- Jun
- 1,891
- 34,463
- مدالها
- 3
ماهنگار پرسید:
- چرا نادرخان کاری برای پسرش نمیکرد؟
دلبر یک لحظه نگاه کرد و بعد دوباره مشغول شد.
- نادرخان؟! اون هم به نوروزخان خیلی ظلم کرد. از همون روزی که سپردنش به دایه دیگه زیاد محلش نداد، بازم از خانمبزرگ بیشتر حواسش بهش بود، اما خب اون هم پدری نکرد براش. زندگی رو رعیتها یاد نوروزخان دادن، از مهتر سر زین نشستن یاد گرفت و پای پسر عمههاش بهمن و بهادر راه و رسم خانی رو فهمید.
ماهنگار ابرو درهم کشید.
- پسرعمههاش؟
دلبر سر تکان داد.
- عشرتخانم خواهر نادرخان، بعد مرگ شوهرش یه چند سالی اومد اینجا زندگی کرد، بهادر پسر کوچیکش با نوروزخان همسن بود و بهمن یه پنج سالی از اونا بزرگتر. وقتی اومدن اینجا، نوروزخان نوجوون بود، شاید شونزده سالش، از بیکسی افتاد پای بهمن، اون دوتا هم زیاد باهاش خوب نبودن، اما خب بهتر از هیچی بود. از وقتی هم از اینجا رفتن دیگه خبری ازشون نشده.
ماهنگار باز برنجهای درون مجمع را جابهجا کرد.
- خب چرا وقتی نریمانخان به دنیا اومد دیگه خانمبزرگ عید نگرفتن؟
دلبر همانطور مشغول کار شانهای بالا انداخت.
- چی بگم دختر؟ نمیدونم، اما اینقدر این شبو عزا گرفت و دلیلشو کرد توی گوش بقیه که نوروزخان هم شبای عید میره میچپه توی اتاقش، انگار گناه کرده دنیا اومده، دلم همیشه برای این پسر میسوخت، از همون اولش که به دنیا اومد، خیلیها بهش ظلم کردن، خانزاده بود، ولی وضع رعیت آرنجپاره از این آدم بهتره، کسی نگاش نمیکرد، خودش هم بدعنق و بداخلاق بود همه رو فراری میداد، بدتر از همه یه نامزدی داشت اونو هم کشتن و هیچوقت نفهمیدیم کی کشت؟
دلبر آهی کشید و بعد از لحظاتی گفت:
- از وقتی تو پاتو گذاشتی توی این عمارت، نوروزخان یه رنگ گرفته و اخلاقش بهتر شده، وگرنه قبلش که برج زهرمار بود. روزها از عمارت میزد بیرون و شبا برمیگشت، جز با نیرهخانم با کسی زیاد حرف نمیزد، فقط در اندازهی امر و نهی به خدمه، هرازگاهی هم یه زن براش میاومد، یه صیغه پیش ملاسیدقاسم میکردن و یه دو شب اینجا بود و بعد میفرستادنش میرفت. گاهی فقط نریمانخان به پر و پاش میپیچید که این چه وضع زندگیه؟ ولی دیگه هیچکـس کاری بهش نداشت.
دلبر سکوت کرد و مشغول کارش شد. ماهنگار به فکر اینکه چگونه بدی شب عید را از یاد نوروز ببرد، فکورانه مشغول پاک کردن دانههای برنج شد. کارش که تمام شد، با یادآوری خانهی پدری و اینکه آنها شب عید را حتماً باید برهای سر بریده و برای شام عید گوشت تازه میپختند، گفت:
- شام چی درست میکنی باجی؟
دلبر بدون آنکه سر بلند کند، گفت:
- اشکنه.
- دلبرجان! گوشت هست برای نوروزخان شام بپزم؟
دلبر با لبخند سرش را بلند کرد.
- گوشت که توی سرداب هست، ولی نوروزخان شب عیدا شام نمیخوره.
ماهنگار مجمع را روی میز گذاشت و مصمم گفت:
- من براش میپزم.
- چرا نادرخان کاری برای پسرش نمیکرد؟
دلبر یک لحظه نگاه کرد و بعد دوباره مشغول شد.
- نادرخان؟! اون هم به نوروزخان خیلی ظلم کرد. از همون روزی که سپردنش به دایه دیگه زیاد محلش نداد، بازم از خانمبزرگ بیشتر حواسش بهش بود، اما خب اون هم پدری نکرد براش. زندگی رو رعیتها یاد نوروزخان دادن، از مهتر سر زین نشستن یاد گرفت و پای پسر عمههاش بهمن و بهادر راه و رسم خانی رو فهمید.
ماهنگار ابرو درهم کشید.
- پسرعمههاش؟
دلبر سر تکان داد.
- عشرتخانم خواهر نادرخان، بعد مرگ شوهرش یه چند سالی اومد اینجا زندگی کرد، بهادر پسر کوچیکش با نوروزخان همسن بود و بهمن یه پنج سالی از اونا بزرگتر. وقتی اومدن اینجا، نوروزخان نوجوون بود، شاید شونزده سالش، از بیکسی افتاد پای بهمن، اون دوتا هم زیاد باهاش خوب نبودن، اما خب بهتر از هیچی بود. از وقتی هم از اینجا رفتن دیگه خبری ازشون نشده.
ماهنگار باز برنجهای درون مجمع را جابهجا کرد.
- خب چرا وقتی نریمانخان به دنیا اومد دیگه خانمبزرگ عید نگرفتن؟
دلبر همانطور مشغول کار شانهای بالا انداخت.
- چی بگم دختر؟ نمیدونم، اما اینقدر این شبو عزا گرفت و دلیلشو کرد توی گوش بقیه که نوروزخان هم شبای عید میره میچپه توی اتاقش، انگار گناه کرده دنیا اومده، دلم همیشه برای این پسر میسوخت، از همون اولش که به دنیا اومد، خیلیها بهش ظلم کردن، خانزاده بود، ولی وضع رعیت آرنجپاره از این آدم بهتره، کسی نگاش نمیکرد، خودش هم بدعنق و بداخلاق بود همه رو فراری میداد، بدتر از همه یه نامزدی داشت اونو هم کشتن و هیچوقت نفهمیدیم کی کشت؟
دلبر آهی کشید و بعد از لحظاتی گفت:
- از وقتی تو پاتو گذاشتی توی این عمارت، نوروزخان یه رنگ گرفته و اخلاقش بهتر شده، وگرنه قبلش که برج زهرمار بود. روزها از عمارت میزد بیرون و شبا برمیگشت، جز با نیرهخانم با کسی زیاد حرف نمیزد، فقط در اندازهی امر و نهی به خدمه، هرازگاهی هم یه زن براش میاومد، یه صیغه پیش ملاسیدقاسم میکردن و یه دو شب اینجا بود و بعد میفرستادنش میرفت. گاهی فقط نریمانخان به پر و پاش میپیچید که این چه وضع زندگیه؟ ولی دیگه هیچکـس کاری بهش نداشت.
دلبر سکوت کرد و مشغول کارش شد. ماهنگار به فکر اینکه چگونه بدی شب عید را از یاد نوروز ببرد، فکورانه مشغول پاک کردن دانههای برنج شد. کارش که تمام شد، با یادآوری خانهی پدری و اینکه آنها شب عید را حتماً باید برهای سر بریده و برای شام عید گوشت تازه میپختند، گفت:
- شام چی درست میکنی باجی؟
دلبر بدون آنکه سر بلند کند، گفت:
- اشکنه.
- دلبرجان! گوشت هست برای نوروزخان شام بپزم؟
دلبر با لبخند سرش را بلند کرد.
- گوشت که توی سرداب هست، ولی نوروزخان شب عیدا شام نمیخوره.
ماهنگار مجمع را روی میز گذاشت و مصمم گفت:
- من براش میپزم.
آخرین ویرایش: