- Jul
- 296
- 1,798
- مدالها
- 2
ادگار: زندگی مبارزه دائمی، بین فرد بودن و عضوی از جامعه بودن هست...من نمیدونم اون دختر چیکار کرده ولی...بهش فرصت بده که خودش رو ثابت کنه.
موریس: کار اون دختر از این حرفها گذشته.
ادگار: برای شروع تازه هیچ وقت دیر نیست.
موریس: میگم نمیشه...میشه بحث اون دختر و ول کنیم و به بحث خودمون بچسبیم؟
ادگار: دقیقاً چه بحثی؟
موریس: برای انجام این کار چهقدر زمان نیاز داری؟
ادگار: بستگی به جمع آوری اطلاعات داره که چه چیزی ازش پیدا کنم.
موریس با کلافگی چشم روی هم بست و دستش را به نشانه تأیید بالا پایین کرد و گفت:
موریس: میدونم...حالا بهم زمان بده...چهقدر باید صبر کنم.
ادگار: یه چیزی تو مایههای شیش ماه.
موریس: باشهباشه...فهمیدم...فقط لطفاً اگه جسی رو دیدی چیزی در مورد امشب بهش نگو...میخوام این دیدار کاملاً مخفی بمونه، فقط بین من و تو...نمیخوام اون چیزی بدونه.
ادگار: با اینکه نمیدونم دلیلش چیه ولی باشه مشکلی نیست.
ادگار با شک سری تکان داد. نمیدانست دلیل این پنهان کاری موریس چه میتواند باشد ولی هرچه که هست حتماً جسیکا از آن باخبر است که موریس میلی ندارد، او چیزی بفهمد. موریس گرد کرد و به یکی از افرادش که کنار آنها ایستاده بود گفت:
موریس: اون برگهِ رو اوردی؟
مرد:بله.
بعد برگه تا شدهای را به دستش داد. موریس به سرعت برگه را باز کرد و داخل آن را بازرسی کرد. وقتی از محتوای برگه مطمئن شد روبهروی ادگار گرفت. عکس مردی درون برگه چاپ شدهبود. موهای قهوهای با چشمهای عسلی و زرد رنگ.
موریس: این چهرهاش هست؛ خوب تو ذهنت بسپرش...میخوام ببینم چیکار میکنی قهرمان.
ادگار دست دراز کرد و برگه را از دست موریس گرفت و با دقت به چهرهی ديويد خیرهشد. موريس دست به کمر ادامه داد:
موریس: میخوام مرگش کاملاً طبیعی به نظر بیاد...میخوام جوری برام صحنهسازی کنی که همه فکر کنن که خودش قصد خودکشی داشته و کار خودش رو یکسره کرده.
ادگار بدون اینکه از برگه چشم بردارد گفت:
ادگار: میخوای مرگش چهطوری باشه، با هفت تیر، چاقو و یا...
نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و میان کلامش پرید.
موریس: بمب.
ادگار با تعجب ساختگی ابرویی بالا انداخت و تکرار کرد.
ادگار: بمب؟
موریس: آره با بمب...توی خونهاش جاسازی کن که همه چیز یک جا از بین بره...متوجهی که چی میگم، اون همراه فرزندش و خونهاش یک جا باید شرشون کنده بشه.
ادگار که برای بیرحمی موریس حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد. اصلاً به او چه ربطی دارد. او مرده شور هست و باید مرده را بشوید به گناه کار بودن یا نبودنش کاری ندارد. برای فعلاً او باید اطلاعاتی نسبت به دیوید پیدا بکند. موریس سیگاری از پاکت بیرون آورد و لای لبهایش گذاشت و روشن کرد. بعد از پوک عمیقی، سیگار را لای انگشتانش گرفت و گفت:
موریس: بمبی که من میخوام ازش استفاده کنم، بمب خیلی مهلک و خطرناکی هست و خرابیهای زیادی به وجود میاره پس مطمئن باش، جای درستی میذاری... ادرس خونه تو بده وقتی بمب به دستم رسید بفرستم برات.
ادگار: نیازی نیست؛ به خودم بگی خودم دنبالش میام.
موریس: خب چه لزومی داره من میفرستم دیگه.
ادگار: گفتم که خودم میام.
موریس: کار اون دختر از این حرفها گذشته.
ادگار: برای شروع تازه هیچ وقت دیر نیست.
موریس: میگم نمیشه...میشه بحث اون دختر و ول کنیم و به بحث خودمون بچسبیم؟
ادگار: دقیقاً چه بحثی؟
موریس: برای انجام این کار چهقدر زمان نیاز داری؟
ادگار: بستگی به جمع آوری اطلاعات داره که چه چیزی ازش پیدا کنم.
موریس با کلافگی چشم روی هم بست و دستش را به نشانه تأیید بالا پایین کرد و گفت:
موریس: میدونم...حالا بهم زمان بده...چهقدر باید صبر کنم.
ادگار: یه چیزی تو مایههای شیش ماه.
موریس: باشهباشه...فهمیدم...فقط لطفاً اگه جسی رو دیدی چیزی در مورد امشب بهش نگو...میخوام این دیدار کاملاً مخفی بمونه، فقط بین من و تو...نمیخوام اون چیزی بدونه.
ادگار: با اینکه نمیدونم دلیلش چیه ولی باشه مشکلی نیست.
ادگار با شک سری تکان داد. نمیدانست دلیل این پنهان کاری موریس چه میتواند باشد ولی هرچه که هست حتماً جسیکا از آن باخبر است که موریس میلی ندارد، او چیزی بفهمد. موریس گرد کرد و به یکی از افرادش که کنار آنها ایستاده بود گفت:
موریس: اون برگهِ رو اوردی؟
مرد:بله.
بعد برگه تا شدهای را به دستش داد. موریس به سرعت برگه را باز کرد و داخل آن را بازرسی کرد. وقتی از محتوای برگه مطمئن شد روبهروی ادگار گرفت. عکس مردی درون برگه چاپ شدهبود. موهای قهوهای با چشمهای عسلی و زرد رنگ.
موریس: این چهرهاش هست؛ خوب تو ذهنت بسپرش...میخوام ببینم چیکار میکنی قهرمان.
ادگار دست دراز کرد و برگه را از دست موریس گرفت و با دقت به چهرهی ديويد خیرهشد. موريس دست به کمر ادامه داد:
موریس: میخوام مرگش کاملاً طبیعی به نظر بیاد...میخوام جوری برام صحنهسازی کنی که همه فکر کنن که خودش قصد خودکشی داشته و کار خودش رو یکسره کرده.
ادگار بدون اینکه از برگه چشم بردارد گفت:
ادگار: میخوای مرگش چهطوری باشه، با هفت تیر، چاقو و یا...
نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و میان کلامش پرید.
موریس: بمب.
ادگار با تعجب ساختگی ابرویی بالا انداخت و تکرار کرد.
ادگار: بمب؟
موریس: آره با بمب...توی خونهاش جاسازی کن که همه چیز یک جا از بین بره...متوجهی که چی میگم، اون همراه فرزندش و خونهاش یک جا باید شرشون کنده بشه.
ادگار که برای بیرحمی موریس حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد. اصلاً به او چه ربطی دارد. او مرده شور هست و باید مرده را بشوید به گناه کار بودن یا نبودنش کاری ندارد. برای فعلاً او باید اطلاعاتی نسبت به دیوید پیدا بکند. موریس سیگاری از پاکت بیرون آورد و لای لبهایش گذاشت و روشن کرد. بعد از پوک عمیقی، سیگار را لای انگشتانش گرفت و گفت:
موریس: بمبی که من میخوام ازش استفاده کنم، بمب خیلی مهلک و خطرناکی هست و خرابیهای زیادی به وجود میاره پس مطمئن باش، جای درستی میذاری... ادرس خونه تو بده وقتی بمب به دستم رسید بفرستم برات.
ادگار: نیازی نیست؛ به خودم بگی خودم دنبالش میام.
موریس: خب چه لزومی داره من میفرستم دیگه.
ادگار: گفتم که خودم میام.