جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 20,092 بازدید, 384 پاسخ و 60 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,217
42,130
مدال‌ها
3
***
روز بعد، با مهری به سر مزار پدر رفتم و بعد از معرفی او به پدرم، از او‌ خواستم باز هم دست حمایتش را از من برندارد. مهری در تمام مدت سکوت کرده و فقط به سنگ مزار چشم دوخته‌بود. حتماً باز در فکر پدر و‌ مادر خودش بود. برای این حسرتش کاری نمی‌توانستم بکنم، اما برای بهتر کردن حالش، بعد از خروج از قبرستان به خانه برنگشتیم و تا شب با او در شهر گشتم و بعد از یک تفریح طولانی، شب بدون آنکه ذره‌ای خسته شده باشیم، به خانه برگشتیم. روزهای خوش زندگی من شروع شده‌بود. مهری همان‌طور که در دل من برای خود جا باز کرده‌بود، محبوب مادر و پریزاد هم بود. مادر او‌ را نه عروس، بلکه دختر خود می‌دید و هیچ از محبت به او دریغ نمی‌کرد. او پی به علاقه‌ی زیاد مهری به خیاطی برده‌بود، پس با صبر و حوصله بخشی از روز همراه او پای چرخ خیاطی می‌نشست و به مهری خیاطی یاد می‌داد. مهری با استعدادِ من، با شور و هیجان زیاد هرآنچه یاد گرفته‌بود را شب‌ها برای من بازگو می‌کرد و مرا از سرعت یادگیری‌اش بهت‌زده می‌کرد. مهری برای پریزاد هم‌ خواهر کوچک‌تری شده‌بود که انگار سال‌ها باهم بزرگ شده‌اند و چنان سر در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند که من خود را میان آن‌ها غریبه می‌دیدم. هر وقت فرصت می‌کردند با همکاری هم سر به سر من می‌گذاشتند، تا به خیال پریزاد مرا اذیت کنند. من از خوشی این دو عزیز زندگی‌ام، خوشحال بودم و فقط در ظاهر ناراحتی می‌کردم تا ابهتم کم نشود، اما بعد مهری دل نازک من، دچار عذاب وجدان شده و به حمایت از من برمی‌خاست و پریزاد او را با لفظ «شوهرذلیل» عتاب می‌کرد. زندگی من واقعاً زیبا شده‌بود و آن تابستان تابستانی متفاوت شد. تا موعد عروسی هوشمند برسد، من درگیر دوره‌ی ضمن‌خدمتی شدم که برای مدیران مدارس روستایی گذاشته‌بودند، تا روال نمره‌دهی و صدور کارنامه را الکترونیک کنند. همه‌ی کارهایی که قبلاً به صورت دستی انجام می‌دادیم، باید الکترونیک میشد و آموزش‌ها وقت‌گیر بود. صبح‌ها تا عصر درگیر کلاس‌ها و آموزش‌ها بودم و وقت نداشتم برای جشن، مهری را به خرید ببرم، اما‌ مادر و‌ پریزاد به جای من او را همراهی کرده و درنهایت کت و شلوار یاسی‌رنگی را برای او خریدند که از نظر من هم ایرادی نداشت. آن‌ها برای جشن آماده می‌شدند و روزها به خانه‌ی عمو می‌رفتند، اما من به خاطر مشغله نمی‌توانستم و جز شب‌ها زیاد مهری را نمی‌دیدم. بالأخره روز جشن، دوره‌های من تمام شد و بعد از آزمون نهایی، توانستم نفس آسوده‌ای بکشم. دیگر به جز تهیه‌ی یک لپ‌تاپ برای مدرسه کاری نمانده‌بود، چرا که سیستم مدرسه قدیمی بود و فکر نمی‌کردم سرعت خوبی در اتصال اینترنتی داشته‌باشد. عصر شده‌بود که لپ‌تاپ را هم از فروشگاه تعاونی اداره به صورت اقساط خریدم. دیگر کاری نداشتم جز رسیدن به خانه و آماده شده برای رفتن به جشن عروسی هوشمند، به همراه محبوب موفرفری خودم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,217
42,130
مدال‌ها
3
با فکر به اینکه دوش به دوش فرشته‌ی زیبایم در جشن حاضر می‌شوم قند در دلم آب میشد. در خانه را باز کرده و همراه با بیرون آوردن کفش‌هایم بلند سلام دادم. مهری با ذوق از پیچ راهروی بیرون دوید.
- سلام آقا! ببینید چقدر خوشگل شدم؟
از دیدن چیزی که مقابلم بود کپ کردم. ابتدا بهت وجودم را گرفت و بعد سریع جایش را به خشم داد. به چه حقی چنین بلایی سر موهایش آورده‌بود؟ فرفری‌های سحرانگیزش را که تمام دین و ایمانم بود را صاف کرده‌بود. با قدم‌های آهسته نزدیکش شدم. چرا زیبایی‌هایش را نابود کرده‌بود؟ موهایش را از روی شانه جلو آورده‌بود تا نشانم دهد. ناباور دستی روی آن‌ها کشیدم تا باورم شد واقعاً خبری از آن سیم‌تلفنی‌ها نیست.
- کار پریزاده؟
مهری از لحن سردم فهمید خوشحال نشده‌ام و لبخند از لبش پرید. به جای او پریزاد جواب داد:
- حال می‌کنی با هنر خواهرت، داداش؟
نگاهم را از چهره‌ی مهری گرفته و به پریزاد دوختم. ابتدای راهروی اتاق‌ها شانه‌اش را به دیوار تکیه داده و یک دستش را به کمرش زده بود.
- چرا صافشون کردی؟
پریزاد هم فهمید خوشم نیامده، کمی اخم کرد و راست ایستاد.
- محض تنوع، فقط خواستیم سوپرایز بشی.
مهری به تندی ادامه‌ی حرف او را گرفت.
- آقا ببینید چه خوب شده؟ تازه بلندتر هم شدن، بهتر از قبلن.
نگاهم باز روی چهره‌ی مستأصل مهری برگشت که تلاش می‌کرد خطای خود را توجیه کند، اما‌ من هیچ توجیهی را قبول نداشتم. موهای او مال من بود و‌ نباید بدون اجازه‌ی من چنین کاری می‌کرد. نگاهش را ملتمسانه به من دوخت و من خشک و بدون ذره‌ای احساس گفتم:
- نباید صافشون می‌کردی.
لحظاتی در سکوت چشم به من دوخت. لب‌هایش لرزید، چشمانش پرآب شد و بعد آرام و پربغض گفت:
- دوست ندارید؟
با تمام بی‌رحمی‌ام گفتم:
- نه! اصلاً قشنگ نشدی.
لب‌های لرزانش را بیشتر به هم فشرد تا گریه نکند. فروریختن تمام ذوقش را در چشمانش دیدم، اما واکنشی نشان ندادم. فقط با سرزنش نگاهش کردم. پریزاد سریع پیش آمد.
- بی‌خود! خیلی هم خوشگل شده... .
مچ مهری را گرفت. با نگاه طلبکار به من گفت:
- الان هم میریم آرایشگاه تا خوشگل‌تر هم بشه.
دست مهری را محکم گرفته و از دست پریزاد بیرون کشیدم.
- مهری آرایشگاه نمیاد.
نگاهم را روی پریزاد نگه داشتم.
- مهرزاد لج کردی؟
لج نکرده‌بودم، من با مهری کار داشتم.
- تو و مادر برید، من و مهری می‌مونیم خونه، کارتون تموم شد بگید بیام دنبالتون.
پریزاد سری تکان داد.
- می‌فهمی چی میگی؟ قراره بریم عروسی، مهری باید آرایش کنه، تازه عروس که بی‌آرایش نمی‌شه.
مادر که برای رفتن آماده شده‌بود با گفتن «چی شده؟» سر رسید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,217
42,130
مدال‌ها
3
پریزاد رو به مادر کرد.
- گل‌پسرت نمی‌ذاره مهری همراهمون بیاد آرایشگاه.
ابروهای مادر با گفتن «واقعاً؟» به هم‌ نزدیک شد و با نگاه به مچ مهری که درون دستم فشرده می‌شد، جلو‌ آمد و با بلند کردن نگاهش تا صورتم گفت:
- چرا؟
مهری خطا کرده‌بود و باید به خاطر خطایش تنبیه میشد و من نمی‌توانستم آن را عقب بیندازم.
- مهری نیاز نداره بره آرایشگاه.
ابروهای مادر از هم باز شد و بعد از نفسی که بیرون داد، دلسوزانه گفت:
- مهرزادجان یه آرایش سبک طوری نیست، اجازه بده.
مادر اشتباه فکر می‌کرد، اما به نفع من بود تا پی به نیت من نبرد.
- همون سبک رو هم وقتی اومدم دنبالتون خود پریزاد انجام بده، مگه سر همین کارها کلاس نرفته؟
پریزاد معترض «مهرزاد!» گفت و من محکم‌تر از قبل رو به او گفتم:
- همینی که گفتم، دیگه هم اعتراض نکن!
پریزاد با دندان ساییدن سکوت کرد و مادر گفت:
- ایرادی نداره پری، حق با مهرزاده، زنشه خوشش نمیاد، خودت مهری رو آرایش کن، من میرم توی حیاط، تو هم آماده شو بیا.
مادر به طرف حیاط رفت و پریزاد بعد از اینکه سری از تأسف تکان داد به طرف اتاقش رفت. با خشم فراوان نگاهم را به مهری سر به زیر دوختم و آرام‌ گفتم:
- خطایی کردی که نباید بی‌تقاص بمونه.
نگاهش را بالا کشید و به من دوخت. گریه نمی‌کرد، اما‌ غم‌ و ترس درون چشمانش موج میزد. چیزی نگفت. منظورم را فهمیده‌بود. مچ دستش را رها کردم.
- برو توی‌ اتاق حاضر باش!
لبش را به دندان گرفت، سر به زیر انداخت. بی حرف برگشت و طرف اتاق رفت. شلاق را توی صندوق‌عقب ماشین انداخته‌بودم، اما الان آنقدر عصبانی بودم که نمی‌خواستم‌ حتی لحظه‌ای را تلف کنم. از پیچ‌ راهرو که به طرف اتاق‌ها پیچیدم، پریزاد هم از اتاقش بیرون آمد و بدون آنکه به من نگاه کند، با اخم گفت:
- به مهری بگو ابزار برداشتم، چیزی لازم‌ نیست همراهش بیاره.
و بعد بدون مکث در راهروی ورودی پیچید. جلوی در اتاق ایستادم‌ تا از رفتنش مطمئن شوم. همین که در‌ را به هم‌ کوبید و صدای شیشه‌هایش بلند شد، در اتاق را که روی هم بود بیشتر باز کرده و داخل شدم. دست به سگک کمربندم برده و آن را باز کردم.
مهری درحالی که تنها یک تاپ صورتی‌رنگ به تن داشت، کنار تخت زانو زده و آرنج‌هایش را روی تخت تکیه داده‌بود. کمربند را با یک حرکت بیرون کشیدم. با فکر به موهای زیبایی که داشت، گفتم:
- چرا موهاتو صاف کردی؟
جوابی نداد. همزمان با نزدیک شدنم، کمربند را از قسمت سگک یک‌ دور، دور دستم چرخاندم و بلندتر گفتم:
- جوابمو بده!
با صدای لرزانی گفت:
- ببخشید آقا نفهمیدم.
عصبی سر تکان دادم.
- درد این کمربند باعث میشه بفهمی نباید بی‌اجازه‌ی من دست به موهات بزنی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,217
42,130
مدال‌ها
3
کمربند را بالا برده و با قدرت فرو آوردم. باید در ذهنش می‌ماند که موهایش خط قرمز من هستند و دیگر هرگز سرخود دست به ترکیب آن‌ها نمی‌زد. کتک زدن او بعد از مدت‌ها برای خودم هم آزاردهنده بود، اما چاره‌ای نداشتم. باید می‌فهمید تا چه حد کارش زشت بود و جز با کتک نمی‌فهمید.
وقتی دست از کار کشیدم به نفس‌نفس افتاده‌بودم. کمربند را زمین انداختم و گفتم:
- برگرد تموم شد.
در حین برگشتن او، نگاهم روی سرخی بازویش افتاد. حتماً دستم کج رفته و تسمه‌ی کمربند به جای کمرش روی بازویش خورده‌بود. برای دلجویی مقابلش روی دو پا نشستم. تمام صورتش غرق اشک شده و سرخ بود. خواست ببوسمش تا از دلش دربیارم، اما دیدن موهای صاف شده که از روی شانه‌اش جلو آمده‌بود، دوباره آتشم زد. نتوانستم حتی برای بوسیدنش پیش بروم. او مهری محبوبم نبود.
- دیگه هیچ‌وقت موهاتو صاف نکن.
سر تکان داد و بریده و هق‌زنان گفت:
- چشم آقا!
همیشه بعد از کتک با نوازش موهایش او را آرام می‌کردم، اما اکنون دستم به نوازش این موهای صاف که مال مهری من نبود، نمی‌رفت. با دلخوری سر پا ایستادم.
- تا میرم دوش بگیرم برو صورتتو بشور و آماده شو، نمی‌خوام‌ کسی بفهمه گریه کردی.
مهری در جوابم فقط سر تکان داد و من با برداشتن‌ حوله‌ام بیرون رفتم. تمام مدتی که زیر دوش بودم وجودم میدان جنگ شده‌بود. دلم مرا به خاطر کتک زدن مهری به صلابه کشیده و عقلم‌ حق را به من می‌داد. همه‌ی زیبایی‌های مهری خصوصاً موهایش مال من بود. من با آن سیم‌تلفن‌ها عشق می‌کردم و او سرخود آن‌ها را صاف کرده‌بود. چه خطایی بالاتر از این؟ حالا تا وقتی آن فرفری‌ها به وضع سابقشان دربیایند من با دیدن چه چیزی باید شور زندگی می‌گرفتم؟
با حوله‌ی روی سر که به اتاق برگشتم، او کت و‌ شلوار یاسی‌رنگش‌ را پوشیده و پشت به من روی صندلی گردان میز تحریرم نشسته‌بود و موهایش را برس می‌کشید. دیگر‌ تمایلی به دیدن او در این لباس یاسی‌رنگ نداشتم.
- لباسم آماده‌س؟
بدون اینکه به طرفم برگردد، گفت:
- بله آقا روی تخته.
نگاهم به کاور کت و شلوار توسی‌ام افتاد و به طرف تخت رفتم. همین‌طور که زیپ کاور‌ را باز می‌کردم تا لباس بیرون بیاورم، گفتم:
- خطای اولت این بود که بدون اجازه‌ی من دست به موهات زدی.
جوابی نداد. به علت نبردن لباس تمیز به حمام، همان لباس‌های قبلی را به تن داشتم. درحال بیرون آوردن لباسم گفتم:
- خطای بعدی و بزرگ‌ترت این بود که موهای به اون قشنگی رو اینقدر زشت کردی.
به طرفش سر برگرداندم. نیم‌رخش را دیدم. سر به زیر بود و برس آبی‌رنگ را به آرامی روی موهایش می‌کشید. دوباره برگشتم و‌ مشغول لباس پوشیدن شدم.
- نباید از من دلخور باشی، این کتک به خاطر خطاهای خودت بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,217
42,130
مدال‌ها
3
درحال بستن دکمه‌های پیراهن سفیدم گفتم:
-از بابت اینکه ناخواسته کمربند به بازوت خورده معذرت می‌خوام، می‌دونم قرارمون نبود جایی جز کمرت بزنم.
باز هم جوابی نداد. از جواب نگرفتن واقعاً متنفر بودم. کتم را برداشته و همراه با به تن کردن، برگشتم.
- جوابمو بده، دلخوری کتکت زدم؟
بدون آنکه برگردد، آرام گفت:
- نه آقا!
برس را کنار گذاشته و به جای آن دستش را از بالا به پایین روی موهای صاف می‌کشید و مرا عصبی می‌کرد. نمی‌توانستم چیزی بگویم.
- بازوت درد داره؟
- نه آقا!
از اینکه حواسش‌ به جای من روی موهایی بود که من هیچ از آن‌ها خوشم نمی‌آمد، دلخور بودم. خوب فهمیدم عاشق موهای صافش شده، اما نباید می‌شد. من عاشق فرهای او‌ بودم و او هم نباید عاشق موی صاف میشد. خواستم توجهی نکنم و‌ مشغول خشک کردن موهایم شوم، اما کمی بعد صبرم لبریز شد و ترجیح داد سنگ‌هایم را با او وا بکنم. او هرگز نباید دل‌بسته‌ی موهای صاف میشد. باید چیزی را دوست می‌داشت که من می‌خواستم. دست از خشک‌ کردن موهایم کشیدم و نزدیک او‌ شدم که هنوز سر به زیر موهایش را از بالا به پایین دست می‌کشید. با یک حرکت او‌ را به همراه صندلی برگرداندم و با گرفتن هر دو دسته‌ی صندلی خم شده و در چشمان درشت او‌ خیره شدم.
- به این موهای صاف دل نبند، تو هرگز نباید موهاتو صاف کنی، چون اصلاً بهت نمیاد، تو فقط و فقط با اون فرفری‌ها خوشگلی.
لحظاتی با مظلومیت در چشمانم نگاه کرد و بعد گفت:
- آقا شما واقعاً اون فرفری‌ها رو دوست دارید؟
از اینکه همسرم هنوز از تمایلات قلبی من خبر نداشت دلخور شدم. من بارها به زبان آورده‌بودم که عاشق موهایش هستم.
- مهری؟ الان باید اینو بپرسی؟ واقعاً نمی‌دونی من اونا رو‌ خیلی دوست داشتم؟
نگاهش را پایین کشید.
- ببخشید فکر می‌کردم‌ موی صاف هم دوست دارید، نگفتم تا غافلگیر بشید.
- اتفاقاً خیلی غافلگیر شدم، اما بد غافلگیرم‌ کردی، من الان اصلاً از قیافه‌ی جدیدت خوشم نمیاد.
چشمان پر آبش را دوباره به من دوخت و با بغض گفت:
- ببخشید آقا، دیگه هیچ‌وقت صافشون نمی‌کنم تا منو دوست داشته باشین.
خرسند از حرفش راست ایستادم.
- آفرین دختر خوب...!
شال حریر یاسی‌رنگی که روی میز بود را برداشته و روی سرش انداختم.
- همیشه حرف‌گوش‌کن بمون مهری!
او «چشم» گفت و من از او فاصله گرفتم تا موهایم را خشک کرده و شانه بزنم.
امشب می‌توانست شبی رویایی باشد، اما با کاری که مهری کرد کل خوشی‌ام پرید. دیگر حرفی با او نزدم. آنقدر عصبانی بودم که حتی به او تذکر ندادم موهایش را درون شال جمع کند. وقتی پریزاد تماس گرفت تا به دنبالشان بروم متوجه آبشار موهای مهری شدم که از پشت سرش تا پایین کتف‌هایش می‌رسید، اما دیگر در چشم بودنشان هم برایم اهمیت نداشت. اینها زیبایی‌های مهری من نبودند.
 
بالا پایین