جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,042 بازدید, 107 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
به سه پله‌ی ابتدایی که رسید، پیش از پایین آمدنش صدا بلند و نامِ خاتون را ادا کرد، ولی جز انعکاسِ صدای خودش پاسخی گریبانِ گوش‌هایش را نگرفت. اندکی رو بالا آورده و در همان حال چشمانش را گردانده به سوی اتاقِ زیرپله، به چشمش آمده درِ بازِ اتاق و همین هم پلک‌هایش را از زورِ شکِ افتاده به جانش به هم نزدیک ساخت. پله‌ها را رد کرده رو به پایین، قدم‌هایش سرعت گرفتند برای رسیدن به اتاق، چون به آن رسید یک ضرب تنش را چرخانده به سمتِ درگاه و فقط با شل شدنِ گره‌ی ابروانش یک چیز را دریافت... . هرگز نباید به بیناییِ خود شک می‌کرد! فاصله‌ی میانِ پلک‌هایش بیشتر شده و باریکه فاصله‌ای به جای آن افتاده میانِ لبانش، موجی خروشان از خشم به ساحلِ وجودش هجوم برد و دستانش را کنارِ تن تا حدی مشت کرد که بعید نبود شنیدنِ صوتی از شکسته شدنِ استخوان‌هایش. چشم در اتاق چرخاند و هیچ ندید، به جز... به جز... .
افسارِ نگاهش را میزِ کنارِ تخت گرفته و کشیده به سمتِ خود، دندان بر دندان سایید، گذشته از سینیِ دست نخورده‌ی صبحانه‌ای که خاتون برای جانان آورده‌بود، کنارِ سینی چشمش به کاغذی تا خورده افتاد و باعثِ توقفش شد. نفس‌هایش هماهنگ با تندیِ نبضِ شقیقه‌هایش از خشمی که چشمه می‌جوشاند در تک‌به‌تکِ رگ‌هایش، به ضرب قامتِ بلندش را رد کرده از میانِ درگاه و واردِ اتاق که شد، در لحظه با چند گامِ بلند خودش را رسانده به میز، دستش را پیش برد و بی‌معطلی کاغذ را برداشت. سر به زیر افکنده و تای نامه را که گشود، مردمک‌هایش را روی کلمه‌به‌کلمه‌ی نامه از ابتدا تا نقطه سرِ خطی که داشت، کشاند و... در آخر با رسیدن به آخرین کلمه و نامِ هامین، مات برده کششی عصبی، تیک‌مانند و یک‌طرفه افتاده به جانِ لبانش، حتی نتوانست ناباوری خرج کند برای این لحظه‌ای که چنین نامه‌ای را دید و با خالی بودنِ ویلا مواجه شد! تک‌خنده‌اش کوتاه و هیستریک، نامه را پایین و رو که بالا آورد چرخانده به سمتِ راست و نگاه دوخت به نقطه‌ای کور از دیوار، ریز تکانی کج به فکِ پایینش داد و وقتی دوباره نامه را در ذهن مرور کرد، باز هم که درخششِ نامِ هامین قدرتِ دید را از چشمانش گرفت، نامه را کنارِ تن و در مشتش چنان مچاله کرد که گویی که قلبِ هامین را در دست داشت!
همین لحظه جرقه‌ی آنچه در جنگل دید را هم باعث شد. که دید کسی میانِ درختان رفت و پنهان شد شبیه به اینکه صاعقه‌ای در مغزش همه‌ی آنچه خوانده و دیده را چون داستانی ردیف کرده برایش، در مغزش فقط چرخید که هامین از جانش سیر شده‌بود! که حتی فراموش کرد روزی او را به کلبه‌ای در همین جنگل کشاند و آن را جهنمی خوانده برای کسانی که خ*یانت کردند و گورشان هم همانجا کنده شد، خشمگین و از پسِ نفس زدنش فقط یک نام را خش‌دار نجوا کرد:
- هامین!
چانه‌اش را با فشردنِ لبانش بر هم محکم قفل کرد و دندان‌هایش را بر هم فشرد، کنترلِ پرشِ گوشه‌ی لبش خارج از دستش، یک دم نامه را با فریادی بلند بر زمین انداخت و چرخیده به سمتِ در، سوی آن گام‌هایش را چنان برداشت که زمین به خود لرزید!
از عصبانیتش همین پیدا که شقیقه‌هایش نبضی آلوده به درد می‌زدند و رگ‌هایشان برجستگی یافته، لبه‌ی نیم پالتویی که روی بلوزِ مشکی به تن داشت را به کناری راند و اسلحه‌اش را از پشتِ کمر خارج کرد. و دوباره بیرون زد از سالنِ ویلا و این بار رسید به حیاطی که بلعکسِ لحظه‌ی ورودش حال افرادش در آن پراکنده بودند. خشم قدرتِ خون‌رسانی به مغزش را گرفته‌بود، زیرِ تیغِ خورشید هم این خشم گردن زده نشد و او فقط حینِ گذر از کنارِ استخر و پیشِ چشمانِ محافظانی که متوجه‌ی اوضاع نبودند، لحظه‌ی رفتنش به سمتِ درِ میله‌ای جدی و عصبی، بلند و هشدارآمیز یک بار طوری گفت که میخ شود به دیوارِ ذهنِ تک‌تکشان مبادا بعد بتوانند دم از فراموشی بزنند:
- توی جنگل پخش میشین، زمین و زمان رو دنبال یه زنِ جوون و البته... سردسته‌تون یعنی هامین می‌گردین.
رسیده به در و میانِ درگاهش که رو به عقب چرخید، مردمک‌هایش آتشین چرخیدند میانِ افرادش و بلندتر و حتی هشدارآمیزتر برای مغزشان دیکته کرد:
- اگه امروز پیدا نشن، کاری می‌کنم جنازه‌ی شما رو توی جنگل پیدا کنن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
پس از این حرفِ او، افرادش سری تکان دادند و خودش چرخیده به جلو، این بار رهبری‌شان را خودی به عهده گرفت که قدم‌هایش را سهمگین کاشته بر تنِ زمینِ بی‌نوا و خاکی برای شروعِ یک بازیِ خون‌بار، حینِ جلو رفتنش در جاده و نگاه دوخته به روبه‌رو، دستی که اسلحه را با آن گرفته‌بود بالا برده و فشردنِ انگشتِ اشاره‌اش روی ماشه، صوتِ شلیکی هوایی را به گوش رساند که البته بلندایش هرچند محو، دور نماند از گوش‌های جانانِ همچنان سردرگم در منطقه‌ی سمتِ چپ. او که به واسطه‌ی نداشتنِ فاصله‌ی آنچنانی از ویلا صوتِ شلیک را شنید، یک دم در جایش خشکید.
شکافی میانِ لبانش افتاد، قلبِ تا حدی آرام گرفته‌اش باز نبضِ دلشوره زد و تپش‌هایی کورکورانه و محکم را چسبانده به سی*ن*ه‌اش، در یک لحظه به ضرب رو از روبه‌رویش گرفته و سر به عقب چرخاند. به دنبالِ او هامین هم بود که همراهیِ قامتش را درختان پذیرفته بودند و باز پنهان شده پشتِ یکی از آن‌ها، همچون جانان رو به عقب چرخانده و بلعکسِ او اما فهمید این صدای شلیک چه معنایی داشت!
اما شاید جانان هم فهمید... . او که نگاهش خیره به مقصدی از پشتِ سر، بالاخره به خود آمد و دوباره رو گرفت تا این بار سریع‌تر راهِ رفتن را در پیش بگیرد هرچند که باز هم قدمِ اول را جلو نرفته، دوباره در جا ایستاد چرا که یک چیز در خاطرش زنگ زد! رعدی زده شد در آسمانِ مغزش، شکافی به آن انداخت و از پسِ این شکاف چه تصویری برایش به ارمغان آمد؟ خودی که پس از خواندنِ نامه‌ای که هامین برایش نهاده‌بود، کاغذ را دوباره روی میز قرار داد. چشمانش درشت شدند، این اشتباهی که در آن لحظه از سرِ هول کردن باعثش شد، قرار بود به چه قیمتی تمام شود؟ رسما شبیه به اینکه نامه‌ی اعترافی را باقی بگذارد، کاغذ را در اتاق گذاشته و حال... شاهینی که شبی از شب‌ها وقتی قصدِ جانش را کرد و هامین که مانع شد چاقوی در دستش را روی گونه‌ی او کشید، با فراری که باعث و بانی‌اش او بود جز زدنِ شاهرگ و ریختنِ خونَش برخورد می‌کرد؟ امکان نداشت! همانطور که دیگر راهی برای بازگرداندنِ زمان به عقب و پاک کردنِ چنین اشتباهی وجود نداشت!
و همه چیز از همین بی‌رحمیِ زمان نشأت می‌گرفت، که پل نداشت برای به عقب بازگشتن، اما تحکمِ قدم‌هایش رو به جلو چنان که چهار ستونِ زمین را به رعشه می‌انداخت و پس از صدای شلیکی که از اسلحه‌ی شاهین بلند شد، گوش‌های جنگل تا این لحظه محروم بودند از نجوای هراس‌انگیزِ دلهره!
این بار نوبت ماشینی دیگر برای طی کردنِ راهِ بازگشت تا ویلا بود. ماشینی که درونش راننده جوانی به اسمِ سامان بود و کنارش خاتون نشسته بر صندلیِ شاگرد، پشتِ سرِ او هم شاداب که آرنجِ دستِ راستش را چسبانده به پایینِ شیشه‌ای که کامل بالا بود و زل زده به جاده، درختانی را از نظر می‌گذراند که یک‌به‌یک به خاطرِ حرکت و سرعتِ ماشین پشتِ سرشان جا می‌ماندند. در حالتِ عادی از شادابِ شادِ همیشگی چنین سکوتِ سنگینی بود، اما اکنون؟ خشکسالیِ سکوت دریای کلماتش را به رنگِ خود درآورده، فقط چانه چسبانده به کفِ دست و انگشتانش هم کمی خم شده، انتظارِ رسیدن را می‌کشید تا حداقل دیدنِ برادرش ذوقی که بابتِ ندیدنِ هامین کور شده‌بود را به چشمانش باز پس دهد! شاداب از هیچ چیز و اتفاقاتِ افتاده خبر نداشت که تا این لحظه دغدغه‌اش این بود که عشقِ خودش به دیدنِ هامین ناکام مانده و... اگر می‌دانست باید تبِ تندِ نگرانی‌ای را تحمل می‌کرد که بند بود به زنده ماندن یا نماندنِ او از دستِ برادری که حال تا بوی خونَش به مشامش نمی‌رسید، آرام نمی‌گرفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
خاتون هم گه‌گاه از آیینه‌ی کنار نگاهی به عقب می‌انداخت و چشمش به شاداب می‌خورد که منظره‌ی بیرون را برای دیدن برگزیده، حتی حرفی برای زدن از این دو روزی که گذشت هم نداشت... درواقع انگار نداشت! از این رو، کلافه فقط لبانِ باریکش را بر هم فشرد، نفسش را سنگین از ریه‌هایش خارج ساخته و چشم از آیینه‌ی کنار گرفته، روبه‌رو را نگریست وقتی که داشتند به ویلا نزدیک می‌شدند. به چشمش آمده دو ماشین پارک شده مقابلِ ویلا و کششی نیمه‌جان لبانش را بازیچه کرده با فهمِ اینکه شاهین بازگشته‌بود، اما ردِ این کشش به ثانیه نکشیده از بومِ لبانش چنان پاک شد که گویی از اول هم اثری از آن بر چهره‌اش نبود! نگاهش چرخید، میانِ دو ماشین، درِ میله‌ای و باز و حتی با نزدیک‌تر شدنشان تا به وقتِ توقف ماشین... حیاطِ خالی از هرکسی!
به محضِ ترمز کردنِ ماشین، خاتون بود که دستش را به دستگیره رساند و در را باز کرد، به سرعت از ماشین پیاده شده و ابروانِ باریکش را کشیده به سوی هم پیشانی بیش از پیش چین انداخته، این عجله‌ی او برای پیاده شدن شاداب را هم به شک انداخت. شبیهِ خاتون، شاداب هم ابروانِ باریکش را پیچک زده به هم، به تبعیت از او درِ ماشین را باز کرد و از آن پیاده شد. پشتِ سرِ او که قرار گرفت، خودش هم چون خاتون پس از یک چشم چرخاندنی کوتاه متعجب شد. ماشین بود ولی خبری از محافظان نه، حیاط خالی و هردو درِ ویلا باز، این بود که خاتون را هم وادار کرد پس از یک واکاویِ دوباره برای مطمئن شدن از اینکه درست می‌دید، درِ ماشین را محکم بسته و همان دم شاداب بود که قدمی به سمتش رو به جلو برداشته، حینِ چشم چرخاندنش در اطراف لبانش را با آن باریکه فاصله‌ای که میانشان افتاده‌بود، بر هم زده و صدای ظریفش را به گوشِ خاتون با لحنی پرسشی رساند:
- اینجا خبری بوده خاتون؟
همان دم سامان هم از ماشین پیاده شده و او هم مانند خاتون و شاداب، مات و مشکوک چشم به روبه‌رو دوخته و سردرنمی‌آورد در این زمانِ کوتاه نبودشان چه اتفاقی افتاده که از ویلا چنین آشفته‌بازاری را باقی گذاشته‌بود! خاتون رو چرخانده به سمتِ شاداب و لب باز کرد حرفی بزند، ولی ناگهان با جرقه‌ای آتش‌زا در مغزش، شعله‌ای از افکارِ تازه‌اش برخاست که دودش را راهیِ چشمانِ خودش کرد! در این زمان که با برگشتِ شاهین و افرادش، ویلا باید در ادامه‌ی روتینِ همیشگیِ خودش پیش می‌رفت هیچکس نبود، بماند که ماجرای اسارتِ جانان این روزها همان تعادلِ زندگی‌شان را بر هم زده و... جانان، آخ از جانان!
پیش از اینکه حرفی به شاداب بزند، گره‌ی ابروانش را شعله‌ی افکارش سوزاند و چشمانش که درشت شدند، حدسی خوره‌مانند افتاده به جانِ مغزِ درحالِ سوختنش، امید بست به اینکه احتمالِ ذهنش تبدیل به محال‌ترین شود و از همین جهت هم سریع رو گرفته از شاداب، با همه‌ی پا دردی که از سرعتش می‌کاست به سمتِ ویلا رفت. این بین شاداب نه فقط از غیرعادی بودنِ وضعیت، که از این دلشوره‌ی خاتون هم نگران شده، نامش را بر زبان آورد و چون دید او بی‌جواب گذاشته فقط به سرعت حیاط را رد کرده و واردِ سالن شد، آبِ دهانی فرو داد و پیشِ چشمانِ سامان به دنبالِ خاتون راه افتاد برای سردرآوردنِ از چراییِ این حالِ او! خاتونی که قلبش تند در سی*ن*ه می‌کوبید و ورودش به سالن تا رسیدنش به اتاقکِ زیر پله را با دویدن پیموده، و چون درِ بازِ اتاق و خالی بودنش از حضورِ جانان را دید، انگار یک سطلِ آب یخ بر سرش خالی کردند و همان قلبِ ناآرامَش هم به خاطرِ یخبندان وجودش ثانیه‌ای به طور کل از کار افتاد!
حدسیاتش رنگ و بوی حقیقت گرفته‌بودند که وای گویان و مات برده به روبه‌رو زل زده، در ذهنش فقط یک جمله اکو می‌شد که... جانان فرار کرده‌بود! بر هم ریختگیِ ویلا و نبودِ شاهین و افرادش هم نتیجه‌ی همین فرارِ او بود، اما نمی‌فهمید با وجودِ مخفی کردنِ کلیدِ اتاق و نبودِ کسی در ویلا او چطور میله‌های قفس شکست و با بالِ زخمی پرواز کردن آموخت؟ حدسِ بعدی همانی بود که با گچِ سفید نوشته شده بر تخته سیاهِ مغزش، چنین بود که فقط در میانِ این حدس تک نامی درخشش گرفت و خاتون ترجیح می‌داد به آن فکر نکند، ولی در هرصورت... با نامه‌ای که مچاله بر زمین افتاده‌بود چه می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نگاهش افتاده به نامه، ضربان قلبش از سرعتِ قبلی پیشی گرفت، تک گامی بلند رو به داخل برداشت و بعد هم رسیده به کنارِ تخت که روی زانو نشست و لحظه‌ای از دردِ پاهایش رخ در هم کرد، نامه را از زمین برداشته و آن حالتِ مچاله شده‌اش را باز کرد. گذشته از خطوطِ چروکی که به خاطرِ مچاله شدنِ کاغذ بر رویش مانده‌بودند، خاتون چشم چرخانده روی متنِ نامه و هر کلمه‌ای که می‌خواند، گویی قسمتی از روحش را از تن بیرون می‌کشید. قدمی عقب رفت، نفسش گیر کرد و همان لحظه‌ای که شاداب با صدا زدنِ بلندِ نامش به داخل راه یافت، حتی توان نداشت او را از کجا بودنِ خود مطلع سازد.
شادابی که چون او را در سالن ندید، قصد کرد از پله‌ها بالا برود اما یک دم نگاهش از همان فاصله به درِ بازِ اتاقکِ زیر پله افتاد که تا پیش از این‌ها بسته بود. پررنگ ابرو در هم کشیده، سه پله‌ی ابتدایی را پایین رفت این درحالی بود که ریسمانِ نگاهش به هیچ چنگی قرار نبود از بند بودن به همان اتاقک پاره شود. صدای قدم برداشتن‌هایش با آن بوت‌های مشکی و هم‌رنگِ شلوار و کاشی‌ها به گوش رسیده، درحالی اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده‌بود برای دقیق‌تر نگریستن تا باورِ اینکه واقعا درِ این اتاقک باز بود و... خاتون آن را گشوده، اما چرا؟
شاداب که میانِ درگاه قامت بست، چشم در اتاق چرخانده و خاتون را دید نشسته بر لبه‌ی تخت با کاغذی چروکیده در دست، نگاهش را به روبه‌رو دوخته و از درون داشت بابتِ نگرانی‌اش می‌سوخت. شاداب گوشه‌به‌گوشه‌ی اتاق را موردِ کندوکاوِ چشمانِ درشت و قهوه‌ای سوخته‌اش قرار داد و ابرو درهم کشیده از روی شک مخصوصا وقتی که به سینیِ صبحانه و لیوانِ پُر آبِ درونش رسید، لحظه‌ای پریشانیِ خاتون را هم از نظر گذراند و مسیرِ دیدگانش نهایتاً شیبِ کجی رو به پایین را طی کردند تا به نامه در دستانِ او رسیدند. هیچ نمی‌فهمید اینجا چه خبر بود، چنان اهلِ ویلا را می‌دید که گویی واقعا به قول خودش دو روز نه و دو قرن را صرفِ یک مسافرتِ شکنجه‌بار کرده. انگار هرکه را می‌دید، غریبه بود با او به هنگامِ رفتنش! گذشته از درگاه و وقتی به اتاق راه یافت، قدم برداشته سوی خاتون و در همان حال گفت:
- اینجا چه خبره خاتون؟ توی این دو روزی که نبودم چه اتفاقی افتاده؟
و خاتون که صدای او را شنید و نگران‌تر شد، این بار در دل وای گفت و حتی نتوانست رو به سمتش بچرخاند بلکه خیره‌اش شود. وای به حالِ قلبِ او که حدِ عاشقی‌اش را می‌دانست و مرزِ شیفتگی‌اش را شناخته؛ نمی‌دانست چگونه آنچه بر سرش آوار شده و حتی در آینده هم آوار می‌شد را بر زبان بیاورد، پس فقط پلک بر هم نهاد و سری ریز به طرفین تکان داده، زمزمه‌اش هرچند کم صدا ولی مگر دور می‌ماند از گوش‌های شاداب؟
- آخ هامین!
همین آوردنِ نامِ هامین در پسِ این پریشانی، کفایت می‌کرد برای آشفته‌حالیِ قلبِ شاداب که گره‌ی ابروانش را گشود، قرار از قلبش ربود و قلاده‌ی بردگیِ اضطراب را بر گردنش انداخت. چشم دوخته به نیم‌رُخِ خاتون و قدمی که جلو رفت، فرمان گرفته نه از مغزش، بلکه از قلبی که به چنگالِ بی‌رحمِ نگرانی و آشوب افتاده‌بود، مقابلِ خاتون روی دو زانو نشست. رو بالا گرفته برای دیدنِ او و پریشان که مردمک میانِ مردمک‌های چشمانی که تازه با از هم گشودنِ پلک‌هایش به نمایششان می‌گذاشت، گردش داد، زبانی روی لبانش کشید و تند پرسید:
- هامین چی خاتون؟
و چون خاتون خیره به چشمانش فقط سکوت کرد و هیچ نگفت، قلبش تهی شده از این سکوتِ او و ناگه که در سی*ن*ه آوار شد، صدایش را قدری بلند کرد بلکه به این شکل پاسخ گیرد:
- نصفِ عمر شدم خاتون! هامین چی؟ اتفاقی براش افتاده؟
اتفاقی برایش افتاده؟ فعلا نه، ولی در ذهنِ خاتون فقط می‌پیچید که او قبرِ خودش را کنده‌بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
کبوترِ جلدِ احساس به لانه‌ی قلب بازمی‌گشت، اما گاهی هم پیش می‌آمد که لانه‌اش را گم کند، شاید هم لانه‌اش را ویران کرده‌بودند! احساسِ شاداب به لانه بازگشت، ولی کو خبری از آشیانه‌اش؟ قلبی که برای سکونتِ احساسش انتخاب کرده‌بود، حال دور از او می‌تپید و اگر دستِ برادرش به تپش‌های زنده‌اش می‌رسید، قطع به یقین از همان آشیانه جز ویرانکده‌ای باقی نمی‌گذاشت، شعله‌ورش می‌کرد و در آخر هم لمسِ خاکسترش را با دستانِ باد شریک می‌شد؛ چه تصویری بود جز اینکه می‌توانست این چنین شاعرانه، هراس‌انگیز باشد؟ جز این قطعا نبود!
و وای از آن روزی که عقل سیاهی لشکر می‌شد و احساس حاکم؛ مغز سرباز می‌شد و قلب فرمانروا، فرمان می‌داد که به بهای نفس بریدگی به دنبالِ دیارِ جنگ‌زده‌ای بدود که عزیزانِ زندگی‌اش پس از حرکت در یک خط، حال مقابلِ هم ایستاده و تیغه‌ی شمشیر به لمسِ شاهرگِ یکدیگر دعوت کرده‌بودند! مشخص نبود چقدر زمان گذشت از بازگشتِ شاداب؛ فقط قدم‌هایش نیامده، بهانه‌ی بیرون زدن گرفتند که یک آن درِ سالن را محکم باز کرده، از حصارِ سایه‌ی سیاهِ آن که گریخت، پناه برد به چترِ نورِ خورشید بر سرش! در نگاهش نگرانی نشسته و چشمانش هراسان و پریشان هر سو چرخ می‌زدند. به سرعت دوید و زمینِ حیاط را پشتِ ردپاهایش جا گذاشت، حینِ گذر از میانِ درِ میله‌ای و بازِ ویلا نگاهِ مشکوکِ مردِ سامان نام گرفته را هم به روی خود بی‌جواب گذاشت وقتی حینِ رد شدنش چنان تنه‌ای محکم به او زد که تنش به اندازه‌ی نیم‌گام، هم کج شده و هم عقب رفت. از میانِ دو ماشینی که کنارِ هم متوقف شده‌بودند هم عبور کرد، دردی در گلویش قد کشید از متولد شدنِ بغض و به چشمانش که رسید، پُرشان کرد از گرمای اشکی که نگرانی برایش ترتیب داده‌بود.
چانه‌اش لرزید و حتی به بهای تاریِ دیدش هم عقب نکشید از دویدن. شکافی میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش افتاده و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید، اما به چه فکر می‌کرد وقتی دو عزیزِ زندگی‌اش مقابلِ هم ایستاده‌بودند و با شناختی که از برادرش داشت، می‌دانست اگر هامین را پیدا می‌کرد هیچ اتفاقِ خوبی چشم به راهش ننشسته‌بود؟ روی خاکیِ جاده با گام‌هایی بلند می‌دوید و حتی نمی‌دانست کجا و کدام سو را باید به دنبالشان می‌گشت؛ فقط می‌دانست یک جا نشستن و میدانِ ذهن را باز گذاشتن برای خوره‌های فکری‌اش هیچ نتیجه‌ای جز تار بستنِ دلهره گوشه‌به‌گوشه‌ی قلبش نداشت. قلبی که از نفس افتاده و فقط به زورِ امیدی شاید واهی بود که زنده می‌تپید برای به مقصد رساندنش پیش از اینکه دیر رسیدنش فاجعه‌آفرین شود... . زیادی خوش خیال به نظر می‌رسید این دختر، چرا که یک جنگِ به تمام عیار در راه بود!
جایی میانِ منطقه‌ی سمتِ چپ، گمگشته میانِ درختانِ بلند قامت و خشکیده‌ای که به دورِ خودشان زندان کشیده و از ریزه فاصله‌های میانِ شاخه‌های نازکشان بود که نورِ خورشید می‌توانست سرکی بکشد برای راویِ این روز شدن، زنی بود که اسلحه به دست می‌دوید و کامِ خشکیده‌اش بابتِ ننوشیدنِ قطره آبی از شبِ گذشته رنگِ کویر به خود دیده، بر برهوتِ لبانِ باریک و بی‌رنگش طرحِ ترک‌هایی کاشته‌بود. صدای نفس زدن‌های سریعش را می‌شنید و بر زمینِ خاکی آنچنان می‌دوید که قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جنبانش به درد افتاده و طعمی از خون را در گلویش حس می‌کرد. موهایش به فرمانِ بادی که نرم از روبه‌رو می‌وزید، دنده عقب گرفته و به پشتِ سرش کشیده می‌شدند این درحالی بود که تارهایی چند هم روی صورتش چسبیده بودند، اما چه اهمیتی داشت؟ باید در برابرِ زمستان سرِ تعظیم فرود می‌آورد و دمای بدنش را وادار به فرمانبرداری می‌کرد، ولی وقتی از درونِ مانندِ کوره می‌سوخت، مگر جز قطره‌ی سردِ عرق هم بود برای لغزیدن روی تیغه‌ی کمر و حتی از روی شقیقه‌اش به سمتِ پایین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
لرز گرفته بود از این ناهماهنگیِ دمای بدنش که از درون دربندِ تابستان بود و از بیرون بنده‌ی زمستان! دردِ قفسه‌ی سی*ن*ه و ضعفی که داشت هرچند هنوز نه چندان پررنگ، با خستگیِ پاهایی که از سرعتِ به تازگی بالا رفته‌اش می‌کاستند، همگی در صددِ به زانو درآوردن و تسلیم کردنش بودند! ردِ قامتش را همچون توهمی گذرا می‌شد از میانِ درختان دید که هر از گاهی هم رو به عقب می‌چرخاند و نگاهی به پشتِ سرش می‌انداخت. اسلحه‌ای که در دست داشت نم گرفته از عرق کردنِ کفِ دستش به واسطه‌ی محکم نگه داشتنش، هر آن دمی که اسلحه از کفِ دستش آرام سُر می‌خورد با تکانی به انگشتانش و باز محکم گرفتنش، از رو نمی‌رفت. چشمانش می‌سوختند و سرگیجه گرفته‌بود از این دویدنِ بی‌امان و بدونِ هواگیری، ولی حتی هدر دادنِ نیم ثانیه از زمان هم برایش گران تمام می‌شد، بماند که پاهایش هم دیگر نای مقاومت و ادامه دادن نداشتند، حداقل تا پس از استراحتی کوتاه مدت!
این چنین برآشفته می‌رفت، پس یعنی خبر داشت از پخش شدنِ افرادِ شاهین در جنگل به دنبالِ خودش و هامینی که او گفته‌بود اگر زنده‌شان را پیدا نکنند، هرکس به این جنگل پا می‌گذاشت با جنازه‌ی خودشان روبه‌رو می‌شد! سرگردان بود چرا که مجبور شد به شکستنِ خطِ امتداد یافته و مستقیمِ کنارِ جاده تا گم کردنِ خودش در آغوشِ درختان برای اینکه آن‌هایی که دنبالش بودند هم تبِ سردرگمی و سرگردانی مُهرِ داغِ پیشانی‌شان شود. نمی‌دانست چقدر دور شده‌بود... . اصلا دور شده‌بود؟ این جاده‌ی کج شده‌ی راهش مقصد و خاتمه‌اش کجا بود؟ حس می‌کرد خودش را در سیاهیِ چاهی رها کرده و هرچه پایین می‌رفت به جایی نمی‌رسید، شبیه به اینکه عمقِ این چاه سرابی بی‌حاصل باشد! معلق در این چاه و محکوم به دست و پا زدن با این امیدِ محال که شاید اگر به تهِ نمی‌رسید به اوج بازمی‌گشت، آنقدر جان در پاهایش ته‌نشین شد که بالاخره دمی عمیق و سنگین را راه داده به سی*ن*ه‌ی دردمندش، تک سرفه‌ای کرد و کنارِ درختی متوقف شد. بازدمش آزاد شده هماهنگ با توقفش، کفِ دستش را به زبریِ تنه‌ی آن چسباند و جلوی جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه و نفس‌های تندش را نگرفت تا به این شکل هر آن دم و بازدمی که از دست داده بود را باز پس گیرد.
پلک‌هایش را لحظه‌ای کوتاه بر هم نهاد تا سوزشِ چشمانِ باد خورده‌اش آرام گیرد، آبِ دهانی سخت از گلو رد کرد و در دهانش پیچیده طعمِ خونی آزاردهنده انگار که این مایعِ سرخِ حیاتبخش، تنه‌ی نازکِ رگ‌هایش را دریده و نتیجه‌ی فورانش شده‌بود نقش و نگاری بر دیواره‌های گلویش. مژه‌های بلندش را که از هم فاصله داد، نگاه در اطراف چرخانده و انگار فقط در یک دورِ باطل گیر کرده‌بود. که هرجای این منطقه می‌دوید و با چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش کاوش می‌کرد، انگار در پیِ نهایتِ راه به ابتدایش بازگشته‌بود. گاه فکر می‌کرد فقط داشت دورِ سرِ خود می‌چرخید. هرچه که بود، لبانِ باریک و خشکش را بر هم نهاده، نفس‌های آرام شده‌اش را به بینیِ کوچکش سپرد و این درحالی بود که موجِ موهای صاف و قهوه‌ای تیره‌اش هم پراکنده بر ساحلِ شانه‌های پوشیده با سوئیشرتِ نازک و خاکستریِ متعلق به شاداب، حال یا آرام گرفته و یا ریز می‌لغزیدند. چند تاری هم نشسته بر صورتش، ابروانِ باریک و بلندش را که سوی هم چون دو قطبِ ناهمنامِ آهنربا کشاند، مقابلش و بینِ درختان را به دنبالِ مقصدی کاوش کرد، اما... .
تصویرِ صافِ چهره‌ی این زن یا به عبارتی جانان، رنگِ تاری به خود می‌گرفت وقتی پس زمینه‌اش واضح می‌شد و نقاشیِ دلهره‌آورِ مردی سیاه‌پوش با اسلحه‌ای در دست که از قضا او را نشانه گرفته‌بود، بر بومِ این جنگل و پشتِ درختی پدید می‌آمد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
قلموی این روز اضطراب و هر طرحی که بر صفحه‌ای از دفترِ زندگیِ جانان نقاشی می‌کرد جز آشفتگی و پریشانی نداشت... . ثانیه‌هایش روی شمارشِ معکوس و هر ثانیه‌ای که سر بریده می‌شد هماهنگ با دم‌هایی که جانان می‌گرفت و به لطفِ بازدمش جان باخته از کشتارگاهِ میانِ لبانش بیرون می‌زد، این میان مردی بود که از توقفِ او به هوای لحظه‌ای نفس گرفتن تا ادامه دادنِ دوباره‌ی راهش، پشتِ درخت ایستاده، چشمِ راستش را بسته و با چشمِ چپش دقیق پای چپِ جانان را هدف گرفته‌بود تا با یک شلیک همان درختی که کنارش ایستاده‌بود را به ایستگاهی تبدیل کند که هیچ‌گاه قرار نبود راننده‌ای ناجی قطارش را برای نجاتِ او آنجا متوقف کند! آفتاب هم تیز شد برای تابیدن بلکه برقِ این نیتِ شوم را از ذهنِ مرد پرانده، ولی او باز هم کوتاه نیامد!
یک لحظه... فقط یک لحظه بود... . که جانان دستِ چپش را از تنه‌ی درخت جدا کرده و بالا که آورد، تارِ موهای آمده به سمتِ صورتش را با سرِ انگشتانِ کشیده‌اش به عقب کشانده و پشتِ گوشش که پناه داد، برای اطمینانی دیگر نگاه در فضا گردش داد، دمی هم گریزی به پشتِ سرش زد، بماند طیِ یک حرکتِ سریع که نفس در سی*ن*ه‌ی زمین و زمان گره زد، جز همان درختانِ سرو قامت و بعضاً تنومند، بعضاً هم باریک، هیچ ندید. حتی همان درختِ تنومندی که مخفیگاهِ مرد بود و حال... خالی از حضورِ او!
چشمانش را در حدقه چرخی داده به اطراف، طوری شده‌بود که دیگر گویی ضربان‌های تند و محکمِ قلبش را حس نمی‌کرد! از سرما سِر شده بود یا دلهره؟ بی‌حسی‌اش نسبت به قلبی که برای زنده فراری دادنش باید زنده هم می‌تپید را هراسی که چون آبی از سر گذشته از سر می‌گذراند باعث شده‌بود؟ نمی‌دانست! جانان خیلی وقت بود هیچ نمی‌دانست... . حتی اینکه چنین فراری چرا باید قاطیِ سرنوشتش می‌شد وقتی تا یک سالِ پیش غرقه‌ی آرامش و خوشبختی بود و همراهِ همسر و دخترکِ چهارساله‌اش جز شیرینی تجربه نکرده‌بود، آن هم بابتِ گناهی که مرتکب نشده و حتی روحش هم از آنچه که بینِ خواهر دوقلویش و این جنایتکارِ دیوانه گذشته‌بود، خبر نداشت!
راهش را از سر گرفت برای دویدن؛ این میان اما حجمِ پریشانی و آشوبی که باید حاملش می‌شد فراتر بود از ظرفیتِ شانه‌های ظریف و حتی قلبِ از نفس افتاده‌اش! آنقدر که لغزش و سُر خوردنِ دستبندِ طلایی که نامِ جانان میانش جای داشت و وصله‌ی جدانشدنی بود از جانش را متوجه نشد. غرقِ بی‌خبری و فقط به فکرِ نجاتِ خود، جا ماند از فهمیدنِ باز شدنِ قفلِ دستبند تا سقوطش بر زمینِ خاکی کنارِ پوتینِ مشکی و اندک خاکی شده‌اش درحالی که به لطفِ نور درخششی به نامِ میانش افتاد!
جانان راهش را از سر گرفت، خبر از آن سیاه‌پوشی که به ناگه نامرئی شد چه؟ او هنوز هم پشتِ همان درخت ایستاده‌بود. فقط قامتش را تنه‌ی تنومندِ آن کامل پوشانده، اسلحه‌اش را کنارِ تن گرفته و نگاهش به روبه‌رو، هیچ حرکتی نداشت جز پلک زدن و نفس کشیدن! و درست همان نوری که درخشش بخشید به دستبندِ جا مانده از جانان، برق انداخت به تیغه‌ی چاقوی نقره‌ای و ضامن‌داری که سرمایش قاتلِ گرمای گردنِ مرد شده و وادار به عقب نشینی‌اش کرده‌بود! سوالِ بعدی این بود... . این چاقو در مشتِ چه کسی حبس می‌کشید؟ عالمی از روی دیده‌ها شهادت دادند، طبیعت و حتی خورشیدی که ذره‌بین به روی همگان گرفته و کتابِ این روز در دستش باز بود، با نوری که به قامتِ بلند، چشمانِ قهوه‌ای روشن و موهای کوتاه و قهوه‌ای هم‌رنگِ ته‌ریش، ابروانِ صاف، صورتِ کشیده و بینیِ استخوانی تاباند، شهادت داد او که هودیِ مشکی هم‌رنگِ شلوارِ جین و پوتین‌های بندی‌اش را داشت فقط و فقط هامین بود!
نگاهش خونسرد، اما جدی به مرد که پشت به خودش ایستاده و تهدیدِ چاقو افسارِ تنش را به عقب کشیده‌بود، لبانِ باریک و برجسته‌اش را دمی بر هم فشرد، قدری رو بالا گرفت ولی باز هم نگاه از مردی که کمی کوتاه قامت تر از خودش بود جدا نکرد. زبانی روی لبانش کشید و بالاخره پس از سکوتی تا این لحظه از وقتِ بیدار شدنِ صبح، صدایش را به گوش رساند:
- مرحله‌ی بعد از پایین آوردنِ اسلحه، آروم چرخیدنت به سمتِ منه! بدونِ اینکه حرکتِ اضافی ازت ببینم که وادارم کنه به کشیدنِ چاقو، هوم؟
مرد لبانِ باریکش را بر هم فشرد، طبقِ آنچه خواسته‌ی هامین بود، حینی که اسلحه را در دستش کنارِ تن محکم فشرد، آهسته به عقب چرخید و... چه به عقب چرخیدنی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
طیِ حرکتی غافلگیرانه دستِ آزادش را پیش برد و یقه‌ی سوئیشرتِ مشکیِ مرد را که حبسِ مشتش مچاله کرد، پیش از اینکه به او اجازه‌ی نشان دادنِ هر واکنشی را دهد، تنش را پیش کشید و کوبیدنِ محکم سرش به صورتِ او آنچنان که فریادِ دردمندش موسیقیِ تازه‌ای را برای گوش‌های جنگل نواخت، یک دم دستش هم شُل شد و بی‌خیالِ رها کردنِ اسلحه رخ در هم کرده از دردی که بینی‌اش جریان گرفت شبیه به جاری شدنِ گرمای مایعی سرخ پایینِ بینی و بالای لبانش، دستانش را به بینی گرفته و تلو خورده، تک‌قدمی عقب رفت. تنش برخورد کرده به تنه‌ی درخت، هامین نفس زده و نگاهی گذرا که به او انداخت، تیغه‌ی چاقو را با انگشتِ شست جمع کرده و با کمر خم کردنی اندک دستی که ساعتِ استیل و نقره‌ای بندِ مچش بود را هم دراز کرده و حینِ برداشتنِ اسلحه از روی زمین با همان لحنِ پیشین و کمی در هم کشیدنِ ابروانش ادامه داد:
- اسلحه‌ام رو به یه دوستی قرض دادم و مجبورم اسلحه‌ات رو قرض بگیرم. به چشمِ یه جور همزیستیِ مسالمت آمیز ببینش.
چاقو را که در جیبِ شلوارش فرو برد، اسلحه به دست، نگاهی به مرد که همچنان سر به زیر افکنده و دستانش را مقابلِ دهان و بینیِ خونینش گرفته‌بود، انداخت. نیمچه کششی یک‌طرفه و کم‌رنگ بخشیده به لبانش همراه با چشمکی ریز رو گرفت و از کنارش گذشت. قدم‌هایش را بلند برداشته و کفِ پوتین‌هایش که کمی رنگِ خاک گرفته‌بودند را نشانده بر تنِ زمین، چند قدمی فاصله گرفت و همان دم مرد بود که بالاخره با به خود آمدنش، دستاش را با مُهرِ خون بر کفشان پایین کشید. چهره‌اش هنوز در هم؛ قامت اما کناری کشید تا از پشتِ درخت خارج شد، ولی به محضِ خروجش صدای شلیکی بلند شد که تجمعِ امنِ پرندگان را بر شاخه‌های درختی بر هم ریخت و وادارشان کرد به بال گشودن... و پراکنده شدن در آسمان!
صدای فریادِ مرد بارِ دیگر برخاست این بار از بابتِ داغیِ گلوله‌ای که به ساقِ پایش تونل زد و رهاییِ این گلوله از اسلحه‌ی خودش بود که در این لحظه سندِ مالکیتش را هامین امضا زده و به حکمِ فشردنِ ماشه‌اش، گلوله‌ای شلاقِ تازیانه شد و مقصدش هم ساقِ پای مردی که تا قبل از آن پای جانان را هدف گرفته‌بود برای توقفش! گهی زین به پشت و گهی پشت به زین؟ جانان را هدف گرفتنش ختم شد به مقصدِ گلوله شدنِ پای خودش؛ همینجا که هامین اسلحه را پایین آورد و با چرخیدنش، رو از مردی که بر زانوانش فرود آمده‌بود گرفته، به سمتِ راهی بازگشت که جانان بر آن قدم نهاده بود و خودش هم سریع پیش رفت تا رسید به فاصله‌ی دو قدمی از درختی که گویی آتشین گرمای پخش از دلهره‌ی جانان را هنوز هم حوالیِ خود داشت. نگاهی در اطراف گرداند و قصدِ سریع جلو رفتن و گذشتن داشت، اما به محضِ گامی جلوتر رفتنش، چشمانش برقِ جسمی افتاده بر زمین را شکار کردند.
ابرو در هم کشید و جلوتر که رفت، چشم ریز کرد، روی دو زانو نشست و دستش را که جلو برد، زنجیرِ ظریفِ دستبند را لمس و آن را از تنِ خاک جدا کرد. مردِ تیر خورده درحالِ بلند شدن بود و هامین اما وقتی نداشت برای هدر دادن با اینکه خودش مسلح و مرد دست خالی بود، اما... می‌توانست برای این موقعیت شاهین و مابقی را خبر کند! این شد که هامین نگاهی چرخانده روی اجزای دستبند و وقتی نامِ جانان را در میانش به دام انداخت، جرقه‌ای در مغزش زده شد که این دستبند را پیش‌تر هم دیده‌بود! دقیقا در دستِ جانان، همان شبی که شاهین چاقو را روی گونه‌اش کشید و محکومش کرد به یک شب تجربه‌ی هم‌بند شدن با این زن! همان زخمی که هنوز هم روی گونه‌اش چون خطی امتداد یافته نما داشت و باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش، از آنجا که دستبند را شناخت یک دم چشمان را بالا کشاند، لبانش را بر هم فشرد و دستش را با دستبند مشت کرده، با ریز فشاری حینی که نگاهی گذرا هم به پشتِ سر انداخت، به سرعت از جا برخاست و با رو گرداندنِ دوباره‌اش مسیرِ مستقیمِ اول را در پیش گرفت.
او که همانند جانان قامت محو کرد میانِ درختان، مرد بود که با کمکِ دست گرفتنش به تنه‌ی همان درخت، به سختی روی پاهایش ایستاد و سعی کرد وزنش را روی پای سالمش بیندازد، اما با دردی که تک به تکِ اجزای چهره‌اش را به هم پیوند زده‌بود چه می‌کرد؟ چند تار از موهای مشکی‌اش به دستِ باد لغزیده روی پیشانیِ روشن و بلندش، با یک دست موبایل از جیبِ شلوار بیرون کشید و دستِ دیگرش را هم به رانِ پای زخمی‌اش چسباند و فشرد. دندان بر دندان ساییده از دردی که گلوله‌ی جا خوش کرده در ساقِ پایش به وجود آورده‌بود، نفسش کشیده و این میان ردِ خونِ زخمش میانِ سیاهیِ شلوارِ جینی که به پا داشت، گم شده‌بود. زیرلب لعنت فرستاده به هامین، نفس زده و نامی را که برای تماس لمس کرد، خیره به مسیرِ رفته و جای خالیِ او موبایل را که بالا آورد به گوشش چسباند.
 
بالا پایین