جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,579 بازدید, 52 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
(ساسان)
منتظرش بودم که بیاد و این‌دفعه برای همیشه بدزدمش و کاری باهاش کنم که دیگه این‌طوری با من حرف نزنه. ماشین رو روشن نگه داشتم؛ همین که اومد، سوار ماشین شد و با قیافه‌ی خیلی عصبی گفت:
- زود بنال، می‌خوام برم. یکی می‌بینه، زشته.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- تو مال منی. کجا می‌خوای بری؟
دیدم سرخ شد، دستش رو کشید بیرون و خوابوند توی گوشم. از ماشین پیاده شد. ماشین رو خاموش کردم و افتادم دنبالش. دیدم رفت توی مسجد و یهو خشکش زد. جلو در وایستادم، همون‌جوری خط نگاهش رو دنبال کردم. داشت به یه پسری که نماز می‌خوند نگاه می‌کرد.
(سوگند)
دانیال داشت نماز می‌خوند. نماز خوندنش خیلی به دلم نشست؛ یه جورایی می‌شد اخلاص رو از توی حرکتاش خوند. انقدر جذب نماز خوندنش شده بودم که نفهمیدم ساسان دستم رو گرفت و گفت:
- یا میای یا می‌دزدمت!
من هنوز غرق دانیال بودم و توجهی بهش نداشتم. همین که من رو کشوند، بلند جیغ زدم:
- کمک!
دانیال رو سجده بود که سریع نمازش رو شکوند. با پای بــ*ره*نه اومد سمت من و با ساسان درگیر شد. ولی با اینکه دانیال یک سال ازش بزرگ‌تر بود، ساسان هیکل قوی‌تری داشت. من فقط تونستم جیغ بزنم و همه رو جمع کنم.
دانیال: عوضی، تو غلط می‌کنی اذیت می‌کنی ناموس مردم رو، !
ساسان: گــ.ـوه نخور بابا، بچه‌مذهبی! به تو ربطی نداره؛ برگرد سر نمازت تا نرفتی جهنم.
این حرف رو که زد، دانیال آمپر چسبوند و با کله چنان زد توی صورتش که از هوش رفت. روحانی مسجد و چند نفر دیگه اومدن و دانیال رو آرومش کردن. چند نفر هم با اضطراب داشتن ساسان رو به هوش می‌آوردن. موقعیت رو مناسب ندیدم و سریع از مسجد زدم بیرون. تا دم در خونمون یه نفس دویدم و همون‌جا نشستم جلو در.
(دانیال)
رفتم نشستم پای حوض وسط حیاط و کمی آب زدم به صورتم. دماغم بدجوری درد می‌کرد. از عصبانیت زیاد، دستام داشت می‌لرزید که روحانی مسجد اومد، دستام رو گرفت توی دستاش و به‌آرومی گفت:
- آقادانیال، غیرتت درست، ولی آخه این‌طوری... این بره شکایت کنه، دردسر می‌شه برات!
- بره شکایت کنه سید، چکار می‌کردم؟ می‌ذاشتم اون دختر بیچاره رو با خودش می‌برد؟
یهو اون پسره به هوش اومد و شروع کرد به سرفه کردن. کلی خون از دهنش پاشیده شد بیرون. اومدم بلند شم که سید دستم رو گرفت. انگشت اشارم رو گرفتم سمتش و آروم گفتم:
- ببین بچه، هنوز زوده برات بخوای ادعا کنی برای آدمی مثل من. بلند شو، گمشو برو بیرون؛ تا الانشم حرمت این‌جا رو نگه داشتم، چیزی بهت نگفتم.
آدمای دورش رو کنار زد، خون توی صورتش رو پاک کرد و بلند داد زد:
- واسه من لفظ‌قلم حرف نزن! ببین بیچارت می‌کنم. جرأت داری پاتو از این‌جا بذاری بیرون؟
بلند شدم، باز هم آروم گفتم:
- برای اولین بار و آخرین بار می‌گم؛ این‌جا صدات رو بالا نبر. بیا بیرون ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی!
- زر نزن بابا، گمشو بیا بیرون.
از حرفاش عصبی شدم و اومدم برم سمتش که دو نفر دستام رو گرفتن. گفتم:
- ولم کنید، کارش ندارم.
دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.
- سید، برید تو. می‌خوام باهاش حرف بزنم. برید لطفاً.
بقیه که رفتن، یقش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. زیر گوشش گفتم:
- هوی بچه، فکر نکن بلد نیستم فحش بارت کنم. صد بار بهت گفتم مسجد حرمت داره. خری که نمی‌فهمی؟
هولم داد عقب و گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره که چجوری حرف می‌زنم. بازم به تو ربطی نداره داشتم چکار می‌کردم.
- بذارم ‌بازی دربیاری و حرف نزنم؟ ها؟
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
- عشقمه.
- ببر صدات رو، !
عصبی شد و به سمتم حمله کرد. دستاش رو پیچوندم، از پشت گردنش رو سفت گرفتم و گفتم:
- میری یا ببرمت جایی که... .
- ولم کن تا بهت بگم.
ولش کردم و محکم خوابوندم توی گوشش که پرت شد کف خیابون. اومد بلند شه که نشستم رو سینش و گفتم:
- به قرآن، یک بار دیگه توی این محله ببینمت، تضمین نمی‌کنم جون سالم به در ببری!
سرخ شد و اومد ادامه بده که با مشت زدم توی دماغش. همین باعث شد صورتش با خون یکی بشه. بازم زیر گوشش زمزمه کردم:
- سوگند عشق منه. اوکی؟
با این حرفم، مثل اینکه تیر نهایی رو بهش زده باشم، تف کرد توی صورتم. منم تا جایی که می‌شد زدمش. انقدر زدم توی صورتش که تمام دست و بالم پر خون شده بود. همه دوباره اومدن، به زور جدامون کردن. بلند شدم از روی سینش و با لگد گذاشتم توی دلش. حالش انقدر بد بود که مدام داشت سرفه می‌کرد. چند نفر رفتن کمکش و من هم داشتم می‌رفتم توی مسجد که بعد از چند ثانیه، پشت کمرم داغ شد و افتادم روی دو زانو. ضعف عجیبی پیچید توی بدنم. دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم.
(ساسان)
همه داشتن خیلی بد نگاهم می‌کردن. کل بدنم درد می‌کرد و از صورتم فقط خون می‌اومد. یه چاقو توی جیبم داشتم. به سختی بلند شدم و از پشت، چاقو رو فرو کردم توی کمرش. خودمم یهو از هوش رفتم.
(سوگند)
دلم طاقت نیاورد. آفتاب توی مغز سرم می‌خورد و عصبی‌ترم می‌کرد. بلند شدم و رفتم به سمت مسجد که دیدم آمبولانس وایستاده روبه‌روی مسجد. سریع‌تر رفتم و جمعیت رو کنار زدم که دیدم یه سرم وصله به ساسان و به هوشه، و دانیالی که روی تخت آمبولانس افتاده بود با ملحفه‌ای که پر از خون بود.
سرم تیر کشید وقتی این صحنه رو دیدم. ضربان قلبم نامنظم شد. رفتم نشستم توی آمبولانس که پرستار ازم پرسید:
- خانوم، بفرمایید پایین. چرا سوار شدید؟
نتونستم جوابش رو بدم. زبونم توی دهنم نمی‌چرخید. این پسر به خاطر من این‌طوری شده بود. نگاه کردم به پرستار که گفت:
- نسبتی باهاش دارید؟ چیزی شده؟
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم که در رو بست و گفت:
- آروم باشید، چیزی نیست. رسولی، حرکت کن.
رسولی (راننده): پس اون پسره چی؟ سرمش تموم نشده؟
- اون مشکلی نداره. حرکت کن، کلی خون ازش رفته.
***
آمبولانس که به بیمارستان رسید، گوشیم زنگ خورد. دانیال رو بردن داخل و من بیرون موندم. از ترس نمی‌تونستم حرف بزنم و فقط به ورودی بیمارستان نگاه می‌کردم. نگاه کردم به صفحه‌ی گوشی که دیدم مامانمه. با ترس تماس رو برقرار کردم و با صدای لرزون گفتم:
- جانم مامان؟
- دخترم، کجایی؟
- م... م. من. نَن؟
- سوگند، مامان، چیزی شده؟ کجایی؟
- بیمارستانم، مامان!
- باز رفتی پیش درسا؟
- نه مامان، کاری به درسا نداره. جریانش مفصله!
- خب دختر، بگو چی شده! جون به سرم کردی.
- مامان، دانیال، داداش درسا، چاقو خورده!
- ای وای... بدبیاری پشت بدبیاری برای این خانواده.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
- بله.
- خب تو چجوری رفتی اون‌جا؟ اصلاً چه کار به تو داره؟
- مامان، جلوی در مسجد به خاطر من چاقو خورد!
- چرا به خاطر تو؟
- یه نفر مزاحم شد. اون بنده‌خدا خواست از من دفاع کنه که... مامان ولم کن، تورو خدا، حالم خوب نیست!
- خیلی خب مامان‌جان، آروم باش. کدوم بیمارستان هستید؟
- بیمارستانِ** .
- میایم الان اون‌جا.
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بیمارستان. وایستادم کنار پذیرش و گفتم:
- ببخشید خانوم، آقایی که الان آوردن... که چاقو خورده بود، الان کجاست؟
- شما نسبتی باهاش دارید؟
- من همسایشون هستم!
- الان توی اتاق عمل هستن عزیزم.
اومدم نشستم روی صندلی و سرم رو گرفتم توی دستام. نمی‌دونستم باید چکار کنم. اگه به خاله لادن بگم، حالش خیلی بد می‌شه. خدایا، خودت کمکم کن. من چکار باید کنم؟
توی همین افکار بودم که ساسان پیام داد:
- می‌دزدمت آخرش. باید از سایه‌ی خودتم بترسی. من دیگه آب از سرم گذشته.
اومدم جوابش رو بدم که گوشیم خاموش شد. رفتم کنار پذیرش و گفتم:
- خانوم، ببخشید، شارژر آیفون دارید؟ من گوشیم خاموش شده، الان مادرم باهام تماس می‌گیره.
- آره عزیزم، بده تا برات بزنم شارژ.
- ممنونم، فقط روشنش کنید.
یه «باشه» گفت و رفت. منم رفتم نشستم پشت در اتاق عمل و چشمام رو بستم. فقط دعا می‌کردم براش. از خودم بدم می‌اومد که یکی به خاطر من به این روز افتاده.
یهو یکی زد بهم. مامانم بود. بلند شدم، سفت بغلش کردم و زدم زیر گریه. مامانم گفت:
- آروم باش دخترم، ان‌شاءالله که چیزی نیست و خیره.
- مامان، من دیگه می‌ترسم به خاله لادن بگم چی شده. اون وقتی درسا رو دید، از هوش رفت. بفهمه پسرش این‌طوری شده، سکته می‌کنه.
بابام: نگران نباش، فقط برامون بگو چی شده عزیزم. من خودم درستش می‌کنم.
به هق‌هق افتاده بودم. نمی‌تونستم درست حرف بزنم ولی به زور گفتم:
- بابا، همه‌چیو به موقعش براتون می‌گم.
بابا اومد حرف بزنه که دوتا پلیس وارد شدن و گفتن:
- همراه آقای دانیال رادمنش شما هستید؟
بابام: بله، جناب سرگرد.
- چه نسبتی باهاش دارید؟
- همسایشون هستیم و پدر این دختر.
- پس به خانوادش خبر ندادید؟
- آقا، این پسر امروز خواهرش تصادف کرده و بنده‌خدا مادرشم الان اون‌جاست. فامیلی رو هم فکر نمی‌کنم داشته باشن.
- پس بهتره سریع‌تر بهشون اطلاع بدید. و اینکه ضارب از محل دعوا فرار کرد، ولی با توجه به دوربین‌های مسجد، ما ایشون رو شناسایی کردیم.
من اومدم از پیامک تهدیدآمیز ساسان به پلیسا بگم، ولی ترسیدم بابام بفهمه قضیه‌ی من و ساسان رو. برای همین صرف‌نظر کردم. پلیسا هم خداحافظی کردن و رفتن.
بابا کلید ماشین رو داد به مامان و گفت:
- شما سوگند رو ببر خونه. رنگش خیلی پریده، باید استراحت کنه. من این‌جا هستم. اگر تونستی هم به مادرش یه جوری بگو.
با مامان از بیمارستان زدیم بیرون. هوا تقریباً تاریک شده بود و حال‌و‌هوای پاییزی شهر رو برداشته بود. اشکام رو نمی‌تونستم کنترل کنم و فکرم همه‌جوره پیش دانیال بود. شاید من... .
 
بالا پایین