جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,541 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
***
مانتوی کرمی با طرح برگ‌های طلایی براقش را روی سرهمی کرمی تیره‌رنگش پوشید و شال نباتی‌رنگش را روی سر قرار داد. نمازش را که خوانده‌بود از ته دل برای سلامتی احمد و‌‌ عاقبت به خیری خودش و شهاب و او دعا کرده‌بود و با خود عهد کرده‌بود که دیگر کاری به احمد و زری‌خانم نداشته‌باشد و آن‌ها را به خدا بسپارد. دلش می‌خواست گذشته‌ی تلخش را پشت سر بگذارد و به آینده‌، روشن‌تر نگاه کند. احساس می‌کرد که بار سنگین خاطرات تلخ، مثل سایه‌ای بر روی زندگی‌اش سنگینی می‌کند. اما در دلش امیدی روشن وجود داشت؛ امید به روزهایی بهتر در کنار شهاب، به لبخندهایی که دوباره بر لبانشان نقش خواهد بست و به فرصت‌های جدیدی که در انتظارشان بودند. می‌دانست که هر پایان و تلخی، یک شروع جدید است و با هر قدمی که به جلو بر می‌دارد، می‌تواند به آرامش و شادی نزدیک‌تر شود و دلش روشن بود. شهاب بعد از دوشی که گرفته‌بود، با وجود سردرد بی‌امانش، قرص‌هایش را خورده‌بود و چرتی را مهمان چشمانش کرده‌بود. نفسی گرفت و طره‌ای از موی لایت شده‌اش را به طرف دیگر صورتش با گیر‌ مشکی‌رنگ فیکس کرد و چشم از خود در آینه چوبی طوسی‌رنگش گرفت و با برداشتن کیف نسکافه‌ای‌ از روی تخت استیل هم‌رنگش از اتاق دو نفره‌شان خارج شد. ویلا همه‌چیز داشت و شهاب همه‌چیز را از قبل آماده کرده‌بود. دست به نرده‌ی چوبی قهوه‌ای سوخته گرفت و از پله‌های مارپیچ به پایین سرازیر شد. سر خم کرد و با دیدن جای‌خالی شهاب روی کاناپه‌ی شتری‌رنگ، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- جان دل من اینجام.
با شنیدن صدای سرخوش شهاب از پشت سرش، سر بر گرداند. دیدن او در آن کت و شلوار اسپرت طوسی‌رنگ، دلش را قنج انداخت. شهاب در حالی که دکمه‌ی مشکی‌رنگ وسط کتش را می‌بست پا روی پله گذاشت و با چشمانش که برق خاصی در آن موج می‌زد، خیره‌ی او شد.
- عین ماه شدی!
ارغوان لبخندی زد و با ذوق لب به دندان‌های سپیدش گرفت و خال بالای لبش را بیشتر به نمایش گذاشت. او با آن خال خاص و لبخند دلنشینش، جاذبه‌ای داشت که شهاب را به سمت خود می‌کشید. هر بار که می‌خندید، انگار دنیا رنگ و بویی تازه برایش می‌گرفت و همه چیز زیباتر می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
شهاب با رسیدن به پله‌‌ای که او رویش ایستاده‌بود، دست پشت او گذاشت و با برداشتن پا و طی کردن چند پله مانده، او را با خود همراه کرد.
- یوسف دمه در منتظرمونه، بریم که دیر میشه.
***
از ماشین که با خداحافظی کردن از یوسف پیاده شدن، دست دراز کرد و با در دست گرفتن انگشتان ظریف ارغوان از دو پله‌ی کرمی هلالی‌شکل بالا رفتند و با باز کردن درب طلایی توسط دربان رستوران و دیدن قامت خود در شیشه‌های طلایی درب ورودی، وارد رستوران شدند. فضای رستوران با نور ملایم و موسیقی آرامش‌بخش پر شده‌بود. بوی خوش غذاهای تازه و عطر گل‌های طبیعی که در گوشه و کنار در کوزه‌های کلاسیک سفیدرنگ قرار داشتند، حس خوبی به آن‌ها می‌داد. ارغوان با چشمان درخشانش به اطراف نگاه کرد و لبخندش عمیق‌تر شد. می‌دانست که این شب، شب خاصی خواهد‌بود و هر لحظه‌اش را با تمام وجود احساس می‌کرد. شهاب نگاهش را به چشمان خاکستری‌رنگ پیشخدمت جوان مو فرفری دوخت و لب‌های صدفی‌اش را به حرکت در آورد.
- سلام جهان آرا هستم، رزرو داشتم.
مرد جوان لبخندی به روی لب‌های مدل چاکدار صورتی‌رنگ خود نشاند و در حالی که با انگشت اشاره، میزی را که کنار گلدان بزرگ و نزدیک پنجره قاب چوبی قهوه‌ای‌رنگ نشان می‌داد، با قدم برداشتن به آن سمت، آن‌ها را با خود همراه کرد و 《در خدمتمی》 زمزمه کرد. صندلی مبلی شکل شکلاتی‌رنگ را از پشت میز بیضی شکل چوبی کنده‌کاری شده‌ی هم ستش برای هر دو بیرون کشید و با در دست گرفتن تبلت کوچیکی که از جیب شلوار مشکی‌اش بیرون آورده‌بود، سفارش آن‌ها را گرفت و آن دو را تنها گذاشت. ارغوان کیف دستی‌اش را از روی میز برداشت و آن را روی صندلی کنارش گذاشت. سر که بلند کرد، چشمش به شهاب افتاد که با لبخند ملیحش خیره‌ی او بود. با خجالت آب دهانش را قورت داد و دستی به موی لَخت و ابریشمی لایت‌شده‌‌ی بیرون آمده‌اش کشید.
- چی شده؟
شهاب دست از زیر چانه برداشت.
- محو تماشای نقاشی خدا بودم.
با خجالت لب گزید و لپ‌هایش گل انداخت. فکرش را هم نمی‌کرد، شهاب از این حرف‌ها و عاشقانه‌ها بلد باشد.
- وقتی به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم باید زودتر از این‌ها جلو می‌اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
در طی مدت نقاهت بعد از جراحی که در منزلشان به سر می‌بردند، شهاب از هیچ‌چیز دریغ نکرده‌بود و از خاتون گرفته تا همتا، مدام اطرافش بودند و پرستاری‌اش را می‌کردند. محبت و توجه شهاب به او، برایش مانند یک نور گرم در آن روزهای سخت بود. هر روز با لبخند و کلمات دلگرم‌کننده‌اش، روحیه‌اش را بالا می‌برد. به یاد می‌آورد که چطور شهاب با وجود آن سردردهای کلافه‌کننده‌اش با دقت و عشق به او رسیدگی می‌کرد و این احساس، قلبش را پر از آرامش و امید می‌کرد اما هیچگاه فرصتی برای عاشقانه‌های دونفره و خلوتشان پیدا نشده‌بود و الان متوجه میشد که شهاب زمزمه‌های عاشقانه‌ بلد است اما در آن موقعیت مناسب ندیده‌است و الان با شنیدنش غرق در لذت میشد. دست لرزانش را روی پایش مشت کرد و نفس صدادارش را بیرون داد.
- وقتی علاقه‌ای نداشتی؛ چجوری توقع داشتی که بتونی جلو بیای؟!
شهاب معنی حرف او را می‌فهمید. دستی که دوباره زیر چانه زده‌بود را جلو برد و دست سرد او را که کنار قاشق طلایی مدل سلطنتی بود، گرفت.
- من از خیلی وقت پیش حدس زده‌بودم که یه علاقه و توجهی از سمتت هست، اما اگه فرار می‌کردم و به توجه‌هاتِ خودم هم بی‌توجهی می‌کردم به این دلیل بود که هم تفاوت سنیمون بالا بود و می‌دونستم که حسن‌آقا خدابیامرز ممکنه که قبول نکنه و هم اینکه من از جریانات و گذشته‌ی پدرم مطمئن نبودم و نمی‌دونستم علت این نزدیکی و اصرارش برای کمک به شماها چیه و هم اینکه... .
با انگشت دیگرش به سرش ضربه زد و با لبخند نجوا کرد:
- این مهمون ناخونده زیادی داشت بریز و به پاش می‌کرد، وقتی جواب نامه‌هات رو می‌دادم یه حسی بهم منتقل میشد که هر لحظه جلوش رو می‌گرفتم، ولی الان پشیمونم و دلم می‌خواست لحظات بیشتری رو باهات سپری می‌کردم و حسرت می‌خورم که چرا این اتفاق زودتر نشد که من وقت بیشتری داشته‌باشم تا... .
ارغوان دست دیگرش را روی دست او گذاشت و با اخم میان کلام او پرید.
- شهاب این چه حرفیه می‌زنی؟ اون هم توی این روز قشنگ؟ قرار نشد از این حرف‌ها داشته باشیم ها! من مطمئنم تو خوب خوب میشی!
همزمان با ذوقی که در چشمان ریمل‌زده‌اش نمایان بود، با لبخند شوق پنهانی‌اش را بیشتر کرد.
- ولی دلم برای نامه‌هات تنگ میشه. بعدش هم تو قرار پدر بچه‌هام بشی اون هم نه یکی، من چهار تا بچه میخوام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
شهاب با قاه‌قاه خنده‌ای که دست خودش نبود، دست جلو برد و بینی او را گرفت و با خنده‌ی پنهانی که آثارش در صدایش موج می‌زد، پچ زد.
- من حرفی ندارم اگه میخوای همین امشب همش رو با هم انجام بدیم.
با حرف شهاب، ناخودآگاه لب گزید و با صورت گلگون از شرم سر به زیر انداخت. عرق شرم بر تیره‌ی کمرش نشست و قلبش صدای تالاپ و تولوپش را ایجاد کرد. با خنده‌ی دوباره‌ی شهاب سر بلند کرد. با دیدن همزمان گارسون که ترول طلایی‌رنگ را به سمتشان حمل می‌کرد، نفس صدادارش را بیرون داد و با اخم و اعتراض نام شهاب را زیر لب زمزمه کرد. شهاب فشاری به دست ظریف او وارد کرد و با گذاشتن بشقاب‌های چینی سفید‌رنگ مقابلشان چشمکی زد و تنها با جمله‌ی 《بخور باید بریم لب ساحل》 سکوت کرد.
***
بعد از خوردن آن شام خوشمزه و شوخی‌های شهاب و خنده‌ی دو نفره‌شان و حساب میزشان از رستوران که بیرون آمدند به طرف دریا که فاصله‌ی چندانی با رستوران نداشت، قدم زدند. قدم زدن کنار شهاب و دست گرفتن دستانش توسط او و سکوت بینشان، حال دلش را حسابی کوک کرده‌بود. آرامشی که سال‌ها منتظرش بود را بعد از آن همه استرس و عذاب و پنهان‌کاری پیدا کرده‌بود. نفسی گرفت و صدای موج دریا را به آرامی به گوش‌هایش سپرد. احساس کرد که تمام تنش‌ها و نگرانی‌های این مدت به تدریج در این لحظه‌ی آرامش‌بخش محو می‌شدند. با رسیدن به دریا، لحظه‌ای ایستاد. نگاهی به شهاب کرد و لب زد:
- کفش‌هامون رو در بیاریم؟
بدون کلامی، لبخندی به رویش زد و کفش‌های کالج چرم مشکی‌رنگش را در آورد و با او هم‌ قدم شد. با نزدیک شدن به دریا، نگاهش را به موج‌هایی که با آبی عمیق و بی‌پایانش، به او یادآوری می‌کردند که زندگی همیشه در حال تغییر است و هر موجی که به ساحل می‌رسد، فرصتی برای شروعی تازه است، چشم دوخت. سر بر روی دوش مردش گذاشت و چشمانش را بست و به صدای دلنشین امواج خروشان که موج‌ها یکی پس از دیگری در سر هم می‌خوردند، گوش سپرد. در این لحظه، تمام افکارش را رها کرد و فقط به حال حاضر توجه کرد. نسیم خنک صورتش را نوازش می‌کرد و او را به دنیای جدیدی دعوت می‌کرد، دنیایی پر از امید و آرامش. قدمی به جلو برداشت و احساس کرد که آب خنک، پاهایش را نوازش می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
این حس تازگی و آزادی، او را به رهایی از روزهای تلخ گذشته امیدوار می‌کرد. در دلش آرزو می‌کرد که بتواند در کنار شهاب مانند این موج‌ها، آزاد و بی‌قید و بند باشد؛ بدون هیچ نگرانی و دغدغه‌ و تنشی. با فشار دستان حلقه‌شده‌ی شهاب به دور شانه‌‌اش، چشم باز کرد؛ سر که برگرداند صدای آهنگ گیتار با هم‌نوازی خواننده‌ی جوان خوش صدا، توجه‌اش را جلب کرد.
- تقدیم به تو ارغوان.
《باب دلمی بس که تو رو خوب کشیدن، چشمای تو تهرونو به آشوب کشیدن!
باب دلمی بس که دل‌انگیز نگاهت؛ خطاطی ابروتو چه مطلوب کشیدن…
دور من و موهای تو نیزار کشیدن؛ نای من و موهای تو بر دار کشیدن!
هم موی من، هم قد بالای تو رعنا؛ همسایه و همزاد سپیدار کشیدن…
از دست تو تو سی*ن*ه‌ی من هل‌هله بر پاست؛ انگار درختی رو پر از سار کشیدن!》
با شهاب که با لبخند نگاهش می‌کرد، پشت به دریا شدند. نگاهش را بین دو پسری که با گیتار چوبی خاکی‌رنگی، پشت به ون آبی‌رنگشان در حال نواختن بودند و دو دختر دیگر که در حال چیدن یک‌ میز و صندلی چوبی هم‌رنگ ون نزدیک به آن‌‌ها بودند، در گردش انداخت. چشم از آن‌ها گرفت و با حیرت نگاهش را به لب‌های گوشتی پسری که موهای مشکی و فرش را دم اسبی بسته‌بود و در حال خواندن آن شعر زیبا بود، دوخت. آنقدر شگفت‌زده شده‌بود که مات و مبهوت به او خیره شده‌بود و پلک نمی‌زد. از زیبایی کلمات و احساسی که در دلش جاری شده‌بود، نمی‌توانست کلامی بگوید؛ گویی زبانش بند آمده‌بود.
《دست منو به موی تو محتاج کشیدن؛ چشماتو شبیه شب معراج کشیدن!
شیرینی آشور لبت قند فریمان؛ خلخال و خطو خال لبت خطه گیلان!
انگار که بابلسرو تا نور کشیدن؛ شیرازه چشماتو سیانور کشیدن…
از دست تو تو سی*ن*ه‌ی من هل‌هله بر پاست؛ انگار درختی رو پر از سار کشیدن…
دست منو به موی تو محتاج کشیدن؛ چشماتو شبیه شب معراج کشیدن!》
یکی از دختران با لبخندی که به روی لب‌های قلوه‌ای رژ زده‌اش نشانده‌بود، آن‌ها را به روی صندلی دعوت کرد. بدون کلامی رو‌به‌روی هم نشستند. همزمان با آوردن کیک سفیدی که عکس دونفره‌ی عقدشان رویش حک شده‌بود، شهاب دست در جیب کتش کرد و جعبه‌ی شکلاتی‌رنگ را به طرف او گرفت. دخترک چشمان کشیده‌‌ی آبی‌‌رنگش را به آن‌ها دوخت و با مهربانی زمزمه کرد:
- مبارک باشه!
ماندن را میان آن دو نگاه عاشق جایز ندانست و آن‌ها را به قصد رفتن پیش دوستانش تنها گذاشت. ارغوان نگاه حیرانش را به او دوخت.
- شهاب تو چیکار کردی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
شهاب لبه‌ی کتش را بالا زد و پا روی پای دیگرش انداخت.
- کاری نکردم! دلم نمی‌خواست مراسممون اونجوری بشه. بعد مراسممون که اوضاع بهم ریخت و حال روحی جفتمون با اون اتفاق خراب شد؛ خواستم از این طریق اون قسمت از ذهنمون پاک بشه و با دل و لب خوش، زندگیمون و اولین شبمون رو شروع کنیم. هر چند که جای بخیه‌هات یادآور روزهای بدته، اما دلم می‌خواد دیگه از امروز به بعد همه‌ی اون گذشته رو از ذهنت پاک کنی و بدونی که تو قشنگ‌ترین اتفاق توی زندگیم بودی و چه با یه کلیه چه دوتاش روی چشم‌هام جا داری!
پس حرف‌هایش را با زهره فهمیده‌بود. چقدر آن روز گریه کرده‌بود و آن حرف‌ها را به زهره زده‌بود‌. چقدر این مرد دوست‌داشتنی بود؛ از اینکه شهاب را هر طور بود با چنگ و دندان به دست آورده‌بود و برایش جنگیده‌بود از انتخابش راضی بود. با ذوق دست دراز کرد و جعبه را گرفت و بدون معطلی درب دور طلایی جعبه را باز کرد و گردنبند طلای سفیدی که به صورت قلب بود را بیرون کشید و با ذوق محو تماشای آن شد. شهاب با دیدن ذوق او، لبخندش عمیق‌تر شد و با خوشحالی لب زد:
- دلم می‌خواد این همیشه گردنت باشه. درش رو باز نمی‌کنی؟
ارغوان دست پشت حلقه‌ی دور قلب برد و درب آن را باز کرد و محو تماشای عکس دو نفره‌شان که سر سفره‌ی عقد گرفته شده‌بود و شهاب در آغوشش گرفته‌بود، شد. با ناباوری از زیبایی وصف نشدنی گردنبند با آن ایده‌ی خلاقانه‌اش اشک درون چشمانش جمع شد. این مرد داشت با رفتارهای عاشقانه‌اش او را دیوانه می‌کرد. دلش برای او با آن نگاه‌هایش قنج رفت، در طی این مدت آنقدر خودداری کرده‌بود که دست از پا خطا نکند و رسوا نشود اما دیگر طاقت نیاورد، ناخودآگاه از روی صندلی تاشو بلند شد و به سرعت و در یک چشم بر هم زدن خجالت را کنار گذاشت و با بلندشدن شهاب و در آغوش گرفتنش، خود را به او نزدیک کرد و لب‌های شهاب را بوسید. گویی مکان و زمان را از یاد برده‌بود. نه صدای دست زدن‌های آن چهار نفر را می‌شنید و نه دیگر نگاه‌های بعد از آن و شرم و خجالتش برایش مهم بود. با همراهی کردن شهاب دلش گرم شد و خود را بیشتر در آغوش او انداخت. این بوسه از روی هوس نبود؛ بلکه نشانه‌ای از عشق عمیق و احساسی بود که در دلش شعله‌ور شده‌بود و دلش می‌خواست تا ابد در آغوش او بماند و طعم لب‌هایش را با وجودش عجین کند. احساس می‌کرد که این لحظه، فراتر از یک بوسه ساده است؛ در نظرش این یک وعده بود، وعده‌ای برای همیشه با هم بودن و ساختن دنیایی پر از عشق و آرامش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
***
بعد از آن ماه عسل عاشقانه و روزهای خوشی که در کنار هم گذراندند، بالاخره به تهران بازگشتند. یوسف آن‌ها را رسانده‌بود و سفارش خریدهای ارغوان را قبل از آمدنشان به دست خاتون انجام داده و یخچالشان را حسابی پر کرده‌بود. خاتون و همتا زودتر به خانه‌ی آن‌ها رفته‌ و فسنجانی که شهاب عاشقش بود را آماده کرده‌بودند تا هم عروس و داماد تازه‌وارد بعد از سفر خسته‌کننده‌شان دغدغه‌ای برای غذا نداشته‌ باشند و هم شهاب را ببینند و دلتنگی‌هایشان را برطرف کنند و برای آن دختر که مادرش در قید حیات نبود، این فرصت ویژه‌ای بود تا به رسم دیرینه بعد از عروسی، برایش کاچی بپزند و محبتشان را به او نشان دهند اما زهره و مادرش زودتر دست به کار شده و سینی مفصلی به همراه کاچی، آماده کرده و به سمت خانه‌ی آن‌ها راهی شده‌بودند. زهره نمی‌خواست حالا که نرگس‌خانم در این روزها نیست، ارغوان احساس تنهایی کند یا حسرت چیزی به دلش بماند و جای خالی مادرش بیشتر از همیشه به چشمش بیاید؛ به همین خاطر، با کمک مادرش، کیکی درست کرده و به همتا اطلاع داده‌بود تا به جمع و جشن کوچک برای استقبال از آن‌ها بپیوندند. بابک هم به این جمع به خواست همتا دعوت شده‌بود، اما فقط جای پرویزخان خالی بود که ترجیح داده‌بود، در عمارتش بماند. این روزها با آن حالش، بیشتر در گذشته و کارهایش سیر می‌کرد و تنهایی را ترجیح می‌داد. یوسف پیامی با عنوان 《رسیدن》 برای همتا ارسال کرد و خودش برای تنها نماندن پرویزخان، راهی لواسان شد. شهاب کلید انداخت و با باز کردن درب چوبی قهوه‌ای سوخته، پشت سر ارغوان وارد شد. با ورودشان، صدای دست زدن و بارش گل‌برگ‌های رز قرمز و آبی که همتا و زهره به زیبایی روی سرشان پخش کرده‌بودند، هر دو را در شوک فرو برد. با بهت به یکدیگر نگاه کردند و لحظه‌ای در سکوت غرق شدند، گویی که توقع این استقبال گرم و پرشور که تمام خستگی سفر را از تنشان بیرون کرده‌بود، نداشتند. از چهره‌ی خندان آن‌ها و جلو آمدن و بغل کردن خاتون که شهاب را در آغوش کشیده‌بود و 《مبارک باشه‌ای》 زمزمه کرد، ارغوان به خود آمد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده‌بود، چند قدم جلوتر رفت و زهره را با گفتن 《ازت ممنونم جای مامانم رو پر کردی》 سخت در آغوش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
زهره با گفتن 《قربونت برم》او را بیشتر در آغوش فشرد. در این بین هیچ‌کَس نفهمید بابک نگاه دیگری به زهره دارد و با لبخند مرموزی سر به زیر انداخته‌است.
***
دکتر شمس کنترل کوچک مشکی‌رنگ را به سمت مانیتور نصب شده‌ به روی دیوار کاغذکاری شده‌ی گل برجسته‌ی روبه‌رویش گرفت و روی قسمتی از عکس جمجمه زوم کرد و عینک مستطیل‌شکل بدون فریمش را روی بینی قلمی‌اش جا‌به‌جا کرد و همزمان روی صندلی چرم مشکی‌رنگ چرخ‌دارش نشست. رو به آن تازه عروس و داماد کرد و در حالی که آرنجش را روی میز می‌گذاشت، انگشتان دستان کشیده‌اش را به بازی گرفت.
- اول تبریک میگم بهتون و خیلی ممنون از دعوتتون اما متأسفانه ایران نبودم.
از بالای عینک نگاهی به آن‌ها کرد و در حالی که لبان نازکش را با زبان تر می‌کرد ادامه داد:
- ببین شهاب جان من، قبلاً هم به خودت گفتم هم‌ به همسرت، تو با عمل اول اوضاعت خیلی خوب پیش رفت، اما همون‌طور که دکتر سماعی هم بهت گفت تو یه عمل دیگه هم داری! چون ما تونستیم بخش اعظم تومور رو تخلیه کنیم. خوشبختانه طی این مدت پیشرفتی نداشته اما این سردردها و حالت تهوع‌هایی که میگی دوباره سراغت اومده برای اون قسمت کوچک به جا مونده‌ست.
ارغوان با نگرانی دسته‌ی کیف چرم مشکی‌رنگش را که از فشار عصبی زیر انگشتانش حسابی له شده‌بود، رها کرد و تکیه‌اش را از روی صندلی چرم قهوه‌ای‌رنگ برداشت. آب دهانش را قورت داد و با صدای تحلیل‌رفته، نجوا کرد:
- دکتر پس اون عمل یعنی هیچی بوده؟ لطفاً واضح بگین!
دکتر شمس لبخندی زد و با برداشتن دوباره‌ی کنترل که روی شیشه‌ی میز چوبی قهوه‌ای‌رنگش رها کرده‌بود، به سمت مانیتور سفید‌رنگ گرفت و با لیزر سبز‌رنگ روی نقطه‌ای از جمجه اشاره کرد.
- ببین دخترم من دارم به زبون عامیانه میگم که متوجه بشین اما استرس نمی‌ذاره متوجه حرف‌هام بشین! این نقطه از سر رو نگاه کن!
همزمان با دست دیگرش، اندازه یک وجب را نشان داد و دوباره ادامه داد:
- تومور به این اندازه بوده و الان به این اندازه که روی عکس نشون میدم شده. اگه همش رو برمی‌داشتیم ریسکش بالا بود و احتمال به‌هوش نیومدنش زیاد بود.
همزمان کنترل را پایین آورد و روی میز رها کرد و در حالی که گوشی سورمه‌‌ای‌رنگ را از روی میز برمی‌داشت از روی صندلی چرخ‌دارش بلند شد و بعد از وصل شدن و شنیدن صدای ظریف منشی، سفارش سه قهوه داد و تلفن را قطع کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
با گذاشتن تلفن به روی شاسی، به سمت آن‌ها از کنار میز مستطیل‌شکل چوبی‌اش رد شد و روی صندلی روبه‌روی آن‌ها نشست. با آمدن سریع منشی و همزمان گذاشتن قهوه‌ها به روی میز، چشمان ارغوان روی دخترک با موهای مشکی پرکلاغی ثابت ماند. منتظر بود دکتر بند و بساط خوردن قهوه‌اش را تمام کند و حرف اصلی‌اش را بزند‌. دل توی دلش نبود و استرس تمام وجودش را فرا گرفته‌بود. فکرش را هم نمی‌کرد که آن تومور لعنتی هنوز هم مهمان ناخوانده‌ی سر شهاب باشد. نمی‌دانست چگونه باید با این واقعیت کنار بیاید. هر لحظه که می‌گذشت، احساس می‌کرد که دنیا به دور سرش می‌چرخد و هیچ‌چیز مثل قبل نخواهد‌بود. فکر نبود شهاب و آن استرسی که سر عمل اولش به جانش افتاده‌بود و تکرار دوباره‌اش، داشت دیوانه‌اش می‌کرد. در دلش می‌خواست فریاد بزند و همه‌چیز را متوقف کند، اما انگار فلج نسبی به جان زبان و مغزش افتاده‌بود و فقط سکوت کرده‌بود. با رفتن منشی و ببخشید گفتنش، چشم به فنجان سفید قهوه‌ای که جلویش روی میز شیشه‌ای پایه کوتاه قرار گرفته‌بود، دوخت. با صدای 《قهوه‌اتون سرد نشه》 دکتر به خود آمد. شهاب متوجه رنگ‌پریده‌ی همسرش شد. دست جلو برد و دست سرد او را فشرد. حال بد خودش دست کمی از او نداشت، اما او به این حر‌ف‌های دکتر کم و بیش عادت کرده‌بود. اگر جلوی ارغوان خود را می‌باخت، ارغوان در نبود او و روزهای پیش رویش از پا در می‌آمد. دست سرد ارغوان را بیشتر درون دستان پهن و مردانه‌اش فشرد. گیج و مبهوت به او نگاه کرد. چرا او سردتر از شهاب بود؟ یعنی شهاب برایش مهم نبود؟ چطور می‌توانست آنقدر خونسرد باشد؟ نباید خودش را می‌باخت! باید به او امید می‌داد. نباید ماتم می‌گرفت، اما چگونه به حال دلش که تازه رنگ خوشبختی را دیده‌بود و حالا آوار دوباره بر سرش فروریخته‌بود، نسوزد و خونسرد رفتار کند؟ مانند ماهی که بیرون از آب افتاده چند باری دهانش را باز و بسته کرد تا چراهایش را بپرسد، اما آنقدر از حرف‌های دکتر و استرس به جان افتاده‌اش، گلویش خشک شده‌بود که صدایش در نمی‌آمد. دکتر شمس جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و فنجانش را در دست گرفت و چشمان خاکستری‌اش را که رنگ نگرانی به خود گرفته‌بود، به چشمان قرمز ارغوان دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- اگه حالتون خوب نیست بذاریم برای یه روز دیگه؟
آنقدر قیافه‌ی ماتم‌زده‌اش آشکارا پریده‌بود که دکتر هم متوجه حال بد او شده‌بود. دستی به صورت سردش کشید و با چند بار نفس عمیق کشیدن با صدایی که از ته چاه می‌آمد و خودش هم به زور می‌شنید، با لکنت لب زد:
- نه... نه من... من خوبم! فقط زودتر بگین!
دکتر متوجه حال بد آن دو شده‌بود؛ درست بود که شهاب سکوت کرده‌بود اما پاک کردن گاه و بی‌گاه عرق پیشانی قرمز شده‌اش، خبر از حال بد درونی و نگه داشتن خونسردی و جلوه دادنش در حضور دخترک را می‌داد. آخرین جرعه‌ از قهوه‌اش را نوشید و فنجانش را درون نعلبکی هم‌رنگش گذاشت. دستی دور لبش کشید و با بلند شدن از روی صندلی، به سمت پنجره‌ی پشت سرش قدم برداشت. با دست گرفتن اهرم سفیدرنگ کنار دیوار، پرده‌ی کرکره‌ای کرم‌رنگ را کنار زد و با دست گرفتن دستگیره‌ی مشکی‌رنگ لای پنجره‌ی مستطیل‌شکل با قاب سفید را باز کرد. هوای تازه و استشمام آن برای کاهش استرس و التهاب درونی آن دو بد نبود. همزمان با صاف کردن صدایش رو به آن‌ها نجوا کرد:
- شهاب باید چند ماهی شیمی‌درمانی رو شروع کنه و بعد یه عمل دیگه که آخرین عملش هست رو انجام بده که انشاالله نتیجه بگیریم.
ارغوان از روی صندلی، خودش را جلوتر کشید و پرسشی نگاهش را بین دکتر و شهاب در گردش انداخت.
- خب... خب چرا بدون شیمی درمانی عملش نمی‌کنین؟
دکتر به رادیاتور پره‌ای کرم‌رنگ پایین پنجره، به حالت نیمه‌نشسته تکیه داد و پا روی پای دیگرش انداخت و دستی به ریش پروفسوری‌ جوگندمی‌اش کشید.
- گفتم که دخترم ریسک عملش بالاست. ما باید اول با شیمی‌درمانی و دارو کنترل کنیم و اگه جواب نداد، بریم برای عمل. عمل آپاندیس نیست که به این راحتی انجام بشه.
با اتمام حرفش، دست درون جیب روپوش سفید‌رنگش کرد و با صدایی آرام و جدی ادامه داد:
- فقط یه نکته‌ی مهم باقی می‌مونه، اگر بچه می‌خواین، باید قبل از شروع شیمی‌درمانی اقدام کنین. چون بعدش تقریباً پنج سال باید صبر کنین. شیمی درمانی و پرتو می‌تونه روی اسپرم تأثیر بذاره و حتی اگر بارداری هم رخ بده، احتمال ناقص بودن جنین زیاده و ریسکش بالاست؛ خصوصاً که از نظر ارثی هم قابل انتقاله. همچنین احتمال عقیم شدن هم وجود داره که نمی‌تونم به طور حتم بگم وجود داره ولی احتمالش پنجاه پنجاهه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین