- Apr
- 68
- 829
- مدالها
- 2
(ساسان)
منتظرش بودم که بیاد و ایندفعه برای همیشه بدزدمش و کاری باهاش کنم که دیگه اینطوری با من حرف نزنه. ماشین رو روشن نگه داشتم؛ همین که اومد، سوار ماشین شد و با قیافهی خیلی عصبی گفت:
- زود بنال، میخوام برم. یکی میبینه، زشته.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- تو مال منی. کجا میخوای بری؟
دیدم سرخ شد، دستش رو کشید بیرون و خوابوند توی گوشم. از ماشین پیاده شد. ماشین رو خاموش کردم و افتادم دنبالش. دیدم رفت توی مسجد و یهو خشکش زد. جلو در وایستادم، همونجوری خط نگاهش رو دنبال کردم. داشت به یه پسری که نماز میخوند نگاه میکرد.
(سوگند)
دانیال داشت نماز میخوند. نماز خوندنش خیلی به دلم نشست؛ یه جورایی میشد اخلاص رو از توی حرکتاش خوند. انقدر جذب نماز خوندنش شده بودم که نفهمیدم ساسان دستم رو گرفت و گفت:
- یا میای یا میدزدمت!
من هنوز غرق دانیال بودم و توجهی بهش نداشتم. همین که من رو کشوند، بلند جیغ زدم:
- کمک!
دانیال رو سجده بود که سریع نمازش رو شکوند. با پای بــ*ره*نه اومد سمت من و با ساسان درگیر شد. ولی با اینکه دانیال یک سال ازش بزرگتر بود، ساسان هیکل قویتری داشت. من فقط تونستم جیغ بزنم و همه رو جمع کنم.
دانیال: عوضی، تو غلط میکنی اذیت میکنی ناموس مردم رو، !
ساسان: گــ.ـوه نخور بابا، بچهمذهبی! به تو ربطی نداره؛ برگرد سر نمازت تا نرفتی جهنم.
این حرف رو که زد، دانیال آمپر چسبوند و با کله چنان زد توی صورتش که از هوش رفت. روحانی مسجد و چند نفر دیگه اومدن و دانیال رو آرومش کردن. چند نفر هم با اضطراب داشتن ساسان رو به هوش میآوردن. موقعیت رو مناسب ندیدم و سریع از مسجد زدم بیرون. تا دم در خونمون یه نفس دویدم و همونجا نشستم جلو در.
(دانیال)
رفتم نشستم پای حوض وسط حیاط و کمی آب زدم به صورتم. دماغم بدجوری درد میکرد. از عصبانیت زیاد، دستام داشت میلرزید که روحانی مسجد اومد، دستام رو گرفت توی دستاش و بهآرومی گفت:
- آقادانیال، غیرتت درست، ولی آخه اینطوری... این بره شکایت کنه، دردسر میشه برات!
- بره شکایت کنه سید، چکار میکردم؟ میذاشتم اون دختر بیچاره رو با خودش میبرد؟
یهو اون پسره به هوش اومد و شروع کرد به سرفه کردن. کلی خون از دهنش پاشیده شد بیرون. اومدم بلند شم که سید دستم رو گرفت. انگشت اشارم رو گرفتم سمتش و آروم گفتم:
- ببین بچه، هنوز زوده برات بخوای ادعا کنی برای آدمی مثل من. بلند شو، گمشو برو بیرون؛ تا الانشم حرمت اینجا رو نگه داشتم، چیزی بهت نگفتم.
آدمای دورش رو کنار زد، خون توی صورتش رو پاک کرد و بلند داد زد:
- واسه من لفظقلم حرف نزن! ببین بیچارت میکنم. جرأت داری پاتو از اینجا بذاری بیرون؟
بلند شدم، باز هم آروم گفتم:
- برای اولین بار و آخرین بار میگم؛ اینجا صدات رو بالا نبر. بیا بیرون ببینم چه غلطی میخوای بکنی!
- زر نزن بابا، گمشو بیا بیرون.
از حرفاش عصبی شدم و اومدم برم سمتش که دو نفر دستام رو گرفتن. گفتم:
- ولم کنید، کارش ندارم.
دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.
- سید، برید تو. میخوام باهاش حرف بزنم. برید لطفاً.
بقیه که رفتن، یقش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. زیر گوشش گفتم:
- هوی بچه، فکر نکن بلد نیستم فحش بارت کنم. صد بار بهت گفتم مسجد حرمت داره. خری که نمیفهمی؟
هولم داد عقب و گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره که چجوری حرف میزنم. بازم به تو ربطی نداره داشتم چکار میکردم.
- بذارم بازی دربیاری و حرف نزنم؟ ها؟
منتظرش بودم که بیاد و ایندفعه برای همیشه بدزدمش و کاری باهاش کنم که دیگه اینطوری با من حرف نزنه. ماشین رو روشن نگه داشتم؛ همین که اومد، سوار ماشین شد و با قیافهی خیلی عصبی گفت:
- زود بنال، میخوام برم. یکی میبینه، زشته.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- تو مال منی. کجا میخوای بری؟
دیدم سرخ شد، دستش رو کشید بیرون و خوابوند توی گوشم. از ماشین پیاده شد. ماشین رو خاموش کردم و افتادم دنبالش. دیدم رفت توی مسجد و یهو خشکش زد. جلو در وایستادم، همونجوری خط نگاهش رو دنبال کردم. داشت به یه پسری که نماز میخوند نگاه میکرد.
(سوگند)
دانیال داشت نماز میخوند. نماز خوندنش خیلی به دلم نشست؛ یه جورایی میشد اخلاص رو از توی حرکتاش خوند. انقدر جذب نماز خوندنش شده بودم که نفهمیدم ساسان دستم رو گرفت و گفت:
- یا میای یا میدزدمت!
من هنوز غرق دانیال بودم و توجهی بهش نداشتم. همین که من رو کشوند، بلند جیغ زدم:
- کمک!
دانیال رو سجده بود که سریع نمازش رو شکوند. با پای بــ*ره*نه اومد سمت من و با ساسان درگیر شد. ولی با اینکه دانیال یک سال ازش بزرگتر بود، ساسان هیکل قویتری داشت. من فقط تونستم جیغ بزنم و همه رو جمع کنم.
دانیال: عوضی، تو غلط میکنی اذیت میکنی ناموس مردم رو، !
ساسان: گــ.ـوه نخور بابا، بچهمذهبی! به تو ربطی نداره؛ برگرد سر نمازت تا نرفتی جهنم.
این حرف رو که زد، دانیال آمپر چسبوند و با کله چنان زد توی صورتش که از هوش رفت. روحانی مسجد و چند نفر دیگه اومدن و دانیال رو آرومش کردن. چند نفر هم با اضطراب داشتن ساسان رو به هوش میآوردن. موقعیت رو مناسب ندیدم و سریع از مسجد زدم بیرون. تا دم در خونمون یه نفس دویدم و همونجا نشستم جلو در.
(دانیال)
رفتم نشستم پای حوض وسط حیاط و کمی آب زدم به صورتم. دماغم بدجوری درد میکرد. از عصبانیت زیاد، دستام داشت میلرزید که روحانی مسجد اومد، دستام رو گرفت توی دستاش و بهآرومی گفت:
- آقادانیال، غیرتت درست، ولی آخه اینطوری... این بره شکایت کنه، دردسر میشه برات!
- بره شکایت کنه سید، چکار میکردم؟ میذاشتم اون دختر بیچاره رو با خودش میبرد؟
یهو اون پسره به هوش اومد و شروع کرد به سرفه کردن. کلی خون از دهنش پاشیده شد بیرون. اومدم بلند شم که سید دستم رو گرفت. انگشت اشارم رو گرفتم سمتش و آروم گفتم:
- ببین بچه، هنوز زوده برات بخوای ادعا کنی برای آدمی مثل من. بلند شو، گمشو برو بیرون؛ تا الانشم حرمت اینجا رو نگه داشتم، چیزی بهت نگفتم.
آدمای دورش رو کنار زد، خون توی صورتش رو پاک کرد و بلند داد زد:
- واسه من لفظقلم حرف نزن! ببین بیچارت میکنم. جرأت داری پاتو از اینجا بذاری بیرون؟
بلند شدم، باز هم آروم گفتم:
- برای اولین بار و آخرین بار میگم؛ اینجا صدات رو بالا نبر. بیا بیرون ببینم چه غلطی میخوای بکنی!
- زر نزن بابا، گمشو بیا بیرون.
از حرفاش عصبی شدم و اومدم برم سمتش که دو نفر دستام رو گرفتن. گفتم:
- ولم کنید، کارش ندارم.
دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.
- سید، برید تو. میخوام باهاش حرف بزنم. برید لطفاً.
بقیه که رفتن، یقش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. زیر گوشش گفتم:
- هوی بچه، فکر نکن بلد نیستم فحش بارت کنم. صد بار بهت گفتم مسجد حرمت داره. خری که نمیفهمی؟
هولم داد عقب و گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره که چجوری حرف میزنم. بازم به تو ربطی نداره داشتم چکار میکردم.
- بذارم بازی دربیاری و حرف نزنم؟ ها؟