جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,515 بازدید, 140 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
آنید احساس کرد نفسش لحظه‌ای در سی*ن*ه‌اش گیر کرد. دست‌هایش روی میز مشت شدند. این حرفی بود که نمی‌توانست انکارش کند.
حتی اگر نمی‌خواست به روی خودش بیاورد، اما حقیقت مثل تیغی تیز در ذهنش می‌چرخید، او از آن‌ها متنفر بود.
از همه‌ی کسانی که دست‌شان به خون برادرش آلوده شده بود. از آن‌هایی که بی‌صدا، بی‌رحمانه، تکه‌ای از زندگی‌اش را از او گرفته بودند. و حالا… حالا فرصتی پیش رویش بود، فرصتی که می‌توانست تمام این نفرت سرکوب‌شده را آزاد کند.
مرد همچنان به او نگاه می‌کرد. انتظار نمی‌کشید، نیازی به تایید نداشت!
انگار مطمئن بود که این جنگ از پیش در سرنوشت آنید نوشته شده است.
-‌ تو بهتر از هر ک.س دیگه‌ای می‌تونی بهشون نزدیک بشی، تو می‌تونی کل این بازی رو به هم بریزی.
آنید نگاهی طولانی به مرد انداخت. همه‌چیز در ذهنش طوفانی بود. حقیقتی که فهمیده بود، پیشنهادی که روبه‌رویش قرار داشت و نفرتی که مثل آتشی آرام در وجودش شعله می‌کشید.
نفسش عمیق و سنگین بالا آمد، انگار که سی*ن*ه‌اش زیر فشار حقیقتی گریزناپذیر فشرده شده بود. چشمانش را بالا آورد، مستقیم در نگاه مردی که حالا دیگر، بیش از همیشه خطرناک به نظر می‌رسید.
تردید؟ دیگر جایی در ذهنش نداشت. این راهی بود که یا به انتقام ختم می‌شد… یا به نابودی!
لب‌هایش به سختی از هم فاصله گرفتند، اما کلماتش محکم و قاطع از میان‌شان جاری شد:
-‌ می‌خوام همه چیزو بدونم.
گوشه‌ی لب مرد اندکی بالا رفت، سایه‌ای از یک لبخند و یا شاید ته‌مایه‌ای از رضایت در چهره‌اش نمایان شد. صدایش آرام، اما عمیق و سنگین در فضا پیچید:
-‌ پس خوش اومدی به جهنم، آنید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
سپس عقب‌گرد به سمت در پشت سرش قدم برداشت و آن را گشود.
-‌ راه بیفت، سیا تو رو به سمت اتاق مخصوص می‌بره؛ اون‌جا همه چیو بهت توضیح میده.
چشمان آنید برای چند ثانیه به نور ضعیفی که از میان در نیمه‌باز به داخل می‌تابید، خیره ماند. انگشتانش روی میز فشرده شدند و بعد، نفسش را سنگین بیرون داد.
انتخابش را کرده بود.
قدم برداشت، آرام و سنجیده، مثل کسی که می‌دانست راه بازگشتی ندارد. از کنار مرد گذشت، اما درست لحظه‌ای که می‌خواست از در عبور کند، صدای بم و آرام او بار دیگر در گوشش پیچید:
-‌ فقط یه چیز!
بی‌اختیار ایستاد. بدون اینکه به عقب نگاه کند، انتظار کشید.
مرد مکثی کرد، بعد با لحنی که چیزی میان هشدار و حقیقت تلخ بود، گفت:
-‌ اینجا یه بار وارد می‌شی. اگه خواستی بری، فقط در یه صورت ممکنه! وقتی که یا مردی، یا کارو تموم کردی.
آنید فقط برای یک لحظه پلک زد، اما نگفت که این حقیقت را از قبل نمی‌دانسته است. هیچ‌چیز ساده نبود. هیچ راهی بدون تاوان نبود.
قدم برداشت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای، در تاریکی راهرو محو شد.

***
نور زرد و کم‌رمق لامپ سقفی، سایه‌های کشیده‌ای روی دیوارهای سیمانی اتاق انداخته بود. آنید روی تنها صندلی وسط اتاق نشست و نگاهش را به مردی که روبه‌رویش ایستاده بود، دوخت.
مردی که حالا قرار بود راهنمای او در این جهنم باشد؛ سیاوش!
سیا نفس عمیقی کشید و بعد انگشتش را روی نقشه‌ی بزرگی که روی دیوار نصب شده بود، گذاشت. با نوک انگشت روی یک محدوده‌ی قرمز کشید و زمزمه کرد:
-‌ فرض می‌کنیم اینجا قلمرو خادم‌هاست. تجارت، پول‌شویی، قاچاق و البته قدرت اصلی توی دستای این خانواده‌س.
آنید به نقشه نزدیک شد، نگاهش روی مرزهای نامرئی که با رنگ مشخص شده بودند، چرخید.
-‌ و این یکی چی؟
سیا پوزخندی زد و انگشتش را روی منطقه‌ای آبی‌رنگ کشید.
-‌ اینا رو می‌بینی؟ این محدوده‌ایه که کیانی‌ها روش دست گذاشتن.
آنید انگشتش را روی اسم “میکائیل کیانی” کشید.
-‌ پس این جنگ از قبل شروع شده.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
سیا چشمانش را تنگ کرد و با لحنی که انگار از یک حقیقت تلخ پرده برمی‌داشت، گفت:
-‌ جنگ؟ این جنگ نیست، آنید. این فقط یه بازی طولانیه و برنده‌ش کسیه که آخرین مهره رو توی صفحه داشته باشه.
آنید نفسش را عمیق بیرون داد. حالا بهتر از هر زمان دیگری می‌دانست که قدم در چه جایی گذاشته است.
-‌ میشه انقد مزخرف نگی و دقیق‌تر بگی ا‌ینا کین و قضیه از چه قراره؟!
سیا نفس عمیقی کشید و با همان لحن آرام و محاسبه‌گرش شروع به صحبت کرد:
-‌ اول از همه، دایان خادم. پسر اول فربد خادم، سرد، محکم، مغز متفکر کل این امپراتوری. دایان باهوش‌ترین فرد این بازیه، کسی که چیزی رو به شانس نمی‌سپاره. تو ایران کمتر پیداش می‌شه، بیشتر تو روسیه و ایتالیا کارها رو می‌چرخونه. دایره‌ی نزدیکاش محدوده، اما یه نفر هست که تو ایران دست و پای اصلیشه… .
انگشتش را روی نقشه حرکت داد و کنار اسم دایان، اسم دیگری را نشان داد.
-‌ محمد کریمی. دست راست دایان. ساکت، اما کشنده. همه فکر می‌کنن فقط یه معاون معمولیه، ولی واقعیت اینه که محمد حکم سایه‌ی دایان رو داره. اگه دایان یه نقشه بکشه، محمد کسیه که اجراش می‌کنه.
آنید گوش می‌داد و بعد با ملاحضه هر اسمی را به خاطر می‌سپرد.
سیا ادامه داد:
-‌ دانش خادم، برادر کوچیک‌تر دایان. یه زمانی فکر می‌کردن که اون قراره این بازی رو ول کنه و توی اروپا زندگی آرومی داشته باشه، اما بعد از مرگ فربد و اولین سقوط باند همه چی تغییر کرد. حالا یه مهره‌ی مهم تو باند خادمی‌هاست. برخلاف دایان که با استراتژی جلو می‌ره، دانش یه آدم احساسی‌تره. می‌تونه خطرناک باشه، چون آدمای احساسی توی عصبانیتشون غیرقابل پیش‌بینی‌ان.
سیا کمی مکث کرد، بعد با انگشتش ضربه‌ی آرامی به نام دیگری روی نقشه زد.
-‌ بابک خادم. برادر ناتنی دایان و دانش و یا بهتره بگم پسرعموشون. کمتر از دایان شناخته ‌شده‌س، اما قدرتش کمتر نیست. برخلاف اون دو تا که باهمن، بابک جداست و توی سایه‌ کار می‌کنه. تجارت اسلحه، مواد، پول‌شویی و البته، حذف کسایی که دردسر درست می‌کنن. می‌شه گفت دایان مغز متفکره، دانش بازوی اجراییه و بابک… کسیه که وقتی برادراش شکست می‌خورن، میاد و کارو یه‌سره می‌کنه. چیزی که راجب بابک بدونی اینه که اون یه ساید کاملا جداست اما بعضی وقتا ممکنه یهو بخاطر منافعش با هرکسی دست دوستی بده!
آنید حس کرد خونش در رگ‌هایش سرد شده است. این خانواده بیشتر از چیزی که فکر می‌کرد، ریشه دوانده بودند.
سیا با خونسردی ادامه داد:
-‌ و حالا می‌رسیم به اون طرف بازی… کیانی‌ها.
آنید ناخودآگاه نفسش را حبس کرد.
-‌ سوسن کیانی همسر دوم فربد خادم که بعد از مرگ مشکوک فربد، به همراه برادرزاده‌اش تبدیل به دشمن اصلی خادم‌ها میشن.
-‌ یعنی مادر دایان همسر اولش بوده؟
سیا با کلافگی گفت:
-‌ آره.
آنید برای شنیدن ادامه‌ی داستان کاوش‌گرانه به لب‌های سیاوش چشم دوخت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
-‌ در واقع اون زن، مادر بابک هم هست که خیلی وقت پیش بعد از به دنیا اومدن دانش مرد.
نفسی تازه کرد و بعد با لحن سردی افزود:
-‌ میکائیل هم که برادرزاده‌ی سوسن کیانیِ یه تاجر موفق به نظر میاد، اما چیزی که پشت پرده‌س، یه امپراطوری زیرزمینی از معاملات مشکوکشه. زمین‌خواری، انتقال پول و حمله‌های مخفی به خادمی‌ها. اون یه دشمن سرسخته، ولی یه چیز هست که اونو از بقیه متمایز می‌کنه.
آنید منتظر ماند، سیا نیم‌نگاهی به او انداخت و بعد آرام گفت:
-‌ میکائیل تنهایی می‌جنگه.
-‌ یعنی چی؟
-‌ برخلاف خادمی‌ها که یه خانواده‌ی کامل پشتشونه، میکائیل فقط خودش رو داره. آدمای وفاداری داره، اما در نهایت اگه یه روز به زمین بخوره، کسی نیست که براش همه‌چیو از اول بسازه.
برای چند ثانیه سکوتی بین‌شان برقرار شد.
آنید دست‌هایش را در جیب فرو برد، کمی جلوتر رفت و نگاهش را روی چهره‌ی بی‌احساس سیا قفل کرد.
-‌ می‌خوام بدونم این جنگ دقیقاً سر چیه؟!
سیا که مشغول بررسی برگه‌های در دستش بود، لبخند محوی زد و آن‌ها را میان انگشتانش چرخاند.
-‌ مگه مهمه؟ هر جنگی یه توجیه داره، ولی تهش فقط قدرت تعیین می‌کنه کی زنده می‌مونه و کی از صفحه‌ی بازی حذف می‌شه.
آنید سر تکان داد.
-‌ تو این یکی، قضیه بیشتر از یه درگیری ساده‌ست. این جنگ از کجا شروع شد؟
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
سیا پک عمیقی به سیگارش زد، دودش را بی‌شتاب بیرون داد و به نقطه‌ی نامعلومی زل زد.
-‌ وقتی سوسن کیانی با فربد خادم ازدواج کرد، این فقط یه ازدواج ساده نبود. یه قرارداد تجاری بود… و کیانی‌ها همه‌چیزشون رو روی این قرارداد گذاشتن.
آنید ابرو بالا داد.
-‌ همه‌چیز؟
سیا سری تکان داد.
-‌ تقریباً. فربد اموال کیانی‌ها رو گرفت، کسب‌وکارشون رو تحت کنترل خودش درآورد. برای همه یه معامله‌ی دو سر بُرد بود، البته تا وقتی که فربد زنده بود.
آنید سکوت کرد، اما سیا ادامه داد:
-‌ وقتی فربد مرد، همه‌چی برگشت سر جای اولش. بخشی از اموالی که از کیانی‌ها گرفته شده بود به همراه سودش، دوباره بهشون پس داده شد. ولی یه نفر بود که مخالف این اتفاق بود.
آنید نیازی نداشت که بپرسد کی را می‌گوید. خودش می‌دانست.
-‌ دایان.
سیا انگشت اشاره‌اش را کمی بالا برد.
-‌ درست حدس زدی. دایان معتقد بود این اموال دیگه مال خادم‌هاست. اون هیچ‌وقت قبول نکرد که حق کیانی‌ها بهشون برگرده بنابرین بخش زیادی از اموال باقی‌ مانده که شامل چندین میلیارد پول و چند شرکت هرمی تو کشورای مختلف بود رو بهشون برنگردوند. این جنگ، جنگ قدرت بود… جنگ بر سر میراث.
آنید کمی جلوتر رفت.
-‌ و حالا میکائیل و دایان برای این میراث دارن همدیگه رو تکه‌پاره می‌کنن.
سیا نیشخند زد.
-‌ نه دقیقاً، آنید. دایان داره از چیزی که فکر می‌کنه مال اونه دفاع می‌کنه و میکائیل اومده که پسش بگیره. این دو تا تا روزی که یکی‌شون زمین نیفته، کوتاه نمیان.
آنید نفسش را سنگین بیرون داد. حالا دیگر بهتر از هر وقت دیگری می‌فهمید که این درگیری چیزی فراتر از کینه‌ی شخصی بود. یک نبرد میان دو خاندان، که هیچ‌کدامشان حاضر نبودند عقب بکشند.
آنید لحظه‌ای سکوت کرد. میان آن‌همه خون و بازی‌های قدرت، چیزی در این جنگ گم شده بود. نگاهی به سیا انداخت و پرسید:
-‌ پس این وسط بابک کجای ماجرا وایستاده؟
سیا سیگارش را میان انگشتانش فشرد، دود را با حوصله بیرون داد و با پوزخند محوی جواب داد:
-‌ یه پادشاه بود و یه مردی که می‌خواست تاج و تخت اون پادشاه رو تصاحب کنه.
با نیشخند سرش را کج کرد و چشمانش را باریک کرد.
-‌ حالا بستگی داره کی رو پادشاه بدونی و کی رو شورشی!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
آنید اخم کمرنگی کرد.
-‌ واضح‌تر.
سیا خندید، اما هیچ نشانی از سرگرمی در چشمانش نبود. با نوک انگشت خاکستر سیگارش را تکاند.
-‌ یه برادر بود، که فکر می‌کرد حقش رو خوردن و یه برادر دیگه که می‌خواست تا آخرین نفسش از چیزی که مال اونه محافظت کنه.
آنید سکوت کرد، اما سیا ادامه داد:
-‌ فربد خادم، برادرش رو کشت تا به همه ثابت کنه قدرت دست کیه. ولی مشکل اینجا بود… اون برادر یه پسر داشت.
لحظه‌ای پلک نزد.
-‌‌ بابک؟
سیا سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
-‌ بابک از روزی که فهمید، فقط یه هدف داشت. زمین زدن هر کسی که به اسم “خادم” شناخته می‌شد.
نگاهش را روی سیا قفل کرد.
-‌ و دایان؟
سیا ابرو بالا انداخت، لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست.
-‌ دایان؟ اون فقط وارث تاج و تختیه که با خون بهش رسیده. پادشاهی که قرار نیست اجازه بده یه شورشی، همه چیز رو ازش بگیره.
آنید نفس عمیقی کشید. حالا دیگر جنگ برایش واضح‌تر شده بود. این فقط یه انتقام ساده نبود. این یه نبرد بود بین کسی که می‌خواست چیزی که بهش تعلق داشت را پس بگیرد و کسی که حاضر بود برای حفظش هرکسی رو از سر راهش بردارد.
لبخند سیا عمیق‌تر شد.
-‌ بابک هیچ‌وقت توی این جنگ سهمی نداشت، چون هیچ‌وقت به عنوان یه “خادم” واقعی شناخته نشد. برای دایان و دانش، اون همیشه یه وصله‌ی ناجور بود.
آنید ابرو بالا داد.
-‌ ولی اونم برادرشونه.
سیا سری تکان داد.
-‌ از نظر خون، شاید ولی از نظر دایان و دانش، اون هیچ‌وقت جزو خانواده نبوده. مادرشون اول زنِ برادر فربد بود، نه زن فربد. وقتی که شوهرش مُرد، فربد باهاش ازدواج کرد، ولی این باعث نشد که بابک رو به عنوان یه خادم قبول کنن.
آنید دست به سی*ن*ه شد.
-‌ و حالا که فربد مرده، بابک می‌خواد سهمش رو پس بگیره؟
سیا خندید، اما خنده‌اش تلخ بود.
-‌ اون هیچ‌وقت به دنبال سهم نبود. فقط می‌خواست از سایه‌ی خادم‌ها بیرون بیاد ولی دایان بهش اجازه نداد. برای دایان، بابک همیشه یه تهدید بوده. یه آدم اضافه که بهتره تحت کنترل باشه.
آنید به فکر فرو رفت.
-‌ و این یعنی بین خودشون هم درگیری دارن.
سیا سرش را کمی کج کرد.
-‌ دقیقا! در ظاهر متحدن، ولی بابک همیشه یه غده‌ی سرطانی برای دایان بوده. دایان می‌دونه که بابک چیزی بیشتر از یه برادر ناتنیه. اون یه حریفه. و توی این دنیا، برادرا خیلی راحت‌تر از دشمنا به هم خ*یانت می‌کنن.
آنید نگاهش را از سیا گرفت و به روبه‌رو خیره شد. پس این جنگ فقط بین خادم‌ها و کیانی‌ها نبود. داخل خود خانواده‌ی خادم هم آتش زیر خاکستر وجود داشت.
و این یعنی، بازی خیلی پیچیده‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد.
حالا کمی حس کرد که درون این بازی، تصویر واضح‌تری از طرفین دارد. اما چیزی که نمی‌دانست… جایگاه خودش در این داستان بود.
سیا نگاهش را دوباره به او دوخت و جدی گفت:
-‌ و اما تو… .
آنید منتظر ماند.
سیا دست‌به‌سی*ن*ه شد و با لحنی شمرده و قاطع ادامه داد:
-‌ تو کسی هستی که هیچ‌ک.س انتظار ورودش رو نداره. سابقه‌ات پاکه، ارتباطی با باندها نداری و از همه مهم‌تر… انگیزه‌ی انتقام رو داری. این یعنی تو بهترین گزینه‌ای برای نفوذ.
آنید حس کرد قلبش محکم‌تر می‌تپد.
-‌ و اولین هدفت… نزدیک شدن به میکائیله.
چشمانش کمی گشاد شد.
-‌ چرا میکائیل؟
سیا پوزخند زد.
-‌ چون تنها کسیه که می‌تونه تو رو به رأس هرم برسونه. میکائیل دشمن اصلی خادمی‌هاست، اما خودش هم نمی‌دونه که قراره بازی رو به نفع ما تغییر بده.
آنید چیزی نگفت. نگاهش دوباره به نقشه افتاد. این جنگ بزرگ‌تر از چیزی بود که تصورش را می‌کرد. اما حالا… .
قرار بود به میکائیل نزدیک شود، به مردی که حالا کلید ورودش به این جنگ بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
سیا قدمی به سمت میز برداشت، کف دستش را روی آن گذاشت و کمی خم شد.
-‌ این بازی، یه قانون داره. هرکی زودتر مهره‌هاشو بچینه، زنده می‌مونه. حالا تو باید انتخاب کنی، آنید. می‌خوای فقط نظاره‌گر باشی؟ یا می‌خوای کسی باشی که این مهره‌ها رو جابه‌جا می‌کنه؟
آنید نگاهش را از روی نقشه برداشت و مستقیم در چشمان سیا دوخت. هنوز هزاران سوال در ذهنش بود، اما حقیقتی که حالا درونش شعله می‌کشید، غیرقابل انکار بود.
-‌ چطور قرارِ این کارو بکنم؟
سیا لبخند محوی زد، انگار منتظر همین سؤال بود.
-‌ با هویت جدید.
آنید کمی جا خورد.
-‌ یعنی چی؟
سیا صاف ایستاد، دست به سی*ن*ه شد و با خونسردی توضیح داد:
-‌ تو نمی‌تونی با همون گذشته و همون اسم وارد این بازی بشی. باید شخص جدیدی باشی با یه داستان باورپذیر. چیزی که باعث بشه میکائیل کیانی بهت اعتماد کنه.
آنید لب‌هایش را محکم روی هم فشرد.
-‌ و اون داستان چیه؟
سیا نگاهش را به عقب دوخت، مردی که پیش‌تر حکم ورود آنید را به این بازی امضا کرده بود؛ با یک پرونده جلو آمد و آن را روی میز گذاشت.
-‌ ممنونم اشکان.
آنید به اشکان نگاهی کوتاه انداخت و بلافاصله این اسم را هم در حافظه‌اش به خاطر سپرد.
-‌ اینو ببین.
نگاهش را به پوشه انداخت. با تردید آن را باز کرد و نگاهی به صفحه‌ی اول انداخت. چشمانش روی نوشته‌های داخل آن قفل شد.
-‌ از حالا، تو کسی هستی که این پرونده میگه.
آنید نفسش را سنگین بیرون داد و شروع به خواندن کرد. هر خطی که جلوتر می‌رفت، بیشتر درک می‌کرد که حالا دیگر برگشتی وجود ندارد.
هویتش، داستانش، حتی سرنوشتش… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
دست‌هایش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
-‌ من هیچ اسمی رو عوض نمی‌کنم.
سیا اخمی کرد، اما ردی از تعجب هم در نگاهش بود.
-‌ با اسم واقعی خودت؟ این خطرناک‌ترین انتخابیه که می‌تونی بکنی.
آنید پوزخند زد، انگشتش را آرام روی سطح میز کشید و گفت:
-‌ من دنبال قایم شدن نیستم. می‌خوام وقتی بهشون نزدیک می‌شم، حتی یه لحظه هم به من شک نکنن. چون چیزی که قراره بهشون بگم، حقیقت محضه.
سیا کمی سکوت کرد، انگار داشت آنید را ارزیابی می‌کرد. بعد آرام سر تکان داد و با لحنی که حالا بیشتر شبیه رضایت بود، گفت:
-‌ باشه، با اسم خودت. اما هنوز یه مشکل داریم.
آنید نگاهش کرد.
-‌ چه مشکلی؟
سیا یکی از صندلی‌ها را کنار کشید و روی آن نشست. انگشتانش را در هم قفل کرد و ادامه داد:
-‌ تو باید دلیلی برای نزدیک شدن به میکائیل داشته باشی. یه دلیل که براش منطقی باشه.
آنید کمی فکر کرد.
-‌ یه دلیل مثل چی؟
سیا نیم‌خیز شد، انگار می‌خواست حرفش را در ذهن او حک کند.
-‌ تو قراره نقش کسی رو بازی کنی که دنبال بقاست. کسی که وارد یه جنگ شده، بدون اینکه انتخابی داشته باشه. تو کسی هستی که برادرتو تو این بازی از دست داده و حالا دنبال یه راه برای زنده موندنه.
آنید آرام پلک زد. این نقش، نیازی به بازی نداشت. چون دقیقاً همان چیزی بود که واقعاً بود.
سیا که واکنش او را دید، با لحن محکم‌تری ادامه داد:
-‌ میکائیل آدم زرنگیه، اما نقطه‌ ضعف داره. اون از آدمایی که از صفر شروع می‌کنن، خوشش میاد. اگه بفهمه تو هم مثل خودش توی یه جهنم بزرگ شدی، ممکنه کمکت کنه.
آنید پوزخند زد.
-‌ یا ممکنه از اول بخواد سر به نیستم کنه.
سیا شانه‌اش بالا انداخت.
-‌ این ریسکیه که باید قبولش کنی؛ اما خبر خوب اینه که اون هنوز نمی‌دونه تو واقعاً کی هستی.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
آنید نگاهش را از سیا گرفت و به نقشه‌ی روی میز دوخت.
این بازی، دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواست و حالا… زمان اولین حرکتش رسیده بود.
آنید دست‌هایش را روی پاهایش گذاشت و از روی صندلی برخاست.
-‌ خیلی خب، چیز دیگه‌ای هم هست که باید بدونم؟
سیا نفسش را با خستگی فوت کرد و سپس پرونده‌ دیگری را به سمتش گرفت.
-‌ تقریبا اصل قضیه‌ رو فهمیدی، این پرونده رو بخون اطلاعات دقیق‌تریه راجب نسبتا و تاریخچه خونوادگی، کسب‌و‌کارا و اطلاعات تکمیلیشون.
انگشتانش روی جلد چرمی آن کشیده شد، حسی شبیه به لمس حقیقتی ممنوعه داشت. نگاهش را از پرونده به سیا دوخت.
-‌ چقدر وقت دارم؟
سیا دست‌به‌سی*ن*ه به صندلی تکیه داد و با لحنی که انگار از قبل جواب را می‌دانست، گفت:
-‌ زیاد نه. هر چی زودتر این اطلاعات رو توی سرت فرو کنی، بهتره.
آنید نگاهش را به پرونده برگرداند. گوشه‌ی لبش اندکی بالا رفت.
-‌ یه شب کافیه.
سیا با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
-‌ مطمئنی؟ اطلاعات این پرونده این‌قدر ساده نیستن. اسامی، ارتباطات، بده‌بستان‌ها… .
پرونده را باز کرد و نگاهی سریع به اولین صفحه انداخت. اسم‌ها مثل مهره‌های یک بازی شطرنج روی کاغذ چیده شده بودند. برخی از آن‌ها آشنا، برخی دیگر جدید، اما همه‌شان حالا بخشی از مسیری بودند که او انتخاب کرده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
-‌ من اگه تو این بازی بخوام ببازم، همون بهتر که از اول واردش نشم.
سیا خندید، اما در نگاهش سایه‌ای از جدیت باقی ماند.
آنید نگاهی به چشمان سیا انداخت، سپس سرش را پایین انداخت و مشغول خواندن شد.
صفحه به صفحه، خط به خط، خودش را میان تارهای این بازی پیچیده‌ می‌دید.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
میکائیل کنار پنجره‌ی قدی دفترش ایستاده بود، برج بلند و شیشه‌ای که زیر نور خاکستری صبح، مثل غولی خاموش در دل شهر قد علم کرده بود.
فنجان قهوه‌ نیمه‌نوشیده‌اش را در دست گرفت و با چشم‌هایی بی‌احساس، منظره‌ی خیابان‌های شلوغ پایین را نگاه ‌کرد.
پشت سرش، صدای ورق زدن چند برگ کاغذ از سمت میز بزرگ چوبی پیچید.
وکیلش که، مردی میانسال با کت‌وشلوار اتوکشیده بود، عینکش را روی بینی جابه‌جا کرد و بدون اینکه نگاهش را از مدارک بگیرد، شروع به صحبت کرد:
-‌ پرونده‌ی طلاق داره به مراحل آخرش می‌رسه. لیلا قبول کرده سهمش رو برداره و بره، ولی… .
مکث کرد، انگار دنبال کلمات مناسبی می‌گشت که خبر بد را نرم‌تر منتقل کند.
میکائیل ابروهایش را اندکی بالا داد، نیم‌نگاهی به او انداخت و با لحن خسته‌ای گفت:
-‌ ولی چی؟
وکیل با مکث قلم را میان انگشتانش چرخاند.
-‌ وکیلش ادعا کرده که مدارکی داره که می‌تونه ادعای خ*یانت شما رو هم مطرح کنه.
میکائیل، بی‌هیچ تغییری در حالت صورتش، فنجانش را روی میز گذاشت.
با طمانینه دست‌هایش را در جیب فرو برد و آهسته قدمی به سمت وکیل برداشت.
چهره‌اش‌ که هیچ نشانه‌ای از هیجان نداشت، از همیشه سرد و بی‌روح‌تر به نظر می‌رسید.
گویی روحش در میانه‌ی آتش سرد طوفان خاموشی گم شده بود.
-‌ من خ*یانت کردم؟
وکیل شانه‌ای بالا انداخت.
-‌ می‌دونی که مهم نیست واقعیت چیه، مهم اینه که کی مدرک بهتری ارائه بده.
میکائیل با تمسخر پوزخند کجی زد و بعد انگشتش را روی سطح میز کشید، انگار در فکر فرو رفته باشد. بدون اینکه نگاهش را از چوب صیقلی بردارد با لحن سرد و غیرقابل انکاری زمزمه کرد:
-‌ این بازیشونو من بهتر بلدم.
وکیل پوشه را بست و با نگاهی تردیدآمیز جمله‌اش را ادا کرد:
-‌ وکیل لیلا خانم، وکیل شخصیش نیست؛ اگه بخواین می‌تونیم دهنش رو ببندیم!
میکائیل بدون این‌که اهمیتی بدهد، دوباره به سمت پنجره برگشت و نگاهش به دور دست‌ها خیره ماند.
این فقط یک پرونده‌ی طلاق نبود. این یک مهره‌ی دیگر در بازی‌ای بود که او هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد از کنترلش خارج شود.
 
بالا پایین