- Aug
- 806
- 3,965
- مدالها
- 2
به سه پلهی ابتدایی که رسید، پیش از پایین آمدنش صدا بلند و نامِ خاتون را ادا کرد، ولی جز انعکاسِ صدای خودش پاسخی گریبانِ گوشهایش را نگرفت. اندکی رو بالا آورده و در همان حال چشمانش را گردانده به سوی اتاقِ زیرپله، به چشمش آمده درِ بازِ اتاق و همین هم پلکهایش را از زورِ شکِ افتاده به جانش به هم نزدیک ساخت. پلهها را رد کرده رو به پایین، قدمهایش سرعت گرفتند برای رسیدن به اتاق، چون به آن رسید یک ضرب تنش را چرخانده به سمتِ درگاه و فقط با شل شدنِ گرهی ابروانش یک چیز را دریافت... . هرگز نباید به بیناییِ خود شک میکرد! فاصلهی میانِ پلکهایش بیشتر شده و باریکه فاصلهای به جای آن افتاده میانِ لبانش، موجی خروشان از خشم به ساحلِ وجودش هجوم برد و دستانش را کنارِ تن تا حدی مشت کرد که بعید نبود شنیدنِ صوتی از شکسته شدنِ استخوانهایش. چشم در اتاق چرخاند و هیچ ندید، به جز... به جز... .
افسارِ نگاهش را میزِ کنارِ تخت گرفته و کشیده به سمتِ خود، دندان بر دندان سایید، گذشته از سینیِ دست نخوردهی صبحانهای که خاتون برای جانان آوردهبود، کنارِ سینی چشمش به کاغذی تا خورده افتاد و باعثِ توقفش شد. نفسهایش هماهنگ با تندیِ نبضِ شقیقههایش از خشمی که چشمه میجوشاند در تکبهتکِ رگهایش، به ضرب قامتِ بلندش را رد کرده از میانِ درگاه و واردِ اتاق که شد، در لحظه با چند گامِ بلند خودش را رسانده به میز، دستش را پیش برد و بیمعطلی کاغذ را برداشت. سر به زیر افکنده و تای نامه را که گشود، مردمکهایش را روی کلمهبهکلمهی نامه از ابتدا تا نقطه سرِ خطی که داشت، کشاند و... در آخر با رسیدن به آخرین کلمه و نامِ هامین، مات برده کششی عصبی، تیکمانند و یکطرفه افتاده به جانِ لبانش، حتی نتوانست ناباوری خرج کند برای این لحظهای که چنین نامهای را دید و با خالی بودنِ ویلا مواجه شد! تکخندهاش کوتاه و هیستریک، نامه را پایین و رو که بالا آورد چرخانده به سمتِ راست و نگاه دوخت به نقطهای کور از دیوار، ریز تکانی کج به فکِ پایینش داد و وقتی دوباره نامه را در ذهن مرور کرد، باز هم که درخششِ نامِ هامین قدرتِ دید را از چشمانش گرفت، نامه را کنارِ تن و در مشتش چنان مچاله کرد که گویی که قلبِ هامین را در دست داشت!
همین لحظه جرقهی آنچه در جنگل دید را هم باعث شد. که دید کسی میانِ درختان رفت و پنهان شد شبیه به اینکه صاعقهای در مغزش همهی آنچه خوانده و دیده را چون داستانی ردیف کرده برایش، در مغزش فقط چرخید که هامین از جانش سیر شدهبود! که حتی فراموش کرد روزی او را به کلبهای در همین جنگل کشاند و آن را جهنمی خوانده برای کسانی که خ*یانت کردند و گورشان هم همانجا کنده شد، خشمگین و از پسِ نفس زدنش فقط یک نام را خشدار نجوا کرد:
- هامین!
چانهاش را با فشردنِ لبانش بر هم محکم قفل کرد و دندانهایش را بر هم فشرد، کنترلِ پرشِ گوشهی لبش خارج از دستش، یک دم نامه را با فریادی بلند بر زمین انداخت و چرخیده به سمتِ در، سوی آن گامهایش را چنان برداشت که زمین به خود لرزید!
از عصبانیتش همین پیدا که شقیقههایش نبضی آلوده به درد میزدند و رگهایشان برجستگی یافته، لبهی نیم پالتویی که روی بلوزِ مشکی به تن داشت را به کناری راند و اسلحهاش را از پشتِ کمر خارج کرد. و دوباره بیرون زد از سالنِ ویلا و این بار رسید به حیاطی که بلعکسِ لحظهی ورودش حال افرادش در آن پراکنده بودند. خشم قدرتِ خونرسانی به مغزش را گرفتهبود، زیرِ تیغِ خورشید هم این خشم گردن زده نشد و او فقط حینِ گذر از کنارِ استخر و پیشِ چشمانِ محافظانی که متوجهی اوضاع نبودند، لحظهی رفتنش به سمتِ درِ میلهای جدی و عصبی، بلند و هشدارآمیز یک بار طوری گفت که میخ شود به دیوارِ ذهنِ تکتکشان مبادا بعد بتوانند دم از فراموشی بزنند:
- توی جنگل پخش میشین، زمین و زمان رو دنبال یه زنِ جوون و البته... سردستهتون یعنی هامین میگردین.
رسیده به در و میانِ درگاهش که رو به عقب چرخید، مردمکهایش آتشین چرخیدند میانِ افرادش و بلندتر و حتی هشدارآمیزتر برای مغزشان دیکته کرد:
- اگه امروز پیدا نشن، کاری میکنم جنازهی شما رو توی جنگل پیدا کنن!
افسارِ نگاهش را میزِ کنارِ تخت گرفته و کشیده به سمتِ خود، دندان بر دندان سایید، گذشته از سینیِ دست نخوردهی صبحانهای که خاتون برای جانان آوردهبود، کنارِ سینی چشمش به کاغذی تا خورده افتاد و باعثِ توقفش شد. نفسهایش هماهنگ با تندیِ نبضِ شقیقههایش از خشمی که چشمه میجوشاند در تکبهتکِ رگهایش، به ضرب قامتِ بلندش را رد کرده از میانِ درگاه و واردِ اتاق که شد، در لحظه با چند گامِ بلند خودش را رسانده به میز، دستش را پیش برد و بیمعطلی کاغذ را برداشت. سر به زیر افکنده و تای نامه را که گشود، مردمکهایش را روی کلمهبهکلمهی نامه از ابتدا تا نقطه سرِ خطی که داشت، کشاند و... در آخر با رسیدن به آخرین کلمه و نامِ هامین، مات برده کششی عصبی، تیکمانند و یکطرفه افتاده به جانِ لبانش، حتی نتوانست ناباوری خرج کند برای این لحظهای که چنین نامهای را دید و با خالی بودنِ ویلا مواجه شد! تکخندهاش کوتاه و هیستریک، نامه را پایین و رو که بالا آورد چرخانده به سمتِ راست و نگاه دوخت به نقطهای کور از دیوار، ریز تکانی کج به فکِ پایینش داد و وقتی دوباره نامه را در ذهن مرور کرد، باز هم که درخششِ نامِ هامین قدرتِ دید را از چشمانش گرفت، نامه را کنارِ تن و در مشتش چنان مچاله کرد که گویی که قلبِ هامین را در دست داشت!
همین لحظه جرقهی آنچه در جنگل دید را هم باعث شد. که دید کسی میانِ درختان رفت و پنهان شد شبیه به اینکه صاعقهای در مغزش همهی آنچه خوانده و دیده را چون داستانی ردیف کرده برایش، در مغزش فقط چرخید که هامین از جانش سیر شدهبود! که حتی فراموش کرد روزی او را به کلبهای در همین جنگل کشاند و آن را جهنمی خوانده برای کسانی که خ*یانت کردند و گورشان هم همانجا کنده شد، خشمگین و از پسِ نفس زدنش فقط یک نام را خشدار نجوا کرد:
- هامین!
چانهاش را با فشردنِ لبانش بر هم محکم قفل کرد و دندانهایش را بر هم فشرد، کنترلِ پرشِ گوشهی لبش خارج از دستش، یک دم نامه را با فریادی بلند بر زمین انداخت و چرخیده به سمتِ در، سوی آن گامهایش را چنان برداشت که زمین به خود لرزید!
از عصبانیتش همین پیدا که شقیقههایش نبضی آلوده به درد میزدند و رگهایشان برجستگی یافته، لبهی نیم پالتویی که روی بلوزِ مشکی به تن داشت را به کناری راند و اسلحهاش را از پشتِ کمر خارج کرد. و دوباره بیرون زد از سالنِ ویلا و این بار رسید به حیاطی که بلعکسِ لحظهی ورودش حال افرادش در آن پراکنده بودند. خشم قدرتِ خونرسانی به مغزش را گرفتهبود، زیرِ تیغِ خورشید هم این خشم گردن زده نشد و او فقط حینِ گذر از کنارِ استخر و پیشِ چشمانِ محافظانی که متوجهی اوضاع نبودند، لحظهی رفتنش به سمتِ درِ میلهای جدی و عصبی، بلند و هشدارآمیز یک بار طوری گفت که میخ شود به دیوارِ ذهنِ تکتکشان مبادا بعد بتوانند دم از فراموشی بزنند:
- توی جنگل پخش میشین، زمین و زمان رو دنبال یه زنِ جوون و البته... سردستهتون یعنی هامین میگردین.
رسیده به در و میانِ درگاهش که رو به عقب چرخید، مردمکهایش آتشین چرخیدند میانِ افرادش و بلندتر و حتی هشدارآمیزتر برای مغزشان دیکته کرد:
- اگه امروز پیدا نشن، کاری میکنم جنازهی شما رو توی جنگل پیدا کنن!