- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
سرسره بازی می کرد. دیدم که حال اون هم خوب نیست. چشمهاش رو با درد بست و همونجور اروم گفت:
- لعنتی کاری باهات ندارم بیا نزدیکتر.
بغضی که به گلوم چنگ مینداخت کنترلش دست خودم نبود. باز هم تکون نخوردم که خودش دستش رو از زیره کمرم رد کرد و من رو کشید سمتش خودش. سرم رو گذاشت رو سینش، شروع کرد به نوازش کردن موهام. اشکم سرازیر شد و افتاد رو قفسهی سی*ن*هی لختش.
- گریه نکن. کاری ندارم باهات که.
صداش نه خشم داشت و نه حرص اروم بود و ارامش خاصی تو صداش داشت که ناخوداگاه منم آروم میکرد. بغضم رو به همراه آب دهنم قورت دادم و اشکهام رو پاک کردم و سعی کردم افکار منفیم رو دور کنم. چیزی که واسم عجیب بود این بود که من اصلاً از آراد نمیترسیدم فقط از دوربینهای بالای سرم میترسیدم دراصل فوبیام سراغم نیومده بود و این واسم عجیب بود که توی چنین وضعی کنار آراد خوابیدم و ترسی ازش ندارم. آراد اولین مردیه که من کنارش با چنین لباسی تو بغلش خوابیدم و نمیترسم ازش و آرامش دارم. منظورم از آرامش اینکه تلاشی واسه فرار ازش نمیکنم. عجیبه خیلی عجیب! عجیبتر از اون اینکه وقتی موهام رو نوازش میکنه ارومم میکنه. دیگه گریه نمیکردم همینجور توی همون حالت بودیم که پچپچ وار گفت:
- ترنم!
- هوم!
- دیدیشون؟
منطورش دوربینا بود... .
- اره
- میدونی که باید چیکار کنیم؟
لرزیدم و خواستم خودم رو کنار بکشم که نذاشت و گفت:
- تاریکه هیچی پیدا نیست، نترس. فقط واسه ظاهر سازی مجبورم.
با صدایی لرزون گفتم:
- میترسم.
- ازمن؟
قاطع و سریع گفتم:
- نه.
- پس تا وقتی پیشتم لزومی نداره از چیزی بترسی.
نفس عمیقی کشیدم و آب نداشتهی دهنم رو قورت دادم. مطمئن بودم به حریمم احترام میذاره و دستش خطا نمیره.
نفهمیدم چهجوری و کی بایه حرکت من رو برگردوند و روم خی*مه زد، دستهاش رو کنار سرم ستون کرد.
تنها چیزی که تو این تاریکی میدیدم هالهای از صورت و چشمهاش بود که برق میزدن.
نفسهام سنگین شده بودن. خم شد و صورتش رو چسبوند به صورتم چشمهاش رو بست.
منم همینکار رو کردم. نفسهای داغ*ش لبهام رو میسوزند. فقط یه میلی لبهامون باهم فاصله داشت. از همون فاصله اروم پچ زد:
- نگران نباش... همینجوری اروم بمون.
حرف که میزد ل*بهاش به ل*بهام برخورد میکرد.
ته دلم هری میریخت با هر بخوردی. سکوتم رو که دید دوباره لب زد:
- باشه؟!
آروم سرم رو تکون دادم. دستهاش رو خم کرد و کامل روم دراز کشید اما حواسش هم بود که من اذیت نشم و برخورد نادرستی نداشته باشیم.
سرش رو فرو کرد تو گودی گردنم. ناخوداگاه سرم رو سمت مخالف چرخوندم. ای خدا چرا ازش نمیترسم؟ چرا پسش نمیزنم؟ بیشتر از اینکه درگیر حرکات اون باشم درگیر خودمم که اونقدر ارومم. هراسی ندارم از اینکه آراد نامحرمه بهم، هراسی ندارم که الان شاپور و سردار مارو زیره نظر گرفتن و... .
نفسهاش زیادی داغ بودن هیچ کاری نمیکرد فقط نفس میکشید اما پوست گردنم رو میسوزند و قلقلک میداد. واسه اینکه اون نقطه از گردنم رو از زیر نفس هاش بکشم کنار سرم رو سمتش چرخوندم که تو گوشم پچ زد:
- معذرت میخوام. چارهای
- لعنتی کاری باهات ندارم بیا نزدیکتر.
بغضی که به گلوم چنگ مینداخت کنترلش دست خودم نبود. باز هم تکون نخوردم که خودش دستش رو از زیره کمرم رد کرد و من رو کشید سمتش خودش. سرم رو گذاشت رو سینش، شروع کرد به نوازش کردن موهام. اشکم سرازیر شد و افتاد رو قفسهی سی*ن*هی لختش.
- گریه نکن. کاری ندارم باهات که.
صداش نه خشم داشت و نه حرص اروم بود و ارامش خاصی تو صداش داشت که ناخوداگاه منم آروم میکرد. بغضم رو به همراه آب دهنم قورت دادم و اشکهام رو پاک کردم و سعی کردم افکار منفیم رو دور کنم. چیزی که واسم عجیب بود این بود که من اصلاً از آراد نمیترسیدم فقط از دوربینهای بالای سرم میترسیدم دراصل فوبیام سراغم نیومده بود و این واسم عجیب بود که توی چنین وضعی کنار آراد خوابیدم و ترسی ازش ندارم. آراد اولین مردیه که من کنارش با چنین لباسی تو بغلش خوابیدم و نمیترسم ازش و آرامش دارم. منظورم از آرامش اینکه تلاشی واسه فرار ازش نمیکنم. عجیبه خیلی عجیب! عجیبتر از اون اینکه وقتی موهام رو نوازش میکنه ارومم میکنه. دیگه گریه نمیکردم همینجور توی همون حالت بودیم که پچپچ وار گفت:
- ترنم!
- هوم!
- دیدیشون؟
منطورش دوربینا بود... .
- اره
- میدونی که باید چیکار کنیم؟
لرزیدم و خواستم خودم رو کنار بکشم که نذاشت و گفت:
- تاریکه هیچی پیدا نیست، نترس. فقط واسه ظاهر سازی مجبورم.
با صدایی لرزون گفتم:
- میترسم.
- ازمن؟
قاطع و سریع گفتم:
- نه.
- پس تا وقتی پیشتم لزومی نداره از چیزی بترسی.
نفس عمیقی کشیدم و آب نداشتهی دهنم رو قورت دادم. مطمئن بودم به حریمم احترام میذاره و دستش خطا نمیره.
نفهمیدم چهجوری و کی بایه حرکت من رو برگردوند و روم خی*مه زد، دستهاش رو کنار سرم ستون کرد.
تنها چیزی که تو این تاریکی میدیدم هالهای از صورت و چشمهاش بود که برق میزدن.
نفسهام سنگین شده بودن. خم شد و صورتش رو چسبوند به صورتم چشمهاش رو بست.
منم همینکار رو کردم. نفسهای داغ*ش لبهام رو میسوزند. فقط یه میلی لبهامون باهم فاصله داشت. از همون فاصله اروم پچ زد:
- نگران نباش... همینجوری اروم بمون.
حرف که میزد ل*بهاش به ل*بهام برخورد میکرد.
ته دلم هری میریخت با هر بخوردی. سکوتم رو که دید دوباره لب زد:
- باشه؟!
آروم سرم رو تکون دادم. دستهاش رو خم کرد و کامل روم دراز کشید اما حواسش هم بود که من اذیت نشم و برخورد نادرستی نداشته باشیم.
سرش رو فرو کرد تو گودی گردنم. ناخوداگاه سرم رو سمت مخالف چرخوندم. ای خدا چرا ازش نمیترسم؟ چرا پسش نمیزنم؟ بیشتر از اینکه درگیر حرکات اون باشم درگیر خودمم که اونقدر ارومم. هراسی ندارم از اینکه آراد نامحرمه بهم، هراسی ندارم که الان شاپور و سردار مارو زیره نظر گرفتن و... .
نفسهاش زیادی داغ بودن هیچ کاری نمیکرد فقط نفس میکشید اما پوست گردنم رو میسوزند و قلقلک میداد. واسه اینکه اون نقطه از گردنم رو از زیر نفس هاش بکشم کنار سرم رو سمتش چرخوندم که تو گوشم پچ زد:
- معذرت میخوام. چارهای
آخرین ویرایش توسط مدیر: