- Jun
- 276
- 2,662
- مدالها
- 2
(زمان حال)
رذل پست چطور جرئت کرده بود اینجور وارد خونه بشه و من رو بترسونه؟ یه حس نفرت سرتاسر وجودم رو گرفته بود؛ بعد از این همه سال که خوب به عشق و حالش رسیده بود و اون عشق جدیدش ولش کرده بود حالا یاد من افتاده بود یادش افتاده بود توی نیمکت ذخیرهاش یه بدبختی هست که چندسال پیش باعث تخریب قلبش شده.
با پشت دستم اشکهام رو پاک کردم و جمله آخر رو توی دفتر خاطراتم نوشتم و بستمش:
- من آدمهای زیادی رو فراموش کردم اما تو!؟
تو رو نمیشه!
چشمهام رو بستم و سعی به تمرکز روی فکرم کردم اما نمیتونستم؛ مدام یکی از این دو برادر توی ذهنم نقش میبست حرکتهای مانی و طرز نگاه و حرف زدنش، حرفها؛ و بغض توی صدای سام که به زور نگهش داشته بود و حرفهای گنگی که زده بود. معمای این دوتا برادر حل شدنی نبود مگر اینکه از زبون خودشون بشنومش... .
چشمهام رو آروم روی هم گذاشتم و اشک زیر پلکهام رو پاک کردم دوست داشتم دوباره فراموشی بگیرم دوست داشتم این احساسات نامفهوم توی دلم خفه شه که معلوم نبود دقیقاً چی هستن. عذاب وجدان دلتنگی انتقام نفرت یا... عشق!
با صدای گوشی که نشون از اومدن یه پیام بود چشمهام رو باز کردم و از روی قفسه سی*ن*هام بلندش کردم آرمان بود... .
آرمان: خوبی؟
در جوابش نوشتم:
- خوبم ممنون.
آرمان: چیکارت داشت؟!
ثابت موندم هنگ بودم منظورش چی بود؟!
- چی میگی کی چیکارم داشت؟!
آرمان: سام... اونجا چیکار میکرد؟!
خشک شده نگاه صفحه گوشی میکردم این خونه ما رو میپایید؟!
- تو در خونه ما کشیک میدی؟!
آرمان: جواب ندادی.
رذل پست چطور جرئت کرده بود اینجور وارد خونه بشه و من رو بترسونه؟ یه حس نفرت سرتاسر وجودم رو گرفته بود؛ بعد از این همه سال که خوب به عشق و حالش رسیده بود و اون عشق جدیدش ولش کرده بود حالا یاد من افتاده بود یادش افتاده بود توی نیمکت ذخیرهاش یه بدبختی هست که چندسال پیش باعث تخریب قلبش شده.
با پشت دستم اشکهام رو پاک کردم و جمله آخر رو توی دفتر خاطراتم نوشتم و بستمش:
- من آدمهای زیادی رو فراموش کردم اما تو!؟
تو رو نمیشه!
چشمهام رو بستم و سعی به تمرکز روی فکرم کردم اما نمیتونستم؛ مدام یکی از این دو برادر توی ذهنم نقش میبست حرکتهای مانی و طرز نگاه و حرف زدنش، حرفها؛ و بغض توی صدای سام که به زور نگهش داشته بود و حرفهای گنگی که زده بود. معمای این دوتا برادر حل شدنی نبود مگر اینکه از زبون خودشون بشنومش... .
چشمهام رو آروم روی هم گذاشتم و اشک زیر پلکهام رو پاک کردم دوست داشتم دوباره فراموشی بگیرم دوست داشتم این احساسات نامفهوم توی دلم خفه شه که معلوم نبود دقیقاً چی هستن. عذاب وجدان دلتنگی انتقام نفرت یا... عشق!
با صدای گوشی که نشون از اومدن یه پیام بود چشمهام رو باز کردم و از روی قفسه سی*ن*هام بلندش کردم آرمان بود... .
آرمان: خوبی؟
در جوابش نوشتم:
- خوبم ممنون.
آرمان: چیکارت داشت؟!
ثابت موندم هنگ بودم منظورش چی بود؟!
- چی میگی کی چیکارم داشت؟!
آرمان: سام... اونجا چیکار میکرد؟!
خشک شده نگاه صفحه گوشی میکردم این خونه ما رو میپایید؟!
- تو در خونه ما کشیک میدی؟!
آرمان: جواب ندادی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: