جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,225 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
155
1,322
مدال‌ها
2
- دیگه گریه نکن، با گریه کردنت روانم رو بهم میریزی و باز اون خوی وحشیم رو بیدار می‌کنی.
میان گریه به خنده افتاد، خیره در چشم‌های هم ماندند و فاصله صورتشان کم و کمتر میشد که صدای تلفن همراه شاهو، تکانشان داد.
شاهو عصبی چیزی زیرزبانش زمزمه کرد که مطمئناً شخص پشت خط را مورد عنایت قرار می‌داد.
فاصله گرفت، سمت تلفن همراهش رفت و جواب داد:
- سبحان نگاهی به ساعت انداختی؟
سبحان چیزی پشت خط گفت که اخم‌های شاهو به طرز بدی درهم شد و با لحنی محکم گفت:
- میام پایین.
حوا با کنجکاوی خیره‌اش ماند، شاهو تلفن همراهش را درون جیب شلوارش جا داد و نگاهی به حوا انداخت.
- میرم پایین یه کاری پیش اومده، تو همین‌جا بمون.
بدون توضیح اضافه‌ای از کنارش گذشت و بیرون رفت.
حوا متعجب شانه‌ای بالا انداخت به‌سمت تخت رفت و با دیدن کیک، باری دیگر لبخند روی لبانش پدید آمد.
روی تخت نشست و تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون کشید، صفحه را روشن کرد و با دیدن پیامکی از سمت ارسلان، به سرعت قفل صفحه را زد و وارد پیامک شد.
- با قباد صحبت کردم، از دستت شاکیه، اما پیگیرته، میخواد برگردونتت خونه، میگه این‌بار حوا پیش من و نگین میمونه.
دست‌هایش یخ بست، نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند کمی فکر کرد و ناخودآگاه با حالی آشوب تایپ کرد.
- الان وقتش نیست.
بعد از ارسال، تلفن همراهش را در دست فشرد. رفتن از کنار شاهو را دیگر نمی‌خواست، لبخند پُربغضی زد.
باید تمام افکار منفی‌اش را کنار میزد، تلفن همراهش درون دستانش لرزید و حدس زد ارسلان جواب پیامکش را داده.
باری دیگر صفحه را باز کرد و با دیدن پیامکی از شماره‌ای ناشناس، دست‌هایش لرزید، دیگر از شماره‌های بی‌نام و نشان وحشت داشت، روی پیامک زد و جمله را خواند.
- نمی‌خوای بری پایین و از مهمون شاهوخان پذیرایی کنی؟!
ضربان قلبش اوج گرفت، حسی بد تمام جانش را در بَر گرفت، چه کسی پایین بود؟ ناخودآگاه بی‌توجه به حرف شاهو که خواسته بود درون اتاق بماند، از جا بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
155
1,322
مدال‌ها
2
بیرون آمدنش همانا و روبه‌رو شدنش با طیبه نیز همانا، طیبه با وحشت نگاهی به سر تا پایش انداخت و با حالی دگرگون گفت:
- کجا خانم؟
حوا نگاهی به چهره نگرانش انداخت.
- اتفاقی افتاده طیبه خانم؟!
- نه خانم دورت بگردم چه اتفاقی آخه، شما بفرمایید داخل.
اخمی نشاند میان ابروانش، چیزی درون سی*ن*ه‌اش بالا و پایین شد.
- یعنی چی بفرمایید داخل؟ بیرون کار دارم!
گفت و از کنارش گذشت که طیبه باز مقابلش ایستاد و با صدایی لرزان گفت:
- آقا گفتند پایین نرید.
حالِ دلش بیشتر آشوب شد، آب دهانش را به‌مانند زهری قورت داد، شاهو خواسته بود؟ به چه دلیل؟ با دست لرزانش طیبه را کنار زد که طیبه از پشت بازویش را در دست گرفت و ناله‌وار زمزمه کرد:
- خانم جان!
به چشم‌های درمانده‌ی طیبه خیره شد و گفت:
- طیبه خانم چی رو از من مخفی می‌کنید؟
طیبه به سرعت سرتکان داد.
- هیچی دور سرت بگردم، فقط آقا مهمون دارند، به نفع خودتون هست که پایین نرید، همین.
پس پیامک حقیقت داشت، مهمان چه کسی بود که پایین رفتن او را ممنوع کرده‌بود؟!
- باشه من کاری به آقاتون ندارم، تو آشپزخونه کار دارم.
گفت و به سرعت از کنار طیبه گذشت و طیبه با دل‌نگرانی به دنبالش روانه شد.
از پله‌ها پایین رفت و صدای پایش درون سالن پیچید، هرچه پایین می‌رفت کارکنان را بیشتر می‌دید، همه جمع بودند؟ فقط در میانشان جای خودش خالی بود انگار!
با صدای پاهایش تک‌ به‌ تک کارکنان با چهره‌ای گرفته به‌سمتش برمی‌گشتند، در آخر سبحانی که با دیدنش با عجله به سمت پله‌ها پا تند کرد و موفق به رسیدن نشد و حوا دید چیزی را که نباید می‌دید، زنی با موهای بلوند در آغوش شاهو خزیده بود.
قلبش کُند زد، دست‌هایش یخ بست و صدای نفس‌هایش برای خودش نیز حال برهم زَن بود. این زن چه کسی بود؟ شوکا بود؟ اما رنگ موهایش چه؟ به سرعت تشخیص داد قد زن از شوکا کمی بلندتر به نظر می‌رسد، چه خوب بود که شاهو پشت به او ایستاده‌بود و نمی‌دید خورد شدنش را... .
دست‌های زن از پشت به‌مانند حصاری محکم دور کمر تنومند شاهو پیچیده شده‌بود.
به یک‌باره دست‌هایش ناتوان کنار پاهایش افتاد و تلفن همراهش از دستش رها شد، با صدای برخود تلفن همراهش بر روی زمین هر دو رو برگرداندند و بالاخره موفق به دیدن چهره زن شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
155
1,322
مدال‌ها
2
«و من تنهای تنها مانده‌ام اینجا!
نه طوفان است و نه غربت
نمی‌گویم که شب تاریک
نمی‌گویم زمستان است
من اینجا در میان روشنی‌ها مانده‌ام تنها
من اینجا از غم ناباوری‌ها مانده‌ام تنها
من اینجا از غریبی در کنار آشناها مانده‌ام تنها»

زانوهایش سست شد، دست‌هایش را بند دیوار کرد، شاهو با دیدنش، زن را به عقب هول داد و با قدم‌های بلندش که زیادی شبیه به دویدن بود، به‌سمتش قدم برداشت و هم‌زمان فریاد کشید:
- مگه نگفتم حوا پایین نیاد.
طیبه پُراسترس چیزی را برایش توضیح می‌داد‌.
اما چشم‌های حوا فقط یک چیز را می‌دید، زنی که با پوزخند، شاهد شکستنش بود.
این زن چرا برایش آشِنا بود؟
احساس می‌کرد سقف عمارت روی سرش آوار شده، تصویر مادرش در برابر چشم‌هایش زنده شد، در راهرو بیمارستان می‌دوید، مردی که زیر گلوی مادرش را می‌فشرد.
عقب عقب رفت و روی زمین آوار شد، شاهو مقابلش زانو زد و او فقط مقابلش زنی با موی بلوند و قدی رعنا بود.
بوی آتش را حس کرد، چیزی داشت آتش می‌گرفت، ماشین پدرش بود، خیابان شلوغ بود، زن و مردی به همراه دخترک کوچکشان می‌سوختند.
این زن همان بود؟!
زنی که با قدم گذاشتن بر زندگیشان، همه‌چیز را برایشان سیاه و تباه کرده‌بود.
به ناگهان هجوم چیزی را از معده به‌سمت دهانش حس کرد و از جا برخاست، سمت سرویس بهداشتی دوید، صدای قدم‌های محکمی را پشت سرش می‌شنید، مهم نبود، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.
سریع‌تر دوید و خودش را درون سرویس انداخت و در را قفل کرد.
دست‌هایش را ستون بدنش کرد و از ته دل اوق زد، انگار می‌خواست تمام این روزهای اخیر را بالا بیاورد.
اشک‌هایش نیز شروع به باریدن کردند، صدای در زدن مکرر کسی روی مغزش زنگ میزد. صدای شاهو به گوشش رسید.
- باز کن در رو حوا.
هق‌هقش اوج گرفت، چطور گذشته بود از همه‌چیز بخاطر حس مزخرفش به مردی که آن زن را به آغوش کشیده‌بود.
شاهو گفته بود تا به حال کسی را نخواسته، پس آن زن در آغوشش چه غلطی می‌کرد؟
صدایی به مغزش نهیب زد، مگر نمی‌دانستی؟ آن زن جنین شاهو را از دست داده‌بود، درست مثل جایگاه خودش، با حقیقتی که به صورتش کوبیده شد، به‌مانند دیوانه‌ها قهقهه زد و صدای کوبش در بالاتر رفت.
- حوا در رو باز کن، وگرنه می‌شکنمش.
پوزخندی روی لب‌هایش نشست، در را می‌شکست، درست مثل او که شکسته‌بود.
حتی نمی‌توانست کسی را بازخواست کند، به شاهو چه می‌گفت؟
می‌گفت این زن را می‌شناسد و به همین دلیل به او نزدیک شده است، چقدر بیچاره بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
155
1,322
مدال‌ها
2
ضربات درب بالاتر رفت و با تن لرزانش بالاخره تکانی به خود داد و در را گشود.
چهره درهم و خشمگین شاهو مقابلش قرار گرفت، چرا از یاد برده‌ بود این مرد چه کسی است.
بازویش اسیر دست‌هایش شد و از سرویس بیرون کشاندش، شاهو بدون توضیحی محکم گفت:
- حوا برمی‌گردی تو اتاق، تا وقتی نیومدمم بیرون نمیای.
پوزخندی روی لب‌هایش نشست، حتیٰ از او نپرسید حالش چگونه است. دیگر حتیٰ توقعی هم نداشت.
نمی‌توانست درون عمارت بماند، اگر می‌ماند جان خودش را می‌گرفت.
با لحنی آرام گفت:
- نمی‌خوام اینجا باشم.
شاهو تکان سختی خورد و عصبی به جسم بی‌جانش نزدیک‌تر شد، نباید روی نقطه ضعفش دست بگذارد، نماند؟ مگر امکان داشت؟ هرگز!
- چی گفتی؟
حوا چشم‌های لرزان از اشکش را درون چشم‌های باریک شده شاهو انداخت.
- نمی‌خوام اینجا باشم، حداقل امشب.
- چی تو مغز کوچیکت گذشته که فکر کردی می‌ذارم اینجا نباشی؟
به یک‌باره به‌مانند دیوانه‌ها بازویش که هنوز درون دست‌هایش اسیر بود را محکم کشید و فریادش درون خانه پیچید.
- نمی‌خوام اینجا باشم، وقتی میگم نمی‌خوام یعنی نمی‌خوام امشب اینجا باشم، امشب اینجا بمونم قسم می‌خورم دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینیم.
شاهو خشمگین چانه‌اش را در دست گرفت و فشرد، اما این‌بار حوا به سرعت از زیردستش گریخت و به‌سمت پله‌ها دوید.
شاهو بلافاصله به دنبالش روانه شد، افراد حاضر با تعجب خیره صحنه مقابلشان بودند و آن زن با پوزخندی روی لب تماشاگر بود.
حوا هنوز پله سومی را بالا نرفته بود که دستش کشیده‌شد، به ناگهان پای راستش پیج خورد و با دردی وحشتناک که درون پایش پخش شد، به طرز بدی افتاد‌.
شاهو از اتفاق پیش آمده، نگران مقابل حوا زانو زد.
سبحان با عجله به‌سمتشان قدم برداشت، دست شاهو به‌سمت پای آسیب دیده‌اش پیش رفت و حوا پربغض فریاد کشید.
- دست بهم نزن.
قلب شاهو وحشتناک می‌کوبید، لعنتی فرستاد به حضور بی موقع این زن، لعنت به خودش و زندگی پیچیده‌اش.
حوا با پای دردمندش و چانه لرزانش همان‌طور که نشسته بود، عقب رفت.
سبحان این‌بار سعی کرد جَو را آرام کند.
- شاهوخان اجازه بدید، خانم امشب خونه‌ی ما پیش خواهرم بمونند.
شاهو بی‌حرکت خیره حوا ماند، حتیٰ برای یک شب هم نمی‌توانست نبودنش را درون عمارت تحمل کند، این دختر چه بر سرش آورده‌بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
155
1,322
مدال‌ها
2
اما حوا نیاز داشت امشب را نباشد و چه کسی قابل اعتمادتر از سبحان و خانواده‌اش.
چشم‌هایش را فشرد و به ناچار از جا برخاست.
- مواظبش باش.
بدون حرف اضافه‌تری از پله‌ها بالا رفت و احوالات حوا با رفتنش پریشان‌تر شد.
پذیرفته بود نبودنش را؟ به این راحتی؟
با دیدن زنی که به دنبال مرد عمارت از پله‌ها بالا رفت، تنش یخ بست و سبحان با دیدن حال پریشانش زمزمه کرد:
- طیبه خانم وسایل خانم رو بیار.
طیبه با حالی خراب سری تکان داد و از پله‌ها بالا رفت.
پشت در ایستاد و تقه‌ای به در زد، صدای بم شاهوخان را که شنید وارد اتاق شد و دید که جغد شومِ امشب کنار شاهوخان روی تخت نشسته است.
در دل آهی به حال دخترکی که پایین روی پله‌ها آوار شده بود کشید، دستش سمت کمد رفت و دو پیراهن از کمد حوا بیرون کشید که صدای عصبی شاهو از جا پراندش!
- یک دونه کافیه، فقط یک شب اجازه داره بیرون از عمارت باشه.
طیبه به سرعت سری تکان داد و بعد از چنگ زدن شال و مانتویی از اتاق بیرون زد.
با برگشتن طیبه، حوا به سرعت شالش را روی سرش انداخت و با کمک طیبه از جا برخاست. نمی‌خواست ثانیه‌ای دیگر زیر این سقف بماند، از درب سالن بیرون زدند.
سبحان قدم‌هایش را با سرعتی بیشتر برداشت و برای اولین‌بار او نیز به درون عمارت ماندن احساس بدی داشت، پشت فرمان ماشین نشست و منتظر ماند.
طیبه کمک کرد و درب ماشین را باز کرد، حوا با پریشان حالی روی صندلی نشست، طیبه خواست دهان باز کند که حوا پیشی گرفت:
- برو تو طیبه خانم، نبود امشبِ من خیلی بهم کمک می‌کنه، نگران من نباش.
طیبه پر بغض عقب رفت و سبحان ماشین را روشن کرد.
و اما شاهو درون اتاق با صدای روشن شدن ماشین چشم‌هایش را فشرد و دستی روی دستش نشست، عصبی دستش را عقب کشید و درون چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ زن خیره شد.
- برو تو اتاق کناری ترلان، نیاز دارم بخوابم.
- اما... .
- ادامه نده.
ترلان متعجب از بهم ریختگی شاهو، پر از اخم و با حسی بد از جا برخاست، شنیده بود از احوالات اخیر شاهو و باور نکرده‌بود و حال خود با چشم‌هایش شاهدش بود.
ترجیح داد بی‌حرف بیرون برود، می‌شناخت شاهو را وقتی نبودنش را می‌خواست باید می‌رفت.
بعد از بیرون رفتن ترلان، شاهو به سرعت از جا برخاست و وارد بالکن شد، ورودش همانا و خارج شدن ماشین سبحان نیز همانا، دست‌هایش مشت شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
155
1,322
مدال‌ها
2
به همین راحتی رفته‌بود و او را پشت سر گذاشته‌بود.
مگر وجود یک زن درون عمارت چقدر برایش گران تمام شده‌بود؟!
با به یاد آوردن نزدیک شدن ناگهانی ترلان و حوایی که شاهدش بوده، لعنتی دیگر بر جان ترلان فرستاد و با خشمی غیر قابل کنترل به اتاق بازگشت، به ناگهان چشم‌هایش به کیک نصفه نیمه‌ی روی میز افتاد.
دست‌هایش را بیشتر فشرد، سمت کیک قدم برداشت و ثانیه‌ای بعد کیک متلاشی شده، روی دیوار اتاق خودنمایی می‌کرد.
لعنتی فرستاد بر شب تولدش که همیشه برایش شوم بوده و هست.
سیگاری آتش زد و تن گر گرفته‌اش را روی تخت انداخت، سیگار بعدی را نیز آتش زد به خودش که آمد سیگار دوازدهمی‌اش را به پایان می‌رساند.
نگاهی به ساعت انداخت، دستش سمت تلفن همراهش پیش رفت و شماره سبحان را گرفت.
به‌مانند همیشه بوق اولی به دومی کشیده نشد که صدایش را شنید.
- سلام آقا.
نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش را کنترل کند و گفت:
- چه خبر سبحان؟
حس کرد سبحان لبخند میزند، حق داشت به جای لبخند باید به احوالات آقایَش قهقهه میزد، به‌مانند نوجوانی با احساسات نوظهورش هنوز ساعاتی نگذشته تماس گرفته‌بود برای چه کاری؟ صدای سبحان از افکارش بیرون کشاندش.
- من پشت در خونه داخل ماشین هستم، حوا خانم هم داخل خونه پیش خواهرم.
سری تکان داد.
- خوبه، حواست باشه به چیزی نیاز پیدا کرد براش تهیه کنی.
- خیالتون راحت، فقط... .
با مکث سبحان، متوجه شد مشکلی در میان است.
- چی‌شده سبحان؟
سبحان با لحنی آرام و ترسیده زمزمه کرد:
- حوا خانم گفتند می‌خواند یه چند روزی رو به دور از عمارت بمونند.
بمبی در مغزش ترکید، داشت جنگی سخت را آغاز می‌کرد، جنگی که مطمئن بود برنده‌اش تنها شاهو بود و بس.
پوزخندی زد و این‌بار به آرامی پاسخی داد که باعث تعجب سبحان نیز شد.
- می‌تونه تا هر روزی که خواست دور بمونه.
جمله را به پایان رساند و تماس را قطع کرد.
تلفن همراهش را با ضرب روی تخت کوبید، بازی مسخره‌ای که حوا آغاز کرده بود را باید خودش به پایان می‌رساند.
از جا برخاست و بعد از چنگ زدن سوییچ از اتاق بیرون زد.
سمت پله‌ها قدم‌های بلندش را برداشت که بِناگاه جسمی ظریف در تاریکی سالن مقابلش قرار گرفت، با دیدن ترلان نفس کلافه‌ای کشید، حضور بی‌موقع و مسخره‌اش را درون عمارت اصلاً درک نمی‌کرد.
- داری میری پیش دختره؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین