می‌کنه؛ منتها اگه فقط یه وجهِ اشتراک بینِ پدر و پسرِ کیان باشه اینه که هردومون به یه اندازه ظالمیم!
ظالم بود و خواهانِ این ظلم برای مردی که به زبان آورد نامِ پدر برایش سنگین‌ترین بود، آبِ دهانی از گلو گذراند که سیبکِ گلویش را هم تکانی واضح داد. اگرچه آرام حرف می‌زد و ظاهراً خونسرد، اما به قدری درگیرِ نفرت بود که هرچه زبانش امتناع می‌کرد از قفلِ دل گشودن و رازِ آن برملا کردن، بلعکس چشمانش با جسارتِ تمام فریاد می‌زدند که از این مردِ به ظاهر پدر نام گرفته، متنفر بود!
- شاید جالب باشه برات که بدونی بابا، هرگز از اینجا رهات کردن تا به چشم دیدنِ جونی که ازت گرفته‌شد پشیمون نیستم. اون دلی که تو از خواهرم شکستی، اون زندگی و بچگی‌ای که زهرمارِ من کردی رو هزاربار مرگت هم جبران نمی‌کنه، اما حداقلش اینه که از نبودت راضی‌ام! وقتی نیستی خواهرم آرومه، کابوسِ بودنت رو نمی‌بینه، من آرومم... شاید باشم و لااقل سایه‌ی ترسِ تو از سرمون پاک شده.
نفسی گرفتنش سنگینیِ سی*ن*ه و دمی بعد سبک شدنش را باعث شد. در دل فریادها داشت که این خلوت بهترین موقعیت بود برای رهاسازی‌شان، اما ترجیح داد با همین آرامشِ عصبی‌اش ادامه دهد چون زدنِ حرف‌هایش را برتری می‌داد و آتشِ کلماتش را سوزاننده‌تر از انفجارِ فریادهایش می‌دید و شاهینِ این لحظه در پشتِ‌پرده‌ی چشمانش، نظاره‌گرِ مردی بود که به قصدِ زدنِ شاداب دستش را به رویش بلند کرده و چون او گریان عقب کشید، خود جلو آمد و دستش را گرفته، اجازه نداد، هرچند که بعد ضربِ آن سیلی نصیبِ خودش شد و با فکر به آن گوشش بارِ دیگر سوت کشید. پلکی محکم زد، دستِ چپش را بالا آورد و کشید به پشتِ گردنِ یخ بسته‌ و حتی روی گوشش.
- اینجا اومدم که برای نمی‌دونم چندمین بار توی زندگیم بهت بگم... ازت متنفرم بابا! تا آخرین ثانیه‌ی چرخیدنِ زمین که اگه نرسم به دیدنش هم، تا آخرین نفسی که می‌کشم همینقدر ازت بیزار می‌مونم! دیدارمون هم بمونه برای جهنم، همونجا آخرین جایگاهِ هردومونه.
تکیه از درخت گرفت، با ریز فشاری از جا برخاست و مشتش را که گشود، قصدِ برداشتنِ اولین گام در مسیری که آمده‌بود را به قصدِ بازگشت کرد که ناگاه با حسِ سنگینیِ نگاهی همان حوالی درجا ایستاده، ابروانش را در هم پیچید و چشمانش را در فضا گردش داد. باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و نفس حبسِ سی*ن*ه نگه داشته، رو چرخانده به سمتِ راست به امیدِ دیدنِ آنچه شکش را برانگیخته‌بود و... آنگاه که نبض زمان تند شد، هیچ ندید! به احساسِ خود ایمان داشت، اشتباه حس نمی‌کرد حضوری و حتی منبعِ سنگینیِ نگاهی را، ولی هرچه چشم در اطراف چرخاند، جز هیچ به هیچ نرسید! اثباتِ اشتباه دیدن یا ندیدنش را سپرده به زمان، محضِ احتیاط نگاهِ آخر را هم انداخت و بعد با قدومی بلند راهِ رفتن را در پیش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
ساعت شنیِ روایت برعکس شده برای آغازِ ظهر تا پُر شدنِ این وقت از روز و پُر کردنش هم افتاده بر عهده‌ی ویلای متعلق به شاهین، خودش هنوز بازنگشته، اما جانان هم هنوز بیدار نشده‌بود! برای او خواب و بی‌هوشی هم بهترین گزینه بود وقتی جهانش دورِ سیاهی می‌چرخید، خورشیدِ زندگی‌اش نور نداشت و سردتر از حال و هوای زمستان به زمینش می‌تابید و سایه‌اش سنگین بود برای او که داشت له می‌شد زیرِ همه‌ی بارِ تنهایی که به دوش می‌کشید. هنوز خواب بود روی تخت درونِ اتاق و پتو هم کشیده شده روی تنش، نفس‌هایش آرام بودند و ریتمی منظم داشتند، غرق بود در رویای تازه‌ای که خیالِ بیداری را از سرش پر می‌داد. کنارِ تخت و تکیه داده به دیوار، هامین دو زانو نشسته و دستانش را هم از آرنج قرار داده روی زانوانش، سر به زیر افکنده و موبایلش را میانِ هردو دست می‌چرخاند. ابروانش در هم و نگاهش خیره به موبایلی که میانِ انگشتانش در گردش بود، غرقِ فکر مانده و اینکه چه فکری هم از پلِ ذهنش درحالِ عبور بود، نامعلوم؛ منتظرِ بیداریِ جانان بود برای آگاه شدن از چراییِ حضورِ این زنی که زندانی شدنش آشکارترین بود!
آبِ دهانی از گلو گذراند، رو به سمتِ راست چرخاند و نگاهش دوخته‌شد به چهره‌ی رنگ‌پریده و بی‌روحِ او، لبانِ باریک و خشکش و نفسی که حتی در خواب هم با اینکه آرام بود، ولی انگار به سختی بندِ اسارت پاره می‌کرد و آزادی را بو می‌کشید. کوتاه مردمک روی اجزای چهره‌ی او چرخاند و حتی همین نگاهِ کوتاه هم گویی پرده از این راز که چه قلبی از جانان شکسته‌بود، برایش برداشت. چرخاندنِ موبایل در دستانش را متوقف کرد، صدای قدم‌هایی که برداشته می‌شد و نهایتاً با رسیدن به اتاق واضح‌تر به گوش رسید، باعث پلک زدن و رو گرفتنش از جانان شد تا پس از آن در گردیِ مردمک‌هایش، نقشِ قامتِ خاتون پیدا و از درگاه رد شده به اتاق رسیده، نفسش را سنگین بیرون فرستاد. قدم‌های آرامَش وقتی به اتاق رسید و نگاهش به هامین و پس از آن به جانان افتاد، آرام‌تر برداشته شدند تا خودش را رسانده به تخت و لحظه‌ای بعد هم کنارِ جانان لبه‌ی آن نشست.
حالِ غریبی بود... . دلش برای این زنِ اسیری که فقط کفن به تن نداشت تا حکمِ خاکش دهند، می‌سوخت و این از غمِ چشمانِ مشکی و بی‌برقش پیدا، از سوی دیگر هم نگرانِ شاهین بود و آنچه در سرش می‌گذشت، انگار که این روزها الوندِ کیان را در جلدِ او پیدا کرده و تاریخ هم درحالِ تکرار بود. خاتون نگرانِ شاهین بود و حتی نگران برای هامین که به جایِ گُلِ هشدارهایش، پوچی را انتخاب می‌کرد و هیچ می‌شمرد اینکه از بی‌رحمیِ شاهین می‌گفت را. هامین بارِ دیگر نیم‌نگاهی گذرا حواله‌ی جانان کرده و پس از آن چشم بازگشت داده به سوی خاتون، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج‌کرده و کمی جدی پرسید:
- داستان چیه خاتون؟ زندانی کردنِ این زن اون هم با این حال و روز...
باقیِ حرفش ماند وقتی خاتون بدونِ نگاه گرفتن از جانان، دستش را آهسته پیش برد و سرمای دستِ ظریفش را در قفسِ گرمِ دستِ خود پناه داد. حالِ جانان به قدری بد و تنش به حدی سرد بود که حتی گرمای دستِ خاتون هم نتوانست برپاییِ تابستان را در وجودش جشن بگیرد. خاتون کمی دستش را فشرد و خیرگیِ نگاهِ سنگینِ هامین را به روی خود حس کرده، نگاهش رنگِ دلسوزی گرفت و بعد آرام لب زد:
- می‌خواستم بگم کاش بختت هم‌رنگِ رختِ تنت نباشه دختر؛ ولی هرچی ازت می‌بینم انگار نفرینیه که دعای قلبم رو باطل می‌کنه.
کمی لبانِ باریکش را بر هم فشرد، سپس پلکی آهسته زده و رو گردانده دوباره به سوی هامین، زبانی بر لبانش کشید، خشکی‌شان را گرفت و کنار آمد با گلویی که ندانست چرا در نهایتِ بد قلقی به یک‌باره سنگین شد. جوانه‌ی آهش در سی*ن*ه، سوزان قد کشید و نهالش آتش به جانش انداخت و بیرون زد که ادامه داد:
- نمی‌دونم مادر، منم بی‌خبرم. شاهین یه مدت ترسناک، خاموش بود و حالا که بعد اون آرامشِ مرموز دارم طوفانش رو می‌بینم هم برای این زنِ بیچاره که نمی‌دونم گناهش چیه نگرانم، هم برای شاهین و هم حتی برای تو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
جانان جورِ بی‌گناهی‌اش را می‌کشید! زندگی‌اش زیرِ قدم‌های فراریِ خواهرش از شاهین ویران شد و حال... ویرانه‌ای بود که برای محافظت از ویرانگرش آوارتر می‌شد! باران همه چیز را از جانان پنهان کرد و با فرار را بر قرار ترجیح دادنش قاضیِ بی‌عدالتی شد و حکمِ ناعادلانه‌اش محکوم کردنِ او به دیدنِ مرگِ خانواده و همین حال و روزش بود، شاهدی که علیهِ جانان هم در این دادگاه شهادت می‌داد، شاهین نام داشت که قصد کرده‌بود از این لحظه به بعد خود کلاهِ قاضی را بر سر گذاشته، تصمیم به بریدن و دوختن با خودش باشد هرچند... شاهین فقط بریدنِ بندِ اتصالِ جانان به زندگی را آموخته‌بود!
چند لحظه‌ای سکوت میانشان چرخید و بعد خاتون بود که آبِ دهان از گلو گذراند تا بمبِ بغضی که اشک را وادار به نیش زدنِ چشمانش و نم‌دار کردنِ کنجشان کرده‌بود را خنثی کرد. نفسی لرزان گرفت و تپشِ محکم و دردمندِ قلبش لحظه‌ای چهره‌اش را در هم کرد و پلک‌هایش را بر هم فشرد، اما بعد چشم باز کرده و رسیده به هامین، با لحنی مهربان سعی کرد لااقل رج‌به‌رج نگرانی‌ای که قلبش برای او بافته‌بود را از هم بشکافد:
- تو برو به کارت برس پسرم، من حواسم بهش هست؛ نگران نباش!
هامین لحظه‌ای چشمانش را به گوشه کشید و نگاهی به جانان انداخته، بعد دوباره چشمانش را سوی خاتون سوق داد و لبانِ باریک و برجسته‌اش را بر هم فشرد، سر کج‌کرد به سمتِ شانه‌ی راست و فقط از چشمانش پیدا که قصد داشت سازِ مخالفت را کوک کند، خاتون با فهمِ موضعِ او سری تکان داده، با آرامشی که از درون پوشالی بود و اضافه کرد:
- مراقبشم.
هامین درک کرده نگرانیِ او و چون نتوانست بیش از این حریفِ اطمینانِ خالصانه‌ی نگاهش شود، سری تکان داده به نشانه‌ی تایید، دستانش را به زانوانش گرفت و با فشاری از جا برخاست. پیشِ چشمانِ خاتون که ردِ قدم‌ها و طرحِ قامتش را تا خروج از اتاق با چشمانش دنبال کرد، درگاه را پشتِ سر گذاشت و برای رسیدن به حیاط، قدم‌هایش را محکم و بلند در سالن رو به جلو برداشت. به خاتون اطمینان کرده، اما درگیریِ فکرش را هنوز نتوانسته‌بود آرام کند که به وقتِ بالا رفتنِ سریعش از سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع تا رسیدن به در، دستی هم به پیشانیِ گر گرفته‌اش کشید. صدای باز و بسته شدنِ در، آخرین موسیقیِ خبردهنده از حال و اوضاعِ این ویلا بود که به گوشِ خاتون رسید و شانه‌هایش را از سرِ ناامیدی زیر انداخت... . این چرخِ گردون تا چه زمانی بنا داشت برای غیر از مرادِ آن‌ها چرخیدن؟ نامعلوم بود!
***
تیرگیِ آسمان، چشمکِ ستاره‌ای تنها کنارِ هلالِ ماه درحالی که پشتِ لایه‌ی نازکی از ابرهای خاکستری پنهان بودند، نفسِ سردِ زمستان و بخاری که از نفس‌ها به هوا برمی‌خاست، جنگلی غرقِ باتلاقِ تاریکی و نهایتاً... صدای جغدی که سکوت و آرامشِ شب را بر هم می‌زد، همه و همه مردمانِ سرزمینِ شب بودند که آزگار از رنگِ روز نداشتنِ هر روزی که آغاز می‌شد بدونِ خورشید و با سلطه‌گریِ ابرها، به اجبار پذیرفته‌بودند حکومتِ ظالمِ شب را که با قساوت خون از شاهرگِ خورشید ریخت و غروبش همان جانی بود که از تنش رفت تا تاجِ پادشاهی بر سرِ ماهی نشیند که نورش نه گرما داشت و نه حال از پسِ نگهبانیِ ابرها اصلا می‌توانست به زمین برسد!
دو طرفِ جاده‌ی خاکی درونِ جنگل که منتهی می‌شد به ویلایی سیاه، درختانِ باریک با شاخه‌هایی برهنه صف بسته‌بودند و رقصِ انگشتانِ باد بر کلاویه‌هایی که شاخه‌های این درختان بودند و برخوردشان به هم، آهنگی مرموز ساخته‌بود و تابلوی نقاشیِ این شب نمایی ترسناک داشت. ماشینی پارک شده پشتِ درِ میله‌ای، مشکی و بسته‌ی ویلا، از این ماشین شاهین بود که کلافه، بر هم ریخته و عصبی پیاده شد و درِ سمتِ راننده هم محکم بست. رو بالا گرفت، تارِ موهایش از وزشِ آرام و سردِ باد به هم ریختند و پوستِ روشنِ صورتش هم یخ بسته، هر نفسی که از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش می‌گذراند با قلموی بخار، رنگ می‌گرفت و بعد هم پاک می‌شد. ردِ پوتین‌های مشکی‌اش مانده بر روی خاکیِ جاده، جلوتر رفت و یکی از محافظانِ درونِ حیاط که از لای میله‌ها او را دید، با قدم‌هایی سریع و بلند خودش را به در رساند و آن را به روی شاهینی گشود که دستانِ سردش را در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده، در که با ریز صدایی به رویش باز شد بدونِ هیچ حرفی قدم به حیاط گذاشت.
 
بالا پایین