- Jul
- 1,306
- 1,297
- مدالها
- 2
آنید احساس کرد نفسش لحظهای در سی*ن*هاش گیر کرد. دستهایش روی میز مشت شدند. این حرفی بود که نمیتوانست انکارش کند.
حتی اگر نمیخواست به روی خودش بیاورد، اما حقیقت مثل تیغی تیز در ذهنش میچرخید، او از آنها متنفر بود.
از همهی کسانی که دستشان به خون برادرش آلوده شده بود. از آنهایی که بیصدا، بیرحمانه، تکهای از زندگیاش را از او گرفته بودند. و حالا… حالا فرصتی پیش رویش بود، فرصتی که میتوانست تمام این نفرت سرکوبشده را آزاد کند.
مرد همچنان به او نگاه میکرد. انتظار نمیکشید، نیازی به تایید نداشت!
انگار مطمئن بود که این جنگ از پیش در سرنوشت آنید نوشته شده است.
- تو بهتر از هر ک.س دیگهای میتونی بهشون نزدیک بشی، تو میتونی کل این بازی رو به هم بریزی.
آنید نگاهی طولانی به مرد انداخت. همهچیز در ذهنش طوفانی بود. حقیقتی که فهمیده بود، پیشنهادی که روبهرویش قرار داشت و نفرتی که مثل آتشی آرام در وجودش شعله میکشید.
نفسش عمیق و سنگین بالا آمد، انگار که سی*ن*هاش زیر فشار حقیقتی گریزناپذیر فشرده شده بود. چشمانش را بالا آورد، مستقیم در نگاه مردی که حالا دیگر، بیش از همیشه خطرناک به نظر میرسید.
تردید؟ دیگر جایی در ذهنش نداشت. این راهی بود که یا به انتقام ختم میشد… یا به نابودی!
لبهایش به سختی از هم فاصله گرفتند، اما کلماتش محکم و قاطع از میانشان جاری شد:
- میخوام همه چیزو بدونم.
گوشهی لب مرد اندکی بالا رفت، سایهای از یک لبخند و یا شاید تهمایهای از رضایت در چهرهاش نمایان شد. صدایش آرام، اما عمیق و سنگین در فضا پیچید:
- پس خوش اومدی به جهنم، آنید.
حتی اگر نمیخواست به روی خودش بیاورد، اما حقیقت مثل تیغی تیز در ذهنش میچرخید، او از آنها متنفر بود.
از همهی کسانی که دستشان به خون برادرش آلوده شده بود. از آنهایی که بیصدا، بیرحمانه، تکهای از زندگیاش را از او گرفته بودند. و حالا… حالا فرصتی پیش رویش بود، فرصتی که میتوانست تمام این نفرت سرکوبشده را آزاد کند.
مرد همچنان به او نگاه میکرد. انتظار نمیکشید، نیازی به تایید نداشت!
انگار مطمئن بود که این جنگ از پیش در سرنوشت آنید نوشته شده است.
- تو بهتر از هر ک.س دیگهای میتونی بهشون نزدیک بشی، تو میتونی کل این بازی رو به هم بریزی.
آنید نگاهی طولانی به مرد انداخت. همهچیز در ذهنش طوفانی بود. حقیقتی که فهمیده بود، پیشنهادی که روبهرویش قرار داشت و نفرتی که مثل آتشی آرام در وجودش شعله میکشید.
نفسش عمیق و سنگین بالا آمد، انگار که سی*ن*هاش زیر فشار حقیقتی گریزناپذیر فشرده شده بود. چشمانش را بالا آورد، مستقیم در نگاه مردی که حالا دیگر، بیش از همیشه خطرناک به نظر میرسید.
تردید؟ دیگر جایی در ذهنش نداشت. این راهی بود که یا به انتقام ختم میشد… یا به نابودی!
لبهایش به سختی از هم فاصله گرفتند، اما کلماتش محکم و قاطع از میانشان جاری شد:
- میخوام همه چیزو بدونم.
گوشهی لب مرد اندکی بالا رفت، سایهای از یک لبخند و یا شاید تهمایهای از رضایت در چهرهاش نمایان شد. صدایش آرام، اما عمیق و سنگین در فضا پیچید:
- پس خوش اومدی به جهنم، آنید.