جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,540 بازدید, 94 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
(ساسان)
منتظرش بودم که بیاد و این‌دفعه برای همیشه بدزدمش و کاری باهاش کنم که دیگه این‌طوری با من حرف نزنه. ماشین رو روشن نگه داشتم؛ همین که اومد، سوار ماشین شد و با قیافه‌ی خیلی عصبی گفت:
- زود بنال، می‌خوام برم. یکی می‌بینه، زشته.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- تو مال منی. کجا می‌خوای بری؟
دیدم سرخ شد، دستش رو کشید بیرون و خوابوند توی گوشم. از ماشین پیاده شد. ماشین رو خاموش کردم و افتادم دنبالش. دیدم رفت توی مسجد و یهو خشکش زد. جلو در وایستادم، همون‌جوری خط نگاهش رو دنبال کردم. داشت به یه پسری که نماز می‌خوند نگاه می‌کرد.
(سوگند)
دانیال داشت نماز می‌خوند. نماز خوندنش خیلی به دلم نشست؛ یه جورایی می‌شد اخلاص رو از توی حرکتاش خوند. انقدر جذب نماز خوندنش شده بودم که نفهمیدم ساسان دستم رو گرفت و گفت:
- یا میای یا می‌دزدمت!
من هنوز غرق دانیال بودم و توجهی بهش نداشتم. همین که من رو کشوند، بلند جیغ زدم:
- کمک!
دانیال رو سجده بود که سریع نمازش رو شکوند. با پای بــ*ره*نه اومد سمت من و با ساسان درگیر شد. ولی با اینکه دانیال یک سال ازش بزرگ‌تر بود، ساسان هیکل قوی‌تری داشت. من فقط تونستم جیغ بزنم و همه رو جمع کنم.
دانیال: عوضی، تو غلط می‌کنی اذیت می‌کنی ناموس مردم رو، !
ساسان: گــ.ـوه نخور بابا، بچه‌مذهبی! به تو ربطی نداره؛ برگرد سر نمازت تا نرفتی جهنم.
این حرف رو که زد، دانیال آمپر چسبوند و با کله چنان زد توی صورتش که از هوش رفت. روحانی مسجد و چند نفر دیگه اومدن و دانیال رو آرومش کردن. چند نفر هم با اضطراب داشتن ساسان رو به هوش می‌آوردن. موقعیت رو مناسب ندیدم و سریع از مسجد زدم بیرون. تا دم در خونمون یه نفس دویدم و همون‌جا نشستم جلو در.
(دانیال)
رفتم نشستم پای حوض وسط حیاط و کمی آب زدم به صورتم. دماغم بدجوری درد می‌کرد. از عصبانیت زیاد، دستام داشت می‌لرزید که روحانی مسجد اومد، دستام رو گرفت توی دستاش و به‌آرومی گفت:
- آقادانیال، غیرتت درست، ولی آخه این‌طوری... این بره شکایت کنه، دردسر می‌شه برات!
- بره شکایت کنه سید، چکار می‌کردم؟ می‌ذاشتم اون دختر بیچاره رو با خودش می‌برد؟
یهو اون پسره به هوش اومد و شروع کرد به سرفه کردن. کلی خون از دهنش پاشیده شد بیرون. اومدم بلند شم که سید دستم رو گرفت. انگشت اشارم رو گرفتم سمتش و آروم گفتم:
- ببین بچه، هنوز زوده برات بخوای ادعا کنی برای آدمی مثل من. بلند شو، گمشو برو بیرون؛ تا الانشم حرمت این‌جا رو نگه داشتم، چیزی بهت نگفتم.
آدمای دورش رو کنار زد، خون توی صورتش رو پاک کرد و بلند داد زد:
- واسه من لفظ‌قلم حرف نزن! ببین بیچارت می‌کنم. جرأت داری پاتو از این‌جا بذاری بیرون؟
بلند شدم، باز هم آروم گفتم:
- برای اولین بار و آخرین بار می‌گم؛ این‌جا صدات رو بالا نبر. بیا بیرون ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی!
- زر نزن بابا، گمشو بیا بیرون.
از حرفاش عصبی شدم و اومدم برم سمتش که دو نفر دستام رو گرفتن. گفتم:
- ولم کنید، کارش ندارم.
دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.
- سید، برید تو. می‌خوام باهاش حرف بزنم. برید لطفاً.
بقیه که رفتن، یقش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. زیر گوشش گفتم:
- هوی بچه، فکر نکن بلد نیستم فحش بارت کنم. صد بار بهت گفتم مسجد حرمت داره. خری که نمی‌فهمی؟
هولم داد عقب و گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره که چجوری حرف می‌زنم. بازم به تو ربطی نداره داشتم چکار می‌کردم.
- بذارم ‌بازی دربیاری و حرف نزنم؟ ها؟
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- عشقمه.
- ببر صدات رو، !
عصبی شد و به سمتم حمله کرد. دستاش رو پیچوندم، از پشت گردنش رو سفت گرفتم و گفتم:
- میری یا ببرمت جایی که... .
- ولم کن تا بهت بگم.
ولش کردم و محکم خوابوندم توی گوشش که پرت شد کف خیابون. اومد بلند شه که نشستم رو سینش و گفتم:
- به قرآن، یک بار دیگه توی این محله ببینمت، تضمین نمی‌کنم جون سالم به در ببری!
سرخ شد و اومد ادامه بده که با مشت زدم توی دماغش. همین باعث شد صورتش با خون یکی بشه. بازم زیر گوشش زمزمه کردم:
- سوگند عشق منه. اوکی؟
با این حرفم، مثل اینکه تیر نهایی رو بهش زده باشم، تف کرد توی صورتم. منم تا جایی که می‌شد زدمش. انقدر زدم توی صورتش که تمام دست و بالم پر خون شده بود. همه دوباره اومدن، به زور جدامون کردن. بلند شدم از روی سینش و با لگد گذاشتم توی دلش. حالش انقدر بد بود که مدام داشت سرفه می‌کرد. چند نفر رفتن کمکش و من هم داشتم می‌رفتم توی مسجد که بعد از چند ثانیه، پشت کمرم داغ شد و افتادم روی دو زانو. ضعف عجیبی پیچید توی بدنم. دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم.
(ساسان)
همه داشتن خیلی بد نگاهم می‌کردن. کل بدنم درد می‌کرد و از صورتم فقط خون می‌اومد. یه چاقو توی جیبم داشتم. به سختی بلند شدم و از پشت، چاقو رو فرو کردم توی کمرش. خودمم یهو از هوش رفتم.
(سوگند)
دلم طاقت نیاورد. آفتاب توی مغز سرم می‌خورد و عصبی‌ترم می‌کرد. بلند شدم و رفتم به سمت مسجد که دیدم آمبولانس وایستاده روبه‌روی مسجد. سریع‌تر رفتم و جمعیت رو کنار زدم که دیدم یه سرم وصله به ساسان و به هوشه، و دانیالی که روی تخت آمبولانس افتاده بود با ملحفه‌ای که پر از خون بود.
سرم تیر کشید وقتی این صحنه رو دیدم. ضربان قلبم نامنظم شد. رفتم نشستم توی آمبولانس که پرستار ازم پرسید:
- خانوم، بفرمایید پایین. چرا سوار شدید؟
نتونستم جوابش رو بدم. زبونم توی دهنم نمی‌چرخید. این پسر به خاطر من این‌طوری شده بود. نگاه کردم به پرستار که گفت:
- نسبتی باهاش دارید؟ چیزی شده؟
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم که در رو بست و گفت:
- آروم باشید، چیزی نیست. رسولی، حرکت کن.
رسولی (راننده): پس اون پسره چی؟ سرمش تموم نشده؟
- اون مشکلی نداره. حرکت کن، کلی خون ازش رفته.
***
آمبولانس که به بیمارستان رسید، گوشیم زنگ خورد. دانیال رو بردن داخل و من بیرون موندم. از ترس نمی‌تونستم حرف بزنم و فقط به ورودی بیمارستان نگاه می‌کردم. نگاه کردم به صفحه‌ی گوشی که دیدم مامانمه. با ترس تماس رو برقرار کردم و با صدای لرزون گفتم:
- جانم مامان؟
- دخترم، کجایی؟
- م... م. من. نَن؟
- سوگند، مامان، چیزی شده؟ کجایی؟
- بیمارستانم، مامان!
- باز رفتی پیش درسا؟
- نه مامان، کاری به درسا نداره. جریانش مفصله!
- خب دختر، بگو چی شده! جون به سرم کردی.
- مامان، دانیال، داداش درسا، چاقو خورده!
- ای وای... بدبیاری پشت بدبیاری برای این خانواده.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- بله.
- خب تو چجوری رفتی اون‌جا؟ اصلاً چه کار به تو داره؟
- مامان، جلوی در مسجد به خاطر من چاقو خورد!
- چرا به خاطر تو؟
- یه نفر مزاحم شد. اون بنده‌خدا خواست از من دفاع کنه که... مامان ولم کن، تورو خدا، حالم خوب نیست!
- خیلی خب مامان‌جان، آروم باش. کدوم بیمارستان هستید؟
- بیمارستانِ** .
- میایم الان اون‌جا.
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بیمارستان. وایستادم کنار پذیرش و گفتم:
- ببخشید خانوم، آقایی که الان آوردن... که چاقو خورده بود، الان کجاست؟
- شما نسبتی باهاش دارید؟
- من همسایشون هستم!
- الان توی اتاق عمل هستن عزیزم.
اومدم نشستم روی صندلی و سرم رو گرفتم توی دستام. نمی‌دونستم باید چکار کنم. اگه به خاله لادن بگم، حالش خیلی بد می‌شه. خدایا، خودت کمکم کن. من چکار باید کنم؟
توی همین افکار بودم که ساسان پیام داد:
- می‌دزدمت آخرش. باید از سایه‌ی خودتم بترسی. من دیگه آب از سرم گذشته.
اومدم جوابش رو بدم که گوشیم خاموش شد. رفتم کنار پذیرش و گفتم:
- خانوم، ببخشید، شارژر آیفون دارید؟ من گوشیم خاموش شده، الان مادرم باهام تماس می‌گیره.
- آره عزیزم، بده تا برات بزنم شارژ.
- ممنونم، فقط روشنش کنید.
یه «باشه» گفت و رفت. منم رفتم نشستم پشت در اتاق عمل و چشمام رو بستم. فقط دعا می‌کردم براش. از خودم بدم می‌اومد که یکی به خاطر من به این روز افتاده.
یهو یکی زد بهم. مامانم بود. بلند شدم، سفت بغلش کردم و زدم زیر گریه. مامانم گفت:
- آروم باش دخترم، ان‌شاءالله که چیزی نیست و خیره.
- مامان، من دیگه می‌ترسم به خاله لادن بگم چی شده. اون وقتی درسا رو دید، از هوش رفت. بفهمه پسرش این‌طوری شده، سکته می‌کنه.
بابام: نگران نباش، فقط برامون بگو چی شده عزیزم. من خودم درستش می‌کنم.
به هق‌هق افتاده بودم. نمی‌تونستم درست حرف بزنم ولی به زور گفتم:
- بابا، همه‌چیو به موقعش براتون می‌گم.
بابا اومد حرف بزنه که دوتا پلیس وارد شدن و گفتن:
- همراه آقای دانیال رادمنش شما هستید؟
بابام: بله، جناب سرگرد.
- چه نسبتی باهاش دارید؟
- همسایشون هستیم و پدر این دختر.
- پس به خانوادش خبر ندادید؟
- آقا، این پسر امروز خواهرش تصادف کرده و بنده‌خدا مادرشم الان اون‌جاست. فامیلی رو هم فکر نمی‌کنم داشته باشن.
- پس بهتره سریع‌تر بهشون اطلاع بدید. و اینکه ضارب از محل دعوا فرار کرد، ولی با توجه به دوربین‌های مسجد، ما ایشون رو شناسایی کردیم.
من اومدم از پیامک تهدیدآمیز ساسان به پلیسا بگم، ولی ترسیدم بابام بفهمه قضیه‌ی من و ساسان رو. برای همین صرف‌نظر کردم. پلیسا هم خداحافظی کردن و رفتن.
بابا کلید ماشین رو داد به مامان و گفت:
- شما سوگند رو ببر خونه. رنگش خیلی پریده، باید استراحت کنه. من این‌جا هستم. اگر تونستی هم به مادرش یه جوری بگو.
با مامان از بیمارستان زدیم بیرون. هوا تقریباً تاریک شده بود و حال‌و‌هوای پاییزی شهر رو برداشته بود. اشکام رو نمی‌تونستم کنترل کنم و فکرم همه‌جوره پیش دانیال بود. شاید من... .
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
(علی)
داشتم تو گوشیم می‌چرخیدم که محمد زنگم زد.
- الو، زندایی چطوری؟
- سلام دادا. هیچ، بی‌حوصله دراز کشیدم خونه.
- چه مرگته؟ داری الحمدلله می‌میری؟
- آره، گمونم.
- می‌گم آخر هفته بچه‌ها ویلا گرفتن. بریم یا نه؟
- آخر هفته که تولدم می‌شه!
- ربطی به تولد تو نداره... حسام ماشین خریده، می‌خواد سور بده.
- حاله دایی، می‌ریم.
- باشه، سلام به بابا اینا برسون.
گوشی رو قطع کردم، دیدم هانیه بهم پیام داده. قلبم شروع کرد به تاپ‌تاپ زدن. یه استرسی گرفته بودم که تا حالا این‌طوری نبود. پیام رو توی تلگرام باز کردم:
- سلام آقای معلم.
- سلام، چطوری؟
- خوبم. شما بهتری؟ چشمت بهتر شد؟
کلی حرف زدیم و یهو به خودم اومدم، دیدم ساعت سه صبحه و چشمام داره می‌ره. خیلی عجیب بود برام؛ منی که اهل چت کردن نیستم، اون‌قدر با هانیه حرف زدم.
- هانیه، خوابت نگرفته تو؟
- فکر کنم از بس حرف زدم خستت کردم، نه؟
- نه بابا، این چه حرفیه؟ من گفتم شاید تو خوابت بیاد!
- چرا، اتفاقاً خوابمم میاد. و اینکه ببخشید، تورو تا بد موقع نگه داشتم.
- نه، چرا ببخشید؟ خودم دوست داشتم که موندم.
- خوبه.
- می‌گم راستی، اگر اوکی هستی، فردا غروب بریم بیرون.
- کجا بریم مثلاً؟
- نمی‌دونم، زیاد فرقی نمی‌کنه. هرجا تو دوست داشته باشی.
- باشه، فقط ساعتش رو بهم بگو فردا.
- اوکیه. دیگه بیشتر از این وقتت رو نمی‌گیرم، برو بخواب.
- شب‌به‌خیر پس.
- شب شما هم بخیر.
گوشی رو که گذاشتم کنار، یه لحظه صدای اذان پخش شد. بلند شدم وضو گرفتم و بعد از اینکه نماز خوندم، توی جام دراز کشیدم و کلی به حرفایی که با هانیه زدیم فکر کردم. به قراری که باهاش گذاشته بودم، هم گیج بودم هم شوق و ذوق داشتم. نمی‌دونم این کاری که داشتم می‌کردم درست بود یا غلط. توی همین افکار بودم که کم‌کم خوابم گرفت.
«عصر روز بعد؛ ساعت ۱۸»
از حموم اومدم بیرون و یه نگاهی به قرمزی زیر چشمم انداختم. تقریباً خوب شده بود. موهام رو سشوار کردم و بعد از کلی قر و فر، یه ست کلاً مشکی زدم و بازم طبق معمول، ادکلن معروفم. یه نگاهی توی آینه انداختم به خودم که یهو رفیق قدیمی سر و کلش پیدا شد.
وجدان: علی، می‌دونی؟
- آره، می‌دونم عزیزم.
- ولی جدی نگرانتم.
- چرا نگران؟
- نمی‌شه نری با اون دختره.
یکم فکر کردم و گفتم:
- نچ.
- از من گفتن بود.
یه اسنپ گرفتم و خودم رو رسوندم خیابون جُلفا. منتظر هانیه بودم که دیدم یه نفر داره از دور میاد، خودش بود. انصافاً دختر خوش‌پوش و قشنگی بود. یه شلوار مام‌استایل مشکی و یه پیرهن ذغالی‌رنگ. محو تماشاش شده بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. هانیه بود.
- سلام آقا معلم، کجایی؟
- من علی‌ام اولاً... دوماً، سلام.
- اووو، خب باشه حالا، علی‌آقا، کجایی؟
- ببین، توی میدون جلفا همه رو نگاه کن. اونی که دعا می‌کنی من نباشم، من همونم.
اینو که گفتم، زد زیر خنده و گفت:
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- خوشمزه، پیدات کردم.
اومد پیشم نشست روی نیمکت و گفت:
- سلام بر معلم نمونه.
یکم دپ نگاهش کردم و گفتم:
- سلام... چطوری؟
- خوبم، تو چطوری؟
- مرسی. بریم یه چیزی بخوریم؟
- آره‌آره، خیلی تشنم شده. توی این هوا یه نوشیدنی می‌چسبه.
راه افتادیم سمت یه کافه‌ای و من دوتا آب آناناس سفارش دادم که گوشی هانیه زنگ خورد، ولی اون هی قطعش می‌کرد. اومدم ازش بپرسم که کافه‌چی گفت:
- آقا خدمت شما... چیز دیگه‌ای خواستید بفرمایید؟
- نه، ممنونم.
رفتم سمت هانیه که انگار یکم بهم ریخته بود. نشستم روبه‌روش و گفتم:
- مشکلی پیش اومده؟
- نه، چیزی نیست.
- چیزی نیست و این‌طوری ریختی بهم؟
- می‌گم که چیزی نیست، باور کن.
- چی بگم، هر جور مایلی... اذیتت نمی‌کنم.
آب‌میوه رو داشتم می‌خوردم که دوباره گوشی هانیه زنگ خورد. استرس توی چهره‌ش موج می‌زد. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده یا کیه که داره زنگ می‌زنه و حالش رو بهم می‌ریزه.
- هانیه، چرا جواب نمی‌دی؟
اینو که گفتم، با حالت عصبی از جاش بلند شد و تقریباً با صدای بلندی سرم داد کشید و گفت:
- انقدر منو سین‌جیم نکن، من بدم میاد!
اومدم جواب بدم که کافه رو ترک کرد و رفت. خواستم برم دنبالش که یادم افتاد سفارش رو حساب نکرده بودم. رفتم حساب کردم و اومدم که برم، یه پسری که داشت سیگار می‌کشید توی کافه، دستم رو گرفت و گفت:
- دنبالش نرو. دنبالش رفتن عواقب داره. عاقبتش می‌شی من.
توجهی بهش نکردم و از کافه سریع زدم بیرون. به چپ و راستم یه نگاهی کردم ولی خبری از هانیه نبود. عصبی شده بودم و بی‌حوصله. سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم خونه. امشب اولین جلسه‌ی تمرین اردو بود و من باید خودمو معرفی می‌کردم. وسایل باشگاه رو برداشتم و با امیر هماهنگ کردم تا باهم بریم خانه‌ی ووشو اصفهان. بعد از تمرین، خسته و بی‌رمق نشسته بودم روی سکوها و داشتم لباس عوض می‌کردم که یهو گوشیم زنگ خورد. حوصله‌ی جواب دادنش رو نداشتم. فکرم پیش هانیه بود. یعنی واقعاً عاشقش شده بودم که نمی‌تونستم یه لحظه از جلوی چشمام دورش کنم.
رفتم توی سرویس‌های بهداشتی و یه آبی به صورتم زدم. برگشتم دیدم دوباره داره گوشیم زنگ می‌خوره. محمد بود.
- الو، داش علی، سلام. کجایی؟
- سلام داداش، اردو هستم.
- از والدینت رضایت‌نامه رو گرفتی رفتی اردو؟
یکمی خندیدم و گفتم:
- جونم، بگو.
- هیچی، زنگ زدم ببینم کجایی، بیام دنبالت بزنیم بیرون.
- حله حاجی، بیا خانه‌ی ووشو دنبالم.
- تا بپوشی، من رسیدم.
تماس رو قطع کردم که دیدم تماس قبلی، هانیه بود که زنگ زده. ضربان قلبم رفت بالا و سریع بهش زنگ زدم. بوق اول، بوق دوم، بوق سوم... ولی جواب نمی‌داد و این باعث می‌شد بیشتر نگران بشم. تا اینکه آخرین بوق، جوابم رو داد و با صدایی خیلی آروم و یواشکی گفت:
- سلام علی، ببخشید، نمی‌تونم درست حرف بزنم. یه وقت صدامو کسی می‌شنوه.
- سلام، نه اشکال نداره. خوبی؟
- مرسی. زنگ زدم بابت اتفاقی که توی کافه افتاد، ازت عذرخواهی کنم.
- نه بابا، فدای سرت، اشکال نداره. ولی من هنوزم نگران اون حالتم.
- نگران نباش عزیزم... من بیشتر از این نمی‌تونم حرف بزنم. بعداً تِلگرام بهت پیام می‌دم.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
با «عزیزم» گفتنش، هوری دلم ریخت و پاهام کمی سست شد.
- باشه، منتظرتم پس... مراقب خودت باش.
- مرسی، بابای.
گوشی رو قطع کردم و نشستم روی سکو. رفتم تو فکر، تو فکر «عزیزم» گفتنش. من آدمی نبودم که با همچین حرفی دست و پامو گم کنم، ولی نمی‌دونم چرا هانیه با همه فرق داشت. انگار خدا اینو عمدی آورده بود توی زندگیم.
توی افکار خودم داشتم چرخ می‌زدم که محمد زد بهم و گفت:
- علی، کجایی؟ چرا حواست نیست؟
- سلام، تو کی اومدی؟
- هرچی صدات می‌زنم، نیستی.
یکم رفتم تو خودم و گفتم:
- فکرم درگیره، پسر.
- درگیر هانیه نکنه؟
- آره، خوب می‌فهمی منو.
نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد:
- معلومه قشنگ رو چی فریک زدی. پاشو بریم یه قلیون بکشیم، مغزت باز شه.
خندیدم و گفتم:
- آره، بعد از تمرین باشگاه حتماً می‌چسبه.
- یقیناً همینه.
زدیم زیر خنده و از سالن رفتیم بیرون.
(درسا)
از خواب بلند شدم و دیدم مامان توی اتاق نیست. اینکه نمی‌تونستم پاهامو تکون بدم، خیلی رو مخم بود. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود.
توی همین افکار بودم که مامانم اومد توی اتاق و گفت:
- نمی‌دونم چرا هرچی زنگ می‌زنم به دانیال، جواب نمی‌ده.
- خوابه مامان، حتماً خودش بهت زنگ می‌زنه.
- دانیال عادت نداره غروبا بخوابه مامان‌جان.
- چکارش داری حالا؟
- می‌خواستم بگم قرآن رو از خونه بیاره.
- میاره مامانم، میاره. انقدر نگران نباش.
یه دستی به صورتش کشید و چادرش رو درآورد، گذاشت روی صندلی و نشست کنار تخت. شروع کرد به ماساژ دادن پاهام.
- درسا خوبی عزیز دلم؟ درد نداری؟
- درد که چرا، ولی همین که تو این‌جایی من عالیم. خیلی نگرانی‌ها!
کلافگی رو می‌شد توی چهره‌ش خوند. اومدم دلداریش بدم که در اتاق زده شد. مامان سریع بلند شد، چادرش رو پوشید و گفت:
- بفرمایید!
سوگند با مامانش بودن. اومدن تو و با من و مامان سلام و احوال‌پرسی کردن. وقتی با سوگند دست دادم، دستاش خیلی یخ بود. کشوندمش سمت خودم و گفتم:
- دیوونه، فشارت خیلی پایینه؛ تو تابستون داری یخ می‌زنی!
یه نگاه نگرانی بهم کرد که مامانش گفت:
- لادن‌جان، می‌شه بریم بیرون یه قدمی با هم بزنیم؟ بچه‌ها هم تنها باشن.
- آره، بریم بهتره.
یکم رفتار سوگند و مامانش مشکوک بود. با دست زدم توی دل سوگند که گفت:
- چته وحشی؟ پهلوم رو درآوردی!
- چی شده؟ چرا چیزی نمی‌گی؟
- چیو باید بگم؟
- دلیل سرد بودن دستات، رفتار مامانت... .
- هیچی نیست عزیزم، خیالت راحت.
- اعصابمو خورد نکن سوگند، من تورو می‌شناسمت. وقتی یه اتفاق بدی می‌افته، تو این‌طوری یخ می‌زنی... زود بگو چی شده.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
دستم رو گرفت توی دستش و اومد حرف بزنه که یه نفر با صدای تقریباً بلندی فریاد زد:
- یا قمر بنی‌هاشم!
از صداش ترسیدم. انگار مامانم بود. سوگند دستش رو از دستم کشید بیرون و سریع رفت. هم ترسیده بودم چون حس می‌کردم مامان بود، هم حالم بد بود چون نمی‌تونستم تکون بخورم.
(سوگند)
خاله لادن رو دیدم که از هوش رفته و مامانم که داشت گریه می‌کرد. پرستارها داشتن بلندش می‌کردن. سریع رفتم و با صدای لرزون به مامان گفتم:
- گفتی بهش؟
- باید می‌گفتم.
یهو عصبی شد و گفت:
- سوگند، فقط برو دعا کن تو توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشته باشی!
حرفش باعث شد استرس بیشتری بگیرم و دستام بیشتر یخ بزنن. تقصیر؟ من خودِ تقصیر بودم. همه‌چیز به خاطر من بود، حتی شاید تصادف درسا... پوف.
مامان: برگرد پیش درسا. نذار بیشتر از این نگران بمونه.
اومدم توی اتاق و در رو بستم.
درسا که با چهره‌ی نگران داشت بهم نگاه می‌کرد، دستم رو گرفت و با لرزشی که توی صداش بود پرسید:
- کی بود جیغ زد؟
زدم زیر گریه و رفتم بغلش کردم. با دستاش به عقب هلم داد و گفت:
- چی شده سوگند؟ داری کلافم می‌کنی دیگه... .
با هق‌هق گفتم:
- دانیال... دانیال.
- دانیال چی؟ حرفی زده بهت؟
- نه.
نفساش تندتر شد.
- پس چی؟ دانیال چکار کرده؟
- دانیال چاقو خورده!
این رو که شنید، با ترس گفت:
- چی داری می‌گی؟ یعنی چی؟ چی شده؟
ماجرا رو براش تعریف کردم و بازم بغلش کردم. این بار اونم داشت با من گریه می‌کرد. سرم رو فشار دادم توی سینش و گفتم:
- می‌دونی چی شده؟
با صدای گرفته و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- بازم مگه اتفاقی افتاده؟
- دلم درسا، دلم.
- دلت؟
- عاشق شدم. عاشق کسی که دلم می‌خواست من به‌جای اون چاقو می‌خوردم.
- بسه، چرت و پرت نگو.
سرم رو آوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- باور کن، حالم از اون پسره ساسان بهم می‌خوره... ولی داداشت!
نذاشت حرفم رو کامل کنم و محکم زد توی گوشم. اشکام داشت قطره‌قطره گونه‌هام رو خیس‌تر می‌کرد. نمی‌تونستم از فکر دانیال لحظه‌ای خارج بشم. دلم می‌خواست زمان همون‌جا وایسته.
درسا: برو بیرون... برو ببین مامانم کجاست؟ حالش چطوره!
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
(درسا)
سرم شدیداً درد می‌کرد و نگران داداشم بودم، ولی حتی نمی‌تونستم راه برم که برم ببینمش.
در باز شد و مامانِ سوگند اومد تو و ایستاد کنار تخت و گفت:
- خاله‌جان، ناراحت نباش. مامانت یکم ترسیده و الان آرام‌بخش بهش تزریق کردن، خوابیده.
با صدای گرفته، آروم لب زدم:
- خا...له... داداشم؟ دانیال؟
- همسرم تماس گرفت، گفت از اتاق عمل آوردنش بیرون ولی هنوز بیهوشه.
بازم اشکام شروع به باریدن کرد و حالم خیلی بد بود.
- خوب می‌شه خاله؟ یعنی؟
- نگران نباش، دورت بگردم. زخم‌ش زیاد عمیق نیست. به‌زودی هم به هوش میاد. تو باید به فکر سلامتی خودت باشی، عزیز دلم.
«چهار روز بعد»
تو خونه آروم‌آروم راه می‌رفتم و سوگند هم همش پیشم بود. مامانشم هی بهمون سر می‌زد.
پدر سوگند این چند وقت مردونگی رو در حق خانواده‌ی ما تموم کرد. هم خودش بیشتر کارهای ما رو انجام می‌داد، هم با ماشینش مامان رو می‌برد بیمارستان پیش دانیال. قرار بود امروز ظهر دانیال رو مرخص کنن.
ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه صبح بود و من داشتم موهام رو شونه می‌کردم که در اتاق رو مامان زد و وارد شد.
- درسا، بیا این اینترنت من رو وصل کن. می‌خوام زنگ بزنم به دایی پرویزت!
- چکارش داری؟
- نگران دانیال بود. گفت در جریان کارا قرارش بدیم.
تماس تصویری رو با دایی برقرار کردم ولی جواب نداد. گوشی رو دادم به مامان و گفتم:
- مامان، اون‌جا الان ساعت تقریباً نزدیک ۴ صبحه. دایی هم حتماً خوابه. اینترنت گوشی رو خاموش نکن، خودش تماس می‌گیره.
مامان گوشیش رو برداشت، از اتاق رفت بیرون. دایی پرویز من یه تاجر فرشه که توی شهر ریو دو ژانیرو برزیل زندگی می‌کنه. با یه خانوم پولدار برزیلی ازدواج کرده و الان خیلی وقته از ایران رفته. حاصل ازدواجشون یه پسر تقریباً ۲۱ ساله‌ست که اسمش رایانه‌ست. این دایی ما خیلی کم به ما سر می‌زنه، ولی رفت‌و‌آمدش به اصفهان و تبریز به خاطر فرش‌های دست‌بافشون زیاده. بعد از رفتنش منم به شونه کردن موهام ادامه دادم که صدای پیامک گوشیم اومد.
سامیار: سلام عزیزم، حالت بهتره؟
- من عزیز تو نیستم.
- باشه عزیزم. نگفتی بهتری یا نه؟
- مرسی، بد نیستم.
- داداشت بهتره؟
- از اون داداش الدنگت بپرس.
- پلیس دنبالشه هنوز. بعدشم اون دیگه برادر من نیست. اینو هم بدون که ساسان از مادر با من یکی نیست.
از حرفش یکم تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم.
- هرچی می‌خواد باشه. حالم ازش بهم می‌خوره.
- بیام امروز دنبالت، بریم برای جلسه‌ی فیزیوتراپیت؟
- نه، امروز دانیال قراره مرخص بشه. جایی نمی‌رم.
- باشه، هر جور راحتی.
گوشی رو گذاشتم کنار و به سختی بلند شدم که برم حموم و یه دوشی بگیرم.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
(علی)
- الو امین، سلام. چطوری؟
- سلام علی‌جون، خوبی؟ جونم!
- فداتم گل. می‌گم فردا اول مهره‌ها.
خندید و گفت:
- وای؛ به خدا حواسم به مدرسه اصلاً نبود.
- آره داداش، منم سه‌چهارتا دوست‌دختر داشته باشم، حواسم به مدرسه نیست.
خندید.
- چه کنیم دیگه!
- آقا، فردا با مدیر صحبت کنیم، کلاسا رو جابه‌جا نکنه.
- من چند روز پیش با رضا رفتم مدرسه، کار داشتیم. بعد لیست کلاسا رو دیدم، ما هممون تو یه کلاسیم.
- عالیه!
بابام صدام زد. یکم صبر کردم و به امین گفتم:
- امین، فردا می‌بینمت. بابام داره صدام می‌زنه.
- رواله داشی، فعلاً.
- فعلاً.
رفتم داخل هال و نشستم روی مبل.
بابا: علی، استادت زنگ زد، گفت هرچی زنگ می‌زنم به علی جواب نمی‌ده. یه تماس باهاش بگیر.
- یادم می‌رفت زنگش بزنم. الان می‌خوام برم باشگاه.
- من می‌خوام برم بیرون. حاضر شو، می‌رسونمت.
رفتم وسایل باشگاه رو جمع کردم که با استاد و بچه‌ها بریم اردو تیم اصفهان. امشب قرار بود آخرین مسابقه‌ی درون‌اردویی برگزار بشه و من باید با همون کسی مسابقه می‌دادم که تو فینال منو ضربه‌فنی کرده بود.
بابا منو پیاده کرد جلوی باشگاه خودمون. اومدم برم تو که هانیه زنگ زد.
- سلام عزیزم.
- سلام جان‌دل، خوبی؟
- رل نیستیما... چرا جان‌دل؟
- چون دوست دارم بگم. به تو چه؟
خندید و ادامه داد:
- کجایی؟
- باشگاه. امشب باید مسابقه بدم!
یهو صداش رو کمی مهربون‌تر و نازک‌تر کرد و گفت:
- علی.
ضربان قلبم رفت بالا و حس خوبی بهم دست داده بود با «علی» گفتنش.
- جان علی.
- جانت سلامت. یه خواهش ازت دارم که دوست دارم قبول کنی.
- شما هرچی بگی قبوله.
- هرچی؟
- هرچی.
- قول بده مراقب خودت باشی.
روی لبام یه لبخند غیرارادی نشست. یه لحظه سکوت کردم که باعث شد هانیه بگه:
- علی... الو؟
- الو، الو... .
- چی شدی؟
- هیچی عزیزم، فقط حس می‌کنم که... .
- حس می‌کنی که؟
یکم مکث کردم و با لبخند گفتم:
- هیچی. چشم، مراقب خودم هستم و قول می‌دم که هم سالم، هم برنده، آخر شب بهت پیام بدم.
- نه نه، زنگ نزن. بابامینا الاناست که برسن خونه. متوجه می‌شن یهو و بعد رو مخ من می‌رن. اتفاق اون روز توی کافه که یادته. خستم می‌کنن گاهی اوقات.
یکم سکوت کردم و بعد گفتم:
- اوکی، پس پیام می‌دم.
- باشه، فعلاً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
«دو ساعت بعد؛ خانه‌ی ووشو اصفهان، ده دقیقه قبل از شروع مسابقات»
داشتم گرم می‌کردم که گوینده‌ی سالن گفت:
- توجه توجه... به‌غیر از بازیکنان تیم، همراهانشون سالن رو ترک کنن و می‌تونن مسابقات رو از تلویزیون داخل نمازخونه تماشا کنن.
اینو که گفت، یه همهمه‌ای داخل سالن پیچید. مربی اومد پیش من، امیر و پدرام و گفت:
- بچه‌ها، اصلاً نگران نباشید. همدیگه رو کوچ کنید و اصلاً نترسید. اینو یادتون باشه، تا همین جاشم که اومدید، خیلی کار بزرگیه. اگر بردید که عالیه و می‌ریم برای مسابقات انتخابی تیم ملی. اگرم باختید، دمتون گرم. برمی‌گردیم به تمرین و آماده می‌شیم برای سال آینده.
استادا از سالن رفتن بیرون و ما سه نفر شروع کردیم به گرم کردن و آماده شدن. اولین نفر اسم پدرام رو خوندن که بره برای مسابقه. امیر نشست روی صندلی کوچ و منم سرپا وایستادم. پدرام خیلی استرس داشت. یکمی آب بهش دادم و شروع کردم شونه‌هاشو ماساژ دادن.
- پدرام، اصلاً نترسیا... یا می‌بازی یا می‌زنَدت. غیر از این دو حالت، حالت دیگه‌ای نیست. این دیگه ترس نداره.
یکم پوکر نگاهم کرد و گفت:
- بابا، من می‌ترسم... یارو رو نگاه کن! قهرمان کشوره.
دهنم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- هرکی می‌خواد باشه، باید بزنیش بیای بیرون. فهمیدی یا نه؟
داور اونارو فرا خوند روی سکو و با سوتش مسابقه شروع شد. توی همون راند اول، حریفش انقدر ازش امتیاز گرفت که بازی همون راند اول کلاً تموم شد. ما موندیم و پدرامی که هنوزم داشت می‌ترسید. فشار نشست روی مغزم. حریف پدرام از همون باشگاهی بود که حریف من بود. سریع رفتم و دوباره شروع کردم به گرم کردن. منتظر بودم فقط اسم من خونده بشه تا انتقام مسابقه‌ی فینال چند وقت پیش رو ازش بگیرم. گوینده‌ی سالن گفت:
- وزن منفی ۶۵ کیلوگرم جوانان، آقای علی سام با هوگوی قرمز و آقای *** با هوگوی مشکی، کنار سکو آماده‌ی بازی بعد باشند.
سریع لباس قرمزمو پوشیدم و دستکش‌های جدیدی که گرفته بودم رو با کمک امیر دستم کردم. تو دلم خدا خدا می‌کردم بتونم ببرمش. هم حس انتقام داشتم، هم می‌خواستم هانیه رو خوشحال کنم. رفتم کنار سکو ایستادم و سرم رو انداختم پایین. فقط به پیروزی فکر می‌کردم. بازی قبل از ما تموم شد. به کمک امیر کمی آب خوردم و محکم پریدم روی سکو. آروم تو دلم گفتم:
- یا علی.
داور تجهیزاتمون رو چک کرد و با اجازه‌ی سرداور، مسابقه شروع شد. کمی دورش چرخیدم و سعی داشتم تک امتیاز ازش بگیرم، ولی اون زرنگ‌تر از این حرفا بود و همین کار رو می‌خواست با من بکنه. کمی به هم حمله کردیم ولی ضربات خاصی نبود. بیشتر دورش چرخیدم و کم‌کم بردمش گوشه‌ی سکو. همین که اومد بازی رو به وسط بیاره، هولش دادم و از سکو انداختمش پایین. یه بار دیگه این کار رو می‌کردم، راند اول رو می‌بردم. برای همین، اون دیگه سعی کرد سمت گوشه نره. ترسی که توی جونش افتاده بود رو می‌شد از چشم‌هاش فهمید. این به من انرژی بیشتری می‌داد. بازی همچنان بسته داشت دنبال می‌شد که داور بازی رو نگه داشت و گفت:
- این‌طوری بازی کردن فایده نداره. حمله کنید، وگرنه اخطار می‌دم بهتون.
داور که دوباره سوت زد، چند تا ضربه‌ی پا بهش زدم که گاردش اومد پایین. منم از تک موقعیت خودم استفاده کردم و با سرعت مشتم رو به صورتش رسوندم و سریع عقب‌نشینی کردم. داور سوت زد و راند اول تموم شد. اومدم کنار سکو و دیدم از پنج تا داور، سه‌تاشون قرمز دادن، یکی ممتنع و یکی هم مشکی. یعنی من راند اول رو بردم.
نشستم رو صندلی، یه نگاهی انداختم به امیر و گفتم:
- آب بده امیر.
چشمام رو بستم و به هرچی که امیر می‌گفت، اصلاً توجهی نمی‌کردم. با سوت داور برگشتم روی سکو و مبارزه برای راند دوم شروع شد. چشم تو چشم، سکوت وحشتناک سالن، و نگاه دقیق سرمربی و اعضای کادر فنی تیم استان باعث می‌شد استرس هر بازیکنی به فکرش غلبه کنه. ولی من این‌جا نبودم که ببازم. توی افکار خودم بودم که درگیریمون شدت گرفت. توی این رد و بدل شدنای مشت و پا، زانوی حریفم خورد توی فکم و افتادم روی زمین. گنجشکا دور سرم داشتن جیک‌جیک می‌کردن و دماغم کمی خونریزی کرد. داور بازی رو نگه داشت چون ضربه خطا بود و امتیازی نداشت. پزشک یکم اسپری بی‌حسی روی دماغم اسپری کرد. کمی آب خوردم و با کمک داور بلند شدم. باز با اشاره‌ی داور، بازی شروع شد. ولی یه لحظه، سرمربی تیم بلند شد و فریاد زد:
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین