جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,799 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
گذشت یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه... که ناگهان با صدای تق‌تق سم اسبانی به خود آمدند. ماهرخ با نگرانی و چشمانی که از ترس گرد شده بود، از جای برخاست و لب زد:
- چی‌شده؟
آترین باری دیگر گستاخی کرد و با عجله دست او را گرفت، بی‌توجه به حیرت دخترک شروع به دویدن کرد. با سرعت از کلبه خارج شدند به درون جنگل رفتند، خورشید به سمت کوه‌ها می‌رفت تا پشتش پناه گرفته و آسمان به پیشواز شب برود. صدای داد و فریاد مردانی می‌آمد؛ اما آنقدر دور بود که به‌سختی قابل شنیدن بود. آترین با نفس‌نفس زدن ایستاد هنوز دست ظریف دخترک در پنجه‌ی بزرگ و برنزه‌اش بود. ماهرخ دستش را با خشونت از دست او کشید و غرید:
- چطور جرئت کردی؟
مرد بی‌توجه به عصبانیت او با نگرانی گفت:
- شاهدخت حالتون خوبه؟
تازه متوجه‌ی درد پایش شد، صورتش از درد درهم رفت و ناله‌ای دردناک از میان لبانش خارج شد. درد سرش هم جای خود را داشت، چشمانش تار دید و سرش به دوران افتاد. دنیا در مقابل دیدگانش سیاه شد و با بی‌حسی از حال رفت؛ اما قبل از افتادن به روی زمین آترین او را در آغوش گرفت.
***
شب قبل را باز در جنگل گذراندند؛ اما او نتوانست تا صبح بخوابد و آبتین بی‌نوا را نیز از خواب محروم کرده و یک عالم سؤال را به روی سرازیر کرد:
- این چیه؟ اون چیه؟ این صداها از کجا میاد؟ الان چی‌کار کنیم؟ حیوانا سمت ما که نمیان؟
آخر سر آبتین با خستگی به خواب رفت؛ اما صدای زوزه‌ی گرگ چنان در دل دخترک وحشت انداخته بود که تا زمانی که خورشید طلوع کرد مثل بید می‌لرزید. روز بعد با پیدا کردن درخت سیب و خوردن سیب‌های سرخ معده‌ی خود را مهمان کردند و به راه افتادند. تقریباً از ظهر گذشته بود و هوا سوز خنکی می‌کشید. از درختان حصار مانند گذشتند و با چیزی که دیدند حیرت‌زده شدند، هر دو با تعجب به منظره‌ی روبه‌رو نگاه می‌کردند. خوشه‌های طلایی که همه جا را فرا گرفته‌ بود و با هر حرکت باد همانند امواج آب در نوسان بودند. تقریباً روی سراشیبی قرار داشته و اطرافش کوهایی بودند که لباس سبز رنگی به تن داشتند. ناگهان لب زیرین گلرخ خیس شد، دستش را رویش کشید که این‌بار نوک بینی‌اش خیس شد. سرش را بلند کرد و دستش را جلو برد، قطره‌ای به روی کف دستش فرود آمد و باران نم‌نمک شروع به باریدن کرد. گلرخ چنان به وجدآمد که با خنده‌ای بلند به سمت آن گندم‌زار دوید. واردش شد و شروع به چرخیدن کرد، صدای خنده‌اش آن‌جا را فرا گرفته و او را غرق لذت می‌کرد. همان‌طور که در وسط آن موهای طلایی درحال وَرجه‌وُرجه بود نگاهی به آبتین که با لبخندی محو نگاهش می‌کرد، کرد و گفت:
- استاد شما هم بیاید!
آبتین خنده‌ای کوتاه کرد و به سمتش قدم برداشت. گلرخ شروع به دویدن کرد و به‌خاطر شیب آن قسمت سرعتش زیاد شده بود. مسیری که از آن عبور می‌کرد همانند راهی با نرده‌های از جنس گندم باز می‌شد که ناگهان صدایی او را به خود آورد. سعی کرد سرعتش را کاهش دهد که یک‌دفعه دستش کشیده شد و به سمت جلو پرتاب شد. دویدن به روی سراشیبی باعث شده بود همچون طوفان به جلو هدایت شوند. دخترک با ترس سعی کرد همگام با قدم‌های بزرگ آبتین حرکت کند؛ اما نمی‌شد. انگار که اختیاری به روی پاهای خود نداشت. کم‌کم زمین شیب‌‌دار هموار شد و ایستادند با تعجب و نفس‌نفس‌زنان به آبتین نگریست؛ اما مرد هراسان جلو رفت و کنار درختی ایستاد و با عجله گفت:
- شاهدخت برید بالا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
به پشتش نگاهی انداخت که سگی بزرگ و سیاهی که به سمتشان می‌دوید را دید. با ترس پرید و جیغ بلندی کشید. همان‌ لحظه آبتین دو دستش را روی پهلویش گذاشت و او را بالا کشید. به خودش آمد و با گرفتن شاخه‌ای که نزدیکش بود، خود را به بالا کشید و از درخت بزرگ و تنومند بالا رفت. آبتین نیز پشت سرش با گرفتن شاخه‌ای خود را بالا کشید. گلرخ روی شاخه نسبتاً بزرگی نشست و دستش را به سمت آبتین گرفت او نیز بی‌چون و چرا دستش را گرفت و خود را بالا کشید و کنارش نشست. همان لحظه آن هیولایی زشت به پایین درخت رسید و با صدای بلندش شروع به غرش کرد. دخترک نفس‌نفس میزد، نگاهی به مرد جوان کرد او نیز دست کمی از دخترک نداشت. گلرخ کمی نگاهش کرد و بی‌اختیار به زیر خنده زد. آبتین با تأسف برایش سری تکان داد و آرام‌آرام شروع به خندیدن کرد. چه کسی فکرش را می‌کرد که شاهدختی با استادش این‌گونه از دست سگی فرار کرده و به بالای درخت بپرد؟ ندای درونش با تمسخر گفت:
- عجب! تا دیروز می‌گفتی دلم نمی‌خواد راه به راه لمسم کنه. حالا این‌طوری دستت رو به سمتش دراز می‌کنی... .
هر زمان که یاد آن اتفاق می‌افتاد خنده‌اش می‌گرفت، آن سگ تا مدتی طولانی آن‌جا ماند و آن‌ها هم روی درخت نشسته بودند. وقتی از سگ دور شد آن‌ دو از درخت پایین رفته و به سمت ناکجاآباد به راه افتادند. آبتین شاخه‌ای از جلوی پای دخترک برداشت و گفت:
- این‌جا رو مثل کف دست از برم. کمی دورتر یه روستا هست که اگه هویتتون رو فاش نکنیم شاید کمکمون کنن البته خونه‌ی دوست پدرم، استاد بختیار هم این حوالیه.
آسمان لباس شب خود را پوشیده بود و آن را با ستاره‌های زیبایش زینت داده بود. گلرخ روی سنگی نشسته بود، سنگی نسبتاً تخت که سفتی‌اش اذیتش می‌کرد؛ اما بهتر از نشستن به روی زمین گلی و خاکی بود. آبتین با فاصله کنارش نشسته و به آتش خیره بود. گلرخ لبخندی زد برای روشن کردن این آتش مادر مرده حدود یک ساعت دستانشان را دورش حلقه کرده و آرام فوتش می‌کردند تا شاید روشن شود؛ اما بادی که می‌وزید مدام خاموشش می‌کرد، آبتین نیز تن مادر و پدر و اموات کسی را که آتش را اختراع کرده بود در گور لرزاند و آن‌ها را از انواع و اقسام کلمات زیبا مستفیض کرد. آخر سر و گردنشان درد گرفته بود تا این‌که هوا تاریک‌تر شد و آن بادهای اعصاب خراب کن تسلیم شده و از آن‌جا دور شدند. دخترک دستانش را به آتش نزدیک کرد؛ اما فکرش حوالی این موضوع بود که «چقدر عاشقانه! من، آبتین، تنها توی جنگل و کنار آتش.» نه تنها فکرش لذت بخش بود؛ بلکه لرزه به جان آدم می‌انداخت؛ اما اگر آبتین را نمی‌شناخت این‌قدر احساس امنیت نمی‌کرد. زیر چشمی نگاهش کرد. نور آتش نیم‌رخش را روشن کرده و موهایش که یک طرف صورتش را پوشانده بود او را به شدت جذاب کرده بود. آبتین نگاهش کرد و گفت:
- شاهدخت بخوابید تا صبح زود حرکت کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگریست، با تردید گفت:
- کجا بخوابم؟
مرد جوان به سنگی که او رویش نشسته بود اشاره کرد و گفت:
- خوب مشخصه دیگه، روی این سنگی که روش نشستید، می‌خوابید.
او روی سنگ بخوابد؟ اویی که تختش قطعاً از ابر هم نرم‌تر بود حال باید روی آن سنگ کوچک و سفت و سخت بخوابد؟ باری دیگر تیله‌گانش در دریای اشک غرق شد، آری تنبیه او همین است، همین که همچون یک فراری زندگی کند؛ اما ایزد یکتا او را خیلی دوست داشت که در این راه سخت این مرد را هم‌سفرش قرار داده. دهان باز کرد تا اعتراض کند؛ اما چه اعتراضی آبتین از کجای این جنگل بی‌سر و ته برایش تخت با لحاف ابریشمی پیدا می‌کرد؟ او خود نیز روی زمین پر از حشره و خاک و گل می‌خوابید. پوفی کشید و سعی کرد روی سنگ دراز بکشد؛ اما مگر می‌شد. آبتین از جای برخاست و سمت درختی رفت خم شد و کمی از علف‌های هرز زیر آن را کند، به سمت شاهدخت رفت و علف‌ها را زیر سرش گذاشت، گفت:
- این‌طوری اذیت نمی‌شید.
انحنایی به روی لبان غنچه‌ای گلرخ نشست، این توجه‌های کوچک دلش را بی‌نهایت شاد می‌کرد، سرش را روی علف‌ها گذاشت و خیره‌ی او شد که آن طرف آتش دراز کشیده و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشت. مدام دهانش را باز می‌کرد که از او بپرسد چرا رفت؟ چرا یک‌دفعه غیب شد؟ می‌خواست بگوید:
- اگه من کاری کردم از تو پوزش می‌خوام.
می‌خواست بگوید:
- اگه من تکالیفم رو به درستی انجام ندادم از تو که مردانگی رو بلدی پوزش می‌خوام، اگر نگاه خیره‌م سر جلسه اذیتت کرد و باعث شد بری از روح پاکت پوزش می‌خوام.
او شاهدخت گلرخ بود، دختری که از خارج شدن از قصر محروم بود. او شاهدخت بود و کسی حق گفتن بالای چشمش ابرو است را نداشت؛ اما امان از باطنش! باطنی که غرور یک شاهدخت را در خود نمی‌گنجید. او شاهدخت بود؛ اما باطنش شاهدخت نبود! مردمی عام و عادی بود. او ماهرخ نبود، گلرخ بود. گلرخ دستش را به پشتش رساند و بند لباس تنگش را باز کرد و همان‌طور که خیره‌ی پسر جوان بود به خواب رفت. غافل از لبخند محوی که بر لبان مرد نشست برای آن نگاه خیره و سوزان... .

***
درد زیادی در ناحیه‌ی سرش احساس کرد انگار که موهای سرش یکی‌یکی کنده می‌شد، چشمانش را باز کرد که دو چشم گرد و صورتی پشمالو را دید، با حیرت به دهانش باز آن موجود نگریست که ناگهان به خود آمد و جیغ بلندی کشید. میمونی که موهایش را می‌‌کشید، هو‌هویی کرد که دخترک جیغ بلند‌تری کشید یک‌دفعه آبتین با وحشت و از جایش برخاست و زمزمه‌ کرد:
- چی‌شده؟
تیله‌گانش را برگرداند و به شاهدختی که موهای بلندش در اسارت پنجگان میمونی کوچک بود، نگاه کرد. از جای برخاست و با دو قدم خود را به شاهدخت رساند که باعث شد، میمون ترسیده به لباس شاهدخت چنگ زده و تکه‌ای آبی‌رنگ که متعلق به بالا‌ تنه‌ی او بود را با خود ببرد. آبتین موهای به ریخته‌اش را با دست صاف کرد و نگاه آبی؛ اما پف کرده‌اش را به گلرخی دوخت که دهانش نیمه باز مانده بود، ناگهان با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد، شاهدختی که موهایش پریشان و گره خورده و با پارچه‌ای سفید و نازک بالا تنه‌اش را پوشانده خنده‌دار نبود؟ شاهدخت با درد سرش را ماساژ و به نگاهی به خود کرد که یک‌دفعه به خود آمد و جیغ دیگری کشید:
- برو لباسم رو بیار به جای این‌که بهم بخندی.
مرد اشک جاری شده از گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و درحالی که با کف دست موهای آشفته‌ی دخترک را صاف می‌‌‌‌کرد، گفت:
- من که نمی‌تونم دنبال اون میمون بگردم، شاهدخت شما که لباس دارید.
گلرخ نگاهی به پیراهن نازکِ سفیدش کرد، پوشیده و مناسب بود و نازکی‌اش با لباس دیگری که زیر آن داشت رفع شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
***
با گنگی چشمانش را باز کرده و سعی کرد از جایش برخیزد، شب شده بود و هلال ماه برای روشن نگه داشتن زمین با ستاره‌ها همکاری می‌کرد. صدای هوهویِ جغد و جیرجیرِ جیرجیرک ملودیِ جنگل بود. نگاهش را با ترس و لرزی مشهود با اطراف دوخت که سایه‌ی مرد غریبه‌ی آشنایش را دید. مرد که لباسش پاره‌پوره بود با به هم کوبیدن دو سنگ قصد داشت آتشی روشن کرده و کبوتری که شکار کرده بود را بپزد. خیلی گرسنه و تشنه بود، آب دهانش را قورت داد و نگاهی حریص به کبوتر بی‌پر شده انداخت، برایش مهم نبود که چشمان کبوتر باز و نوکش کثیف بود آنقدر گرسنه بود که می‌توانست آن را خام بخورد. مرد عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و با اخم‌هایش درهم گره خورده‌اش دوباره تلاش کرد. دخترک ایستاد، سرش گیج رفت و تعادلش را از دست داد؛ اما قبل افتادن به درختی که زیر آن دراز کشیده بود، تکیه داد. حالش از لباس‌های گلی و خاکی و موهایی که به‌خاطر خوابیدن روی زمین پر از خاک و چوب‌های خشک بود، به هم می‌خورد. با چندش موهایش را به پشتش هدایت کرد و سمت مرد قدمی برداشت که ناگهان با برخورد دوباره‌ی سنگ‌ها جرقه‌ای خورده و چوب‌های خشک زیر آن آتش گرفت، مرد نفسش را به شدت از دهان خارج کرده و به درختی که شاهدخت را زیر آن گذاشته نگریست؛ اما با دیدن شاهدختی که به سمتش می‌آمد حیران شد و از ترس لحظه‌ای سخن نگفت. کی به‌هوش آمده بود؟ شاهدخت کنارش قرار گرفته و با جمع کردن دامن بلند و چند لایه‌اش، به روی دو زانو نشست. آرام زمزمه کرد:
- من آب می‌خوام.
گونه‌های خاکی و لبان سرخ برچیده‌اش با آن موهای پریشان که پر از برگ و شاخه‌های کوچک بود، چنان او را مظلوم و زیبا کرده که حد و حدود نداشت. چقدر یک انسان می‌تواند زیبا باشد که حتی در بدترین شرایط هم زیبایی‌اش دل دیگران را بلرزاند! ماهرخ با تعجب دستش را جلوی تیله‌گان خیره‌ی او تکان داد و گفت:
- آب!
آترین با گو‌‌ی‌های لرزان نگاه از او گرفت، خودش نیز احساس تشنگی می‌کرد. از جای برخاست و قدمی به سمتی برداشت؛ اما با تردید برگشت و نگاه نگرانش را به آن شاهدخت بی‌دفاع و اخمو که با چندش به موهایش دست میزد، دوخت. آیا می‌توانست او را که توان دفاع و محافظت از خود را نداشت، در این‌جا رها کند؟ قدم رفته را برگشت و گفت:
- این‌جا می‌مونید تا من برم آب بیارم؟
دخترک پوزخندی زد و با غرور پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- برو من همین‌جا می‌مونم.
مرد از لحن جدی و محکم دخترک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌ترسید؟
ماهرخ خواست قپی بیاید و بگوید:
- من و ترس؟! ترس خودش از من می‌ترسه و فراریه.
اما همان لحظه صدای ضعیف زوزه‌ی گرگی به گوشش خورد. هر چند با توجه به ولوم صدا دوری بیش از حد گرگ مشخص بود؛ ولی او را بیشتر از حد ترساند که سریع در جایش ایستاد و گفت:
- من نمی‌ترسم.‌؛ اما تو ممکنه بترسی برای همین میام تا ازت محافظت کنم.
مرد با چشمانی گرد و لبانی مچاله شده به او نگریست، خواست چیزی بگوید که ماهرخ با اکراه دستش را در هوا تکان داد و لب زد:
- نیاز به تشکر و سپاس نیست... می‌تونی بری من از پشت مواظبت هستم.
آترین لبش را گزید تا خنده‌اش را کنترل کند و در همان حال، سری تکان داد و جلوتر از او به راه افتاد. هوا نسبتاً گرم بود؛ اما مخوف بودن جنگل تن ظریفش را به لرزه می‌انداخت. سیاهی جنگل و سایه‌ی درختان بلند او را وادار می‌کرد تا از نیم قدمی مرد تکان نخورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ماهرخ فاصله‌ای به لبانش داد تا بحث را باز کرده و حواسش پرت شود:
- وقتی که هوشیاریم رو از دست دادم چه اتفاقی افتاد؟
مرد که می‌دانست شاهدخت این سؤال را می‌پرسد، نیم‌نگاهی به او کرد و درحالی که با پا شاخه‌های خشک را به این طرف و آن طرف پرت می‌کرد تا راه را برای شاهدخت هموار کند، گفت:
- سعی کردم شما را سریعاً از آن‌جا دور کنم... سربازان پادشاه کلبه رو پیدا کردن و به احتمال زیاد فکر کردن که خواهرتون در اون‌جا اقامت داشته برای همین کل اون محوطه رو گشتن... من سعی کردم شما رو به جایی امن ببرم تا این‌که به هوش بیاید.
دخترک به قدم‌های کوچک خود سرعت بخشید تا شانه به شانه‌‌ی او باشد، با کنجکاوی پرسید:
- من چی وقتیِ که بی‌هوشم؟
ابروهای مرد بالا پرید و کنار برکه‌ی کوچکی که جلویشان بود ایستاد، روی دو زانویش نشست و گفت:
- شما دو روزه که بی‌هوش بودید.
چشمان دخترک از حیرت گرد شد، دو روز! مرد از پایین به او نگاه کرد و ادامه داد:
- شاهدخت من هیچ وسیله‌ای همراه خودم ندارم تا با اون به شما آب بدم می‌تونید با دست آب بخورید؟
دو روز که بی‌هوش بود را فراموش کرده و باری دیگر با خود اندیشید که این مرد یا خیلی با وظیفه‌اش آشنایی دارد یا که از روی ندانستن برخی کارها را انجام می‌دهد! حال هر چه که بود او را زیادی مشکوک نشان می‌داد. سریع تکان داد و اخم‌آلود باری دیگر غرور تو خالی‌اش را در صدایش ریخت و گفت:
- خودم می‌تونم.
دامنش را جمع کرده و همانند مرد نشست. دستانش را به هم چسباند و درون آب خنک برکه فرو برد و آب جمع شده به روی دستانش را به لبانش نزدیک کرد؛ اما آب از بین انگشتانش فرو ریخت. دخترک با حیرت به دستانش خالیش نگریست و بعد آن را دوباره به درون آب فرو برد؛ اما باز همان آش و همان کاسه. حرصی ابروانش را در هم پیچاند و زیر لب غرید:
- آی گلرخ آی! که سر تا پات دردسره.
مرد از درگیری او لبخند کوچکی زد که با چشم غره‌ی ماهرخ پاک شد. شاهدخت با حرص و خشم به او گفت:
- تو ببین چطوری می‌تونی بهم آب بدی تا منم فکر کنم چطوری می‌تونم گلرخ رو به هلاکت برسونم.
مرد به او نزدیک شده و کف دو دستش را که در آب فرو برده و پر از آب کرده بود را به سمت دهان ماهرخ برد. دخترک با حیرت و تعجب به او نگریست؛ اما با دیدن آب درون دستانش انگار که آتش خشمش خاموش شد. معذب سرش را خم کرد و لبانش را به انگشتان او وصل کرد و آب را نوشید. چنان تشنه بود که چند باری دیگر مرد این کار را انجام داد؛ اما دفعه‌ی آخر قور‌قور قورباغه‌ای که روی برگ نیلوفری نشسته بود نظرش را جلب کرد. قورباغه خیره نگاهش کرد و در آخر به درون برکه پرید که این‌ کارش باعث شد ماهرخ با چندش آب درون دهانش را تف کند. آترین که خیره‌ی حرکات او بود خنده‌ای بی‌صدا کرد و گفت:
- بریم؟
ماهرخ با اخم نگاهش کرد که چشمش به گردنبند او افتاد. گردنبندی که سر شیر را به نمایش گذاشته بود، برایش خیلی آشنا بود. بی‌اختیار دستش را از روی دهانش برداشت و به سمت گردنبند دراز کرده و آن را در مشتش گرفت، گفت:
- این گردنبند رو از کجا آوردی؟
مرد مکثی کرد و بدون نگاه کردن به او گفت:
- مال یکی از سربازان جنگی بود.
ماهرخ مچ‌گیرانه چشم ریز کرد و پرسید:
- و دست تو چی‌کار می‌کنه؟
آترین بی‌خیال با خونسردی جواب داد:
- من او رو کشتم، این گردنبند خیلی نظرم رو جلب کرد برای همین اون رو برای خودم برداشتم.
او را کشته است؟ احساس می‌کرد این سرباز عجیب دروغ می‌گوید، نمی‌دانست که زیاد حساس شده؟ یا این مرد یک فریبکار است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آترین از جای برخاست و زمزمه کرد:
- بهتره برگردیم شاهدخت.
در اتمام سخنش شروع به قدم برداشتن کرد. ماهرخ پشت سرش قدم برداشت و دستش را روی شکمش کشید، حال که سیراب شده بود گرسنگی‌ نقشش را هویدا می‌کرد. پوفی کشید و بی‌حرف پشت سر مرد به راه افتاد تا این‌که به جای اولشان برگشتند. آتشی که آترین ساخته بود شعله‌ورتر شده و همچون چراغی در شب تاریک بود، شبی که حال ابرها هم ماه تابان را پوشانده و زوز‌ه‌ی و هوهوی حیوان‌های جنگل از ترس تنش را می‌لرزاند. ماهرخ روی سنگِ نزدیک آتش نشست و شکمش را که از گرسنگی درهم می‌پیچید ماساژ داد. آترین که خیره‌ی حرکات او بود با نگرانی به سمتش قدم برداشت و جلویش زانو زد، دستش را در دستان گرمش گرفت و با اخم کوچکی زمزمه کرد:
- شاهدخت ماهرخ حالتون خوبه؟
ماهرخ که از حرکت او چشمانش گرد شده بود، با گونه‌های سرخ شده دستش را از میان پنجگان او کشید و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- من خوبم؛ اما... .
مکثی کرد و با خجالت زمزمه کرد:
- خیلی گرسنمه.
آترین که خود نیز از حرکت عجیبش شرمنده بود، سریع از او فاصله گرفت و با کلافگی دستش به موهای مشکینش کشید، گفت:
- یه خورده صبر کنید شاهدخت الان چیزی واسه خوردن آماده می‌کنم.
ماهرخ مانده بود که از کلافگی او تعجب کند یا از نزدیکی چند لحظه‌ی پیش خجالت بکشد. شاید باید به‌خاطر گستاخی او شروع به داد و بیداد می‌کرد، سرش را پایین انداخت مشغول بازی با انگشتان ظریف و لرزانش شد. نمی‌دانست این ترسی که تیله‌گانش را می‌لرزاند از کجا آمده، چرا بعد از این‌که آن سرباز معمولی دستش را گرفت به این حال افتاده؟ شاید برای این‌که می‌ترسید او از حدش فراتر رفته و بلایی به سرش در بیاورد. او تنها بود و اگر آن مرد کاری می‌کرد کسی نبود تا به دادش برسد. همان لحظه صدای اَه مرد را شنید و به او خیره شد، آترین با صورتی درهم شده و اخمی عمیق به دست زخمیش نگاه کرده و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. ماهرخ آرام از جایش برخاست و دو قدم به او نزدیک شد و درحالی که سعی می‌کرد از آن فاصله‌ی نسبتاً دور وخامت حال او را تشخیص دهد گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
مرد نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشم به او کرد و با فشار دادن زخمش گفت:
- چیزی نشده شاهدخت شما بشنید.
ماهرخ با کنجکاوی به او نزدیک شد که خون جاری از دستان مرد مردمک‌های چشمانش را گرد کرد، کنارش نشست و با صورتی درهم شده، بال کبوتر کوچکی که تنش شکافته شده را با نوک دو انگشت گرفت و از خود دور کرد، بی‌اختیار دست مرد را گرفت و با نگرانی به زخم عمیقش نگریست و گفت:
- درد می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
مرد ساکت ماند و خیره‌ی امواج طلایی او که مدام جلوی چشمانش را می‌پوشاند شد؛ اما ماهرخ با حواس پرتی زخم دست او را فشار داد تا جلوی خون‌ریزی آن را بگیرد. در همان حال نگاهی به اطرافش کرد تا با چیزی دست مرد را ببندد؛ اما تلاشش بی‌نتیجه ماند. کلافه دستش را به سمت موهایش برد تا آن‌ها را به پشت سرش هدایت کند که به پارچه‌ای که دور سرش پیچیده بود، خورد. دست خونی مرد را رها کرد و پارچه‌‌ای که دور سرش بود را باز کرد؛ اما قسمت زیادی از آن خونی بود. دخترک آهی کشید که اخم‌های درهم مرد او را بیشتر هراسان و هول زده کرد. چوبی که نوک تیزی را داشت و زیر پای مرد افتاد بود، برداشت و با آن گوشه‌ی دامنش را برید. جای بریدگی را کشید و تکه‌ای پارچه جدا کرد و دور دست آترین پیچید. آترین که تمام مدت با نگاهی عجیب خیره‌ی حرکات دخترک بود، با اتمام کار او لبخندی ملیح زد و گفت:
- ممنونم شاهدخت!
ماهرخ نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد:
- بیشتر مراقب باش.
لطافت یا نگرانی در جمله‌اش وجود نداشت؛ اما همین هم دل مرد را لرزاند. گرسنگی بیش از حد شاهدخت او را وادار کرد که به سمت کبوتر برود و رو به آترینی که حال حیرت هم در نگاهش هویدا بود بگوید:
- خوب این رو چی‌کار کنیم؟
مرد چند بار به قصد گفتن سخنی دهانش را باز کرد؛ اما منصرف می‌شد و سکوت می‌کرد. ماهرخ که از درنگ او تحملش به سر آمده بود گفت:
- حرفتون رو بگید و نترسید.
این بار واقعاً مرد احساس کرد قدرت تکلمش را از داده‌ است، با حیرت به قیافه‌ی مصمم شاهرخ و جسه‌ی ریزش نگریست. یعنی شاهدخت فکر می‌کرد آترین با هیکلی که چند برابر او بود از او می‌ترسد؟ مرد جلوی خنده‌ای که ناگهانی به سراغش آمده بود را گرفت و گفت:
- می‌تونید این کبوتر رو بپزید؟
ماهرخ برای این‌که کم نیاورد با اطمینان سرش را تکان داد که با نگاه منتظر مرد روبه‌رو شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
در جایش نشست و کبوتر آش و لاش شده را لمس ‌کرد. ذرات خاک به تنه‌ی آن جانور بی‌جان چسبیده بود و بیش از پیش باعث درهم شدن صورت ماهرخ شد. ماهرخ با نوک انگشتانش پای کبوتر را گرفت و نگاهش را به چشمان آترین سوق داد. آترینی که بی‌خیال نشسته و با سرگرمی به شاهدخت نگاه می‌کرد، حرکات ابتدایی آن دخترک کله‌طلایی او را یاد خودش می‌انداخت، زمانی که اولین خرگوش را برای شاهدخت پخته و با کمال نابلدی نصف آن را به فنا داده بود. آترین وقتی درنگ طولانی دخترک را دید با دست به او اشاره کرد تا نزدیکش شود و در همان حال گفت:
- من همه‌ی کارها رو انجام دادم شما فقط باید اون رو دو نصف کنید و شکمشو خالی کنید.
ناگهان چشمان ماهرخ گرد شد و با تعجب زمزمه‌ کرد:
- چطوری شکمشو خالی کنم؟
مرد اومی کرد و با دستانش به صورت نمایشی مرغ فرضی را نصف کرد و با نهایت بدجنسی دستش را درون شکم مرغ فرو برده و دل و روده‌اش را خارج کرد، در انتهای کارش با رضایت ابرویی بالا انداخت و به چهره‌ی مات شده‌ی ماهرخ نگریست. ماهرخ خم شد و چاقویی که زیر پای مرد بود را برداشت و سعی کرد کبوتری که که با چندش گرفته، در هوا با ضربات چاقو دو نصف کند. صدای متعجب نگهبان چشم سیه به گوشش خورد:
- شاهدخت، می‌تونم بپرسم دارید چی‌کار می‌کنید؟!
ماهرخ با اخمی که از روی دقت در کارش، بین ابروهایش جا خشک کرده بود با پررویی گفت:
- بذار فکر کنم.
این دفعه پای مرغ را محکم‌تر گرفت و با چاقو ضربه‌ی محکمی به آن وارد کرد که چاقو از آن طرف مرغ سر در آورد:
- بله می‌تونید بپرسید.
مرد با تعجب بیشتر از جای برخاست و با سیمایی بهت زده رو به ماهرخ گفت:
-‌ شاهدخت دارید چی‌کار می‌کنید؟
ماهرخ نگاهی اندر سیفه به او انداخت و با اشاره به مرغ گفت:
- دارم این جونور بد قیافه رو نصف می‌کنم سرباز، مشخص نیست؟
آترین لفظ سرباز را نادیده گرفت و با ابروهای بالا رفته گفت :
- و چطوری؟
ماهرخ با ترش رویی پشت چشمی برای مرد نازک کرد، پشت به او کرده و خواست کارش را ادامه دهد که بازویش اسیر پنجه‌ی بزرگ مرد شد. برگشت و تیله‌گان علفی‌اش را که حیرت و شگفتی در آن غوطه‌ور بود، به چشمان مرد دوخت. آترین بازویش را کشید و او را به طرف خود برگرداند، تن لِه شده‌ی کبوتر را از دستش جدا کرد و با مهربانی زمزمه کرد:
- این‌طوری که نصفش نمی‌کنن.
ماهرخ چنان مدهوش و حیرت‌زده شده بود که حرف او را نشنید و در مردمک‌های سیاهش غرق شد. انگار که از دست مرد گرمایی سوزاننده خارج می‌شد و تن ظریف او را به یک‌باره در آتش خود می‌سوزاند. زمانی که بازویش از دست مرد جدا شد آن گرما به سرعت از بین رفت و سرما وجودش را فرا گرفت، با گونه‌های گلگون چند باری پلک زد و نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را با نفس‌های عمیق آزاد کرد. مرد که از حال عجیب او غافل بود در جای قبل خود نشسته و همان‌طور که برای ماهرخ حواس‌پرت توضیح می‌داد چاقو را وسط سی*ن*ه‌ی کبوتر گذاشت:
- اول چاقو رو این‌جا می‌ذاریم و بعد فرو می‌کنیم توی سی*ن*ه‌اش و بعدش... .
ماهرخ بی‌حوصله در کنار مرد نشست و همان‌طور که به لاشه‌ی کبوتر نگاه می‌کرد، نیم‌نگاه‌هایی نیز نثار مرد که با دقت مشغول کارش بود، می‌کرد. مژه‌های بلند و مشکین مرد به روی صورت سایه افکنده و نور ماه که از لابه‌لای شاخته‌ها و برگ‌ها به‌سختی به زمین می‌تابید، صورت مرد را مهتابی‌تر می‌کرد. ماهرخ هوفی کشید و نگاه از مرد گرفت. شده بود شاهدختی گریزپا و فراری از قصر‌! نگران برادرش و همسری که ولیعهد را با خود حمل می‌کرد بود، خواهر دیوانه و بی‌مغزش هم یک طرف؛ مطمئن بود پاسخ سختی در انتظار پدرام است؛ اما شاید کمی زمان ببرد و در این زمان او باید سریع خود را به برادرش برساند. با صدای مرد به خود آمد:
- شاهدخت؟
از گوشه‌ی چشم نگاهی به چهره‌ی کنجکاو او کرد و گفت:
- کمک می‌خوای تا کبوتر رو نصف کنم؟
مرد خندید و کبوتر دو تکه شده را نشانش داد و گفت:
- الان پختش مونده که اگه میشه... .
دخترک بدون حرف با ذهنی پریشان آن دو تکه را گرفت و به مرد گفت:
- چطوری بپزمشون؟
آترین با حالتی که انگار آشپزی ماهر است ابرو بالا داد و گفت:
- باید گوشت‌ها رو به اون چوب بزنید بقیه‌اش با من.
ماهرخ بی‌حرف بدون این‌که واکنشی نشان دهد، صمیمیت مرد را نادیده گرفت و به سمت چوبی نوک تیز که کنار آتش بود رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
چوب را به زور از دو تکه‌ی مرغ رد کرد و به سمت آتش رفت، اندکی درنگ کرد و در انتها تصمیم گرفت چوب را درون آتش بی‌اندازد که آترین سریع او را متوقف کرد:
- نه!
شاهدخت این دفعه با کلافگی اَهی گفت و رو به او ادامه داد:
- باز چی‌شده؟ نکنه این‌دفعه باید با ناز و ادا دور آتش بچرخم و بعد چوب رو بندازم توی آتش؟
در انتهای سخنش دو دستش را بالا برد که چوب از دستش سر خورد و از پشت‌ سرش به درون آتش افتاد. آترین با چشمانی گرد شده به سمت آتش دوید و با عجله دور و اطراف را نگاه کرد که چوب کلفتی را دید. آن را برداشت و قبل از جزغاله شدن تکه‌های مرغ، آن را از آتش خارج کرد. چوب سیخ مانند آتش گرفته بود که ماهرخ با ترس مشت‌هایش را پر از خاک کرده و روی آن ریخت. وقتی که آتش خاموش شد شاهدخت نفسش را با شدت بیرون راند و زمزمه‌ کرد:
- به خیر گذشت.
در انتهای سخنش نگاهش را به آترین که دست‌هایش در هوا خشک شده و نگاه بهت زده‌اش را به غذای از دست رفته‌ دوخته بود، سوق داد. انگار که تازه متوجه شده بود که همان دو تکه‌ی حال به هم زن هم از دستشان رفته بود، با آهی به درخت بزرگ و تنومند پشتش تکیه داد و نالید:
- حالا چی‌کار کنیم؟
آترین خم شد و با تردید خواست آن گوشت‌ها را از زیر خاک بیرون بیاورد که ماهرخ سریع گفت:
- من اون‌ها رو نمی‌خورم.
جمله‌ی محکم و مصمم ماهرخ مرد را عاصی کرد، از جایش برخاست و با اخمانی درهم به سمتی که برکه بود رفت، ماهرخ با عجله از جای برخاست و همان‌طور که پشت سر او قدم برمی‌داشت بلند گفت:
- کجا می‌ری سرباز؟
مرد با صورتی که از عصبانیت رو به سرخی میزد، بدون نگاه کردن و جواب دادن به او به راهش ادامه داد. شاهدخت اخمی کرد؛ اما قبل گفتن حرفی به عقب کشیده شد. با ترس برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت که دامن پاره‌پوره‌اش را در اسارت خارهای بوته‌ای دید. برای این‌که از مرد که تنها حامی‌اش در این جنگل درندشت بود عقب نیفتد، دامنش را محکم کشید. دامنش پاره شده و او با شدت به مرد که با نشنیدن صدای قدم‌های شاهدخت درنگی کرده بود، برخورد کرد. آترین با عصبانیت برگشت و عربده زد:
- انگاری دست و پا چلفتی بودن رو در قصرتون به شما شاهدخت‌ها یاد میدن.
انگار که زیر ماهرخ آتشی روشن کرده بودند که بوی سوختگی‌اش به مشام خودش می‌خورد. با لبانی که از خشم می‌لرزید غرید:
- چه گستاخی کردی؟
صدایش بالا رفت و تبدیل به فریاد شد:
- انگار کوری و نمی‌بینی که چه کسی جلوت ایستاده احمق.
مرد به روی صورتش خم شد و همانند او فریاد زد:
- و انگار که تو هم کوری و نمی‌دونی که من کی هستم و نمی‌دونی که چطوری باید با من حرف بزنی.
من محکم و کشیده‌ای که مرد گفت تن شاهدخت را لرزاند؛ اما از تکاپو نیفتاد و با نهایت زوری که در خود می‌دید پنجه‌ی ظریفش را به صورت مهتابی مرد کوباند.
صدای ضربه‌ی بلندش ملودی دردناک آن شب تاریک شد، انگاری که جغدها، گرگ‌ها و جیرجیرک‌ها منتظر همین لحظه بودند که مهر خاموشی را بر لبانشان بنشانند. مرد نفسش را آرام از میان لبانش خارج کرد و بدون نگاهی به ماهرخ راهش را پیش گرفت. به گونه‌ای رفت که انگاری هیچ زمانی شاهدختی همراهش نبود. انگاری که او وجود نداشت. نفس حبس شده‌ی ماهرخ لرزان‌لرزان از دهانش خارج شد و پلک‌هایش بی‌اختیار روی هم افتاد. از کارش کمی پشیمان بود، کمی؟ نه او خیلی از کارش پشیمان بود؛ اما غرور شاهانه‌ای که در رگ‌هایش جاری بود مانع او می‌شد تا به دنبال مرد بدود و از او طلب پوزش کند. حال چه می‌کرد در این تاریکی؟ در این زمانی که گرگ‌ها دیوانه‌وار زوزه‌ می‌کشیدند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
سریعاً به جایی که آتش روشن کرده بودند برگشت. ترس درون ذره‌ذره‌ی وجودش رخنه کرده و چشمانش با لرز اطراف را می‌کاوید تا اگر چشمش شکارچی‌‌ای را رصد کرد، از آن‌جا بگریزد. به سمت درختی که در تاریکی فرو رفته بود، رفت. زیر آن نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت. احساس تنهایی قلبش را به‌ درد می‌آورد. کاش حداقل آن سرباز مرموز باقی می‌ماند؛ با تمام عجیب بودنش باقی می‌ماند تا او در این حد به این موضوع که به فنا رفته‌اند، فکر نکند. اشکش آرام چکید انگار منتظر بود تا تنها شود و مروارید‌هایش را به رخ آن شب تاریک و رعب‌آور بکشد. نمی‌داند که چقدر گذشت! چقدر او در رؤیاهایش چرخید و به این فکر کرد که چگونه پیش برادرش برود و خواهر تحت تعقیبش را بیابد و آرزوهای دست نیافتنی دیگر! معده‌اش دیوانه‌وار درهم می‌پیچید و ناله می‌کرد. با گرسنگی دستش را روی معده‌اش گذاشت و هوفی کشید. او هر وقت که گرسنه بود با بهترین غذاها و میوه‌ها از معده‌اش پذیرایی می‌کرد؛ اما حال حتی مقداری آب نداشت تا با آن خودش را فریب دهد. نگاهش به سمت تکه‌های گوشت غلتیده در خاک رفت، گرسنگی امانش را بریده بود که فراموش کرد آن‌ها دیگر قابل خوردن نیستند. به سمتشان رفت و با دست سعی کرد خاک روی آن را پاک کرد. اشک‌هایش آرام‌آرام روی گونه‌های برجسته‌اش می‌غلتید و لبان لرزانش اسیر تیغه‌ی دندان‌هایش می‌شد. صدای پایی به گوشش خورد و باعث شد که آن تکه گوشت را انداخته و اشک‌هایش را سریع پاک کند. چیزی نبود که با آن از خود محافظت کند برای همین سمت چوبی خشکیده رفت؛ اما قبل رسیدن به آن مرد از میانه درختان وارد فضای خالی شد. ماهرخ با تعجب به او که دو ماهی بزرگ در دست داشت و لباس‌هایش خیس بود نگریست. در لحظه‌ای سؤالات فراوانی در ذهنش جولان می‌داد:
- مگه او نرفته؟ چرا برگشته؟ اون ماهی‌ها رو از کجا آورده؟ و... .
مرد بی‌توجه به او نزدیک آتش شد شمشیرش را در آورد و دو ماهی را به آن آویخت و آن را بالای شعله‌های آتش به صورت افقی روی دو چوب قرار داد. ماهرخ در بهت مانده بود؛ اما حسی عمیق در وجودش فریاد میزد:
- اون من رو تنها نذاشت.
به سمت مرد رفت و مقابلش نشست. هر سکوت کرده بودند و با گرسنگی خیره‌ی دو ماهی بودند که صدای جلز و ولز پختنشان گوش‌هایشان را نوازش می‌داد. در این بین آترین مدام با پشت چشم نازک کردن سعی در نشان دادن دل‌خوری‌اش داشت. گاه نیز آه‌های سردی می‌کشید و زیر لب سخن‌هایی زمزمه می‌کرد که ماهرخ فقط یک جمله از آن‌ها را متوجه شد:
- حقته بذار همین‌طوری حقیر بشی!
دخترک زبانی بر لبش کشید و با مچ‌گیری چشمانش را زیر کرد و مرموز گفت:
- تو سرباز نیستی نه؟
مرد باری دیگر با ظرافت پشت چشم نازک کرد و گفت:
- بله به سیمای جذابم سرباز بودن نمیاد.
ماهرخ که حرکات او را دید با صدای بلند زیر خنده زد که اخم‌های مرد درهم پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین