جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,541 بازدید, 64 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
چشمام رو ماساژ میدم دیگه داشتم از سوال های بی معنیش حرصم در میومد این بار دستش رو مهکم تر میگیرم و در ماشین رو براش باز میکنم و هلش میدم داخل خودمم ماشین و دور میزنم و سوار میشم و راه میوفتم تو راه بهش میگم

_آدرس خونتون کجاست

فرزانه _بچه که بودم بابام گفت نباید آدرس خونت رو به یه غریبه بدی

نگاه تندی بهش میکنمو خیابون رو دور میزنم که فرزانه هول و ولا دستش رو بند بازوم میکنه و میگه

فرزانه _چی کار میکنی دیونه قرار بود ببریم خونه

_من آدرس جایی رو که بلد نیستم نمیرم

فرزانه _خیلی خب از اول بگو باشه آدرس و بهت میدم اینکه ناراحتی نداره

_خیلی پرویی به والله

بعد چند دقیقه ای کنار خونشون پارک میکنم و میگم

_کلک تو کارت نباشه پلاستیک رو میدی و زود بر میگردی باشه

باسر اشاره ای کرد و از ماشین پیاده شد از پشت شیشه ماشین میبینم که زنگ در خونه رو میزنه و صبر میکنه تادر خونه رو براش باز کنن وقتی باز کرد داخل رفت و درم بست یه تای ابروم بالا پرید یعنی من قال گزاشت و رفت ای تو روحت دختر چشم سفید چند دقیقه ای صبر کردم وقتی صبرم طاق شد می خواستم از ماشین پیاده شم که دوباره در خونه باز شد و فرزانه بیرون اومد ولی لباسش عوض شده بود یعنی به این سرعت رفت لباسش رو عوض کرد و اومدچه دختر فرضی



فرزانه ☆☆☆


من دارم برای نجات جونش بهش میگم گمشو این پیداش میشه خرید ها رو به بی‌بی میدم وهمین طور که لباسم رو عوض میکنم میگم

_بی‌بی من تا یه جایی میرم و زود میام اگه مهران پرسید کجاست بگو رفته با دختر عمه سحر بازار برای خرید پارچه

بی‌بی از اتاق سرک میکشه و میگه

بی‌بی _او دختر دردسر درست نکنی مورَ بچاره کنی (دختر دردسر درست نکنی و مارو بیچاره کنی )

_نه بی‌بی نگران نباش زود میام

بعد کیفم رو بر میدارم و از خونه بیرون میزنم که امیر رو در حال پیاده شدن دیدم لبخند مرموزی میزنم و دست به کمر میگم

_چیه در میرم

امیر متفکرانه به من گوشه چشمش رو میخارونه و میگه _از تو بعید هم نیست که خود قلابیت رو پیشم بفرستی تا در بری

این حرفش اخم میکنم و نزدیکش می ایستم

امیر _لباس تو عوض کردی

_نه همونه فقط دادم دکورش رو عوض کنن

امیر با لبخندی که گوشه لبش جا خوش کرده انگشت اشارش رو دایره وار روی گونه‌ ام میکشه و میگه

امیر_مثل همیشه جزاب و خوردنی

دستش رو پس میزنم ودرحالی که سوار ماشین میشم میگم _اونوقت جواب مهران رو باید خودت بدی که چرا خواهرش رو خوردی

امیر_اونکه بله ولی نه اینکه برای آقا مهران مهم هم هستی

با ناز میگم _پس چیه چی فکر کردی اون منو خیلی دوست داره

امیر _اوه بله بله اون که صد در صد پس اون منم روی صورتت خود نمایی میکنه یا یا من بودم نزاشتم درس بخونی

یهویی چهرم گرفته شد که امیر هم متوجه شد سوار ماشین شدم امیر گفت

امیر_ببخشید فرزانه نمی خواستم ناراحتت کنم

_مهم نیست بعضیا آفریده میشن برای ناراحتی مردم که با حرفاشون گند بزنن به همه چی ریدی امیر

امیر منظور حرفم رو به خودش گرفت و با اخم ماشین رو حرکت داد اصلا به درک به خودش بگیره مگه من دل ندادم که همش می شاشه به بحثمون منم صورتم رو سمت آینه ماشین میبرم و به آسمان گرفته همیشگی شهر تهران میدوزم آه هوا خیلی بده حتما بارون میاد تا دل این آسمون صاف بشه شاید دل آسمونم مثل من پره و دلش یه دل سیر گریه میخواد چقدر من تنهام کسی رو هم ندارم و گیر یه مشت آدم زور گو افتادم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
دانای کل ☆☆☆


هردو در سکوت روی صندلی های خود نشسته بودند امیر دست به سی*ن*ه فرزانه را تماشا میکرد فرزانه خودش را سرگرم گوشی اش کرده بود و توجهی به امیر نداشت ولی نگاه خیره اورا روی خودش احساس می‌کرد گارسون به سمت آن ها آمد

گارسون _سلام وقت به‌خیر خوشحالم که رستوران مارو انتخاب کردید ما برای شما بهترین ها رودر نظر داریم چی میل دارید براتون بیارم

امیر دستش را دراز می‌کند و منو را باز رسی می‌کند ولی فرزانه باز هم حتی نیم نگاهی حواله اش نمی کند

منو را می‌بندد و رو به گارسون می‌گوید _آفوگاتو لطفا

گارسون بله ای می‌گوید و رو به فرزانه می‌گوید _شما چی میل دارید خانم جوان

تا فرزانه می‌خواهد لب باز کند امیر رو به گارسون می‌گوید _دوتا لطفا بیارید
گارسون بعد گرفتن سفارش ها تعظیمی می‌کند و بر می‌گردد

فرزانه _چرا جای من سفارش دادی شاید میخواستم کوفت سفارش بدم

امیر _کوفتم چیز بدی نیستا

فرزانه _مگه تو خوردی

امیر به چشمان کبودی فرزانه خیره می‌شود و میگوید_آره چند بار و از چند نوعش

فرزانه برای یک لحضه دلش را به چشمان زمردی سبز رنگ امیر می‌بازد ولی سریع به خودش می آید و برای فرار از مهلکه دوباره سرگرم تلفنش می‌کند امیر که از این سکوتی که ایجاد شده بود عصبانی بود برای همین از لای دندان های چفت شده اش می غرد

امیر _ما اومدیم حرف بزنیم نه اینکه به مشکلات روزمره بچسبیم هوم

فرزانه که می‌دانست دیگر راه فرای ندارد گوشی اش را خاموش و روی میز میگزارد به صندلی اش تکیه می‌دهد و دستانش را قفل هم می‌کند

امیر _بگو

فرزانه _چی میخوای بشنوی

امیر _حقیقت

گارسون سفارش هارا آورده و روی میز می‌چیند و با تعظیمی دیگر از آنها دور می‌شود

فرزانه _نتونستم دانشگاه بیام چون مهران نذاشت همون شبی که بهت گفتم دنبالم نیا بابا رو پر کرده بود اونم گفت نمیزاره دیگه برم دانشگاه و باید کار کنم و کمک خرج اونا باشم منم مجبور شدم قبول کنم چون راهه دیگه ای نداشتم

امیر با بی‌خیالی تمام به باقی مشتری ها نگاهی کردو گفت _این داستان رو بارها شنیدم یه داستان دیگه بگو تا باورم شه

فرزانه با اخم گفت _تو که توقع نداری مشکلات خانوادگیمو بهت توضیح بدم هوم

امیر _نه توقع ندارم ولی این کارای بچه بازیت داره منو به جنون میرسونه هربار به خودم نويد میدم فرزانه دیونه شده چندروز دیگه عقلش سرجاش میاد اونوقت همه چی حل میشه ولی انگار نه انگار هر روز بدتر ازدیروز من متوجه این کارات نمی شم فرزانه منم آدمم دل دارم همش سرخط زبونت مهران مهران آخه مگه مهران کیه که این طور براش یقه جر میدی

فرزانه _منو ببخش که اومدم دلتو جر دادم و وسطش نشستم و ولم نمی کنی ولی تقصیر من که نیست

امیر _فرزانه منو سگ نکن که بیوفتم به جونت در ضمن هی طفره نرو جواب من مثل آدم بده یه جمله بگو و خلاص منو می خوای یا نه

فرزانه _با اجازه بزرگ ترا بله

امیر دست به سی*ن*ه به فرزانه نگاه می‌کند و در حالی که گوشه لبش را می خواراند می‌گوید _پس بگو درد اینه هم خدارو می خوای هم خرما رو هم منو میخوای که از دورت کنار نرم و هم مهران که از دستت ناراحت نشه عجب ترفندی آفرین

فرزانه _راضی شدی

امیر_آره

فرزانه روی میز خم میشود و روبه روی امیر لب می‌زند _خب من اعتراف کردم حالا نوبت توئه بگی که منو دوست داری یانه

امیر هم همانند او روی میز خم می‌شود و کنار صورت او لب می‌زند _من دوست ندارم ،عاشقتم دیونه میمیرم برات تو با اون چشمای گیرات دل همه رو میبری میدونستی

فرزانه _نه تو اولین کسی هستی که اینو به من می‌گی

امیر لبخندی می‌زند و از او فاصله می‌گیرد و دستانش را به هم می‌کوبد و می‌گوید _خب حالا که اعتراف گرفتم و خیالم از بابتت راحت شد زود دسر مون رو بخوریم تا دیر نشده تورو برسونمت خونه مهران منو تورو باهم ببینه آتشفشانش فعال میشه و هم من و هم تورو میسوزونه حالا اون دسر رو بخور ببین مزش از کوفت بهتره یا نه

فرزانه قاشقی که از دسر میخورد قیافه اش را در هم می‌کند

امیر _چیشد خوش مزه بود

فرزانه _نه بد مزه بود

امیر _صبر کن الان یکی دیگه سفارش میدم

فرزانه _شوخی کردم خیلی هم خوش مزه بود

امیر _ای کلک دیگه با من از این شوخی ها نکن خوشم نمیاد درضمن از این به بعد از طرفت باید زنگ پیام اس یا هر چیز دیگه ای باید دریافت کنم تا خیالم از بابتت راحت باشه قبوله

دستش را جلو می‌برد و انگشت کوچیکش را بیرون می آورد فرزانه که از این قول های دخترانه زیاد دیده بود انگشت ضریف و دخترانه اس را دور انگشت مردانه امیر گره می‌زند و می‌گوید

فرزانه _قبوله
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
هردو درسکوت و نگاه عاشقانه ای که بهم می اندازند و به رویایی که قرار بود باهم بسازند فکر می‌کنند امیر به این فکر می‌کند که چطور خانواده فرزانه را راضی به ازدواج آن دو کند ولی دریغ از آنکه بدانند زندگی برای آنها خواب های دیگری دیده است

وقتی فرزانه را به خانه رساند دم خانه دایی اش پارک می‌کند باید همین امشب ختم قائله را بکند تا برای او بعدا دردسر ساز نشود میداند که دختر دایی اش اورا دوست دارد و امکان دارد گنجایش این حرف هارا نداشته باشد ولی چاره ای نیست یا ناراحتی سهیلا یا جدایی تا آخر عمر از فرزانه را به جان می‌خرید ولی انگاری گزینه اول را می‌پسندد و از ماشین پیاده می‌شود تلفنش رادر دست می‌گیرد و با مرددی شماره سهیلا را لمس می‌کند و دم گوشش میگزارد آب دهانش را قورت می‌دهد و چشم می‌بندد تا اینکه با صدای ضریف سهیلا روبه رو می‌شود

سهیلا _اِ سلام امیر واقعاخودتی وقتی زنگ زدی خیلی تعجب کردم گفتم شاید خیال دیدم آخه تو هیچ وقت به من زنگ نمیزدی

درست است او هیچ وقت به او زنگ نزده بود و نگران حالش نبود ولی حالا قضیه فرق داشت سهیلای بیچاره نمی‌دانست که عشقش را از دست داده عشقش دلش را به یه دختر افغان باخته که ممکن است برایش خطر ناک باشد امیر جوابی به سوال او نمی دهد و این باعث میسود که سهیلا با دست پاچگی بگوید

سهیلا _اِ ببخشید اصلا چرا دارم این حرف هارو میزنم مهم اینکه تو الان به من زنگ زدی کاری داشتی عزیزم

امیر انگاری برایش سخت بود چیزی بگوید ولی مجبور بود

امير _سلام دایی خونست

سهیلا _اوم نه امشب گفت نمی تونه خونه بیاد کاری براش پیش اومد مجبور بود بره باهاش کاری داشتی اگه چیزی هست به من بگو من بهش میگم

امیر _نه باتو کار داشتم میشه ببینمت

سهیلا _اوه البته میتونی

امير _پس در رو باز کن من پشت درم

سهیلا _تو تو ..اینجایی ..باشه الان باز میکنم

وتلفن قطع شد امیر نفسش را با تاخیر بیرون فرستاد برایش سخت بود شاید سختر از آنکه فرزانه را پیش خود نگه دارد در با تیکی باز شد و امیر داخل لابی شد سوار آسانسور شد و دکمه طبقه ۷رو کلیک کرد به دیوار پشتش تکیه کرد و در آینه خودش را دید وقتی آسانسور ایستاد پایین آمد و سهیلا را در چهار چوب در دید که مشتاقانه منتظرش است لبخندی زوری به خود می‌گیرد و به سمتش می‌رود قبل از اینکه چیزی بگوید سهیلا در بغلش فرود می‌آید سی*ن*ه اش را چنگ می‌زند و می‌گوید

سهیلا _اوه خوب شد که اومدی دلم برات یه زره شده بود

امیر دستش را لای خرمن موهای او می‌برد و نوازشش می‌کند و می‌گوید _منم دلم تنگ شده بود عزیزم حالا اجازه دارم بیام داخل

سهیلا با این حرف امیر از بغلش جدا می‌شود و می‌گوید _وای ببخشید اصلا حواسم نبود بیا داخل

سرش را زیر می اندازد و داخل می‌شود گرمای خانه بدنش را گرم تر هم می‌کند چشم می‌بندد و روبه سهیلا می‌ایستد سهیلا در را می‌بندد و به امیر می‌گوید

سهیلا _بشین تا برات چای بیارم

وبعد از سالن می‌رود امیر روی یکی از مبل ها جاخوش می‌کند و روی یکی از مبل های سه نفره می‌نشیند ناخدا گاه چشمش به قاب عکس می‌افتد که سهیلا در بغل پدرش لبخند می‌زند مطمئن است بعد گفتن این حرف اورا نابود خواهد کرد با صدای دخترک بخودش می‌آید و به او زل می‌زند

سهیلا _کجایی تو هپروتی بخور چاییت سرد میشه

دستش را دور لیوان حلقه می‌کند ونمی داند این سخن مسخره از کجا بیرون می‌آید _درست رو تموم کردی

سهیلا _آره ترم آخرش بود خیلی سخت بودولی تموم شد اوم عمه و آقا رضا حالشون خوبه

سرش را به تایید بالا پایین می‌کند و می‌گوید _آره اونا حالشون خوبه ولی من نه من خوب نیستم

سهیلا _چیزی شده اوم تاجایی که یادم میاد تو گفتی بامن کاری داری خوب چه کاری هست که من میتونم برات انحام بدم

امیر _سهیلااگه ...اگه ..یه روز بهت بگم می خوام بایکی دیگه ازداوج کنم چی کار میکنی

سهیلا با بهت به او نگاه می‌کند صورتش شبیه به ادمانی می‌شود که مسخ شده چند بار پلک می‌زد تا به خودش بیاید و با لب خندی که به زور است می‌گوید _چه یهویی اینو میدونم که دوسم نداری ولی داری باهم شوخی میکنی نه
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
ولی هیچ تغییری در حالت امیر رخ نمی‌دهد سهیلا با متفکرانه انگشتش را لای موهایش پیچ و تاب می‌دهد و می‌گوید _بزار جواب سوالت رو بدم اگه بفهمم مطمئن باش حتما من قاتل اون دختر میشدم با همین دو تا انگشتام چشماش رو درمیوردم تا به امیر من نگاه نکنه

با خنده ای این را می‌گوید و به او نگاه می‌کند به اویی که هیچ تغیری در حالتش وجود ندارد سردو بی‌روح آب دهانش را قورت می‌دهد و قبل اینکه لب باز کند با حرف امیر دهانش بسته می‌شود

امیر_واگه حقیقت داشته باشه چی

سهیلا چشم می‌بندد و زیر لب می غرد _چی می خوای بگی امیر می خوای به چی برسی می خوای اذیتم کنی باشه عذیتم کن ولی از راه دیگه ای

امير _من متاسفم سهیلا ولی باید اینو قبول کنی که چه دیر یا چه زود من به تو میگم تورو نمی خوام الان قلبم مال یکی دیگست واسه یکی دیگه میتپه تو صاحب قلبم نبودی و نمی تونی بشی پس لطفا...

سهیلا دستش را تکان می‌دهد و از جایش برمی‌خیزد پشت می‌کند _بس کن امیر بچه داری خر میکنی تو گفتی من نمی خوای درست پس چرا داشتی با احساساتم بازی میکردی چرا از اول تکلیف من و معلوم نکردی هروقت منو بغل میکردی و نوازشم میکردی و حرف های عاشقانه میزدی باخودم گفتم یعنی میشه یه روزی تو مال من بشی هه حالا دارم فکر میکنم آقا پشتش یه جای دیگه گرمه رفتی برای خودت یکی رو پیدا کردی که فقط منو از سرت باز کنی واقعا بی وجدانی امیر

امیر_نه این طور نیست من اون تو دانشگاه عاشق هم شدیم ...

سهیلا _اها پس باهم تو دانشگاه آشنا شدین پس می خواستی شبیه تو فیلما و رمان ها عاشق بشی و دختر مورد علاقت رو پیدا کنی

شبيه دیوانه ها دور خودش چرخی می‌زند و می‌گوید _پس بزار حدس بزنم و ادامه داستان زندگیت رو من کامل کنم دختره هم با کلی ناز و ادا درخواستت رو رد میکنه تو اینقد سه پیچش میشی تا اینکه قبول کنه وای فکرش رو بکن آقای امیر صولتی عاشق بشه عاشق بشه و دختر داییش رو بخاطر خود خواهی هاش ولش کنه

دیوانه وار می‌خندد و برای خودش داستان سرایی می‌کند امیر که متوجه حالتش می‌شود به سمتش خیز برمیدارد و بازویش را اسیر دستانش می‌کند و اورا از چرخش دورش باز می‌دارد روی صورتش می غرد

امیر_زده به سرت منکه از اولم تکلیفم رو باهات مشخص کردم تو خودت ول کن نبودی و باز چسبیدی بهم حالا من شدم بدهکار

سهیلا _نه عزیزم تو چرا من خودم تقصیر کارم که از اولم قبول نکردم و حالا هم نمی کنم امیر بگو ببخشید و بگو که شوخی کردی تا بتونم به خاطر کارت ببخشم

امیر _چه کاری

سهیلا _برای اینکه تو داستان سازی خوبی و برام یکی ساختی

امیر_من داستان نگفتم حقیقت را گفتم

سهیلا _ولی تو منو دوست داشتی

امير _آره دوست داشتم هنوزم دوست دارم ولی به عنوان دختر دایی نه همسر

سهیلا دست امیر را از بازویش خطا داد و کنار پنجره سالن ایستاد و پایین را نگاه کرد هوا مثل همیشه غبار رو گرفته حتی در شب هم می‌شد نظاره کرد پنجره را باز می‌کند و روی لبه اش میشیند رو به امیر می‌گوید

سهیلا _میدونی چیه امیر وقتایی که تو خونه تنها میشم با خودم فکر میکنم حس پرواز چطور میتونه باشه بعدش میام و کنار پنجره میشینم و به این فکر میکنم بهتره یه بارم که شده امتحان کنم

به صورت امیر نگاه می‌کند و می‌گوید _الانم همون حس رو دارم میتونی کمکم کنی پرواز کردن رو یاد بگیرم

امیر با خشم به سمتش می‌رود و سعی در این دارد که اورا از پنجره دور کند

سهیلا _آه فکر نکنم کار سختی باشه فقط باید یاد بگیری موقع پرواز تعادلت رو حفظ کنی و بپری وای خیلی هیجان انگیز میشه وقتی ...

امیربا عصبانیت بر سرش داد خیره کننده ای می‌زند _بسههههههه این ادا ها چیه در میاری می خوای مثلا بگی من اشتباه میکنم نخیر من با این ادا ها خام نمی شم تو هم بهتره فکر دیگه ای بکنی

سهیلا _تو به...چه حقی ..سرمن ...داد زدی

وقتی جوابی از جانب امیر دریافت نمی‌کند جیغی بنفش می‌کشد و به سی*ن*ه اش میکوبد و می‌گوید

سهیلا _باتوم تو به چه جرئتی سر من داد میزنی و امرو نهی میکنی حالا چون فکر میکنی یکی دیگه رو دوست داری میتونی منو اذیت کنی و آزارم بدی
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
امیر کلافه چرخی می‌زند و انگشت هایش را لای مو های پرپشت مشکی اش می‌برد و می‌گوید _خفه شو بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم تو تبدیل به یه روانی زنجیری شدی

سهیلا _چرا مگه نیومدی حالم رو خراب کنی و بری حالا واسه چی داری جلز وولز میکنی و می‌گی نمی خوای چیزی بشنوی به آدم دوتا گوش داده و یه دونه زبان یعنی دو تا بشنو و یکی بگو حالا نوبت منه حرف بزنم آقای صولتی

رو به رویش قد علم می‌کند و می‌گوید _اگه منو نمی خواستی چرا بهم محبت کردی چرا منو بخودت وابسته کردی که بعد جدایی از عشقت بسوزم چررراااا

امیر _من با دایی ام حرف زدم گفتم که این ازدواج سر نمیگیره گفتم من کسی دیگه ای رو دوست دارم اونم بهم گفت که بهت بگم از زبون خودم بشنوی بهتره

سهیلا _پس بگو برای چی اصلا از بابام نمی ترسی چون قبلش سنگاتو باهاش وا کندی حالا هم در نبودش اومدی منو جز جگر بدی درسته غیر این نمی تونه ...

امیر با خشم روی صورت سهیلا سیلی می‌زند که دخترک بی پناه با یه حرکت روی زمین می افتد چشم می‌بندد و قطره اشکی از چشمش می‌چکد خودش را مانندی کودکی که مواخذه شده در خودش جمع می‌کند
سهیلا _ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم اصلا نفهمیدم دارم چی کار میکنم اگه حرفی زدم که ناراحت شدی متاسفم امیر خواهش میکنم منو ببخش ...

وشروع به حق حق می‌کند و روی صورتش خراش می اندازد امیر کلافه به سویش می‌رود و دستانش را میان انگشت های قوی و مردانه اش اسیر می‌کند

امیر_نکن ..گفتم نکن تو کاری نکردی من اوه تو باید منو ببخشی نباید میزدمت کنترلم از دستم در رفت

سهیلا با حق حق میگوید _میدونی چیه امیر من اون دختری رو که باعث جدایی منو تو شده رو هیچ وقت نمی بخشم هیچ وقت آب خوش از گلوش پایین نره روزی صد بار آرزوی مرگش رو میکنم انشالله بره به درک براش عذاب جهنم رو درخواست میکنم

امیر از جایش بر می‌خیزد و از بالای سرش می‌گوید _چون میدونم حالت خرابه چیزی بهت نمیگم تنها چیزی که میتونم بگم اینکه متاسفم
و به سمت در می‌رود
سهیلا از دور داد می‌زند تا به گوش عشقش برساند _ازت متنفرم امیر از خدا میخوام جوری که دلم رو سوزوندی داغ اون دختر رو دلت بمونه امیر حالم ازت بهم میخوره تو خیلی بیوجود و پستی تو چطور دلت میاد منو تنها بزاری و بری

ولی دیگر دیر شد امیر رفته بودو اومانده بود و با تکه هایی از قلب شکسته سريع بر می‌خیزد و به سمت اتاقش پا تند می‌کند و خودش را درآینه می‌بیند از حالت اسف بار خودش حالش بهم میخورد با شیشه عطری که امیر کادوی تولد به او داده بود مهکم به سمت آینه پرت می‌کند که صدای گوش خراشی ایجاد می‌کند آینه هزار تکه می‌شود و کف اتاق را در بر می‌گیرد و همین طور دیوانه وار داد می‌زند

سهیلا _از همتون متنفرم شما خیلی خود خواهید هیچ وقت نمی بخشمتون امیر امیر امیر تو با من چیکار کردی خدایا

عروسک قرمزی که امیر برای او کادو خریده بود را گوشه اتاق می‌بیند اورا می‌گیرد و کنارصورتش داد می‌زند

سهیلا _تو چی میخوای دوست داری بمیری که داری به من نگاه میکنی

سریع از آشپز خانه چاقویی می آورد و عروسک را با آن پاره پاره می‌کند و در آن حال لب می‌زند

سهیلا _تو چرا شاهد عذاب کشیدن های من بودی حالا وقتشه که تو بمیری فهمیدی

عروسک را رها می‌کند و به جسم چاک چاک عروسک خیره می‌شود به خودش می آید و عروسک را بغل می‌کند و اشک میریزد

سهیلا _کی اینکارو باهات کرده کدوم بی وجدانی جرئت کرده با تو این کار رو بکنه

با به یاد آوری کارش عروسک را پرت می‌کندو لب می‌زند _من ..من..تورو ..کشتم نه نه من اونو نکشتم نه نه من قاتل نیستم خدایا منو ببخش


به سمت حمام می‌رود و تیغ تیز برنده را بر می‌دارد و در آینه به خودش دلداری می‌هد

سهیلا _تو نباید زنده بمونی تو به اطرافیانت آسیب میرسونی شاید اولش درد داشته باشه ولی کم کم دردش کم میشه هههه آره درسته کسی منتظر من نیست من باعث میشم اطرافیانم زجر بکشن من فقط امیر رو داشتم که اونم ....

دیگر از دیوانه بازی خسته شده بود چشم می‌بندد و با تمام قوا تیغ را روی رگ دستش می‌زند خون مانند فواره می جهد و درو دیوار حمام را خونی می‌کند.....
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
امیر ☆☆☆



با عجله از ماشین پیاده میشم و سمت پذیرش میرم به مسئول بیمارستان میگم

_ببخشید مریض مااینجابستری هستن

پذیرش _نام

_سهیلا رزمجو

پذیرش_بله تو بخش مراقبت های ویژه بستری هست
_دلیلش چی بوده

پذیرش نگاه گزرایی کرد و گفت _خودکشی نا موفق

_میتونم ببینمش

پذیرش _بله طبقه بالا انتهای راهرو دست چپ

به سمت آدرسی که داد میرم از دور دایی رو روی صندلی همراه مریض میبینم که به دیوار تکیه داده و سرش رو عقب برده وقتی دکتر از اتاق بیرون میاد دایی سمتش رفت وبهش گفت

دایی _آقای دکتر حال دخترم چه طوره

دکتر_آسیب جدی ندیده ولی چه دلیلی داشته دختری به این جونی قصد خودکشی داشه باشه

دایی سرش رو زیر میبره و میگه _قضیه مشکل خانوادگی هست

دکتر _به هر حال باید خیلی مراقبش باشین الان بهش یه آرام بخش گفتم تزریق کنن امید وارم حالش زود خوب بشه وقتی حالش رو به بهبودی بود میتونید کار های ترخيصش رو انجام بدین

دایی سرش رو به معنای تایید تکون میده و دکتر ازش دور میشه از استرس کف دسم عرق کرده مصوب این حال و روز سهیلا منم آهی سرد میکشم و به سمت دایی که دوباره سر جاش نشسته و سرش رو میان دستاش گرفته میرم کنارش می ایستم

_دایی

ولی جوابی از جانبش دریافت نمی کنم عصبی چنگی به موهام میزنم

_دایی جان حالش چطوره

دایی_مگه حالش برات مهم هم هست که می‌پرسی

_این چه حرفیه دایی معلومه که آره

دایی _پس چرا سر خود پاشدی اومدی در نبودم دم خونم و قضیه رو به سهیلا گفتی

_دایی خودتون گفتین که ...

دایی_آره گفتم و اگه یادت باشه گفتم خودم هماهنگ میکنم که همو ملاقات کنین نگفتم هوم

سرم رو پایین میندازم و میگم _آره چرا گفتین

دایی_پس چرا گوش ندادی ؟یعنی اینقدر عجله داشتی و نتونستی صبر کنی تا من خبرت کنم

_خب من نمی دونستم اینطوری میشه من اصلا فکرش رو نمی کردم که سهیلا ...

دایی_اسم دختر منو به زبون نیار امیر که بد جور از دستت شکارم یا یه بلایی سر خودم میارم یا تو

_اگه اسمش رو نگم چی بگم

دایی _چه میدونم بگو جای خالی یا فلانی ولی دیگه اسمش رو نیار اون دیگه غریبست یا شاید برا تو غریبست یه غریبه ای که بهش زخم زدی و حالا قراره ولش کنی و بری فهمیدی یا شیر فهمت کنم

بعد با پوزخندی دستش رو پشتش میبره و دورم قدم میزنه وگفت
دایی_شنیدم دست هم روش بلند کردی شاید این یه حکمت بوده تا تورو بشناسم و دخترم رو دستت ندم

_دایی شما دارین اشتباه میکنین

دایی_نزدی انکار کن نزدی تا باور کنم

عصبی چنگی به موهام میزنم و پشت میکنم _لعنت به من آره دستم روش بلند شد ولی باور کن امدی نبود

دایی _آدم یه گناهی رو بکنه برای خدا مهم نیست که امدی بوده یا سهوی مهم اینکه انجامش داده

_میتونم ببینمش

دایی _نه نمی تونی ببینیش

_دایی حداقل برای بار آخر

دایی_گفتم نه یعنی نه اینقدر اصرار نکن

_چرا دایی چرا حقم رو ازم میگیری من حق دارم دختر داییم رو ببینم یانه

دایی_الان شد دختر داییت قبلا دختر داییت نبود اومدی قلبش رو شکستی و رفتی اون موقع نبود دستت رو روش بلند کردی اون موقع نبود اصلا نمی دونی دخترم مریضه اصلا تو چی میدونی از دخترم

با دادی که کشید نفسم حبس شد با نا باوری و بهت داشتم به خودم تلقین میکردم چی شنیدم سهیلا مریضه ،مریضه و تاحالا دم نزده با
صدایی که خودن به زور می‌شنیدم گفتم

_دایی گفتی مریضه گفتی سهیلا مریضه چه نوع مریضی که من نمی دونم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
دایی _اختلالات پانیک داره قرص الپرازولام مصرف میکنه تا آرومش کنه ولی دیگه این قرصا هم درمانش نمیکنه و دیونه گیش بیش از حد شده دکترا ازش قطع امید کردن گفتن باید تیمارستان بستری بشه این افراد ممکنه موقع دیونه گی یا به خودشون یا به اطرافیان خودش صدمه بزنه سهیلا ی من روانی شده فقط به خاطر تو

این صدا همش تو گوشم میچرخه سهیلای من روانی شده فقط به خاطر تو ،سهیلای من روانی شده فقط به خاطر تو یعنی من مصوبش شدم نه نه امکان نداره من که کاری بهش نداشتم درسته دایی فقط می خواد منو عذاب بده با صدای دایی به خودم میام

دایی _تو هم بهتره دورو برش نپلکی اون دوباره همه چیو فراموش میکنه دیدن دوباره تو گذشته رو براش زنده میکنه برو و برای خودت زندگی کن

در ادامه صدای جيغ گوش خراش سهیلا از اتاقش بیرون اومد که دایی حول حولکی داخل میشه و پرستار های بخش رو صدا میزنه ولی من فقط از چهار چوب در نظارش میکنم دایی دخترش رو تو بغل میگیره و چند بوسه روی سرش میزنه و بهش دل داری میده و سهیلا مقابلش مثل یه دختر بچه کوچیک زار میزنه و اشک میریزه

دایی _اروم باش دخترم من کنارتم جایی نمیرم

سهیلا _پدر امیر می خواد منو ترک کنه... منو زد... اون قلبم و شکست دعا میکنم خدا همون جوری که قلبم رو شکست قلبش رو بشکنه پدر دارم میمیرم

با دستش گلو شو فشار میده و نفس نفس میزنه ولی دایی جلوی دستاش رو میگیره و به قلبش می‌میفشاره

سهیلا _پدر پدر دارم میمیرم

دایی که بغض عجیبی تو گلوش گیر کرده لب میزنه _این چه حرفیه دخترم تو زنده میمونی فقط باید قوی باشی و طاقت بیاری این جوری همه چی حل میشه خب حالادستت رو بردار و نفس بکش

سهیلا سرش رو به معنای نه تکون میده _نه نه پدر نمی تونم نمی تونم

پرستارا منو که سر راهشون بودم هول میدن و وارد اتاق میشن که نگاه سهیلا به طرفم میاد از تعجب دیگه گریه زاری نمی کردو خودشو خفه نمی کرد فقط نگاه می‌کرد و لبش به طور نامحسوس تکون میخورد

سهیلا _ا..ام..پدر امیر اینجاست

با این جمله سهیلا دایی سرش رو بالا میاره و منو میبینه که نگاهم بهشون هست

دایی_امیر جان لطفا از اتاق برو بیرون

ولی من توجهی به حرف دایی نمی کنم و یه قدم نزدیک میشم

سهیلا_امیر لطفا نرو لطفا منو تنها نزار

دایی_امیر گفتم همین حالا از اتاق برو بیرون

_نه دایی او به من احتیاج داره

دایی_اون به تو هیچ احتیاجی نداره لطفا تنهامون بزار

سهیلا _نه امیر نرو بیا بیا من بدون تو میمیرم

دایی _گفتم از اینحا برو نمیشنوی

دکتر _آقای محترم لطفا حواستون به کاری که میکنید باشه دخترتون رو با احتیاط بخوابونید تا بهش آرامش بخش بزنیم

دایی_بله میشه بگید درو ببنده این آقا مزاحمه

سهیلا با دادو فریاد التماس می‌کرد که قلبم به سوز اومده بود ولی کاری نمی تونستم برای دردش بکنم

سهیلا _نه پدر درو نبند نه ولم کنید ولم کنید

یکی از پرستار ها اومدو بایه معذرت خواهی در اتاقو بست ولی دادو فریادهای سهیلا هنوز به گوش می‌رسید منم که دیگه طاقت زجه هاشو نداشتم از بیمارستان بی‌هیچ حرفی بیرون اومدم و توی حیاط خلوت بیمارستان روی یه نیمکت نشستم و به زمین خیره شدم با احساسی که کردم غریبه ای کنارم نشست و با تلفنش مشغول شد زیر چشمی اونو زیر نظر گرفتم یه هودی مشکی که کلاهشو کشیده بود رو سرش و چهرش معلوم نبود یه شلوار کتان مشکی هم تنش بود اصلا به من چه و دیگه توجهی بهش نکردم و به مریضایی که برای هوا خوری اومده بودن نگاه کردم با صدای اون غریبه بهش توجه کردم

غریبه _بنظرم کار خوبی نمی کنی داری اون دختر رو عذاب میدی آهش دامنتو میگیره بهتره به حرفاش توجه کنی

کامل به‌سمتش برگشتم و گفتم _به تو ربطی نداره که تو زندگی من سرک میکشی احمق میدونی داری چیکار میکنی دوست داری بدمت دست پلیس تا حساب کار دستت بیاد تا یاد بگیری نباید تو کار مردم فضولی کنی

لبخند خبیثی میزنه که من فقط میتونم لب شو ببینم چشماش و مو هاش همه زیر کلاهش رفته سرمو کمی خم میکنم تا شاید بتونم صورتش رو ببینم ولی زهی خیال باطل اصلا دید نداره که با حرفش به خودم میام

غریبه _درست می‌گی به من ربطی نداره که تو زندگیت سرک بکشم ولی من مؤظف بودم تا خطری که تو رو تهدید میکنه رو بهت گزارش بدم

باکمی مکس ادامه میده_اون دختر افغانستانی فرزانه دختر خطر ناکیه ممکنه بهت صدمه بزنه بهتره ازش فاصله بگیری

_تو ..تو کی هستی چرا ...وظیفه داری که مواظبم باشی تو ..تو درباره فرزانه چی میدونی که من نمی دونم اصلا بهتره بگم تو فرزانه رو از کجا و چطور میشناسی

غریبه_من یه ناشناس یا یه دوست هستم من وظیفه ای نسبت به تو ندارم فقط ...

با خوردن حرفش من ادامه میدم _فقط چی چی میخواستی بگی بگو داری جون به لبم میکنی

غریبه صورتش رو متمایل من کرد و گفت _هیچی اون فقط رو فراموش کن ولی اینو بدون من یکی از آشنا های فرزانه نظری هستم

و بدون هیچ حرف اضافه ای از جاش بلند شد و دستشو پشت کمرش زد و آرام آرام سر خیابون رفت و من موندم و کلی فکر و خیال یعنی حرفایی که زد واقعی بود یا داشت مغز منو منحرف می‌کرد ولی چی مرضی می تونست داشت که کرم بریزه سرم رو تکون میدم تا شاید حرفایی که شنیدم از سرم بپره فکر کنم با فرزانه حرف بزنم بهتره اگه چیزی هم باشه اون بهم حتما میگه با این فکر از جام بلند شدم و سمت ماشینم رفتم ولی تا دستم به دستگیره در نشست با خودم گفتم اگه با این حرفم فرزانه رو ناراحت کنم و دیگه نخواد بامن رابطه ای داشته باشه چیکار کنم عصبی مو هام رو بهم میریزم تا آروم شم بین دو راهی موندم باید چیکار کنم خدایا کمکم کن راه درست رو برم .....
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
فرزانه ☆☆☆


چند روزی میشه که امیر بهم نه زنگ زده نه پیام داده این پسر چقدر بی‌بیخیاله اصلا یعنی من براش مهم نیستم نوچی میکنم و به سمت گوشیم میرم باید باهاش تماس بگیرم شاید کاری باری داره که دستش بند شده و نتونسته زنگ بزنه پس بزار خودم اقدام کنم شالمو مرتب میکنم و شمارشو لمس میکنم همین طور که نگاهم سمت بیرون بوتیک هست گوشی رو دم گوشم میزارم که بعد از خیلی بوق خوردن صدای خسته امیر رو می‌شنوم لبخند مهوی می زنم و پیش دستی میکنم

_به به امیر خان پارسال دوست امسال هیچی برادر

امیر _سلام چی چرا الکی شلوغش میکنی چیزی شده

_جایی که بودن یا نبودنت براشون فرقی نمی کنه همون نبودن رو انتخاب کن چون اینجوری وقتی هستی بیشتر بهت احترام میزارن نمی گی یکی اینجاست که دلش برات تنگ میشه اینهمه بدو بدو کردی دنبالم بعد اینجوری جوابش رو میدی

امیر _ببخشید واقعا سرم شلوغ بود دانشگاه امتحان و کویز داشتم باید درس میخوندم از یه طرف مشکل خونوادگی برام پیش اومد فرصت نشد بهت سر بزنم

_برای من مهم نیست تو باید احوالم رو میپرسیدی

امیر _اره تو درست میگی ولی در عوضش یه کاری میکنم خوشحال شی

با خوشحالی که تو پوست خودم نمی گنجیدم گفتم _چه کاری

امیر_امروز میام باهم ناهار بخوریم نظرت چیه خوبه

_اره عالیه ولی صاحب‌ کارم روچی کار کنم

امیر_راضی کردن اون بامن

_ببین امیر صاحب کارم یکی از دوستای مهرانه اگه تو بیای اون حتما تورو میشناسه بهتر نیست برای این یه فکر دیگه بکنی

امیر _اوم بزار یه نقشه میکشم تو نگران نباش فعلا بای

با خدافظی تماس رو خاطمه میدم و لبخند محوی روی لب هام میشینه امید وارم بعد اون همه زندگی سگی که داشتم روی خوشش رو نشونم بده میگن که زیاد زیستن تقریبا آرزوی همست ولی خوب زیستن آرزوی یک عده معدود ی هست میخوام جزو اون یه عده باشم نمی خوام دوباره به گذشته‌ ای که داشتم برگردم ما الان ده سالی هست ایرانیم یعنی اون شخص فرقی هم کرده یا هنوزم به اون کار زشت و وقیحانه خودش ادامه میده هرچی که هست دیگه نمی تونم و نمی خوام به کشورم برگردم حاضرم بمیرم ولی برای نجات جونم به آشغالهای مثل اون التماس نکنم


دوباره یه نگاهی به ساعت کردم وای ساعت ۱۲شد کجاشد این پسره سر به هوا با صدای دوست مهران به خودم اومدم اسمش چی بود یا خدا همین الان تو ذهنم بود اها رضا بود

رضا _حواست کجاست فرزانه گفتم تا الان چقدر دشت کردیم

من که اصلا تو هپروت داشتم صید میکردم گفتم

_هان نمیدونم به نظرم بهتره بزاری برای آخر شب تا اون موقع کلی زمان داریم الان که زوده

دوباره به در بوتیک خیره شدم رضا مشکوک چشاش رو برام ریز میکنه آه تاحالا گفتم از طرز نگاه کردنش بدم میاد دلم میخواد با این دو تا انگشتام چشماش رو دربیارم ولی چه می‌شود کرد دستم از آسمون کوتاهه

رضا _منتظر کسی هستی

_اوم من ...نه نه معلومه که نه

رضا_ ولی رفتارت اینو نشون نمیده

تا میخواستم جواب این پسره بیشعور رو بدم با صدایی که شنیدم منصرف شدم با کمال تعجب به سهیلی نگاه کردم که عینک زده بود و کت و شلوار چرمی پوشیده بود و ساعت مارک دار دور دستش خود نمایی می‌کرد با خودم گفتم به به چه تریپ خفنی واقعا خوشم اومد از این پسره ماست هم از این کارها بر میاد سهیل نزدیکم که میشه بدون توجه به رضا دستش رو سمتم دراز میکنه و میگه

سهیل _سلام فرزانه خوبی

منم چون متوجه شدم که ممکنه سهیل از طرف امیر اومده باشه یه لبخند تصنعی زدم و با صمیمیت اینکه ما خیلی همو می‌شناسیم دستش رو فشردم و گفتم

_ممنون سهیل من خوبم تو چه طوری

سهیل یه دستش رو تو جیب شلوار چرمیش برد و گفت _منم خوبم کی کارت تعطیل میشه باهم ناهار بریم بیرون

یه نگاه به رضا کردم و دیدم اونم زیر چشمی هواسش به ماست منم منظورم رو جوری گفتم که به خودش بگیره

_نمی دونم باید از صاحب کارم بپرسی

رضا _نه نمیشه

سهیل _خواهش میکنم

رضا_گفتم که نمیشه من قراره ظهر برم خونه فرزانه باید اینجا وایسته

سهیل _تو خودت قراره ظهر بری بعد میخوای این بد بخت رو جات بزاری

_بد بخت خودتی

سهیل _باشه خودم آقا رضا لطفا کوتاه بیا هزینه بیکاریش رو حساب میکنم

رضا _لازم نیست

یه لحضه با اون چشمای بابا قوریش منو سهیل رو نگاه کرد و گفت

رضا _تا ساعت ۲باید اینجا باشی دیر نکنی فهمیدی

با خوشحالی انگاری بال درآوردم تایید کردم و کیفم رو برداشتم بعد تشکری ازش همراه سهیل از بوتیک بیرون اومدیم ایستادم و روبه سهیل گفتم

_ازت ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم

سهیل تک خنده مردونه ای کردو پشت گردنش رو خاراند و گفت _قابل شما رو نداره این کمتر کاری بود که برای امیر دوستم کردم اِ امیر داره با چراغ ماشینش چشمک میزنه بهتره من برم تا شر نشده خب پس فعلا بای

از سهیل خدافظی کردم و به سمت ماشین امیر که یه هیوندای سفید بود سوار شدم و با تعجب روبه امیر گفتم _ماشینت رو عوض کردی ؟

امیر _نه همونه فقط دادم دکورش رو عوض کنن

مشتی به بازوش میزنم که آخش بلند میشه و گفتم_آشغال حرف منو تکرار میکنی ؟

امیر _اِ فرزانه چرا حرفای بی‌تربیتی میزنی اشغال دیگه چیه

با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و گفتم_ببخشید آخه تو خونمون محدودیت فحش نداریم براهمین از دهنم در رفت

امیر _این دفعه میبخشم ولی دیگه تکرار نشه

_باشه ،خب حالا قراره کجا بریم ؟

امیر _اول میریم رستوران یه ناهار مشتی میزنیم بعد میریم بازار برای خرید نظرت چیه ؟

_نه امیر بازارو نمیتونم بیام

امیر _آخه چرا ؟

_باید ساعت ۲بوتیک باشم کلی التماس کردم تا رضا گذاشت بیام

امیر _چی ؟رضا دیگه کیه؟

_عممه خب صاحب کارمه

امبر_چه صمیمی که اسمش رو صدا میزنی

_نه بابا به خودت نگیر رضا مثل خر میمونه

امیر_ای بابا باز که تکرار کردی

_ببخشید ببخشید دیگه تکرار نمیشه قول میدم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
وقتی رستوران رسیدیم و غذاسفارش دادیم امیر گفت _فرزانه یه لطیفه افغانی تعریف کن بخندیم

_باشه یه روز فلان شخصی میبینه یه مرده که نماز نمی خونه یعنی نماز خون نیست خب بعد پیشش فکر میکنه چه طور کنم که طرف نمازش رو بخونه میره بهش میگه که اگه نمازتو بخونی من بهت پول میدم طرفم میره نمازش رو میخونه و میاد به فلان شخص میگه که حالا پولم رو بده نمازم رو خوندم بعد فلان شخصه میگه تو اگه نماز خوندی برای خودت خوندی بعد میای پول نمازت رو از من میگیری طرفم بهش میگه که نگران نباش منم جوری نماز نخوندم که تو خیر ببینی کور خوندی

بعد باهم شروع به خندیدن میکنیم که امیر گفت _دیگه لطیفه ای بلد نیستی

_چرا یکی دیگه هست یه روز یه مرده کنار دوچرخش شروع میکنه به نماز خوندن وقتی به قنوت میرسه یه دزده میادو دوچرخش رو می می دزده بعد اینم سر قنوت میخونه (ربنا آتنا چرخنا بردنا )

بعد دوباره شروع میکنیم به خندیدن که سفارش هامون رو میاره و میره تو این مدت احساس کردم تو چهره امیر یه غم خاصی هست ولی نفهمیدم چیه به خاطر همین سوال کردم

_اوم میگم امیر تو از چیزی ناراحتی؟

امیر_نه چه طور

_هیچی همین جوری احساس کردم که از یه چیزی ناراحتی

امیر یه لحضه فکر کردو گفت _فرزانه تو توایران آشنایی چیزی داری ؟

بااین سوالش کمی تعجب کردم ولی سریع گفتم _نه گلم گفتم که ما اینجا تنهاییم و کسیروهم نداریم ولی چرا این سوال رو پرسیدی

امیر _هیچی همین جوری

بااین حرفش یه لحضه ترسیدم یعنی ممکنه کسی خودش رو جزو اقواممون براش قالب کرده یا ممکنه نه نه امکان نداره اون که نمی دونه ما کجاییم پس جای نگرانی وجود نداره
ومشغول خوردن شدیم به هر حال فکرم مشغول و مخدوش سوال امیر بود بعد امیر منو رسوند پاساژ و خودش به بهانه جایی کاری داره باید بره رفت منم رفتم سرکارم تا صدای رضا در نیومده


با بی حوصله گی نگاهی به ساعت میکنم که ساعت ۱۰رو نشون می‌داد حسابی خسته شدم ترجیح دادم مغازه رو ببندم و برم خونه چون دیگه نایی برای ادامه دادن نداشتم میگن کار رو بکش نه خودت رو با این شعار خودم رو قانع کردم و به سمت خونه رفتم

دم خونه که رسیدم کلیدو داخل در چرخوندم و وارد شدم خونه مثل همیشه سوت و کور بود و در آرامش محض سير می‌کرد کفشام رو در آوردم و داخل سالن شدم خونه تاریک تاریک بود وخبری از بابا و بی‌بی هم نبود پس لازم دونستم صداشون کنم کاپشنم رو روی اپن آشپز خونه گزاشتم

_بابا ،بابا،بی‌بی، بی بی کجایین پس

مهران _دنبالشون نگرد من فرستادم برن گشت و گزار

با صدای یهویی مهران نزدیک بود قلبم بریزه هم ترسیدم هم شوکه سريع برگشتم و بهش خیره شدم این از کجا پیداش شد توی تاریکی آشپز خونه روی یه صندلی نشسته بود اخمام رو تو هم کردم و بهش توپیدم

_توکه منو سکته دادی اینجا چه غلطی میکنی ترسوندی منو این چه طرز اعلام خبر دادنه

تو این مدت من داشتم توبيخش میکردم اون فقط به من زل زده بود باخودم گفتم موضع بگیرم تا کاری به کارم نداشته باشه یکم فکر کردم چطور خودمو خطا بدم گفتم


_حالا اشکالی نداره بخشیدمت راستی بابا و بی‌بی رو برای چی فرستادی گشت و گذار تو این نصف شب ساعت و دیدی ۱۰ هست

با جمله مهران شبیه مسخ شده ها نگاهم به نگاهش گره خورد

مهران _با امیر جان خوش گذشت توی یه روز عالی پرتقالی با امیر جان یه ناهار دونفره

تند آب دهنمو قورت دادم و منتظر نگاهش میکردم لام تاکام حرف نزدم تا بیشتر از این اسبی نشده(منظور از اسبی توی رمان یعنی عصبی من عصبی رو تشبیه به رم کردن اسب کردم )مهران که سکوت منو دید از جاش بلند شد و آرام آرام به سمتم قدم برداشت

مهران _فرزانه یه سوال.. من به تو چی گفته‌ بودم ها ...

جوابی بهش نمیدم اونم رو صورتم خم میشه و داد میزنه که فکر کنم پرده‌ گوشم پاره شد برای همین دستم رو روی گوشم میزارم

مهران_جواب منو بده اینجوری مثل بز منو نگاه نکن که بد سگ میشم میفتم به جونت فرزانه من به تو چی گفته بودم

قطره اشکی از چشمم میچکه و التماس گونه به مهران نگاه میکنم و دستم رو بند بازوش میکنم که با یه جهت بازوش رو از دستم خطا میده

_خواهش میکنم ...مهران ...کاری به کار امیر نداشته باش ...مگه اون بد بخت باتو ...چی کار کرده


یک سیلی محکمی نثار صورتم میکنه که به جهت دستش پرت میشم آره ضربه شست دست هاش رو چند بار چشیدم خیلی درد داره به اندازه ای که فکر میکنی صورتت کنده شده به شدت جای ضربه میسوخت مهران انگشتش رو بالا آورد و گفت

مهران _داری از او عوضی دفاع میکنی هرجایی

فکر کنم کارم با التماس سر نمیگیره باید تهدیدش کنم

_مهران خواهش میکنم التماست میکنم منو بزن منو بکش ولی با امیر کاری نداشته باش به خدا انگشت کوچیکت بهش بخوره دیگه منو نمی بینی

فکر کنم با این جملم مثل بنزینی روی آتیش شد چون مهران عصبی غرشی کردو با مشت و لگد به جونم افتاد ضربه های پیاپی به کتف و بازو و شانه و گاهی هم به شکمم میخورد در اون هین من هرچی التماس میکردم نزنه ولی اون با قدرت بیشتر ضربه می‌زد و گفت

مهران _آشغال تا جایی که میتونی التماس میکنی و قتی دیدی زورت نمیرسه تهدید میکنی تو غلط میکنی کار عمت رو پیش بگیری مگر اینکه از روی جنازه منو بابا رد شی می خوای مثل اون عمه ات بشی




وقتی تقریبا از زدن خسته شد پشت کرد و چند نفس عمیق پی در پی کشید یهو سمتم چرخید و انگشت اشارش رو به معنای تهدید بالا آورد و گفت
مهران_بعضی ها وقتی خوشی زیر دلشونو بزنه کارایی میکنن که نباید بکنن اصلا میدونی چیه داره حیفم میاد که برای آشغالی مثل تو بپا گذاشتم که بلایی سرت نیاد فکر کردین دونفره سر رضا رو می پیچونید و میرید پی عشق و حال مهران هم که گوز خر نه مگه من بهت نگفتم برای امیر بپا گزاشتم و اطلاعاتش رو مو به مو بهم گزارش میده از جونت سیر شدی فکر کردین میتونین با این روش ها همو ببینین ولی کور خوندی حالا ببین سر امیر خانت چه بلایی میارم فقط خوب ببین



بعد پشت به من کردو به سمت ورودی خونه رفت منم با هرچه زوری داشتم خودم رو بالا کشیدم که جلوش رو بگیرم تا آبرو ریزی نکنه ولی دیگه نیرویی نداشتم به خاطر کتک هایی که زده بود یهو زیر پام خالی شد و چشمام توی سیاهی مطلق رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ....





مهران ☆☆☆


کفشم رو پوشیدم وخشمم رو روی در خونه خالی کردم که با صدای مهیبی بسته شد فرزانه فکر کرده با شاسگول طرفه من ده تای مثل اونو تا لب چشمه میبرم و تشنه بر میگردونم پیش خودش چی فکر کرده تا سرخیابون پیاده میرم و ماشین رحمت رو میبینم رحمت کسیه که برای فرزانه گذاشتم تا هر جا و هرکسی جایی رفت بهم گزارش بده وقتی ظهر بهم خبر داد که خانم و آقا باهم رستوران قرار گزاشتن به زور خودمو نگه داشتم بلایی سرشون نیارم ولی دیگه نمی تونم دیگه رد دادم این پسره دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده باید یه درس درست و حسابی به این بچه ایرونی بدم تابدونه با یه بچه افغان نباید در بیوفته سوار ماشین میشم و با مشت به کاپوت ماشین زدم و گفتم

_رحمت زود حرکت کن باید دم خونه این پسره امیر بریم

رحمت _ای بِچشم آقا

و راه افتادیم در بین راه احساس کردم سرعتموت کند شد به رحمت نگاه کردم که دیدم حواسش به آینه ماشینه تند لب زدم

_رحمت حواست و بده به رانندگیت کجارو داری نگاه میکنی باید زود برسیم دم خونه این پسره

رحمت_باشه آقا ولی آقا یه موتور دوترکه از تریل ها دنبالمون هستن اونا رو چیکار کنیم

خیلی یواش و نامحسوس از آینه بغل ماشین دیدم که بله دونفر دنبالمون هستن چشم میبندم و خطاب به رحمت میگم

_رحمت خوب گوش کن چی میگم اینا افغانی بگیر هستن حتما بهم شک کردن و الان منو دنبال میکنن من از ماشین پیاده میشم و حواسشون رو پرت میکنم تو هم یه راست میری پیش بابا بهش می‌گی پلیس ها منو گرفتن هیچ تلاشی برای آزادیم نکنن میخوام برم افغانستان به بابا هم بگو که اونام جول و پلاسشون رو جمع کنن و برگردن دیگه نمی خوام اینجا زندگی کنم درضمن یه کاری هم برای تو دارم

رحمت _چی آقا
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
_تو این مدت که من نیستم و تا موقعی که جمع کنین و برگردین افغانستان ازت میخوام شیش دنگ حواست پی فرزانه و این پسره امیر باشه نمی خوام اینا هیچ جوره باهم در تماس باشن میدونی که چی میگم

رحمت_بله آقا فهمیدم راستی تکلیف امیر چی میشه می خوای من تا میتونم بزنمش

_نه لازم نیست گور بابای جد آبادش بعدا حسابش رو میرسم من رفتم

سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت کوچه خلوتی پیچ خوردم تا شاید منو گم کنن ولی نه از پشت صدای موتور شون شنیده می‌شد منم یواش یواش سرعتم رو زیاد کردم و شروع کردم به دویدن که یهو جلوی پام پیچ خوردن و پیاده شدن انگار بهشون میخورد جوجه بسیجی باشن یکی شون سمتم اومدو با باتونش به رون پام زده آخم بلند شد و با زانو روی زمین افتادم یکی دیگش زیر چونه مو گرفت و تو صورتم توپید

سرباز بسیجی _چرا فرار کردی

_به تو ربطی نداره

سرباز بسیجی _چرا البته به من ربط داره حتما ریگی تو کفشت بودکه فرار کردی

دوباره جمله ام رو تکرار میکنم_به تو ربطی نداره

سرباز بسیجی _به من ربط داره چون ما نظم رو تو کشور ایجاد میکنیم

روبه نفر دومی گفت _سوارش کن باید ببریمش پایگاه و نشونش بدیم به کی ربط داره پسره زبون دراز

بعد منو همراه خودشون سوار موتور کردن و بردن آه لعنت به ما که برای این آدما جون می کنیم بعد باما این رفتار هارو دارن .....



امیر ☆☆☆



امروز روزیه که همراه بابا قرار شد بیایم شرکتش که کمک دستش باشم به من هم یه اتاق داد گفت قراره که من تو این اتاق باشم و به کارایی که به من گفته میشه رسیدگی کنم یه اتاق ۲۴متری که یه میز و صندلی بسیار زیبا و کلاسیک و روبه روش چند تا مبل چرمی زیبا بود یه کمد و پراز قفسه و پرونده های رسیدگی شده باخودم گفتم باید شبیه این فیلما به منشی بگم برام قهوه بیارن
تلفن رو برداشتم و به منشی وصل کردم _خانم سعادتی لطفا یه قهوه بفرستید اتاقم
تلفن و سرجاش گذاشتم با یاد پرویز با تلفن خودم بهش زنگ زدم بعد چند بوق جواب داد

پرویز_جانم

_سلام پرویز خوبی

پرویز _با دعای دوستان بله کاری داری

_مگه باید باهات کاری داشته باشم که زنگ بزنم

پرویز_آخه سلام گرگ بی طمع نیست تو هروقت کارت گیر بشه زنگ میزنی

_نه ای دفعه فرق داره

پرویز _چه فرقی

_هیچی ولش کن

پرویز _آره ولش کن راستی خبری از دختره نشد

_کدوم دختره

پرویز _خب همون فرزانه دیگه

_آها آره چرا شد با هزار بدبختی رابطه مون رو خوب کردم دیگه نیازی هم به مشاوره های دری پیدی تو ندارم

پرویز_خرت از پل رد شد دیگه مگه نه

_آره دیگه

پرویز _به دختر داییت گفتی

_آره

پرویز _چه واکنشی نشون داد

_آه خیلی بد قصد خودکشی داشت ولی الان حالش خوبه

پرویز _تو احمقی میرفتی با دختر داییت ازدواج میکردی بهتر بود

_پرویز اون مشکل روانی داره

پرویز _خیلی پرویی اون که از اول روانی به دنیا نیومده که توروانیش کردی

_ولی به هر حال تموم شد

پرویز_وقتی باهم قرار میزارین داداشش روچیکار میکنین

_میپیچونیم

پرويز _خوب کار میکنی ولی مواظب باش تو دردسر نیوفتین آه من دیگه کار دارم بهتر توهم بری سر درست تو که بیکاری دیگران رو هم بیکار میکنی

_کی گفته بیکارم از امروز قراره همراه پدر به شرکت بیام

پرویز _اِ پس موفق باشی خدافظ

تلفن و قطع کردم و یه خمیازه کشیدم آه هر کاری میکنم مغزم نمی تونه اون مرد غریبه رو بپزیره یعنی حرفاش درسته وفرزانه داره یه چیز هایی رو از من مخفی میکنه .....
 
بالا پایین