جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,091 بازدید, 403 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,275
45,262
مدال‌ها
3
حاشیه‌ی جاده را درختان پارک جنگلی گرفته‌بود. ناگهان چیزی به ذهنم زد و از اولین بریدگی به داخل پارک پیچیدم. در جاده‌خاکی چند دقیقه پیش رفتم تا به جایی در وسط درختان رسیدم. همین‌جا خوب بود. غلظت تاریکی آن‌چنان بود که از نوع درختان چیزی معلوم نبود. همگی برایم چون ستون‌های چوبی بودند و پیچیدن باد درون سیاهی شاخ و برگشان، جو دهشتناکی را ساخته‌بود. فرصت فکر کردن به چیزی را نداشتم. پیاده شده و به طرف صندوق‌عقب رفتم. ماشین را خاموش نکرده‌بودم و جز چراغ‌های ماشین هیچ روشنایی دیگری نبود. شلاق را از درون خرت و پرت‌های صندوق‌عقب یافتم و با در چنگ گرفتنش به طرف در شاگرد رفتم. با خشم‌ آن را باز کردم. مهری ترسیده هین کشید و کمی عقب رفت. شلاق را دو بار دور دستم پیچاندم.
- بیا پایین وقت تنبیه!
لحظه‌ای مکث کرد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد به آرامی چرخید تا پیاده شود، اما من صبر نداشتم، چون به چیزی غیر از رفتار زشتش و تنبیه او فکر نمی‌کردم. مچ دستش را گرفته و با بیرون کشیدنش او را روی زمین انداختم. به محض اینکه زمین خورد، شلاق را بالا برده و روی تنش فرود آوردم. کمی روی زمین خود را جلو‌ کشید. ضربه‌ی بعد را زدم. از روشنایی حاصل از چراغ ماشین وارد تاریکی شد. باز قدم پیش گذاشتم و او‌ را زدم. در تاریکی مطلق رفته‌بود، اما او را با رنگ یاسی لباسش می‌دیدم. همان‌طور که روی زمین خود پیش می‌کشید، من هم او را رها نمی‌کردم تا نزدیک درختی رسید و همان‌جا ماند. صورتش رو به زمین بود. تا توان‌ داشتم‌ او‌ را زدم. وقتی آتش درونم‌ آرام‌ گرفت، دست نگه داشتم. به نفس‌نفس افتاده‌بودم. خوب می‌دانستم بدتر و بیشتر از همیشه او‌ را زده‌ام، اما او هم‌ خطای بزرگی کرده‌بود. یک خطای غیرقابل بخشش. همین کتکی که خورد برای همیشه در ذهنش ماندگار می‌کرد که او زن من است و حق ندارد به روی هیچ مرد دیگری بخندد. شلاق را از دور دستم باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم تا نفس‌نفس زدنم را کم کنم.
- فهمیدی چیکار باید بکنی؟
جوابی نداد. تسمه‌ی چرمی‌ را جمع کرده و درون جیب کتم فرو کردم.
- تو زن منی و وقتی یه مرد اومد باهات حرف بزنه و من کنارت نبودم، نباید باهاش حرف بزنی.
ساعدم را روی پیشانی‌ام کشیدم تا عرقم را پاک‌ کنم.
- باید منو پیدا کنی و همیشه با من باشی.
باز هم جوابی نداد. همان‌طور‌ روی زمین مانده‌بود. کت یاسی‌رنگش دیدنش را در تاریکی‌ سخت نمی‌کرد.
- زن شوهردار نباید توی روی مردای دیگه بخنده، نباید باهاشون صمیمی بشه، نباید هر کی یه سلام گفت باهاش خودمونی بشه، تو فقط برای من باید بخندی، فهمیدی؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,275
45,262
مدال‌ها
3
چون جوابی نداد کمی نگرانی درون دلم رخنه کرد.
آرام‌تر از قبل گفتم:
- پاشو بریم دیگه.
نه تنها جواب نداد، بلکه حتی حرکتی هم نکرد. نزدیک‌تر شدم.
- مهری‌! پاشو بریم.
وقتی تکانی از او ندیدم، کنارش روی دوپا نشستم.
- دختر بسه دیگه!
سرش را برگرداندم و چشمان بسته‌اش را که دیدم، قلبم درون پاهایم ریخت. «یاخدا»یی گفتم و صدایش کردم‌. جوابی نداد. آرام به صورتش زدم.
- مهری چت شد؟ پاشو!
چشمانش را باز نکرد و سرش از روی دستم به عقب شل شد. قلبم یک‌ لحظه ایستاد. او را زمین گذاشتم و باشتاب به طرف صندوق عقب رفتم. کتم را درون صندوق انداختم و بطری آب را برداشتم و با وجودی مملو‌ از دلشوره به نزدش بازگشتم. همراه با «مهرآوا» گفتن روی صورتش آب پاشیدم.
- مهرآواجان؟ پاشو قربونت برم! چت شد تو یهو.
بالأخره میان ابروهایش چین افتاد و پلک‌هایش را گشود. نفس راحتی کشیدم و همراه با زمین گذاشتن بطری او‌ را در آغوش گرفتم. «خداروشکر» گفتم و همان‌طور که در آغوشم بود به درخت تکیه زدم. چند نفس عمیق کشید. آن‌قدر ترسیده‌بودم که زبانم به حرف باز نمی‌شد. او هم به وضوح‌ می‌لرزید. همین که خود را در آغوش من دید، باز اشک‌هایش به راه افتاد و خودش را به من چسباند. شالش پایین افتاده‌بود. دست در موهایش فرو کرده و او‌ را بیشتر به خودم فشردم.
- چرا با افشین گرم‌ گرفتی که عصبی بشم؟
هق زد و من بوسه‌ای روی موهایش گذاشتم.
- ببخشید آقا... نمی‌دونستم.
کامل روی زمین نشستم و او را تا روی پاهایم‌ بالا کشیدم.
- دیگه فهمیدی چطور باید با مردای غریبه رفتار بکنی؟
در میان اشک‌ریزان فقط سر تکان داد. بوسه‌ای روی پیشانی‌اش گذاشتم.
- چرا با افشین خندیدی؟
صورتش را روی شانه‌ام گذاشت.
- حرفای بامزه میزد.
از اشک‌هایش پیراهنم خیس شد. انتهای موهایش را با انگشتانم شانه کشیدم.
- هیچ‌ مردی غیر از من نباید برای تو بامزه باشه.
سر تکان دادنش میان گریه را حس کردم.
سرش را از روی شانه‌ام برداشته و اشک‌هایش را پاک‌ کردم.
- وقتی همراهت نیستم با هیچ مردی هم‌صحبت نشو.
سعی کرد گریه‌اش را کنترل کند.
- چشم آقا!
میان دو ابرویش را بوسیدم.
- تو فقط عزیز منی، من به اندازه همه‌ی دنیا دوستت دارم. این شلاق و کتک به خاطر خطای خودت بود. خطای خیلی بزرگی کردی و بدجور هم تنبیه شدی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,275
45,262
مدال‌ها
3
لبخندی زد که در میان صورت غرق در اشکش زیباتر از همیشه بود.
- آقا منو ببخشید که هیچی بلد نیستم.
دستی دیگر روی صورتش کشیدم تا ته‌مانده‌های اشک را هم پاک کنم.
- ایرادی نداره دختر! خودم قول دادم همه‌چی رو یادت بدم، حتی اگه کتک هم بخوری خودم ناز و نوازشت می‌کنم.
سرش را باز در آغوش گرفتم و‌ همراه با نوازش موهایش با چهار انگشت به تاریکی چشم دوختم و گفتم:
- درد شلاق بهت یاد میده دیگه خطا نکنی، اما نوازش‌های من نشونت میده که هیشکی اندازه‌ی من دوستت نداره، تو عزیزترین دارایی زندگیمی، نمی‌ذارم هیچ‌وقت خطا کنی.
بعد از کمی مکث ادامه دادم:
- مهرآواجان من تو رو ساده به دست نیاوردم که ساده بذارم بدزدنت، بعضی مردا آدمای خوبی نیستن، اونا‌ فقط می‌خوان گولت بزنن و تو‌ رو از من بگیرن، من نمی‌خوام هیچ‌وقت ازم دور بشی، تو جات پیش منه، من از دستت نمیدم، باید همیشه با من حرف بزنی و برای من بخندی.
«چشم» آرامش را شنیدم و ادامه دادم:
- تو خانم‌ قشنگ منی، عروس دلخواهمی، ولی فقط من باید از خوشگلیت تعریف کنم، هیچ مرد دیگه‌ای حق نداره بگه تو قشنگی.
باز یاد افشین ابروانم را درهم کشید.
- اگه باز هم یه وقت اجازه بدی مردی باهات شوخی کنه و همراهش بخندی، بدون بیشتر از امروز عصبی میشم و باز تنبیهت می‌کنم، من هرطور شده، تو رو کنار خودم‌ و برای خودم نگه می‌دارم، حتی با شلاق، اگر گوش ندادی و دوباره با یکی دیگه شوخی و خنده راه انداختی، باز می‌زنمت، این‌قدر می‌زنمت که آخرش بفهمی به هیچ‌جایی جز کنار من نباید فکر کنی.
دیگر نه من چیزی گفتم، نه او‌ حرفی زد. در سکوت فقط با انگشتانم موهایش را شانه کردم و به تاریکی روبه‌رویم چشم دوختم. دلم از زدن او ریش شده و آزار دیده‌بود، اما مغزم پشیمان نبود. مهری به این کتک نیاز داشت. دیگر گریه نمی‌کرد و صدای نفس‌هایش آرام شده‌بود فکر کردم خوابیده. دستم را ثابت نگه داشتم و پرسیدم:
- خوابیدی؟
- نه آقا!
- حرفامو شنیدی؟
- بله آقا... قول میدم دیگه با هیچ مردی حرف نزنم، من هیچ‌وقت نمی‌خوام جایی برم، منو ببخشید که چیزی سرم نمی‌شه و باید بزنید تا یاد بگیرم، ولی دیگه تکرار نمی‌کنم... باور کنید.
لبخند رضایتی روی لبم نشست. تمام قصد من از زدن مهری همین بود که او‌ یاد بگیرد خطایش را تکرار نکند. او را از آغوشم جدا کردم و در تاریکی به چشمانش درخشانش خیره شدم.
- پس بریم خونه؟
لبخندی زد.
- بریم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,275
45,262
مدال‌ها
3
وقتی به خانه رسیدیم، نمی‌دانستم‌ چقدر وقت را صرف کرده‌ایم، اما‌ وقتی همین که در ساختمان را باز کردم و مادر و پریزاد در ابتدای راهرو ظاهر شدند، فهمیدم زیاد دیر کرده‌ایم.
- کجا‌ رفته‌بودین؟ جواب تلفن
هم نمی‌دادی.
یادم به کتم افتاد که درون صندوق‌عقب انداخته‌بودم و گوشی‌ام در جیب آن بود. نگاهی به مهری که کنار دستم بود، انداختم.
- حال مهری خوب نبود یه خورده دور زدیم تا هوا به سرش بخوره.
مادر یک قدم پیش گذاشت.
- پس چرا جواب تلفن نمی‌دادی؟
لبم را خیس کردم.
- ببخشید صداشو نشنیدم.
نگاه مادر روی مهری قفل شد.
- مهری‌جان الان خوبی؟
مهری یک دستش را به دیوار گرفته‌بود و خوب معلوم بود توان سر پا ایستادن ندارد.
- بله مامان!
باید برای برداشتن کتم بیرون می‌رفتم، اما‌ می‌ترسیدم مهری را با مادر تنها بگذارم. مادر کنجکاو بود و اگر می‌فهمید کجا بوده‌ایم‌ و‌ چه کرده‌ام، واویلا میشد. رو به مهری کردم.
- مهری‌جان من میرم کتم رو بیارم، بیا تو هم قبل خواب کاراتو بکن. دیگه نخوای برگردی توی حیاط.
سرش را چرخاند و نگاهی به من انداخت.
- چشم آقا!
هر دو زیر نگاه متعجب مادر و پریزاد به حیاط برگشتیم. مهری آرام‌آرام به طرف توالت رفت و من پرشتاب از در حیاط خارج شدم؛ چون عصر پریزاد ماشینش را در حیاط پارک کرده‌بود، ماشین من امشب بیرون می‌ماند. کتم را از صندوق‌عقب برداشته، شلاق درون جیبش را بیرون آوردم و جایی درون صندوق پنهان کردم. با بستن صندوق به خانه برگشتم‌. مهری درحال شستن دستانش در روشویی بود. منتظرش شدم. آرام و به طرفم قدم برداشت. خوب معلوم بود درد دارد. دلم از دیدن حالش می‌گرفت، اما من مجبور بودم. نزدیکم که رسید کت را به طرفش گرفتم.
- نگهش دار تا منم برگردم.
فقط سر تکان داد و کت را نگه داشت. وقتی برگشتم در همان‌جا ایستاده‌بود. درحالی که کت روی ساعدش قرار داشت، به زمین خیره شده‌بود. نزدیکش شدم و آرام صدایش کردم. سربلند کرد.
- ببین، مادر و پریزاد نباید بفهمن کجا بودیم و چیکار کردم، می‌دونی که نباید بگی.
کت را از دستش گرفتم.
- حواسم هست آقا!
«خوبه‌»ای گفتم و باهم به طرف خانه رفتیم. راهرو را پیمودیم. مادر طوری روی مبل نشسته‌بود، انگار منتظر برگشت ما بود. پریزاد هم به اپن تکیه زده‌بود. نگاه مادر باز میخ مهری شد.
- شما دونفر نمی‌خواین بگید بعد جشن کجا رفتین؟
مهری دست به دیوار گرفته‌بود.
- رفتیم دور زدیم.
آن‌قدر حال مهری زار بود که ترسیدم بماند.
- مهری تو برو استراحت کن، سرپا نمون!
مهری «شب بخیر» گفت و آرام درحالی که دست به دیوار داشت، به اتاقمان رفت. نگاه نگران مادر با مهری حرکت کرد و بعد رو به من کرد.
- مهرزاد راستشو بگو!
سریع باید موضوع را جمع می‌کردم
- مامان؟ دروغم چیه؟ یه خورده دور زدیم تا مهری حالش جا بیاد
تا مادر «ولی...» گفت، جواب دادم:
- مامان‌جان هرچی داری بذار برای فردا، الان خیلی خسته‌ام می‌خوام بخوابم.
بدون آنکه منتظر حرف مادر بمانم سریع خود را به اتاقم‌ رساندم تا مورد بازخواستش قرار نگیرم.
 
بالا پایین