- Aug
- 697
- 5,933
- مدالها
- 5
گذشت یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه... که ناگهان با صدای تقتق سم اسبانی به خود آمدند. ماهرخ با نگرانی و چشمانی که از ترس گرد شده بود، از جای برخاست و لب زد:
- چیشده؟
آترین باری دیگر گستاخی کرد و با عجله دست او را گرفت، بیتوجه به حیرت دخترک شروع به دویدن کرد. با سرعت از کلبه خارج شدند به درون جنگل رفتند، خورشید به سمت کوهها میرفت تا پشتش پناه گرفته و آسمان به پیشواز شب برود. صدای داد و فریاد مردانی میآمد؛ اما آنقدر دور بود که بهسختی قابل شنیدن بود. آترین با نفسنفس زدن ایستاد هنوز دست ظریف دخترک در پنجهی بزرگ و برنزهاش بود. ماهرخ دستش را با خشونت از دست او کشید و غرید:
- چطور جرئت کردی؟
مرد بیتوجه به عصبانیت او با نگرانی گفت:
- شاهدخت حالتون خوبه؟
تازه متوجهی درد پایش شد، صورتش از درد درهم رفت و نالهای دردناک از میان لبانش خارج شد. درد سرش هم جای خود را داشت، چشمانش تار دید و سرش به دوران افتاد. دنیا در مقابل دیدگانش سیاه شد و با بیحسی از حال رفت؛ اما قبل از افتادن به روی زمین آترین او را در آغوش گرفت.
***
شب قبل را باز در جنگل گذراندند؛ اما او نتوانست تا صبح بخوابد و آبتین بینوا را نیز از خواب محروم کرده و یک عالم سؤال را به روی سرازیر کرد:
- این چیه؟ اون چیه؟ این صداها از کجا میاد؟ الان چیکار کنیم؟ حیوانا سمت ما که نمیان؟
آخر سر آبتین با خستگی به خواب رفت؛ اما صدای زوزهی گرگ چنان در دل دخترک وحشت انداخته بود که تا زمانی که خورشید طلوع کرد مثل بید میلرزید. روز بعد با پیدا کردن درخت سیب و خوردن سیبهای سرخ معدهی خود را مهمان کردند و به راه افتادند. تقریباً از ظهر گذشته بود و هوا سوز خنکی میکشید. از درختان حصار مانند گذشتند و با چیزی که دیدند حیرتزده شدند، هر دو با تعجب به منظرهی روبهرو نگاه میکردند. خوشههای طلایی که همه جا را فرا گرفته بود و با هر حرکت باد همانند امواج آب در نوسان بودند. تقریباً روی سراشیبی قرار داشته و اطرافش کوهایی بودند که لباس سبز رنگی به تن داشتند. ناگهان لب زیرین گلرخ خیس شد، دستش را رویش کشید که اینبار نوک بینیاش خیس شد. سرش را بلند کرد و دستش را جلو برد، قطرهای به روی کف دستش فرود آمد و باران نمنمک شروع به باریدن کرد. گلرخ چنان به وجدآمد که با خندهای بلند به سمت آن گندمزار دوید. واردش شد و شروع به چرخیدن کرد، صدای خندهاش آنجا را فرا گرفته و او را غرق لذت میکرد. همانطور که در وسط آن موهای طلایی درحال وَرجهوُرجه بود نگاهی به آبتین که با لبخندی محو نگاهش میکرد، کرد و گفت:
- استاد شما هم بیاید!
آبتین خندهای کوتاه کرد و به سمتش قدم برداشت. گلرخ شروع به دویدن کرد و بهخاطر شیب آن قسمت سرعتش زیاد شده بود. مسیری که از آن عبور میکرد همانند راهی با نردههای از جنس گندم باز میشد که ناگهان صدایی او را به خود آورد. سعی کرد سرعتش را کاهش دهد که یکدفعه دستش کشیده شد و به سمت جلو پرتاب شد. دویدن به روی سراشیبی باعث شده بود همچون طوفان به جلو هدایت شوند. دخترک با ترس سعی کرد همگام با قدمهای بزرگ آبتین حرکت کند؛ اما نمیشد. انگار که اختیاری به روی پاهای خود نداشت. کمکم زمین شیبدار هموار شد و ایستادند با تعجب و نفسنفسزنان به آبتین نگریست؛ اما مرد هراسان جلو رفت و کنار درختی ایستاد و با عجله گفت:
- شاهدخت برید بالا!
- چیشده؟
آترین باری دیگر گستاخی کرد و با عجله دست او را گرفت، بیتوجه به حیرت دخترک شروع به دویدن کرد. با سرعت از کلبه خارج شدند به درون جنگل رفتند، خورشید به سمت کوهها میرفت تا پشتش پناه گرفته و آسمان به پیشواز شب برود. صدای داد و فریاد مردانی میآمد؛ اما آنقدر دور بود که بهسختی قابل شنیدن بود. آترین با نفسنفس زدن ایستاد هنوز دست ظریف دخترک در پنجهی بزرگ و برنزهاش بود. ماهرخ دستش را با خشونت از دست او کشید و غرید:
- چطور جرئت کردی؟
مرد بیتوجه به عصبانیت او با نگرانی گفت:
- شاهدخت حالتون خوبه؟
تازه متوجهی درد پایش شد، صورتش از درد درهم رفت و نالهای دردناک از میان لبانش خارج شد. درد سرش هم جای خود را داشت، چشمانش تار دید و سرش به دوران افتاد. دنیا در مقابل دیدگانش سیاه شد و با بیحسی از حال رفت؛ اما قبل از افتادن به روی زمین آترین او را در آغوش گرفت.
***
شب قبل را باز در جنگل گذراندند؛ اما او نتوانست تا صبح بخوابد و آبتین بینوا را نیز از خواب محروم کرده و یک عالم سؤال را به روی سرازیر کرد:
- این چیه؟ اون چیه؟ این صداها از کجا میاد؟ الان چیکار کنیم؟ حیوانا سمت ما که نمیان؟
آخر سر آبتین با خستگی به خواب رفت؛ اما صدای زوزهی گرگ چنان در دل دخترک وحشت انداخته بود که تا زمانی که خورشید طلوع کرد مثل بید میلرزید. روز بعد با پیدا کردن درخت سیب و خوردن سیبهای سرخ معدهی خود را مهمان کردند و به راه افتادند. تقریباً از ظهر گذشته بود و هوا سوز خنکی میکشید. از درختان حصار مانند گذشتند و با چیزی که دیدند حیرتزده شدند، هر دو با تعجب به منظرهی روبهرو نگاه میکردند. خوشههای طلایی که همه جا را فرا گرفته بود و با هر حرکت باد همانند امواج آب در نوسان بودند. تقریباً روی سراشیبی قرار داشته و اطرافش کوهایی بودند که لباس سبز رنگی به تن داشتند. ناگهان لب زیرین گلرخ خیس شد، دستش را رویش کشید که اینبار نوک بینیاش خیس شد. سرش را بلند کرد و دستش را جلو برد، قطرهای به روی کف دستش فرود آمد و باران نمنمک شروع به باریدن کرد. گلرخ چنان به وجدآمد که با خندهای بلند به سمت آن گندمزار دوید. واردش شد و شروع به چرخیدن کرد، صدای خندهاش آنجا را فرا گرفته و او را غرق لذت میکرد. همانطور که در وسط آن موهای طلایی درحال وَرجهوُرجه بود نگاهی به آبتین که با لبخندی محو نگاهش میکرد، کرد و گفت:
- استاد شما هم بیاید!
آبتین خندهای کوتاه کرد و به سمتش قدم برداشت. گلرخ شروع به دویدن کرد و بهخاطر شیب آن قسمت سرعتش زیاد شده بود. مسیری که از آن عبور میکرد همانند راهی با نردههای از جنس گندم باز میشد که ناگهان صدایی او را به خود آورد. سعی کرد سرعتش را کاهش دهد که یکدفعه دستش کشیده شد و به سمت جلو پرتاب شد. دویدن به روی سراشیبی باعث شده بود همچون طوفان به جلو هدایت شوند. دخترک با ترس سعی کرد همگام با قدمهای بزرگ آبتین حرکت کند؛ اما نمیشد. انگار که اختیاری به روی پاهای خود نداشت. کمکم زمین شیبدار هموار شد و ایستادند با تعجب و نفسنفسزنان به آبتین نگریست؛ اما مرد هراسان جلو رفت و کنار درختی ایستاد و با عجله گفت:
- شاهدخت برید بالا!
آخرین ویرایش توسط مدیر: