جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار سیمین بهبهانی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط *نبوا* با نام اشعار سیمین بهبهانی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,887 بازدید, 118 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار سیمین بهبهانی
نویسنده موضوع *نبوا*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟

شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه

چشم سیاه چادر با این چراغ مرده

رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی

چشمان مهربانش یک قطره ناسترده

در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه

این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت

روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده

می رفت و گرد راهش از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده

سودای همرهی را گیسو به باد دادی

رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته‌ام به ک.س دل، نه بسته دل به من ک.س
چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سی*ن*ه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟
ستاره‌ها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفته‌ ای دوست ، هوای گریه با من
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
فعل مجهول

“بچه ها صبحتان به خیر سلام

درس امروز فعل مجهول است

فعل مجهول چیست؟می دانید

نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانـــــــم زبان چو آو یزی

در تهیگاه زنــــگ می لــغزید

صوت ناسازم آن چنان که مگر

شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتــــی داد آن سخن دادم

حقّ گفتـــــــار را ادا کــــردم

تا ز “اعجـــــاز” خود شوم آگاه

ژاله را زان میان صـــــدا کردم

“ژاله از درس من چه فهمیدی؟”

پاسخ من سکوت بود و سکوت

” د جوابم بده کجـــــا بودی ؟

رفته بودی به عالم هپـــروت؟”

خنده ی دختران و غرّش من

ریخت بر فرق ژاله چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یـــــاران

خشـــــمگین انتقام جـــو گفتم:

“بچه ها گوش ژاله سنگین است”

دختری طعنه زد که ” نه خـــــانم

درس در گوش ژاله یاسین است”

بــــاز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پیگیر می رسید به گوش

زیـــــــر آتشفشان دیده ی من

ژاله آرام بود و سرد و خـــموش

رفته تا عمـــــق چشم حیرانم

آن دو مـــــیخ نگاه خــیره ی او

موج زن در دو چشم بی گنهش

رازی از روزگـــــار تـــــــیره ی او

آن چه در آن نگاه می خواندم

قصه ی غصه بود و حرمان بود

ناله ای کرد و در ســــخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود:

فعل مجهول فعل آن پدری است

که دلـــــــــــم را ز درد پرخون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مـــــــادرم را ز خــــــانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیر خوار من نالـــــــــید

سوخت در تــــــاب تب برادر من

تا سحر در کنـــــــــــار من نالید

در غم آن دو تن دو دیده ی من

این یکی اشک بود وآن خون بود

مـــــــــــادرم را دگر نمی دانم

که کجا رفت و حال او چون بود؟”

گفت و نالید و آن چه باقی ماند

هق هق گریه بود و نــــاله ی او

شسته می شد به قطره های سرشک

چهره ی همچو برگ لالــــه ی او

ناله ی من به ناله اش آمیخت

که”غلط بود آن چه من گفتم

درس امروز قصه ی غم توست

تو بگو ! من چرا سخن گفتم؟

فعل مجهول فعل آن پدری است

که تو را بی گناه می ســــــوزد

آن حریـــــق هوس بود که در او

مادری بی پناه می ســـــــوزد”
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
دوباره می‌سازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می‌زنم
اگرچه با استخوان خویش

دوباره می‌بویم از تو گل
به‌میل نسل جوان تو
دوباره می‌شویم از تو خون
به‌سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه می‌رود
به شعر خود رنگ می‌زنم
ز آبی آسمان خویش

اگرچه صدساله مُرده‌ام
به‌گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلبِ اهرمن
به‌نعرۀ آنچنان خویش

کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می‌بخشدم شکوه
به عرصۀ امتحان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز می‌کنم
کنار نوباوگان خویش

حدیث «حبّ‌الوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز می‌کنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش

هنوز در سی*ن*ه آتشی
به‌جاست کز تاب شعله‌اش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ما را

من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن

مارا ز تو ای دوست!تمنای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم جفا کن
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی

نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار، غنچه و گل زاید
ای زن،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو، آیا ک.س
کی دیده نو بهار تماشایی؟
 
بالا پایین