جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,407 بازدید, 144 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
463
4,530
مدال‌ها
2
- من برادرشم!
منشی تنها به یک سلام خشک و خالی اکتفا کرد و این چیزی به دور از تصور من بود. مگر نه که، کیهان هم پسر شاهرخ و برادر البرز بود پس چرا احترامی که برای آنها قائل بودند برای کیهان نبودند؟
تلفن‌اش را برداشت و با البرز تماس گرفت.
- آقای نریمانی، برادرتون اینجا هستن!
چشمی گفت و تلفن را سر جایش گذاشت و با تلخی گفت:
- می‌تونید برید داخل!
ابتدا کیهان وارد اتاق شد.
- به! داداش کوچیکه، چی شد که... .
با دیدن من حرفش را نیمه کاره گذاشت و به صدایش گرمای بیشتری بخشید.
- سلام پونی کوچولو، حلال زاده‌ای‌ها! تازه می‌خواستم بهت زنگ بزنم صدای قشنگت رو بشنوم.
با ترش رویی جوابش را دادم.
- اگه زنگ هم می‌زدی جوابت رو نمی‌دادم.
کمی خودم را به کیهان نزدیک‌تر کردم.
- آدم شوهرش ول نمی‌کنه که جواب بقیه رو بده، می‌کنه؟
قهقهه‌ای سر داد که بیشتر حالتی عصبی و هیستریک‌وار داشت.
- چه شوهر ذلیلم شدی!
لبخندی کج زدم و گفتم:
- بودم!
بی ملاحظه دستی در موهایش که حالت دار بود کردم.
- چه شوهر گوگولی هم دارم، نه؟
البرز که از این بحث خوشش نمی‌آمد حرف را عوض کرد.
- چرا اینجا اومدین؟
ظرف غذا را روی میزش که از چوب گردو بود گذاشتم.
- مادرتون فرمودند براتون ناهار بیارم.
به کاناپه‌‌ای که آنجا بود اشاره کرد، کنار کیهان نشستم و شانه‌ا‌م درست چسبیده به شانه‌‌اش بود. از اینکه اینقدر به کسی بچسبم احساس خفگی می‌کردم اما بدم هم نمی‌آمد کمی پز شوهر داشتنم را بدهم. ای پونه ذلیل نشی! یه شوهر کردی می‌خوای تو چشم همه فرو ببریش؟ جواب خودم را دادم:« آره چرا نبرم، مردم همین شوهرم ندارن.»
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
463
4,530
مدال‌ها
2
البرز گازی به یکی از کتلت‌ها زد و اوهومی گفت که یعنی از مزه آن لذت می‌برد.
- راستی با کی قراره ملاقات داشتی؟ این منشی گفت ساعت دو... .
و شاید نوبت او بود که کارهایم را تلافی کند.
- خوب شد یادم انداختی. یه زنگ بزنم ببینم درسا کجاست!
درسا؟ همان که نام محترمانه‌اش می‌شود نامزد و نامی که با عرف جامعه در تضاد بود یعنی کلمه« دوست دختر»، برای من و جایی که در آن بزرگ شدم این مدل دوستی‌ها رایج نبود، هرکس دختری را می‌خواست مرد و مردانه پا پیش می‌‌گذاشت نه این‌که... .
- الو عزیزم، کجایی پس؟
به شنیدن مکالمه او و به اصطلاح عزیزش تمایلی نداشتم به کیهان نگاه کردم، حالت صورتش خنثی شده بود و حس می‌کردم درون قلبش یخ‌بندانی بزرگ رویداده. انگشتم را روی گونه‌اش گذاشتم، از حس اینکه لمس شده سرش را کمی به عقب برد.
- خیلی سردی! حالت خوبه؟
به آرامی لب زد:
- هر زمستونی بهار میشه؟
- میشه!
- هر خورشیدی طلوع می‌کنه؟
- آره!
- وقتی هوا روشن بشه، همه چی تموم میشه؟
دستش را گرفتم و غروری را که حتی پیش بردیا هم حفظش می‌کردم شکستم.
- میشه، فقط باید ایمان داشته باشی.
با شنیدن صدای البرز دستم را از روی دستش برمی‌دارم و انگار همه چیز به حالت قبل باز می‌گردد.
- درسا هم قراره بیاد، مشکلی که ندارید؟
خواستم دهان باز کنم اما وقتی دیدم که چطور به کیهان خیره شده و پاسخش را از او می‌خواهد سکوت کردم.
- دس*ت*م*الی که همه ازش استفاده کنن به درد پاک کردن آبریزش بینی‌ات هم نمی‌خوره.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
463
4,530
مدال‌ها
2
نگاه طلب‌کارانه البرز روی من ثابت ماند.
- دس*ت*مالی رو که هیچ‌ک.س ازش استفاده نکنه چی؟ باید بدون استفاده بمونه.
یک لحظه مغزم قفل کرد و اصلاً متوجه منظور آن‌ها نشدم.
- اونم باید دور انداخت چون یک‌بار مصرفه.
این کلمات بی‌رحمانه کیهان بر صورتم سیلی می‌زد با پرخاش بر سرش فریاد زدم.
- من توپ نیستم که بین خودت و برادرت پاس‌گاری کنی.
با غضب نگاهم را به البرز انتقال دادم.
- و همچنین وسیله‌ای برای درآوردن حرص دیگران نیستم.
بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم، البرز دستش را روی در گذاشت.
- لوس شدی، زن‌داداش!
به کیهان که در کمال بی احساسی نگاهم می‌کرد چشم دوختم.
- من زن‌داداشت نیستم آقا البرز، من یک دستمال یک‌بار مصرفم که اون یک‌بار هم ترجیح میدم بدون استفاده بمونم.
صدای خنده‌اش حکم این را می‌داد که حتی شوخی با جنس من هم برایش سرگرمی بیش نبود.
- به خودت گرفتی؟ آخه خانم قشنگه، شما تاجی باید روی سرت گذاشت، شمعی باید مثل پروانه دورت چرخید... .
با صراحت گفتم:
- بس کن البرز! من بازیکن خوبی برای این بازی که راه انداختی نیستم، اگه با برادرت خصومت داری بین خودتون حلش کنید، نمی‌خوام پای من رو هم وسط بکشید.
دستش را برداشت خیال کردم تسلیم شده اما با حرفی که زد قلبم از جا کنده شد.
- تو درست وسط میدونی، برگردی عقب تیر می‌خوری بری جلو زخمی می‌شی پس خودت رو پشت سپر ما قایم کن، اینطوری شاید زنده بمونی!
زنده بمانم! زنده بمانم! جمله‌ای که بارها‌‌بارها تکرار میشد. اصلا در عمرم کاری به جز زنده ماندن کرده بودم؟ من حتی در امتحانات خرداد ماه شرکت نکردم و دیپلم‌ام را نگرفتم به خیال اینکه سال بعد دوباره بخوانم ولی سال بعدی در کار بود؟ تکلیف زندگی مثلاً مشترکم چه می‌شد؟ ما که تا می‌خواستیم کمی به هم نزدیک شویم اتفاقی می‌افتاد که بیشتر ما را از هم دور می‌کرد می‌توانستیم زوج مناسبی برای هم باشیم؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
463
4,530
مدال‌ها
2
جوی سرد و تاریک میانمان حکم فرما بود. دستان درسا دور بازوی البرز حلقه شده بود و با خنده‌هایش از هر مردی دل می‌برد اینجا هم کسی وجود داشت که بین من و مرد زندگی‌ام قرار بگیرد، نمی‌دانستم کیهان به چه اینطور فکر می‌کند که حتی وقتی صدایش زدم با کمی تأخیر جوابم را داد.
- چیزی می‌خوای؟
چیزی شده، چیزی می‌خوای از این جملات متنفر بودم چرا یک‌بار نمی‌گفت جانم البته این توقع زیادی بود من به یک بله‌ هم راضی بودم.
- خوشحالم که بهتری!
برای مرد من ابراز خوشحالی می‌کرد؟
- ممنون درسا جان.
جوابش را من دادم تا از همین اول کار حد خودش را بداند. می‌دانی ما هنوز بچه بودیم من باوجود هجده سال سن با درسا رقابت می‌کردم و تو با وجود بیست و پنج سالی که داشتی نمی‌خواستی از برادرت چیزی کم داشته باشی، حس بین ما عشق یا حسادت نبود یک نوع لجبازی بچگانه بود.
البرز دستش را دور شانه درسا می‌اندازد و در گوشش چیزی زمزمه می‌کند، صدای خنده‌اش این نوید را به من می‌داد که یا مرا مسخره کرده یا کیهان را یا شاید هم من زیادی بدبین بودم.
- ما دیگه میریم.
تو هم که مثل من هستی کیهان! تو هم جایی که باب میلت نباشد فرار می‌کنی. اما بیا فرار نکنیم! بیا بپذیریم بردیای من مال ک.س دیگر و تو هم درسایت را دیگر نداری.
می‌خواستم جسورانه تمامی این‌ها را به تو بگویم ولی تنها نوشتم، نوشتم تا جز من و تو هم، کسانی باشند که به تلاش ما، به امید ما و به پاکی قلب‌هایمان ایمان داشته باشند.
دستم را گرفتی و از شرکت بیرون آمدیم و من می‌دانستم میان تو و درسا در گذشته احساس یا رابطه‌ای بوده که به سرانجام نرسیده پس برای رفع کنجکاویم پرسیدم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
463
4,530
مدال‌ها
2
- چرا نتونستی به دستش بیاری؟
دستم را رها کردی و تنها کلمه‌ای که گفتی این بود:
- نشد!
از دستت حرص می‌خوردم، از این‌که نسبت به همه چیز اینقدر بی عاطفه بودی‌.
- نشد نداره، بگو عرضه‌اش رو نداشتی.
پسرک از همه جا درمانده من چرا حداقل صدایت را روی من بلند نکردی؟ چرا با مظلومیت گفتی:
- عرضه‌اش رو نداشتم.
نمی‌خواستم من هم یکی مثل درسا باشم، می‌خواستم برای تو آدم ابدی زندگیت شوم.
- پس من رو هم می‌خوای از دست بدی؟
نفسش را بیرون فرستاد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد.
- من که ندارمت!
داشتیم، حداقل تو یک نفر مرا داشتی هر چقدر که انکار می‌کردی.
- پس اگه یه روز برم ناراحت نمیشی؟
این دیگر چه سوال مسخره‌ای بود، این بدبخت که خودش با زبان بی‌زبانی به من می‌گفت برو، بعد من پرسیدم برای رفتنم ناراحت می‌شوی؟ خدا از روی زمین برت داره پونه! کی برای رفتن توی خل و چل ناراحت میشه آخه!
- تو جایی نمیری.
می‌بینم که یه شوهر شوهر بستم به نافش باور شده آقا بالا سر منه.
- اون وقت چرا؟
کمی به طرفم چرخید.
- کدوم زنبوری کندوی عسلش رو ول می‌کنه؟
یک تای ابرویم را بالا انداختم و با حرص گفتم:
- اون وقت تو کندوی عسلی یا اون داداش خوش نمکت؟ شما شبیه میمون‌های بی‌ریخت توی باغ وحش‌اید.
خنده‌اش بی صدا بود اما همین که می‌خندید برای من کافی بود. در این مدت باهم کنار می‌آمدیم، برایش صبح‌ها، صبحانه حاضر می‌کردم و برخلاف همیشه صبحانه‌اش را کامل می‌خورد، پارچه ضخیم قهوه‌ای رنگی که پرده اتاقش بود را با یک حریر فیروزه‌ای رنگ عوض کردم، یک گلدان از گل‌های یاس روی پنجره اتاقش گذاشتم تا عطرش به او آرامش ببخشد. از نقاشی‌هایی که می‌کشید تمجید می‌کردم؛ یکی از آنها آسمان شب بود، نقاشی دومش آسمانی بود که خورشید خرامان خرامان به پشت کوه‌ها رفته بود و در دامان آسمان نورهای نارنجی و قرمزش را پاشیده بود، روی نقاشی سوم اما پارچه‌ای کشیده بود و گفت تا تمام نشود به نقاشی نگاه نکنم. البرز هم، همان البرز همیشگی بود و زندگی را در شوخی و خنده خلاصه می‌کرد.
 
بالا پایین