جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,881 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
(زمان حال)
رذل پست چطور جرئت کرده بود این‌جور وارد خونه بشه و من رو بترسونه؟ یه حس نفرت سرتاسر وجودم رو گرفته بود؛ بعد از این همه سال که خوب به عشق و حالش رسیده بود و اون عشق جدیدش ولش کرده بود حالا یاد من افتاده بود یادش افتاده بود توی نیمکت ذخیره‌اش یه بدبختی هست که چندسال پیش باعث تخریب قلبش شده.
با پشت دستم اشک‌هام رو پاک کردم و جمله آخر رو توی دفتر خاطراتم نوشتم و بستمش:
- من آدم‌های زیادی رو فراموش کردم اما تو!؟
تو رو نمیشه!
چشم‌هام رو بستم و سعی به تمرکز روی فکرم کردم اما نمی‌تونستم؛ مدام یکی از این دو برادر توی ذهنم نقش می‌بست حرکت‌های مانی و طرز نگاه و حرف زدنش، حرف‌ها؛ و بغض توی صدای سام که به زور نگهش داشته بود و حرف‌های گنگی که زده بود. معمای این دوتا برادر حل شدنی نبود مگر این‌که از زبون خودشون بشنومش... ‌.
چشم‌هام رو آروم روی هم گذاشتم و اشک زیر پلک‌هام رو پاک کردم دوست داشتم دوباره فراموشی بگیرم دوست داشتم این احساسات نامفهوم توی دلم خفه شه که معلوم نبود دقیقاً چی هستن. عذاب وجدان دل‌تنگی انتقام نفرت یا... عشق!
با صدای گوشی که نشون از اومدن یه پیام بود چشم‌هام رو باز کردم و از روی قفسه سی*ن*ه‌ام بلندش کردم آرمان بود... .
آرمان: خوبی؟
در جوابش نوشتم:
- خوبم ممنون.
آرمان: چی‌کارت داشت؟!
ثابت موندم هنگ بودم منظورش چی بود؟!
- چی میگی کی چیکارم داشت؟!
آرمان: سام... اون‌جا چی‌کار می‌کرد؟!
خشک شده نگاه صفحه گوشی می‌کردم این خونه ما رو می‌پایید؟!
- تو در خونه ما کشیک میدی؟!
آرمان: جواب ندادی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
- نمی‌دونم گفت کاری با فرزاد داشت وقتی دید نیست رفت.
آرمان: آها، اوکی.
و دیگه جوابی نداد؛ نفسم رو آسوده بیرون دادم.
یک لحظه به یاد بغض سام افتادم و حرفی که زد:
- هربار که بهش نزدیک میشی انگار شاهرگم رو می‌زنن.
و حرف دیگه‌اش:
- مانی حالش دست خودش نیست.
منظورش چی بود یعنی چی حالش دست خودش نیست چطور حاضر بود هرجوری ازش انتقام بگیرم اما به مانی نزدیک نشم چرا این‌قدر ترس داشت؟!
تنها چیزی که به ذهنم می‌اومد این بود که چون برادرش بود نمی‌تونست تحمل کنه من رو هر روز ببینه کنار برادرش چون یاد گذشته‌اش می‌افتاد.
یهویی وحشت به دلم چنگ انداخت حالا دیگه سام می‌دونه یعنی احتمالش بالاست که بقیه رو هم خبر دار کنه.
لبم رو به دندون گرفتم ذهنم اصلاً کار نمی‌کرد.
این‌دفعه صدای زنگ گوشیم بلند شد برداشتم و جواب دادم:
- بله؟!
آرمان: دم درم حاضر شو میریم خونهٔ ما.
و بعد هم بدون حرف دیگه‌ایی صدای بوق ممتد گوشی خط انداخت روی مغزم.
قرار نیست یه روز عادی داشته باشم.
بلند شدم و بی‌حوصله یه کت که یقه آرشال بود و مشکی همراه با شلوار دم‌پای مشکیم و شالم رو پوشیدم و بعد از زدن کرم و ریمل و رژ کم رنگم گوشیم رو برداشتم و با قدم‌های بلند و تند به سمت بیرون از خونه رفتم.
آروم در ماشین رو باز کردم و نشستم زیر لب یه سلام گفتم که با سر و اخم‌های در هم برام سر تکون داد.
- چرا باید بیام خونه‌اتون؟!
آرمان: چون بقیه هم اون‌جان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
- خب فرزاد هم می‌تونست بیاد دنبالم نیاز نبود تو بیای بعد هم تو از کی دم دری که رفت و آمدهای در خونه‌امون رو هم چک می‌کنی؟!
نفس کلافه‌ایی کشید:
- فرزاد کمی کار داشت وگرنه می‌خواست بیاد اما چون کارش زیاد بود نذاشتم بعدم من موقعی رسیدم که سام داشت از خونه بیرون می‌زد.
- توی پیام می‌تونستی بگی که اومدی دنبالم نیاز نبود این‌قدر طولش بدی و تماس بگیری.
فقط یک نگاه کوتاه بهم انداخت و من دیدم که دستش دور فرمون محکم‌تر شد.
***
مهیسا: دلم برات تنگ شده بود خانوم خانوما.
- برعکس من اصلاً دلم برای تو تنگ نشده.
مهیسا: داری سخت می‌گیری عزیزم خیلی بداخلاقی، یه‌کم رو اخلاقت کار کن.
- من فقط برای آدم‌های خاص رفتار و اخلاقم خوبه پس انتظار نداشته باش بذارمت توی اون لیست افراد خاص.
فقط پوزخندش بود که روی صورتش نشست و بعد هم روش رو برگردوند.
با این‌که باهام سعی داشت صحبت کنه اما مشخص بود فکرش کاملاً درگیره و سعی داره خودش رو یه‌جوری با حرف زدن و اذیت کردن و گوش دادن و بحث کردن سرگرم کنه؛ از یک طرف هم آرمان کاملاً مشکوک بود یا سرش توی گوشی بود و اخم‌هاش در هم یا لبخند می‌زد یا می‌رفت توی حیاط و با یه نفر به مدت طولانی حرف میزد.
نگاهی به فرزاد انداختم که داشت فادیا و الینا رو دست می‌انداخت و چند دقیقه یک بار هم صدای اعتراضشون بلند می‌شد.
گوشی رو برداشتم و وارد واتساپ شدم و دیدم از طرف مانی یه پیام دارم که مشخص بود خیلی وقته جوابش رو ندادم و یادم نبود در جواب کدوم حرفم بوده.
وارد صفحه چت شدم که تازه یادم اومد در جواب پیامی که بهش گفته بودم حوصله ندارم نوشته:
- خب برو بیرون یا خرید یا کتاب بخون.
جوابش رو دادم:
- آخه کسی نیست همراهش برم وگرنه خرید گزینه خوبی بود.
آنلاین نبود از صفحه خارج شدم و یکم توی اینستاگرام چرخیدم بعد هم برای شام صدامون زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
موقع شام مهیسا گرفته بود و آرمان سعی می‌کرد سریع شامش رو بخوره و مهیسا چند دقیقه‌ایی یک‌بار نگاه آرمان می‌کرد و پوزخند می‌زد. این‌ها یه چیزیشون شده باید از زیر زبون الینا بکشم وگرنه از فضولی رو به موت می‌رفتم.
کم‌کم وقتی همه بلند شدن ما هم ظرف‌های خالی رو برداشتیم و به سمت آشپزخونه می‌رفتیم که فرزاد صدام زد:
- پری گوشیت داره زنگ می‌خوره.
- کیه؟!
فرزاد شونه بالا انداخت:
- ناشناس.
الینا ظرف‌ها رو ازم گرفت و من‌ هم رفتم گوشی رو از دست فرزاد گرفتم جواب دادم:
- الو؟!
با صداش چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و نگاهی به بقیه انداختم و به سمت حیاط رفتم:
- بگو.
سام: فردا باید ببینمت.
- باید؟!
سام: یه حرف‌هایی هست که باید بدونی پس لطفاً بدون مخالفت بذار هم دیگه رو ببینیم؛ به نفعته... .
- می‌تونستی امروز بگی چون فردا وقت ندارم؛ به‌سلامت.
و بعد گوشی رو قطع کردم.
***
درحالی که فرمون رو می‌چرخوند که از شیب به سمت پایین پارکینگ مجتمع خرید پایین بره گفت:
- کلاً واتساپ کم میای نه؟!
- چه‌طور؟!
مانی: آخه پیام رو بعد از دو روز جواب دادی.
- آره، زیاد اهل گوشی نیستم.
مانی: چه جالب.
و بعد کمربندش رو باز کرد:
- بپر پایین.
با خنده سری تکون دادم پیاده شدم.
***
یکی از جعبه‌های بازی موردعلاقه‌ام رو برداشتم و نگاه کردم:
- من عاشق خریدم معمولاً زیاد خرید می‌کنم، تو چه‌طور؟!
مانی: آره من هم خوشم میاد.
- آخرین‌بار که خرید کردی کی بود؟
مانی جعبه بازی رو توی سبد گذاشت:
- یک هفته پیش.
- عه خب چی خریدی؟!
دسته‌های سبد چرخ‌دار رو گرفت و به قفسه‌ها نگاه کرد:
- یه شرکت هواپیمایی.
با شوک به سمتش برگشتم اما لبخندم رو حفظ کردم و چند ثانیه بهش نگاه کردم که ابرو و شونه‌اش رو هم‌زمان بالا انداخت و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
- خب خرید‌های من یه‌کم متفاوتِ و توی سبد جا نمیشه.
خنده کوتاهی کردم و جعبه بازی رو برداشتم.
مانی: بذارش سر جاش من برداشتم.
خیره بهش جعبه رو برگردوندم سر جاش و راه افتادیم سمت قسمت خوراکی‌ها.
مانی: چیپس؟
- نه.
مانی: لواشک؟
- حرفش رو هم نزن اسمش هم میاد سرم درد می‌گیره.
مانی: پفک؟
این‌بار شیطون سرم رو به علامت نه تکون دادم.
مانی: تو چرا این‌جوری، پس چرا بقیه دخترها این‌جور نیستن؟!
- اون بقیه دختران این منم.
مانی سر تکون داد و به راهش ادامه داد من هم شونه‌‌به‌شونه‌اش قدم می‌زدم که صدای گوشیم از کیفم بلند شد.
سبد رو دوباره به سمت مانی هل دادم و گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم:
- الو؟!
دوباره صداش خط زد رو اعصابم:
- قطع نکن، پریسا امروز من باید ببینمت این‌قدر نفهم نباش وگرنه زندگیت تباه میشه.
چون زیر نگاه تیز مانی بودم و مجبور شدم با کلافگی چشم‌هام رو روی هم فشار بدم و آروم جواب دادم:
- باشه، آدرس بفرست بعد از ظهر میام.
بعد هم فوری قطع کردم و با لبخند به سمت مانی برگشتم:
- بریم دیگه خیلی خرید کردیم؛ پاهام خسته شده.
مانی نگاهی به ساعت مشکی گرون قیمت روی مچ دستش انداخت:
- باشه بریم.
لبخند روی لبم بود اما توی دلم کاملاً غوغا به پا بود. استرس شدید داشت من رو به جنون می‌کشوند؛ سام کاملاً یه دردسر بود برام که نمی‌تونستم از زندگیم پاکش کنم؛ ولی من بازی رو این‌جور تموم نمی‌کردم حالا سام قصد اذیت کردنم رو داره پس من هم مقابلش نباید کم بیارم این‌دفعه حکم با منِ.
مانی: تو واقعاً انگار چیزی برات مهم نیست.
با تعجب به سمتش برگشتم:
- چی؟ منظورت چی بود؟!
مانی: اگه یکی دیگه جای تو بود الان داشت خودش رو می‌کشت یه آهنگ براش بذارم.
با خنده سرم رو آروم به پشتی صندلی کوبیدم و در جوابش گفتم:
- خب یه آهنگ بذار گوش کنیم مهندس دلیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
مانی گلوش رو کمی صاف کرد و یه گوشه آهسته ماشین رو پارک کرد.
سوالی بهش خیره شدم و اون هم شروع کرد:
- پریسا یه چیزی درونم رخ داده که خیلی برام غریبه‌اس شاید گناه باشه شاید هوس باشه نمی‌دونم الان اگه بهت بگم غمگین میشی یا عصبی یا می‌خندی یا سیلی می‌زنی ولی... .
نگاه کوتاهی به خیابون انداخت و کلافه دستی توی موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت. حرف‌هاش برام گنگ بود انگار می‌دونم‌ می‌خواد چی بگه اما نمی‌خواستم باور کنم که می‌خواد اونی که تو ذهنمه رو عملی کنه:
مانی: من اهل مقدمه چینی و صبر و تحمل نیستم رک و پوست کنده و بدون مکث حرف‌ها و خواسته‌هام رو میگم.
و بعد نگاهی به موبایلش انداخت و دوباره به من نگاه کرد:
- این‌قدر به من نزدیکی که دست‌های تو رو انگار روی شونه‌هام حس می‌کنم و وقتی که تو چشم می‌بندی من هم خود به خود به خواب میرم این‌قدر به من نزدیک شدی که... ‌.
بهم نزدیک شد و آهسته لب زد:
- از دستم در رفته و بهت راه دادم که وارد قلبم بشی.
چشم‌هام رو محکم بستم و لب‌هام رو فرو بردم و از داخل زبونم رو گاز گرفتم و دوباره به حالت قبل برگشتم:
- مانی!
مانی: هیس، الان ازت جواب نمی‌خوام ولی وقتی جواب دادی باید موافق باشی در غیر این صورت مجبوری که بازم قبول کنی.
بهت زده بهش نگاه کردم نمی‌دونستم باید چی بگم و بدتر از اون این بود که توی این مواقع حساس خنده‌ام می‌گرفت.
مانی چشم ریز کرد و با تردید حرف زد:
- چی‌شد چرا می‌خندی؟!
سرم رو پایین انداختم و با مِن‌مِن جواب دادم:
- آ نه من خ... خب من شوکه شدم ولی مان... .
نذاشت حرف بزنم و بیشتر از قبل بهم نزدیک شد و دیگه کم مونده بود کاملاً از ماشین پرت بشم بیرون، این‌قدر که عقب رفته بودم؛ به چشم‌هام زل زد نگاهش عجیب بود رگه‌های سرخی توی نگاهش بود انگار که بیشتر از این‌که بخواد ابراز احساسات کنه می‌خواست کتک بزنه ولی با این حال حرفش رو زد:
- برای بار آخر میگم پریسا، من یا کسی رو دوست ندارم یا اون‌قدر دوستش دارم که مطمئنم هیچکس به اندازه من دوستش نداره.
قلبم کاملاً از دهنم می‌خواست سرک بکشه بیرون و نگاه مانی کنه. با استرس و چشم‌هایی لرزون لبخند پر استرسی به روش زدم و اون هم خودش رو عقب کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
***
در ماشین رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که آستین لباسم رو گرفت و با نگاه خونسردش گفت:
- نذار اتفاق بدی بیفته. من به تو اظهار احتیاج کردم پس دورم نزن.
و بعد دست برد و نایلون‌های خرید رو به دستم داد. با یک خداحافظی زیر لب فوری پیاده شدم و تقریباً با دو خودم رو رسوندم به در خونه و سریع بدون نگاه کردن به خودش که شیشه ماشین رو پایین کشیده بود و نگاهم می‌کرد در رو بستم و یه نفس راحت کشیدم:
- اوف چه موقعیت بد و مزخرفی بود داشتم خفه می‌شدم.
- چرا؟!
جیغ کوتاهی کشیدم و برگشتم سمتش:
- تو؟!
آرمان: جواب ندادی؟
- هیچی همین‌جور داشتم با خودم حرف می‌زدم عادت دارم.
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت:
- عجب، باشه من برم خداحافظ.
زیر لب خداحافظی گفتم و به سمت خونه دوییدم و وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم چشم‌هام رو گرد کردم و نفسم رو محکم بیرون فرستادم:
- هوف خدایا این رو کجای دلم بذارم حالا؟!
ته دلم هم خوشحال بودم هم نگران. خوشحالی به‌خاطر این‌که توی این چند وقت نسبت بهش انگار یه حس کوچیک پیدا کرده بودم و تونسته بودم وقتی کنارشم سام رو فراموش کنم و نگران به‌خاطر این‌که ممکنه سام همه چیز رو لو بده. با انگشت شصت و اشاره‌ام چشم‌هام رو آروم نوازش کردم و به سمت حمام رفتم.
دوش ده دقیقه‌ایی گرفتم و نگاهی به ساعت انداختم، دو ساعت دیگه باید می‌رفتم محل قرار.
به سمت کمد رفتم و یه ست شلوار راحتی و پیراهن آستین بلند شیری رنگ که طرح خرس روشون بود پوشیدم و موهام رو خشک کردم و بعد از تنظیم ساعت گوشی روی پنج بعد از ظهر؛ زیر پتو خزیدم و چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بدون فکر به اتفاقات بخوابم.
***
با انگشت‌هام روی میز ضرب گرفته بودم و دوباره نگاهی به ساعت انداختم، نیم ساعت دیر کرده بود. برعکس قبلا که همیشه زودتر از من می‌اومد و اگه یک دقیقه دیر می‌کردم تا چندماه می‌کوبیدش تو سرم البته به شوخی.
سرم رو بلند کردم و از پشت شیشه نگاه خیابون کردم که دیدم از در وارد شد. عینکش رو از چشمش برداشت و صندلی رو عقب کشید و روش لم داد.
سام: نکنه اون ضربه باعث شده سلامم یادت بره؟!
چشم غره‌ایی بهش رفتم و به سمتش مایل شدم:
- حرفت رو بزن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
سام پوزخندی زد و با آرامش دستش رو بالا برد که گارسونی که اون‌جا کار می‌کرد به سمتمون اومد و سام گفت دوتا قهوه بیاره با حرص گردنم رو چرخوندم و نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم:
- بگو، وقتم رو از سر جاده نیاوردم.
سام: چه عصبی شدی، اوکی میگم.
نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره به من چشم دوخت و من با خودم فکر کردم که نگاهش چطور هنوز هم باعث میشه توی دلم غوغا به پا بشه بعد از اون بلایی که سرم آورد؟!
سام: پریسا، منظور کارهات رو متوجه نمی‌شم؛ این‌که به مانی نزدیک میشی صحبت می‌کنی نگاه رد و بدل می‌کنید اما میگی چیزی بین ما نیست و برای انتقام نیست، ولی... تو قشنگ مشخصه می‌خوای انتقام بگیری که راه اشتباهی هم انتخاب کردی... .
حرفش رو بریدم:
- راه تو درست بود؟! تو که رفتی، حالا چی می‌خوای اومدی؟! می‌خوای باز هم ضربه بزنی؟
سام: پریسا من... .
- اون دختر اون روز مرد. همون روزی مرد که خودش رو پرت کرد الان اسم من فقط پریساِ.
سام: حتی اگه واقعاً هم عاشقش باشی برات خطرناکه پریسا نفهم نباش مانی اونی نیست که اگه واقعاً دوستش داشته باشی بتونی تحملش کنی.
خم شدم سمتش و آروم جوری که فقط خودش بشنوه تمسخرآمیز با پوزخند گفتم:
- غیرتی شدی؟! اون‌موقع که من رو واسه سرگرمی انتخاب کردی غیرتت کجا بود؟!
سام با فک چفت شده‌اش آهسته غرید:
- مانی یه دیوونه‌اس یه کار خطا کنی می‌فرستت اون دنیا.
- مانی هرچی باشه حتی اگه یه زنجیری هم باشه هزار برابر بهتر از توِ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
سام: فقط خودت رو بدبخت می‌کنی من اون موقع مجبور شدم اون حرف‌ها رو بزنم من هنوز هم دوست دارم؛ توی این دوره‌ایی که نبودی فقط با پیام‌ها و عکس‌هات آروم می‌گرفتم، آخه آدم بی‌رحم چرا به حرفم گوش نمیدی؟ به‌خدا که من مجبور بودم، مجبورم کردن.
پوزخندی زدم و تکیه دادم به پشتی صندلی:
- همیشه میگم ای کاش مانی به جای تو بود از اول با مانی آشنا می‌شدم؛ من کنار تو فقط خودم رو تباه کردم.
سام: داری عصبیم می‌کنی؛ همون‌قدر که تو اذیت شدی من هم همون‌قدر اذیت شدم، خدا شاهده... .
- کدوم خدا؟! هیچ خدایی شاهد نبود که اگه بود فقط دید که چطور از علاقه‌ات نسبت به یه دختر دیگه و این‌که من رو سرگرمی می‌بینی میگی.
سام: پریسا... .
- ازت حالم بهم می‌خوره تو که هنوز طلاق نگرفتی و زنت پیشته و میاد دیدنت چطور بهت اطمینان کنم، هوم؟!
و بعدش هم بلند شدم و با قدم‌های بلند و صورتی که نفرت توش داد می‌زد از اون‌جا بیرون اومدم.
***
بهت زده به فادیا زل زده بودم و اون هم داشت برای مامان تکرار می‌کرد و من اصلاً هضم نمی‌کردم حرف‌هاش رو.
فادیا: الینا گفت که دیشب آرمان نامزدی رو بهم زده و جلو همه‌اشون گفته که مهیسا رو نمی‌خواد و وقتی که ازدواج کنن اون خونه برای مهیسا حکم جهنم رو پیدا می‌کنه در این صورت با کلی جنگ و بحث و سر و صدا نامزدی بهم می‌خوره، اما الینا کلی سر کیف بود می‌گفت خوشحالِ چون از مهیسا خوشش نمی‌اومد.
مامان: بنده خدا مهیسا گناه داشت؛ مشخص بود آرمان رو خیلی دوست داره حیف شد انشالله خدا بهترش رو نصیبش کنه هرچی که خیره هرکی سرنوشتش یه چیزه دیگه.
- نگفتن مشکلشون چی بود؟!
فادیا: نه نمی‌دونیم دیگه نگفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
همین بین صدای گوشیم بلند شد و نگاه مامان و فادیا چرخید سمتم:
- چیه صدای گوشی منه چرا شما کنجکاو می‌شین.
مامان زیر لب یه ایش گفت و به سمت گلخونه رفت فادیا هم دنبال مامان راه افتاد.
مانی بود تماس گرفته بود و سریع هم قطع کرد وارد پیام‌رسان شدم.
مانی: خب فکر‌هات رو کردی؟!
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و بعد با نفس عمیق و لبخند جوابش رو دادم.
***
دو روز بعد)

مانی: من زیادی کم طاقتم.
با لبخند برگشتم سمتش و در حالی که به سمتش قدم برمی‌داشتم و صدای پاشنه کفش‌هام سکوت رو می‌شکست گفتم:
- چطور؟
مانی سرش رو خم کرد و سر تا پام رو برانداز کرد:
- کلی میگم خیلی کم طاقتم و وقتی می‌دونم چیزی از منِ دیگه کاملاً باید مهر مالکیت رو روش بکوبم.
به سمت میزش کمی خم شدم و دست‌هام رو بند لبه میز کردم:
- خب؟
مانی سرش رو کمی کج کرد و چشم‌هاش رو ریز کرد و زیرکانه گفت:
- شنیدم فردا برات خاستگار میاد.
چشم‌هام از بهت گرد شد و خیره شدم به برگه‌های روی میز و با لبخند استرسی گفتم:
- آره؛ ولی من قبول نمی‌کنم.
مانی: چرا؟
چشم‌هام رو بستم و با استرس و مِن‌مِن جواب دادم:
- خب... چون، تو رو دوست دارم چرا باید قبول کنم؟!
مانی: ولی بنظر من قبول کن.
با شوک سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت:
- من مثل بقیه خاستگار‌هات نیستم که چند بار بیام خاستگاری... .
شوک زده حرفم رو به زبون آوردم:
- اون مامانت بود که زنگ زد؟!
مانی چشمکی زد:
- اون لباست که سورمه‌ایی بود رو خیلی دوست دارم اون رو بپوش.
با بهت دستم رو روی دهنم گذاشتم و روی صندلی نشستم.
- این‌ همه عجله چرا؟!
پاش رو روی پا انداخت و با خونسردی جواب داد:
- خب تو مثل یه پروژه نیستی که چندین ماه وقتم رو پاش بذارم و فکر کنم‌ روش و تردید داشته باشم برای انجامش؛ من دیگه تو رو با اطمینان کامل انتخاب کردم فکرهام رو کردم و موقعیت رو سنجیدم پس چرا باید دست رو دست بذارم؟
بدون حرف بهش خیره بودم و داشتم فکر می‌کردم که هنوز هم آدم‌های دیوونه وجود دارن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین