جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,919 بازدید, 140 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
به‌زودی خ*یانت‌هایش به گوش شاهو می‌رسید. با حالی بد کاغذ را سرجایش گذاشت‌ و از رخت‌کن بیرون زد.
پاهای لرزانش را به‌سمت بالکن کشاند، از درب بالکن بیرون زد و در را پشت سرش بست. نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد، کلمات درون برگه، مقابل چشم‌هایش گذشت.
« راستی، چی از دختری که پاهات براش لغزیده می‌دونی، شاهوخان؟ به‌نظرت حوا نوری همون آدمی که نشون میده هست؟ »
شاهو اگر می‌فهمید، این‌بار جنازه‌اش را جایی چال می‌کرد که دسته کسی حتیٰ به جسم بی‌جانش نیز نرسد.
اشک‌های همیشه آماده‌اش چکید، به‌ ناگهان گوشی همراهش درون جیب هودی‌اش لرزید، ناتوان گوشی را بیرون کشید و قفلش را گشود. پیامکی از شماره‌ای رند و ناشناس. ناخودآگاه دستانش لرزید، کمی مکث کرد و ثانیه‌ای بعد انگشت شست لرزانش را روی پیامک کوبید و جمله ارسال شده از شماره ناشناس، نمایان شد و جان را از تنش ربود.
« اگر می‌خوای شاهو بیشتر از از شخصیت اصلیت و نقشه‌های از قبل تعیین شده‌ت بویی نبره، باز هم کمکمون می‌کنی. »
با وحشت سرش را برگرداند و از پشت درب بالکن، سرکی کشید و با دیدن در بسته حمام، نفسی که از زمان دیدن پیامک، درون سی*ن*ه‌اش مانده بود را آزاد کرد. به‌سرعت دستش را روی گزینه تماس فشرد و صدای زنی که از خاموش بودن خط خبر می‌داد درون گوشش پیچید و ناتوان به گریه افتاد، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه، نه، دیگه این‌کار رو انجام نمیدم، دیگه این راه رو انتخاب نمی‌کنم. اصلاً بهش میگم؛ میگم چه بلایی سر خانواده‌م آورده! درک می‌کنه، می‌فهمه چه عذاب‌هایی کشیدم.
صورتش را در دست گرفت و اشک‌هایش دستانش را خیس کرد. با صدایی که نشان‌دهنده در باز شده‌ی حمام بود، وحشت‌زده دستش را روی صندلی چوبی بند کرد و روی صندلی چنبره زد، زانوان لرزانش را در آغوش گرفت.
به دقیقه نرسید که درب بالکن باز شد، قامت پرابهتش درون حوله تن‌پوشش نمایان شد و کنارش قرار گرفت.
نگاه دقیقی به صورتش انداخت و ابروانش به قصد اخمی سنگین، به یک‌دیگر پیوستند و صدای بمش به گوش حوا رسید.
- گریه کردی؟
با صدای پر ابهتش ناخودآگاه صاف نشست.
شاهو در ادامه جمله‌اش، صندلی خالی کنار در را جلو کشید و مقابلش نشست. زانوانشان به طرز زیبایی به یک‌دیگر متصل شدند؛
شاهو با نرمشی عجیب، دستان ظریفش را در دست گرفت و خیره به چشم‌های نم‌دارش زمزمه کرد:
- باز چی‌شده، هوم؟ نکنه از اتفاق ساعت پیش ترسیدی؟ آره؟
حوا با حالی دگرگون، دستانش را پس زد و با صدای لرزانش کلماتش را به قلب شاهو نشانه گرفت.
- چرا عوض شدی، هان؟ من این تغییر رو دوست ندارم؛ باز بِشو همون شاهوخانی که با بی‌رحمی بهم دست‌درازی کرد، همون آدمی که سرم رو تو آب فرو کرد تا حرفش رو به کرسی بنشونه، همون آدمی که یه بچه به اجبار تو دامنم گذاشت و بعد ایل و تبارش، همون بچه رو هم ازم گرفتن!
از جا برخاست و این‌بار فریاد کشید.
- از این نرمش‌های اخیرت بیزارم! می‌خوای من رو رام خودت کنی و بعد مثل بقیه دخترای اطرافت، مثل یه تیکه آشغال کنارم بذاری. درست مثل اون دختره، چی بود اسمش؟ مدل معروفِ نمی‌دونم کجا و چی! تازه من که نه مدل معروفی هستم و نه دختر سرشناسی، پس صددرصد تاریخ انقضام زودتر سر میرسه!
مکثی کرد، پوزخندی زهرآلود، روی لبانش نشاند و ادامه داد:
- اصلاً می‌دونی چیه؟ من متنفرم از تمام رفتارهات، از سبک زندگی مزخرفت.
با پایان جمله‌اش عقب‌گرد کرد. تا زودتر از مقابلش محو شود و نبیند چه بر سر مرد محکم عمارت آورده است، اما دستانش بند دستان قوی و زورگویش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
بَرخلاف تصورش، شاهو آرام بود و آرام نیز، زمزمه کرد:
- چی داره اذیتت می‌کنه؟
چشم‌هایش را با ناتوانی بست و او ادامه داد:
- چی این‌جوری آشوبت کرده؟
پر بغض صورتش را برگرداند و نگاهش را بالا آورد. حال با دیدن چشم‌هایش متوجه شد، فقط لحنش آرام است و درون چشم‌های قرمزش، آرامش را نمی‌دید.
متوجه شد، برای شاهو حرف‌هایش گران تمام شده است.
کمی تمرکز کرد و جوابش را داد:
- تو و رفتارهات.
خیره در چشم‌هایش، به آرامی گفت:
- مطمئنی؟
نزدیک‌تر شد و با فاصله کمی مقابل صورت ظریفش خم شد و ادامه داد:
- این رو تو گوشت فرو کن، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، من رو احمق فرض نکن.
مکثی کرد و این‌بار او پوزخندی روی لبش نشاند.
- بهم نگو، اما این رو مطمئن باش، خودم می‌فهمم چی باعث میشه گاهی این‌جوری به‌هم بریزی.
با پایان یافتن جمله‌اش، از کنارش گذشت و داخل رفت.
به جای خالی‌اش خیره شد، خودش می‌فهمید؟ امان از روزی که می‌فهمید! امان از آن روز و سرنوشت شومش، وَ لعنت بر تقدیری که خیالی آسوده درونش حرام بود و بَس... .
ترجیح داد دقایقی را درون بالکن بماند، کمی بعد داخل رفت و شاهو را روی تخت با چشم‌های بسته‌اش دید.
جلو رفت، گوشه‌ای از تخت دراز کشید و چشم‌هایش را بست.. .


***

روی خطوط کاشی‌ها قدم برداشت، عمارت با سکوت بیش از اندازه‌اش، برایش دل‌گیر بود.
کنار استخر وسط حیاط نشست، کمی خم شد و درون آب، خیره به چهره ناواضحش شد.
احساس کسالت می‌کرد. دلش بیرون زدن از عمارت را می‌خواست، اما با وجود اتفاقات دیشب، بیرون رفتنش نیز ممنوع شده بود و این بیشتر به نفس‌هایش احساس خفگی میداد.
استرس بی‌خبری از نیکا نیر به دردهایش اضافه شده بود، فکر به اینکه نیکای عزیزش حال بازیچه دست‌های کثیف باربد بود، ذره‌ذره نابودش می‌کرد... .
در افکار خودش غرق بود که صدایی به گوشش رسید، رو برگرداند، صداها واضح‌تر شد. صدایی آشِِنا ضربان قلبش را بالا برد و از جا پرید.
طاقت این را دیگر نداشت، صدای دایی‌قبادش بود؟
فریادی از قباد درون عمارت پیچید که تا به حال از او نشنیده بود؛ فریادی که نامش را صدا میزد. قباد از کجا به عمارت رسیده بود؟!
قدم برداشت و به یک‌باره قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد، ثانیه‌ای بعد، دایی عزیزش را در بین نگهبانان محاصره شده دید؛
به همراه قباد، ارسلان را نیز تشخیص داد. برای اولین‌بار لعنتی بر جان ارسلان فرستاد، مطمئن شد ارسلان قباد را مطلع کرده بود.
سرعت دویدنش بیشتر شد، سکندری خورد و بی‌توجه باز به دویدنش ادامه داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
جمله‌ی قباد درون گوش‌هایش زنگ زد.
- نمی‌تونید خواهرزاده‌ی من رو اینجا نگه دارید! این خونه رو روی سر خودتون و اون رئیس عوضی‌تر از خودتون خراب می‌کنم.
و ضربه محکم سبحان بود که از توهین به رئیسش روی سی*ن*ه پر ابهت قباد عزیزش کوبیده شد. جیغی کشید و خودش را به سبحان رساند، مشت‌های ظریفش روی بازوهای تنومند سبحان پایین آمد.
فریاد کشید:
- کی بهت اجازه داده بهش دست بزنی، هان؟!
- من وظیفمه... .
با صدای شاهویی که جمله سبحان را ناتمام گذاشته بود، به عقب برگشت.
با گرم‌کن طوسی‌رنگش بیشتر از هر زمانی دیدنی‌تر شده‌بود.
- هرکسی تو عمارت من صداش رو بالا ببره سزاش بدتر از این‌هاست.
قباد بی‌توجه به اطرافش، با دست سبحان را محکم کنار زد و به حوا نزدیک شد، دست‌های سردش را در دست گرفت‌.
- بیا بریم حوا، خیلی چیزا رو باید توضیح بدی.
- این دختر از در عمارت بیرون نمیره.
قباد به یک‌باره خشمگین به‌سمت شاهو یورش برد که نگهبان‌ها به سرعت به عقب هدایتش کردند.
ارسلان نیز به‌مانند ماری زخمی به قامت شاهو خیره مانده که شاهو بی‌توجه رو برگرداند و دستور داد
- از عمارت بیرونشون کنید، خانوم رو هم تا اتاقش راهنمایی کنید.
حوا قدمی جلو رفت و تصمیم گرفت با نرمش با شاهو صحبت کند تا کمی کوتاه بیاید.
با درماندگی و التماسی که درون چشم‌هایش موج میزد زمزمه کرد:
- من باید با داییم حرف بزنم، توروخدا این‌جوری باهاشون برخورد نکن.
شاهو عصبی دندان‌هایش را روی هم سایید و به ناگهان با قدم‌های بلندش با فاصله کمی مقابل حوا ایستاد.
حوا معذب از نگاه سنگین قباد، خودش را کمی عقب کشید.
قباد از این نزدیکی تنش به رعشه افتاد و باز نگهبان‌ها اجازه جلو رفتن را به او ندادن.
شاهو عصبی با چشم‌هایی که رو به قرمزی می‌رفت، انگشت اشاره‌اش را مقابل صورت حوا تکان داد.
- هرکسی که بخواد تو رو از در این عمارت بیرون ببره، با بدتر از اینا رو‌به‌رو میشه! فهمیدی؟!
- تو کی هستی که بخوای برای خواهرزاده من تعیین تکلیف کنی، حوا بدون اجازه من جایی نمی‌‌مونه و کاری انجام نمیده.
پوزخندی که روی لب‌های شاهو نشست، حوا را ترساند، نباید دهان باز می‌کرد، نباید می‌گفت اما شاهو بی‌توجه به چشم‌های وحشت‌زده و ملتمس حوا، همان‌طور که خیره به چشم‌هایش بود در جواب قباد گفت:
- پس چرا خواهرزادتون بدون اجازه شما صیغه من شده؟
دست‌هایش یخ بست، قلبش چقدر ضعیف می‌کوبید، پر وحشت به صورت دایی قبادش خیره شد، با چشم شکستنش را دید. انگار آمده‌بود با حقایق روبه‌رو شود و حال کمرش شکسته‌بود. پُر بغض به‌سمت قباد قدم برداشت و زمزمه کرد:
- دایی باید برات توضیح بدم.
دستش از پشت کشیده شد.
- هیچ چیز رو برای هیچ‌ک.س توضیح نمیدی.
با حالی بد دستش را از دست‌ شاهو بیرون کشید.
- ولم کن.
رو برگرداند و دیدن چشم‌های پر اشک قباد زانوانش را سست کرد و جان را از تنش ربود. روی کاشی‌های سرد حیاط فرود آمد و قلب شاهو نیز با افتادنش سقوط کرد، قدمی به‌سمتش برداشت که با لحنی درمانده و آرام گفت:
- توروخدا جلو نیا، انقدر غیرتش رو به بازی نگیر.
منظورش غیرت و مردانگی قبادی بود که امروز شاهد نابود شدن زندگیه امانتی محبوبه بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
شاهو به اجبار ایستاد. قباد چند قدمی جلو آمد و با حالی بد کنارش زانو زد. صدای لرزان قباد نشانه خرابی حالش بود و بس.
- فقط بهم بگو راسته یا نه دایی؟
چشم‌های حوا با مردمک‌های لرزانش، خیره در چشم‌های قباد شد. چه می‌گفت؟ اصلاً رویِ توضیح دادن را داشت؟
لب‌هایش لرزید و ناتوان نالید:
- دایی.
قباد لبخند دردناکی زد و با صدای دردمندش به آرامی زمزمه کرد:
- متوجه شدم، دیگه نمی‌خواد چیزی بگی؛ چهره‌ت همه‌چیز رو فریاد میزنه. با مخفی کاری‌هات، با بازی دادن‌هات، همه و همه کمرم رو شکستی.
مکثی کرد و دهانش را به گوش حوا نزدیک کرد و آرام جوری که فقط حوا بشنود، به‌مانند بازنده‌ای گفت:
- بد شکستیم دایی، خیلی بد زمینم زدی.
قلب حوا یخ زد و قباد جمله آخرش را به‌مانند زهری به جانش تزریق کرد.
- دیگه اینجا حوایی نمی‌بینم، دختر محبوبه رو نمی‌بینم.
با پایان جمله‌اش از جا برخاست و عقب‌گرد کرد.
بدون دادن فرصتی به حوای درمانده پشت‌سرش، از عمارت بیرون رفت و حوا از جا برخاست و خواست به‌سمت درب عمارت قدم بردارد که دست‌هایش اسیر دست‌های قوی شاهو شد و فریاد جان‌سوزش به دنبال دایی قبادش به آسمان برخاست.
- دایــــی قبـــــاد.
ارسلان به سرعت مقابلش ایستاد و پشیمان از اوضاعی که ساخته بود زمزمه کرد:
- من حلش می‌کنم حوا.
شاهو این‌بار با خشم فریاد کشید.
- بیرونش کنید.
نگهبان‌ها به ارسلان نزدیک شدند که ارسلان خودش قدمی به عقب برداشت، با نگاهی زهرآگین از کنار شاهو گذشت و از عمارت بیرون رفت.
حال حوا بود و شاهویی که همراه با حال حوا، حال او نیز آشوب بود. کنارش ایستاد و زمزمه کرد:
- برو داخل.
حوا چشم‌های اشکی‌اش را بالا کشید و خیره در چشم‌های شاهو زمزمه کرد:
- من خیلی بدبختم.
به در عمارت نگاهی انداخت و ادامه داد:
- از دار دنیا یه دایی برام مونده‌بود که اون هم امروز از دست دادم.
- اون از اول هم نیومده‌بود که کنارت باشه، اومده بود حقیقت رو بفهمه و کنارت بزنه، درضمن به جز من به هیچ‌کدوم احتیاجی نداری.
نیشخندی روی لبانش نشست.
- آره خب به تو احتیاج دارم برای انداختن به بچه تو دامنم، برای آبرویی که مدام قصد ریختنش رو داری، وجود من فقط به همین درد میخوره.
اخم‌های شاهو درهم تنیده شد.
- این مزخرفات چیه مدام تکرارش می‌کنی؟
- مگه غیر از اینه؟ دشمنیت باهام چیه؟ چرا جلوی عالم و آدم خوردم می‌کنی؟ اصلاً چرا اینجام؟ چرا نگهم داشتی؟ هان؟
- من خوردت نکردم، داییت اومده‌بود تا داد و بیداد کنه و به خودش ثابت کنه که حوا این کار رو کرده، مهمون این خونه برای من محترمه، اما داییت نیومده‌بود مهمون باشه، اومده‌بود که بریز و بپاش کنه و بره.
مکثی کرد و ادامه داد:
- و اینکه گفتی چرا اینجایی، اینجایی چون من خواستم.
قلب بی ظرفیت حوا با سرعت بیشتری تپید،
چانه‌اش را در دست گرفت و در چشم‌هایش خیره شد.
- از این عمارت نمیری، چون من می‌خوام، نمیری چون می‌خوام اینجا باشی، کنار من، چطور دیگه به عقل معیوبت این رو بفهمونم؟
اشک‌هایش چکید، مرد مغرور عمارت مقابلش بود و دیوانه‌وار به ماندن و خواستنش اعتراف می‌کرد، درست در زمانی که بدترین حال دنیا را تجربه کرده‌بود.
ناخودآگاه زمزمه کرد:
- لابد خواستنم رو مثل اون دختره، همون مدل معروفه میخوای.
- مثل هیچ‌ک.س، تو مثل خودتی، مثل حوا، من اون دختر رو حتیٰ به یاد هم نمیارم.
اشک‌هایش از چانه‌اش چکید و با مظلومیت زمزمه کرد:
- نکن اینکار رو باهام، حداقل احساساتم رو به بازی نگیر.
صورتش به صورت ظریفش نزدیک‌تر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
-بازی نمی‌گیرم، نوازش می‌کنم.
حالِ دل حوا آشوب شد، قلبش به سرعت بالایی کوبید. به ناگهان دست‌هایش دور گردن شاهو پیچک‌وار پیچیده شد و سرش روی سی*ن*ه پهناورش پناه برد و باز از درد بی‌کسی به او پناه برده‌ بود.
اما به راستی آغوش او تنها برای فرار از تنهایی‌اش بود؟
چشم‌های شاهو بسته شد، باید اعتراف می‌کرد که از تمام لذت‌های دُنیوی، فقط وجود او را می‌خواست.
باید پیش خودش سر کج می‌کرد و اعتراف می‌کرد که دیوانه‌وار وجود این دختر را می‌خواهد. اصلاً هرکس می‌خواهد بگوید شاهوخانِ بزرگ، پایش برای دختری لغزیده، چه اهمیتی داشت در برابر آرامشی که حالا داشت؟
حوا کمی فاصله گرفت و خیره به چشم‌های بسته شاهو، لبخندی لرزان روی لب‌هایش نشست.
چشم‌های شاهو باز شد و لبخندش را شکار کرد.
- به چی می‌خندی؟ به کم آوردنم در برابرت؟
- دیگه نمی‌تونم شاهوخان رو به یاد بیارم، خیلی‌وقته فقط شاهو رو می‌شناسم.
دست شاهو روی گونه‌های گلگونش نشست و نوازش کرد، برای اولین بار و مطمئن بود او آخرین نفریست که لایق نوازش‌هایش است و چه لذتی داشت این نوازش!
- دوست داری باز شاهوخان رو ببینی؟
سر حوا به سرعت به چپ و راست تکان خورد.
- نه، نه اصلاً.
لبخندی روی لب‌های شاهو نشست و حوا با چشم‌های گشاد شده‌اش زمزمه کرد:
- توروخدا یک بار که گوشیم همراهمه اختصاصی لبخند بزن تا با دوربین گوشیم ثبتش کنم.
شاهو اخمی کرد و به ناگهان حوا را از زمین بلند کرد و روی شانه‌های پهنش انداخت، صدای هیجان انگیز حوا همراه با خنده‌‌ی بلندش به آسمان برخاست.
شاهو می‌توانست او را در زمان کمی از دنیای غم و اندوهش بیرون بکشد و لذت را به جانش تزریق کند و حال غم دایی قبادش کمی در دلش کم‌رنگ شده‌بود.
وحشت‌زده همراه با خنده فریاد کشید.
- الان میوفتم.
وجود شاهو و حس خوبش حق دخترک زجر کشیده‌بود و حال وجود شاهو او را از همه‌چیز جدا می‌کرد و فقط به زندگی سرشار از خوشی دعوت می‌کرد.
کارکنان و نگهبان‌ها در گوشه‌ای دنج شاهد ماجرا بودند و با چشم می‌دیدند مرد عمارتشان در برابر زنی، به‌مانند نوجوانی که به تازگی به بلوغ جوانی رسیده، رفتار می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
وَ طیبه یار دیرین عمارت و دوست و همراه مرضیه، مادرِ مرد رعنای عمارت، با دیدن حال خوبه شاهو به گریه افتاده‌بود.
به راستی که حالِ خوب حق شاهوخانشان بود؛
این مرد روز خوشی را به چشم ندیده‌بود، چه از بچگی و چه از جوانی و حالا کمترین چیزی که سهمش بود همین بود.
وجود حوا و عشقی که در دل شاهو ریشه دوانده‌بود، او را به‌مانند نوجوانی کم سن و سال کرده‌بود. ای‌کاش مرضیه بود و حالِ خوبِ پسرک خوش‌سیمایش را می‌دید... .
دست‌های چروکیده‌اش را رو به آسمان گرفت و پر بغض زمزمه کرد:
- خدایاشکرت، هواشون رو داشته باش، مواظب هردوشون باش.
لبخند زد و کمی بعد، عقب‌گرد کرد تا زودتر به کارهایش رسیدگی کند، اما در گوشه‌ای دیگر از عمارت، از سمت خدمت‌کار خ*یانت‌کاری، عکسی از حال خوبه حوا و شاهو برای باربد ارسال شد.
باربد با دانلود شدن فایل و ظاهر شدن عکسی دونفره که از دور گرفته شده‌بود، خشمگین تلفن همراهش را به دیوار کوبید.
ساغر نیز از پشته‌ بازوهای باربد، شاهد تصویر درون گوشی که حالا خوردشده‌اش روی زمین زبان درازی می‌کرد بود. با اخم روی کاناپه نشست و پراسترس ناخن‌هایش را جوید که فریاد باربد، درون گوش‌هایش زنگ زد.
- تو این نون رو گذاشتی تو کاسمون ساغر، باید خودت جوابش رو بدی، باید خودت بهش بگی یک‌تنه لعنت کردی به نقشه‌هاش.
ساغر عصبی از جا برخاست.
- خودش خیلی وقته فهمیده و دستورش رو هم داده.
باربد متعجب نگاهش کرد و ساغر ادامه داد:
- خواسته حوا رو از دور خارج کنیم. به هر طریقی که شده، حوا دیگه برای نقشه‌هاش در برابر شاهو هیچ سودی نداره، درست مثل فیروز که دیگه برای کارهاش یه مهره سوخت‌ست.
باربد گنگ زمزمه کرد:
- یعنی چی؟
ساغر پوزخندی زد و در جواب باربد گفت:
- یعنی شاهو به‌زودی می‌فهمه عروسک کوچولوش چطور از پشت بهش خنجر زده و اصلاً برای چی بهش نزدیک شده.
اخم‌های باربد بیشتر درهم شد.
- قبل از اینکه بفهمه حوا رو ازش دور می‌کنیم، می‌دونی که رحم نمی‌کنه بهش، حوا که دور شد می‌فهمه.
ساغر کنارش ایستاد و پوزخندی روی لب‌هایش نشاند.
- اون رو من و تو مشخص نمی‌کنیم.
مکثی کرد و ادامه داد:
- درضمن، فکر نکن نفهمیدم در برابر حوا جوری که باید رفتار نمی‌کنی، باید بگم فکرایی که توی سرته رو باید خط بزنی باربد، هرچیزی که کنار شاهو بوده، برای ما ممنوعه.
نگاه خیره‌اش را از باربد گرفت، به دیوار مقابلش خیره شد و با لحنی آرام گفت:
- درست مثل سبحانی که کنار شاهو بود و برای من ممنوع شد.
باربد نگاهش را به چشم‌های پر اشک ساغر که حسرت را فریاد میزد، دوخت.


***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
بادکنک‌ها را با ذوقی وصف نشدنی یکی پس از دیگری باد کرد، طیبه نیز درحال آماده‌سازی وسایل پذیرایی بود.
رو برگرداند و با دیدن سبحانی که از سقف آویزان بود تا بادکنک‌ها را بچسباند به خنده افتاد. سبحان را به اجبار به کارهایی وا داشته‌بود که به قول خودش تا به حال در طول عمرش انجام نداده‌بود، اما برای آقایش هرکاری را انجام میداد و چه روزی مهم‌تر از امروز، تولد شاهوخان بزرگ، تولدی که شامل جمع کوچک کارکنان بود و تِم تولدی که به خواست حوا به رنگ طوسی، رنگ محبوب شاهو بود.
حوا با لذت کمی عقب رفت و خیره به تِم زیبای وسط سالن شد. لبخندی روی لب هایش نشست، رضایت از چهره‌اش فریاد می‌کشید.
رو برگرداند و با صدای بلندی گفت:
- طیبه خانم من میرم آماده بشم.
منتظر جواب طیبه نماند و پله‌ها را به سرعت بالا رفت.
چند روز پیش از زبان طیبه شنیده‌بود که تولد شاهو است و در این مدت کوتاه، همه‌چیز را با کمک سبحان فراهم کرده‌بود. سبحان و طیبه هشدار داده‌بودند که شاهو از این سورپرایز شدن‌ها و در عمل انجام شده قرار گرفتن‌ها بیزار است و برایش مهم نبود، از ته دل می‌خواست این کار را انجام بدهد.
مقابل آیینه ایستاد و شومیز طرح مردانه طوسی رنگی را به تن زد و شلوار مام استایل مشکی‌رنگی را هم پوشید. شال حریر طوسی‌رنگش را به طرز زیبایی روی موهایش بست و موهای بلنده به رنگ شبش روی شانه‌هایش جا خوش کرد. کمی آرایش کرد و در آخر با دیدن خودش، لبخند رضایت بخشی زد. صندل‌هایش را پا زد و از اتاق بیرون زد، کم‌کم زمان آمدنش فرا می‌رسید و استرس عجیبی قلبش را احاطه کرده‌بود.
پایین رفت و هم‌زمان طیبه با منقل اسفندی مقابلش ظاهر شد و دور سرش تاب داد.
- اسفند و نمک پای سماور، یه عروس داریم تیکه جواهر.
به خنده افتاد و در دلش به‌مانند تازه عروس‌ها چیزی فرو ریخت.
سبحان وارد سالن شد و با استرس بامزه‌ای گفت:
- آقا اومد.
کارکنان همه پشت دیوار پناه گرفتند و حوا با دستانی لرزان بمب شادی را در دست گرفت و وسط سالن ایستاد.
دقیقه‌ها به آرامی می‌گذشت و از استرس احساس حالت تهوع داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
بعد از دقایقی طاقت فرسا صدای قدم‌های محکمش به گوشش رسید، درب سالن باز شد و شاهو با دیدن فضای تاریک سالن اخم‌هایش درهم شد و با صدای بلندی طیبه را فراخواند.
- طیبه.
به یک‌باره فشفشه‌ها کنار پاهایش روشن شد و حال سالن غرق در نور بود، متعجب به حوایی نگاه کرد که سعی می‌کرد بمب شادی درون دست‌هایش را بترکاند و موفق نبود.
بالاخره ناامید از بمب شادی درون دست‌هایش سر بلند کرد، لب برچید و هم‌زمان زمزمه کرد:
- تولدت مبارک آقای جهان‌آرا!
بقیه نیز از پناهگاه‌هایشان بیرون آمدند و تبریک گفتند.
هیچ از این مسخره‌بازی‌ها خوشش نمی‌آمد و به اجبار و پر اخم جواب تبریک‌ها را زیر زبانی داد، سبحان کنارش ایستاد و تبریک گفت که در جوابش عصبی با دندان‌هایی که روی هم ساییده میشد، به آرامی زمزمه کرد:
- این دختر نمی‌دونست من از اینکارها خوشم نمیاد، توعه کودن هم نمی‌دونستی؟
صورت سبحان درهم شد و بی‌حرف عقب کشید.
ذوق حوا با حالت صورت شاهو به طرز بدی کور شده‌بود، شاهو بعد از تشکری سرد از همه، خستگی را بهانه کرد و بی‌تفاوت از پله‌ها بالا رفت.
حوا با دلی شکسته به مسیر رفتنش خیره ماند، طیبه با کیک کوچکی درون دست‌هایش کنارش ایستاد و به‌رویش لبخند زد.
- دلت نگیره حوا جان همین که داد و بیداد نکرد یعنی براش باارزشی، حالا هم بیا این کیک رو بگیر ببر بالا و دوتایی یه جشن کوچیک بگیرید، من آقا رو بزرگ کردم، می‌دونم از شلوغی بیزاره، ما هم با بقیه شیرینی‌ها رو می‌خوریم و کمی خوش می‌گذرونیم.
چقدر خوشبخت بود از بودن طیبه و نصیحت‌ها و راهکارهای مادرانه‌اش، کمی خم شد و بوسه‌ای روی گونه طیبه کاشت و کیک را از دست‌هایش ربود.
- مرسی طیبه خانم، نمی‌دونم شما اگه نبودید من چطور می‌تونستم این روزها رو بگذرونم.
طیبه به‌رویش لبخند مادرانه‌ای زد و به‌سمت پله‌ها هدایتش کرد.
- برو پیش آقا شب تولدش تنها نباشه.
سری تکان داد و پله‌ها را به آرامی بالا رفت.
شاهو عصبی مشغول پیپ کشیدن بود و هرسال این تاریخ از بقیه تاریخ‌ها برایش تلخ‌تر بود و حوا با کار امشبش بیشتر بهم ریخته‌بودش.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
به ناگهان درب اتاق باز شد و قامت ظریف حوا بین چارچوب در نمایان شد، دست‌هایش مشت شد و سعی کرد کمی خودش را کنترل کند. حوا با لبخند به‌سمتش قدم برداشت و کیک را مقابل صورتش گرفت.
- نمی‌خوای از زیر بارِ جشن دوتایی هم که در بری؟ هوم؟
در سکوت خیره‌اش ماند و حوا بی‌توجه به سکوتش، دو شمع باریک روی کیک را با فندک درون دستش روشن کرد و با چشم‌هایش به شمع‌ها اشاره کرد.
- زود باش فوت کن.
شاهو بی‌حوصله رو برگرداند.
- این مسخره بازی‌ها رو تمومش کن حوا.
حوا اما باز ناامید نشد و با دست آزادش، دستش را از پشت کشید.
- بخاطر من.
چیزی درون قلب شاهو تکان خورد، بخاطر او می‌توانست کمی راه بیاید؟ می‌توانست دل دخترک را کمی شاد کند؟ به ناگهان قبل از اینکه پشیمان بشود، عقب‌گرد کرد و به سرعت شمع‌ها را فوت کرد.
حوا با خوش‌حالی پایین و بالا پرید و برایش خواند:
- تولد، تولد، تولدت مبارک.
خم شد و بوسه‌ای روی گونه‌اش به‌جا گذاشت، بی‌توجه به ضربان قلب بالا رفته شاهو، کیک را روی میز گذاشت و چاقو را در دست گرفت.
- کیک تولدت رو خودم می‌برم.
برید و تکه‌ای کوچکش را مقابل دهان شاهو گرفت.
- بخور بلکه دلت هم همراه با کامت شیرین بشه.
شاهو به‌مانند مسخ شده‌ها دهانش را گشود و طعم شیرین کیک به قلبش نیز سرایت کرد.
حوا پر استرس بشقاب را روی میز گذاشت و از جیب شلوارش جعبه‌ای را بیرون کشید و مقابلش گرفت.
- نمی‌دونم خوشت میاد یا نه، سفارشش دادم و سبحان برام تهیه‌ش کرد.
دست‌ شاهو جلو رفت و جعبه را از دست‌های سفید و ظریفش گرفت و به آرامی گشود، درون جعبه گردنبندی به شکل ماه نمایان شد.
حوا قدمی جلوتر رفت و زمزمه کرد:
- اسمش ماهِ شبتابه، تو تاریکی‌ها کمی روشن میشه
به چشم‌های شاهو خیره شد و ادامه داد:
- درست مثل زندگی هردومون که گاهی تو تاریکی‌ها، روشنی واردش میشه.
باز قدمی جلوتر رفت و به آرامی گفت:
- میشه خودم برات ببندمش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
دست‌های شاهو بیشتر مشت شد، از هجوم این همه احساس درون اتاق حالش آشوب بود، کمی جلو رفت و ناخودآگاه پشت به حوا ایستاد.
حوا با شادمانی و دستانی لرزان گردنبند را دور گردنش انداخت. اما برای بستن قفل قد بلند شاهو کمی اذیتش می‌کرد، شاهو با متوجه شدن موضوع، کمی روی زانو خم شد و حوا با لبخند قفل را این‌بار به راحتی بست.
بعد از بستن قفل، شاهو صاف ایستاد و به‌سمتش بازگشت. چطور تشکر می‌کرد؟ تا به حال از کسی تشکر نیز نکرده‌بود، چطور جواب این همه احساسِ درون این دختر را می‌داد. کاش به‌مانند خیلی از مردها محبت کردن و عشق ورزیدن را بلد بود.
نکند حوا به دلیل نابلدی‌هایش از او ناامید شود؟
با این فکر ناخودآگاه دست‌های ظریفش را در دست گرفت و با صدایی که به گرمی نور خورشید و روشنی ماهی تابان بود، زمزمه کرد:
- این بهترین کادویی بود که تا حالا گرفتم، تو جواب تمام بدی‌هام رو با خوبی‌هات دادی و من برای اولین‌بار تو زندگیم عاجز موندم.
قطره اشکی از چشم‌های حوا سرازیر شد، این احساسی که از وجود شاهو به قلبش سرایت می‌کرد را تا ابد و همیشگی می‌خواست.
اگر روزی برسد که پایان تمام این حس‌های خوب باشد چه کند؟
دیگر نمی‌خواست به انتقامش فکر کند، اصلاً اگر این میان شاهو دستور قتل خانواده‌اش را نداده‌بود چه؟ ای وای بر او و تمام خ*یانت‌هایش... .
شاهو دست‌هایش را فشرد و ادامه داد:
- کاش بتونی من رو ببخشی بابت دردهایی که به جسم و روحت وارد کردم.
به ناگهان به گریه افتاد و دست‌هایش دور گردن عضلانی شاهو پیچیده‌شد، سرش روی سی*ن*ه‌اش نشست، عادت کرده‌بود به اینکار و چه عادتی دلنشین‌تر از این؟
چشم‌های شاهو بسته شد، با یادآوری تمام زجرهایی که به این دختر هدیه داده‌بود، تمام جانش سوخت.
حوا برای او نمادی از حسی جدید و آرامشی غیرقابل وصف بود.
دست‌های حوا دور گردنش محکم‌تر شد و با صدایی که از گریه گرفته بود، گفت:
- دیگه نمی‌خوام اون روزها رو به یاد بیارم، خواهش می‌کنم دیگه از اون روزها نگو، من خیلی‌وقته اون روزها رو پشت سرم جا گذاشتم.
شاهو سرش را از روی سی*ن*ه‌اش جدا کرد و اشک‌های روی صورتش را پاک کرد و دست‌هایش را قاب صورتش کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین