جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 734 بازدید, 32 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
296
1,798
مدال‌ها
2
ادگار: زندگی مبارزه دائمی، بین فرد بودن و عضوی از جامعه بودن هست...من نمی‌دونم اون دختر چی‌کار کرده ولی...بهش فرصت بده که خودش رو ثابت کنه.
موریس: کار اون دختر از این حرف‌ها گذشته.
ادگار: برای شروع تازه هیچ وقت دیر نیست.
موریس: میگم نمیشه...میشه بحث اون دختر و ول کنیم و به بحث خودمون بچسبیم؟
ادگار: دقیقاً چه بحثی؟
موریس: برای انجام این کار چه‌قدر زمان نیاز داری؟
ادگار: بستگی به جمع آوری اطلاعات داره که چه چیزی ازش پیدا کنم.
موریس با کلافگی چشم روی هم بست و دستش را به نشانه تأیید بالا پایین کرد و گفت:
موریس: می‌دونم...حالا بهم زمان بده...چه‌قدر باید صبر کنم.
ادگار: یه چیزی تو مایه‌های شیش ماه.
موریس: باشه‌باشه...فهمیدم...فقط لطفاً اگه جسی رو دیدی چیزی در مورد امشب بهش نگو...می‌خوام این دیدار کاملاً مخفی بمونه، فقط بین من و تو...نمی‌خوام اون چیزی بدونه.
ادگار: با اینکه نمی‌دونم دلیلش چیه ولی باشه مشکلی نیست.
ادگار با شک سری تکان داد. نمی‌دانست دلیل این پنهان کاری موریس چه می‌تواند باشد ولی هرچه که هست حتماً جسیکا از آن باخبر است که موریس میلی ندارد، او چیزی بفهمد. موریس گرد کرد و به یکی از افرادش که کنار آن‌ها ایستاده بود گفت:
موریس: اون برگهِ رو اوردی؟
مرد:بله.
بعد برگه تا شده‌ای را به دستش داد. موریس به سرعت برگه را باز کرد و داخل آن را بازرسی کرد. وقتی از محتوای برگه مطمئن شد روبه‌روی ادگار گرفت. عکس مردی درون برگه چاپ شده‌بود. موهای قهوه‌ای با چشم‌های عسلی و زرد رنگ.
موریس: این چهره‌اش هست؛ خوب تو ذهنت بسپرش...می‌خوام ببینم چی‌کار می‌کنی قهرمان.
ادگار دست دراز کرد و برگه را از دست موریس گرفت و با دقت به چهره‌ی ديويد خیره‌شد. موريس دست به کمر ادامه داد:
موریس: می‌خوام مرگش کاملاً طبیعی به نظر بیاد...می‌خوام جوری برام صحنه‌سازی کنی که همه فکر کنن که خودش قصد خودکشی داشته و کار خودش رو یک‌سره کرده.
ادگار بدون اینکه از برگه چشم بردارد گفت:
ادگار: می‌خوای مرگش چه‌طوری باشه، با هفت تیر، چاقو و یا...
نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و میان کلامش پرید.
موریس: بمب.
ادگار با تعجب ساختگی ابرویی بالا انداخت و تکرار کرد.
ادگار: بمب؟
موریس: آره با بمب...توی خونه‌اش جاسازی کن که همه‌ چیز یک جا از بین بره...متوجهی که چی میگم، اون همراه فرزندش و خونه‌اش یک جا باید شرشون کنده بشه.
ادگار که برای بی‌رحمی موریس حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد. اصلاً به او چه ربطی دارد. او مرده شور هست و باید مرده را بشوید به گناه کار بودن یا نبودنش کاری ندارد. برای فعلاً او باید اطلاعاتی نسبت به دیوید پیدا بکند. موریس سیگاری از پاکت بیرون آورد و لای لب‌هایش گذاشت و روشن کرد. بعد از پوک عمیقی، سیگار را لای انگشتانش گرفت و گفت:
موریس: بمبی که من می‌خوام ازش استفاده کنم، بمب خیلی مهلک و خطرناکی هست و خرابی‌های زیادی به وجود میاره پس مطمئن باش، جای درستی میذاری... ادرس خونه‌ تو بده وقتی بمب به دستم رسید بفرستم برات.
ادگار: نیازی نیست؛ به خودم بگی خودم دنبالش میام.
موریس: خب چه لزومی داره من می‌فرستم دیگه.
ادگار: گفتم که خودم میام.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
296
1,798
مدال‌ها
2
موریس مشکوک چشمی ریز کرد و برای اینکه ادگار را تحریک نکند گفت:
موریس: باشه هرطور خودت می‌خوای.
ادگار کاغذ را درون جیبش گذاشت و گفت:
ادگار: ممنون، من دیگه باید برم.
موریس: موفق باشی.
وقتی ادگار از سالن خارج شد موریس تکانی به سرش داد و به یکی از افرادش گفت:
موریس: این مرد خیلی مرموزه؛ نمی‌دونم توی اون کله‌اش چی می‌گذره...چرا نذاشت که آدرس خونه‌‌اش و بدونیم؟ دنبالش برو ببین خونه‌اش کجاست.
مرد بعد از گفتن اطاعت به سرعت به دنبال آن‌ها از سالن خارج شد. موریس سیگارش را روی دیوار خاموش کرد و با لبخند کثیفی که روی لب‌هایش بود زمزمه کرد:
موریس: به بازی من خوش اومدی ادگار لانگمن.
دستانش را چلیپا کرد و خواست از در خارج شود که با صدای آشنایی سرجایش متوقف شد.
جسیکا: وایستا.
با شناختن صاحب صدا لب روی هم سایید و با نگاه حرص داری برگشت. جسیکا لبخندی به روی ادگار پاشید و با خرسندی گفت:
جسیکا: ببخشید که، غافلگیری صدات زدم.
دستانش را درون جیب شلوارش برد و با باز و بسته کردن چشم‌هایش گفت:
ادگار: نه مشکلی نیست...حرف تو بزن.
جسیکا: می‌بینم که با موریس خان معاملت جوش خورده...پیروز از میدان میای.
ادگار: کار سختی نبود. من فقط روی هدف‌هام تمرکز می‌کنم.
جسیکا: یعنی می‌خوای بگی هدفت موریس بود؟
ادگار: من هدف‌هام بی‌ارزش نیستن که با افرادی چون موریس گره بزنم...منظورم از هدف‌ها چیز‌های دیگه‌ای هستن.
جسیکا: مثل؟
اخم درهم کشید. حس می‌کرد که دخترک زیادی حس کنجکاوی‌اش زیرک است. دستی زیر چانه‌اش کشید و با لحن جسورانه‌ای گفت:
ادگار: انگار کار مهمی با من داشتی!
جسیکا که متوجه رفتار خودش شده‌بود و به روشی می‌شد گفت داشت در کارش سرک می‌کشید لبخند تصنعی زد و گفت:
جسیکا: هه...هه...آره راست میگی، می‌خواستم بگم که دو روز دیگه یه مهمونی برگزار کردیم.
ادگار: تو؟
جسیکا: نه‌نه، جناب موریس این مهمانی رو ترتیب دادن.
ادگار: اون وقت به چه مناسبت؟
جسیکا: مناسبتی توش نیست، موریس از این جشن‌ها زیاد می‌گیره و خواسته که تو هم توی یکی از همین جشن‌ها حضور داشته‌باشی.
ادگار: باشه، ببینم تا چی میشه.
جسیکا: فقط...وقتی اومدی تنها نباشی؛ همراهت یه پارتنر هم بیار.
ادگار: پارتنر؟
جسیکا: آره دیگه، یه پارتنر یه همراه یا یه اکس...
بی حوصله چشم‌هایش را باز و بسته کرد و میان حرفش پرید.
ادگار: میدونم پارتنر چیه ولی برای چی؟
جسیکا: خب...قانونش همینه من اطلاعی در این مورد ندارم.
کفری دستش را بالا پایین کرد و گفت:
ادگار: باشه...تموم شد می‌خوام برم.
وقتی جسیکا با سر تایید کرد چرخید و از در خارج شد و دوباره همراه همان راننده به شهر برگشت و در همان مکانی که سوار شده‌بود پیاده شد. بعد با نگاه کردن به رد ماشین، او را بدرقه کرد و با قدم‌هایی ارام مسیر ماشین تا خانه را راه افتاد. موقع رفتن شدت برف کم بود ولی حالا با بادی که همراه شده‌بود، بر شدت باریدن برف افزوده بود. دستی لای موهایش کشید تا دانه‌های برف را کنار بزند ولی با شنیدن صدای جیغی توجه‌اش را جلب کر.، با جيغ دوم با سرعت سمت صدا دوید و با چیزی که تماشا کرد چشم‌هایش گرد شد و شقیقه‌اش تندتند نبض می‌زد. عصبی بعد از چند دقیقه لعنتی گفت و سمتش دويد.

***
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
296
1,798
مدال‌ها
2
با قدم‌هایی آرام درون باغی قدم می‌زد و به جا و مکان عجیبی که در آن حاضر بود با تعجب نگاه می‌کرد. آن‌طرف‌تر عده‌ای از حیوانات را می‌دید که در حال چَرا در باغ بودند. حیوانات عجیی به نظر می‌رسیدند. حیواناتی که کله‌‌شان حیوان ولی بدنشان انسان بود. در کنارش آن‌طرف‌تر خیمه‌ای دیده می‌شد که از آن صدای آه و ناله زنی می‌آمد که بیشتر به گریه شباهت داشت. ترسیده آب دهانش را قورت داد و به سمت خیمه رفت، در نزدیکی‌اش که رسید خم شد تا پرده را کنار بزند که با صدای ضریف زنانه‌ای که درونش خوشحالی موج می‌زد به عقب برگشت.
زن: تو اومدی؟
با برگشتنش به عقب ناگهان باغ تبدیل به یک صحرای برهوت شد و زنی که اصلاً ندیده بود هم غیب شد. صحرای ترسناک، که عاری از هرگونه حیوان و جانداری بود. باد سردی می‌وزید درحالی که در چله‌ی آفتاب خورشید نمایان بود. دوباره صدای ناله و گریه همان زنی را شنید که درون خیمه شنیده‌بود ولی؛ با این تفاوت که زن قابل دید بود و روی زمین روی تکه سنگی چمباتمه زده‌بود. با فکری شلوغ و در هم بی‌اهمیت به موقعیتش خود را با عجله به زن رساند و در یک قدمی‌اش ایستاد. زن به‌گونه‌ای اشک می‌ریخت که دلش به‌حال زن می‌سوخت و می‌خواست او هم زیر گریه بزند. هاله‌ای از اشک مانند، پرده‌ای جلوی دیدش را گرفته‌بود. دست روی شانه زن گذاشت و زیر لب نجوا کرد.
هیدر: خانم...خانم.
زن بدون اینکه به عقب برگردد با لرزشی که درون صدایش هویدا بود گفت:
زن: چی می‌خوای؟
هیدر با کمی مکث کوتاهی گفت:
هیدر: شما کی هستید؟ اینجا... توی این صحرا تنها چی‌کار می‌کنید؟
زن: من...دنبال دختر گمشده‌‌ام می‌گردم...گمش کردم هرچی دنبالش می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
هیدر: من می‌تونم کمک‌تون بکنم؟
زن سرش را تکان داد و در حالی که اشک می‌ریخت گفت:
زن: نه...نه هیچ‌ک.س نمی‌تونه کمکم کنه دخترم و پیدا کنم...دختر عزیزم...دختر نازنینم.
هیدر مصمم‌تر از دفعه قبل گفت:
هیدر: خواهش می‌کنم بهم بگین من می‌تونم کمکتون کنم.
ناگهان از پشت سرش صدای جیغی اکو مانند شنید که به سرعت عقب برگشت ولی چیزی ندید. وقتی دوباره به زن نگاه کرد به جای خالی‌اش برخورد کرد. شدت باد زیاد شده‌بود و همه‌ی گرد وخاک‌ها را با خود این‌ طرف و آن ‌طرف می‌برد. هیدر گیج و سرگردان یک دور، دور خودش چرخید و مدام زن را صدا می‌زد.
هیدر: خانم...خانم کجایید...خانم...کجایید لطفاً جواب بدین.
ناگهان حس کرد که زیر پایش خالی شد و پایین ‌افتاد. هرچه کمک می‌خواست کسی نبود که به او کمک کند. "
با صدای جیغی از خواب پرید. عرق سر، صورت و گردنش را پوشانده‌بود و پریشان و سرگردان بود. تندتند نفس می‌زد و تسلطی بر روی خود نداشت. خشک و سنگین و با هراس لباس شخصی حریر نازکش را لمس کرد و یک‌دفعه لرز عجیبی از ترس و خوف توی دلش چنگ انداخت. به یاد خواب مبهم و گیجش افتاد. خواب عجیبی بود که چیزی از آن سر در نمی‌آورد. آن زن که بود و چه می‌خواست؟ آیا تا به‌حال او را دیده‌بود؟ بی‌رمق نگاهی به ساعت روی دیوار کرد که ساعت یک و بیست دقیقه نیمه‌شب را نشان می‌داد. با باز شدن ناگهانی‌ پنجره اتاق و هوهوی باد، لرزه به اندامش انداخت. پنجره‌ی اتاق مدام باز و بسته می‌شد و پرده را با خود به رقص در آورده بود؛ و به دانه‌های برف اجازه ورود داده‌بود. باخود فکر کرد که آیا تا الان یعنی ادگار آمده‌باشد؟ به‌ سرعت از روی تخت جستی زد و با بزاق دهانی تلخ و موهای آزاد و رها شده دور شانه‌ها، به سمت در هجوم برد و بازش کرد. پله اتاق زیر شیروانی را پایین انداخت و با عجله از پله‌ها پایین آمد. روبه‌روی اتاق ادگار ایستاد ولی مردد به در زدن بود. با توکل به خدا دستگیره در را چند بار بالا پایین کرد ولی با قفل در مواجه شد. بیشتر از این جایز ندانست که وقت را تلف کند و با دو خودش را به در خروجی کلبه رساند و در را باز کرد. شدت برف زیاد بود و باد دانه‌های برف را با خود هر جا می‌برد. با پا‌های برهنه از کلبه خارج شد و چند بار ادگار را صدا زد. البته با منصب جدیدی که پیدا کرده‌بود.
هیدر: پدر...پدر...آقای لانگمن...پدر.
 
بالا پایین