جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,862 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سر‌سره بازی می کرد. دیدم که حال اون هم خوب نیست‌‌‌. چشم‌هاش رو با درد بست و همون‌جور اروم گفت:
- لعنتی کاری باهات ندارم بیا نزدیک‌تر.
بغضی که به گلوم چنگ می‌نداخت کنترلش دست خودم نبود. باز هم تکون نخوردم که خودش دستش رو از زیره کمرم رد کرد و من رو کشید سمتش خودش. سرم رو گذاشت رو سینش، شروع کرد به نوازش کردن موهام. اشکم سرازیر شد و افتاد رو قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی لختش.
- گریه نکن. کاری ندارم باهات که.
صداش نه خشم داشت و نه حرص اروم بود و ارامش خاصی تو صداش داشت که ناخوداگاه منم آروم می‌کرد. بغضم رو به‌ همراه آب دهنم قورت دادم و اشک‌هام رو پاک کردم و سعی کردم افکار منفیم رو دور کنم. چیزی که واسم عجیب بود این بود که من اصلاً از آراد نمی‌ترسیدم فقط از دوربین‌های بالای سرم می‌ترسیدم دراصل فوبیام سراغم نیومده بود و این واسم عجیب بود که توی چنین وضعی کنار آراد خوابیدم و ترسی ازش ندارم. آراد اولین مردیه که من کنارش با چنین لباسی تو بغلش خوابیدم و نمی‌ترسم ازش و آرامش دارم. منظورم از آرامش اینکه تلاشی واسه فرار ازش نمی‌کنم. عجیبه خیلی عجیب‌! عجیب‌تر از اون این‌که وقتی موهام رو نوازش میکنه ارومم میکنه.‌‌ دیگه گریه نمی‌کردم همین‌جور توی همون حالت بودیم که پچ‌پچ وار گفت:
- ترنم!
- هوم!
- دیدیشون؟
منطورش دوربینا بود... .
- اره
- می‌دونی که باید چیکار کنیم؟
لرزیدم و خواستم خودم رو کنار بکشم که نذاشت و گفت:
- تاریکه هیچی پیدا نیست، نترس. فقط واسه ظاهر سازی مجبورم.
با صدایی لرزون گفتم:
- می‌ترسم.
- ازمن؟
قاطع و سریع گفتم:
- نه.
- پس تا وقتی پیشتم لزومی نداره از چیزی بترسی.
نفس عمیقی کشیدم و آب نداشته‌ی دهنم رو قورت دادم. مطمئن بودم به حریمم احترام می‌ذاره و دستش خطا نمیره‌.
نفهمیدم چه‌جوری و کی بایه حرکت من رو برگردوند و روم خی*مه زد، دست‌هاش رو کنار سرم ستون کرد.
تنها چیزی که تو این تاریکی می‌دیدم هاله‌ای از صورت و چشم‌هاش بود که برق میزدن.‌‌
نفس‌هام سنگین شده بودن. خم شد و صورتش رو چسبوند به صورتم چشم‌هاش رو بست.
منم همین‌کار رو کردم. نفس‌های داغ*ش لب‌هام رو می‌سوزند. فقط یه میلی لب‌هامون باهم فاصله داشت. از همون فاصله اروم پچ زد:
- نگران نباش... همین‌جوری اروم بمون.
حرف که میزد ل*ب‌هاش به ل*ب‌هام برخورد می‌کرد.
ته دلم هری می‌ریخت با هر بخوردی. سکوتم رو که دید دوباره لب زد:
- باشه؟!
آروم سرم رو تکون دادم. دست‌هاش رو خم کرد و کامل روم دراز کشید اما حواسش هم بود که من اذیت نشم و برخورد نادرستی نداشته باشیم.
سرش رو فرو کرد تو گودی گردنم. ناخوداگاه سرم رو سمت مخالف چرخوندم. ای خدا چرا ازش نمی‌ترسم؟ چرا پسش نمیزنم؟ بیش‌تر از این‌که درگیر حرکات اون باشم درگیر خودمم که اون‌قدر ارومم. هراسی ندارم از این‌که آراد نامحرمه بهم، هراسی ندارم که الان شاپور و سردار مارو زیره نظر گرفتن و... .
نفس‌هاش زیادی داغ بودن هیچ کاری نمی‌کرد فقط نفس می‌کشید اما پوست گردنم رو می‌سوزند و قل‌قلک می‌داد. واسه اینکه اون نقطه از گردنم رو از زیر نفس هاش بکشم کنار سرم رو سمتش چرخوندم که تو گوشم پچ زد:
- معذرت می‌خوام. چاره‌ای
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نداریم... .
با کمی مکث خودش رو عقب کشید... زل تو چشم‌هام، دوباره خم شد و لباش رو چسبوند به پیشونیم... مثلا داشت پیشونیم رو می‌بوسید... خودش و کنار کشید و دوباره طاق باز دراز کشید منم گرفت تو بغلش و گفت:
- بخواب دیگه...
چشم‌هام رو آروم بستم.
اوه خوبه بیشتر از این پیش ‌روی نکرد و بخواد کارو به جاهای باریک بکشونه... .
باز به درک و فهمش... کمن این افراد بنظرم... تعداد اون‌هایی که از اب‌گل آلود ماهی می‌گیرن زیاده می‌دونم که اون هم بی‌تقصیره و مجبوره واسه نجات جفتمون این‌کار رو کنه... .
وگرنه محاله غرورش اجازه‌ی این‌کارها رو بهش بده... اصلاً من هنوز تو کف اینم که چه‌جور شد از من دفاع کرد و واسه دفاع چنین بهونه‌ای رو اورد... .
سعی کردم دیگه به این مسائل فکر نکنم و بخوابم اما مگه می‌شد لامصب نه من خوابم می‌برد و نه اون.‌.. .
چشم‌هامون رو بسته بودیم و تظاهر به خواب بودن می‌کردیم اما نفس‌های نامنظممون گویای همه چیز بود و این‌که می‌دونستم بیداره بدتر بهم استرس وارد می.کرد و نمیذاشت بخوابم... ذهنم رو یعنی درگیر یه مسئله‌ی جدید می‌کرد
"از زبون آراد"
بیدار بود اما تظاهر می‌کرد که خوابه. می‌دونستم تا من نخوابم و حس کنه بیدارم خوابش نمیبره.
سعی کردم خودم رو بزنم به خواب، نفس‌هام رو منظم کردم تا فکر کنه خوابم برده وگرنه تا صبح بیدار می‌موند.
تنم کوره‌ی اتیش بود. تاحالا توی چنین موقعتی قرار نگرفته بودم... .
این‌که توی این فاصله بدون هیچ مانعی بخوام خودم و عقب بکشم و کاری نکنم هم یه تجربه‌ی جدید و البته سخت بود برام... .
دخترهای زیادی و درحین کار پس زدم اما دلیل این یکی فرق می‌کرد. ترنم و پس نزدم، پس کشیدم چون نمی‌خوام اسیبی ببینه...
همین‌جوریش هم با این‌که دختر محکمیه اسیب روحی زیادی دیده. نباید اذیتش کنم. لعنت بهشون ای‌کاش دست از سرمون بردارن. اما یه فکر و خیال الکیه شاپور تا یه صحنه درست حسابی نبینه ول کن نیست... .
نفس‌های اروم و منظمش نشون دهنده‌ی این بود که خوابش برده. غیرقابل باور بود برام این ضعفی که جلوی این دختر داشتم این کششی که نسبت بهش داشتم... دلم می‌خواست داشته باشمش...
هیچ‌چیزه خاصی هم نداشت‌. نه دلبری می‌کرد و نه عشوه می‌ریخت‌‌، می‌ریخت ولی نه از عمد همه‌ی طنازیش خلاصه می‌شد به همون ناز بودنش که توی ذاتش بود... .
اَدا درنمی‌اورد. خودش بود. اصلاً همین خودش بودنش بود که متفاوتش می.کرد با بقیه... تنها راه نجات جونش همین بود که بگم دوست دخترمه وگرنه محال بود جمشید ازش بگذره... با این‌که گفتم دوست دخترمه سردار می‌گفت باید بدیش به جمشید تا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بگذره اما من قبول نکردم. نمی‌تونستم بگذرم ازش.
اوف. لعنتی از ذهنم برو بیرون. تو قلب من جا واسه هیچ‌ک.س نیست‌‌. من الکی این قلعه‌های محکم و دور خودم نکشیدم که یه نیم‌وجب بچه بتونه ازش رد بشه...
اما این نیم وجبی قدرت زیادی داشت. چشم‌های اشکیش جدیداً تنها چیزیه که رو اعصابم خط میندازه... دلم می.خواد برم و چشم‌های کسایی که به گریه‌ انداختنش رو دربیارم اما بعد به خودم نهیب می‌زنم که تو با اون هیچ صنمی نداری. اون حتی به تو فکر هم نمی‌کنه. اون تنها هدفش کارشه و به هیچ‌چیز جز این فکر نمی‌کنه پس منم نباید فکرم خطا بره باید منم محکم باشم. سفت سر جام بایسم که نلغزم... .
تا خوده صبح خواب به چشمم نیومد. ساعت نزدیک‌های هفت بود که لباس‌هام رو تنم کردم و بی‌اینکه کوچک‌ترین صدایی ایجاد کنم از اتاق زدم بیرون... .
قبلاً خونه‌ی سردار امده بودم رفتم تو باشگاه که دیدم خودشم بیداره و داره با دستگاه‌ها کار می‌کنه تا دیدم لبخندی زد و گفت:
- شاه پسر زود بیدار شدی که.
اخم‌هام رو توهم کشیدم و جدی گفتم:
- من همیشه همین ساعت بیدار میشم
سری تکون داد:
- برو تو رخت‌کن لباس هست عوض کن بیا یه هم کم ورزش کنیم هم یه گپی بزنیم... .
رفتم سمت همون‌جایی که می‌گفت لباس‌هام رو با یه تی‌شرت مشکی ورزشی و شلوارک ستش عوض کردم و رفتم رو تردمیل.
تنم هنوزم داغ بود و حتی یه درجه هم از حرارتش کم نشده بود. شروع کردم به دویدن.
سردار:
- دیشب زودی تموم کردین که... یه موقع خدایی ناکرده جاتون که بد نبود؟ یا نکنه جلو ما معذب بودین؟
مستانه خندید... از اون خنده‌های نکره‌ که حکم مته‌ای رو داره که مخت رو سوراخ می‌کنه... .
چشمامو باحرص بستم اما سعی کردم لحنم اروم باشه:خسته بود
_به زن جماعت که نباید رو داد.هروقت دلت خواست باید کاری که میخوای و انجام بدی
_خودمم حسشو نداشتم
جدی گفت:حسشو نداشتی یا داری بهونه میاری؟
دستگاهو خاموش کردم و امدم پایین.نگاهمو بهش دوختم مطمئن بودم بر‌عکس تنم کوهی از یخه و سرماش رو هم به بیرون ساطع میکنه..
باجدی ترین و خشک ترین لحن ممکنم گفتم: میخوای باور کن میخوای نکن.من نیازی ندارم حرفمو به اینو اون ثابت کنم.منو ترنم باهمیم و از قضا همو هم دوست داریم اجازه هم نمیدم یه خش روش بیوفته...
چشم ازش گرفتمو از اونجا زدم بیرون که باشاپور تن به تن شدیم.ردی از نیش‌خند رو لبش بود اما نگاهش که به چشمام خورد جدی شد از کنارش رد شدمو رفتم تو حیاط شروع کردم به دودین دور حیاط...بی‌وقفه میدویم...
متنفرم از شاپوری که منو وارد این بازی کثیف کرد.متنفر از شاپوری که زندگیه منو به لجن کشید.از خودمم متنفرم که هیچ راهی جز موندن و ادامه دادن ندارم.من تا اخر عمرم محکوم به این زندگیم.اون عوضی راحت‌نمیگذره ازم..
اگر بخوام خلاف کاری که میگه رو انجام بدم.مثل تموم این سالها بامن کاری نداره.حتی یه سیلی هم بهم نمیزنه اما میدونه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نقطه ضعفم چیه. می‌دونه اگه کج برم چه‌جوری و از کجا بهم ضربه بزنه که دیگه نتونم وایستم... .
اون یه بار یه زخم به ما زده بود اما دیگه بهش اجازه‌ی این‌کار رو نمی‌دم. شاپور تواین سال‌ها به من خیلی وابسته شد درست بعد از اون اتفاقی که چند ساله پیش افتاد و من جونش رو نجات دادم علاقش به من زیاد شد. شاپور نه زن داره و نه بچه. چندساله پیش درست ده ماه بعداز این‌که من و اورده بود پیش خودش تو روزه ۲۵ دی ماه قلبش گرفت، هیچ‌کَس هم تو خونه نبود... وقتی دیدم افتاد رو زمین وقلبش رو چنگ انداخت بهترین زمان رو دیدم واسه فرار از دستش. به راحتی می‌تونستم از اون زندان بزنم بیرون همین کار هم کردم بهش نگاه نکردم و ازش رد شدم اما درست وقتی که دروباز کردم و برگشتم که پشت سرم رو ببینم دیدم تو چشم‌هاش التماس موج می‌زنه... تو نگاهش بی‌کَسی و دیدم. واقعا هم بی‌کَس بود‌ رفیق و دوست زیاد داشت اما همشون فقط شب‌ها میومدن که بساط منقل رو نوشیدنی راه‌ بندازن... .
اون زمان‌ها شاپور مثل الان این همه برو‌ بیا نداشت. متنفر بودم ازش اما دلم به رحم امد. من و جوری بزرگ نکرده بودن که بخوام درده یه هم‌نوع رو ببینم و ازش بگذرم...
برگشتم و نجاتش دادم. برگشتنم همانا و ورودم به قلب شاپور همان.
وقتی تو بیمارستان بهوش اومد و چشمش به منی افتاد که بالاسرش بودم صدام کرد "آراد" تعجب کردم اسمم آراد نبود، اخم‌هام رو که کشیدم تو هم گفت:
- مِن بعد اسمت آراده و همه باید تو رو با این اسم بشناسن و صدات کنن... .
پرسیدم:
- چرا آراد؟
گفت:
- قدیم‌ها ۲۵ام از هرماه شمسی رو می‌گفتن آراد که توی اون روز پوشیدن لباس نو رو مبارک می‌دونستن و سفر رو شوم... دیروز ۲۵‌ام بود تو می‌تونستی از دست من فرار کنی و برگردی پیش خانوادت اما این‌کار رو نکردی. سفر نکردی و موندی به جاش لباس نوی زندگی رو تن من کردی. پس اسمت رو می‌ذارم آراد... آراد یعنی جون مردی تو در حق من جون مردی کردی، آراد یعنی بخشنده تو یه زندگی دوباره به من بخشیدی. از فردای اون روز شدم آراده شاپور، شدم پسرش... .
دیگه خبری از اون کتک‌ها و شکنجه‌های جسمی و روحی نبود. هرچی می‌خواستم واسم فراهم می‌کرد نمی‌ذاشت دوست و رفیقای پا منقلیش چپ نگاهم کنن... پدر نبود اما پدری می‌کرد واسم نمی‌ذاشت کمبود پدر رو حس کنم و جبران می‌کرد گذشته رو اما باهمه‌ی این حرفا بهم فهموند که اگر بخوام برگردم به خونه‌م زنده‌نمیذاره خانوادم رو... .
خانواده‌‌ای که هیچ خبری ازشون ندارم‌. نمی‌دونم زندن یا مرده. سینم که به خس‌خس افتاد سرعتم رو کم کردم و ایستادم... مرور خاطرات گذشته تلخه واسم. گاهی پشیمون می‌شم از این‌که نرفتم و موندم. اگر می‌رفتم این‌جوری نمی‌شد زندگیم... .
اما هربار که این حرف رو می‌زنم اون نگاه شاپور جلو چشمم زنده‌ می‌شه. از حیله‌هاش نبود توی اون برهه‌ی زمانی هیچ چاره‌ای نداشت و به فکر گول زدن من نبود، فقط به جونش فکر می‌کرد و این‌که من می‌مونم نجاتش بدم یا نه. اوف بیشتر از ده دور این حیاط بزرگ رو دور زدم کل هیکلم خیس از عرق بود... .
راه‌افتادم سمت خونه. موندنمون این‌جا دیگه بسه... .
***
راهنما رو زدم و پیچیدم تو خیابون. و باحرص گفتم:
- چی میگی شاپور واسه چی باید بیام ویلای تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- می‌خوام دور هم باشیم دیگه. چه دلیلی می‌تونه داشته باشه غیر این؟
- هم من می‌دونم دلیلش رو هم تو! ببین شاپور با اعصاب من بازی نکن که کار دسته هرجفتمون می‌دم.
- بابا بده میگم این یه هفته که تعطیلِ پاشین بیایین ویلای لواسون؟ شرکت رو که بستی و کار نداری اون‌جا، این چند وقت هم که بارگیری نداری که بخوای بگی سرت به اون گرمه پس سوسه نیا دست خانوم بچه‌ها رو بگیر و بیار این‌جا.
تیکه‌ی اخر رو با طعنه گفت.
- خودت هم خوب می‌دونی که من چیزی رو واسه کسی توضیح نمی‌دم. طعنه به من نزن. شاپور سوزنت رو از رو من بردار که صبرم لبریزه.
- ای بابا پسر من که حرفی نزدم. میگم بیایین پیش هم باشیم. به هرحال تو پسره منی. حق ندارم بیش‌تر با عروسم اشناشم؟
پشت در که رسیدم یه تک بوقی زدم تا سید درب رو باز کنه.
- لعنت به اون روزی که نرفتم و تنهات نذاشتم.
- تلخ شدی که باز. آرادم می‌دونی که من فقط خوبه تو رو می‌خوام.
سید درب رو باز کرد و ماشین رو بردم داخل.
- خوبم‌ رو می‌خواستی که وارد چنین کاری کردی من رو؟
- بی‌چشم و رو نباش دیگه. اگه کل عمرت رو بی‌وقفه کار می‌کردی هم نمی‌تونستی به چنین مال و اموالی برسی. یه نگاه به خونت کردی؟ به ماشین‌های زیره پات؟ به ویلاهات؟ به خونه‌ها و ماشین‌های خارج از کشورت؟ به حساب بانکیت؟ به مارک لباس‌هات؟
ماشین رو پارک و خاموش کردم. کمربند رو باز کردم اما ازماشین پیاده نشدم.
راست می‌گفت اگر کل عمرم هم کار می‌کردم به چنین ثروتی نمی‌رسیدم البته ثروتی که لجن ازش می‌باره.
باحرص گفتم:
- مردشور این ثروتی رو ببرن که من دارم
- آراد تو خودتم بهتر می‌دونی که این دختر درسر میشه واست. من مثل چشم‌هام بهت اعتماد دارم. وقتی می‌گی عاشقشی حرفی رو حرفت نمی‌زنم و کاری هم بهش ندارم‌، دردم هم این نیست. درد من یه چیزه دیگه‌است، آراد تو خودت بهتر از هرکسی می‌دونی که اگر دشمن‌هات بفهمن که تا الان همشون فهمیدن تو ترنم رو دوستش داری و حاضر نشدی به جمشید تحویلش بدی بد میزنن بهت. اگر این دختره رو واقعاً دوست داری رها کن بره. ما داستان جمشید رو حل کردیم رفت اما مطمئن باش جمشیدهای دیگه میان سراغش. تو الان اول راهه عشقی پسر. نذار بلایی که سره من اوردن سره تو هم بیارن‌. تواین دور دور جایی برای عشق و دوست داشتن وجود نداره واسه ما. اگه واقعاً دوستش داری تا بیشتر از این وابستش نشدی ول کن بره، از کار بیکارش نکن یه مدت باهاش باش و بعد بپیچون یه جوری. بعداز چند ماه اعلام کن که دیگه باهاش تو رابطه نیستی و فقط واسه تو کار می‌کنه و هیچ ارتباط شخصی باهاش نداری.
- من دوستش دارم و ولش نمی‌کنم
- باشه. اما جار نزن همه‌جا عاشقی. می‌دونی چی میگم آراد.
چشم‌هام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی. شاپور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
راست می‌گفت اما اگه من مرده باشم که جمشیدهای دیگه بخوان کاری کنن... .
- جمشیدهای دیگه گو*ه خوردن با هفت جدشون که بخوان حتی به ترنم فکر کنن.
- می‌کنن. چه بخوای چه نخوای هم فکر می‌کنن هم نقشه می‌کشن هم ضربه می‌زنن. تا دیر نشده بیخیالش شو یه کم صبر کن تا آب‌ها از آسیاب بیوفته. سردار هنوز باور نکرده می‌گه دروغ میگی. حل کرده ماجرا رو اما میگه وجود این دختر مِن بعد واسه همه شره. میگه خودمون باید قالش و بکنیم... .
از زیره دوندون‌های قفل شدم غریدم:
- سردار غلط کرده. شاپور پس تو چیکار می‌کنی؟
- مانعش شدم. اما منتظره آتو ازتون بگیره. من دیشب هیچ دخلی به اون موضوع نداشتم. اما بهم گفته حواسم بهت باشه.
- پس واسه همین اصرار داری که بیام ویلات؟
- هم اره و هم نه.
- شاپور بیام ببینم بند و بساط دیشب و راه‌ انداختی من می‌دونم و توها!
- میگم من دیشب روحمم خبر نداشت که می‌خواست چنین کاری کنه بعد تو میگی خودم این‌کار رو کنم؟
- من که می‌دونم تو ول کن این ماجرا نیستی. دارم واسه بار هزارم میگم من عاشق ترنمم... قیدشم نمی‌زنم شاپور. هیچ‌کَس هم جرعت نداره هیچ غلطی کنه. می‌فهمی؟
- باشه فهمیدم. اما حرفم همونه اگر دوسش داری ولش کن بره. فردا هم راه‌بیوفتین و بیایین این‌جا
- تو تا بهت ثابت نشه بیخیال نمی‌شی نه؟
- نه، ولت نمی‌کنم آراد. تا نفهمم چه ریگی به اون کفشت هست ولت نمی‌کنم.
- ریگی به کفشم نیس. فردا رو میام اما اگه اومدم اون‌جا و دیدم دوربین تو اتاقم کار گذاشتی و میگی این‌کار رو کن و اون‌کار رو نکن بد می‌بینی... .
- حس نمی‌کنی خیلی زرنگی؟ من تو رو بزرگ کردم بعد واسه خودم شاخ و شونه می‌کشی؟
- اره دیگه تو من و بزرگ کردی راه واسه سرکوب دیگران رو هم خیلی خوب یادم دادی.
- چرند نگو. می‌آیی این‌جا هیچ اتفاقی هم نمی‌اوفته. حالا هیچی هیچی هم که نه اما قول میدم اذیتتون نکنم... .
خندید..
- هه اذیت !
- مغزم و خوردی. تو که اون‌قدر پر حرف نبودی تمومش کن دیگه.
- باشه میایم... درضمن من هیچ مشکلی ندارم با این مورد اما این ترنمه که بخاطره اتفاقی که واسش افتاده روی این مسائل حساس شده و می‌ترسه و با اومدنمون به جمع مخالفه. نمی‌خوام بترسونمش و اذیتش کنم حاله روحیش همین‌جور خراب هم هست نمی‌خوام بیشتر مایه‌ی عذابش بشم... رو قولت حساب باز می‌کنم و می‌آییم. امیدوارم پشیمونم نکنی فقط.
- نگران نباش. منتطرتونم
بی‌خداحافظی موبایل و قطع کردم و از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه. شاپور میگه باور کرده اما دروغ میگه، مطمئنم ما رو واسه این اون‌جا دعوت کرد که ببینه چه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کاره‌ایم... توی زمان کم می‌شه نقش بازی کرد اما اگر زمانش زیاد شد امکان گاف دادنمون خب زیاد می‌شه و شاپور هم دنباله همینه... می‌دونم اگر بریم اون‌جا تا ازمون یه پوزیشن هرچند ساده رو نبینه ول کن نیست اما چاره‌ای هم نداریم‌ مجبورم به ترنم چیزی نگم و خیالش و راحت کنم از این موضوع که بتونه راحت‌تر کنار بیاد و استرس نداشته باشه. تجربه ثابت کرده از پس این موضوع که نقش دوست‌دخترم رو بازی کنه میتونه خوب بربیاد اما همه‌ش تا زمانیه که وارد مراحل مثبت هجده نشیم چون بعداز اون از توانش زیاده و گند میزنه به همه چی. که خب حق هم داره... اما خب می‌شه یه جوری حلش کرد.
بهونه میارم که حاله روحیش خوب نیست و یه دختره خجالتیه که شرم و حیاش اجازه نمیده هرکاری رو جلوی هرکسی بکنه... میگم روی این جور مسائل حساسه و منم تحت فشارش نمی‌ذارم... غیرتم رو بهونه می‌کنم و میگم خودمم اجازه نمیدم... .
رو تخت خودم رو رها کردم اصلاً نفهمیدم این مسافت و چه‌جوری طی کردم. هیچ‌وقت تاحالا اون‌قدر ذهنم درگیر یه چیز نبوده. چون همه چی همیشه اون‌طور که من می‌خواستم پیش رفته اما الان توان کنترل این رو ندارم. فقط می‌تونم یه کم فقط یه کم اوضاع و مدیریت کنم... .
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم کل دیشب رو بیدار بودم... .
صبح بعداز این‌که باترنم از اون‌جا اومدیم ترنم رو دم خونه پیاده کردم و رفتم شرکت هیچ کاری نداشتم اما دلم نمی‌خواست بیام خونه. دلم نمی‌خواست پیش ترنم باشم. اگر تو دیدم نباشه زیاد بهش فکر نمی‌کنم. میگه چی! میگه از دل برود هر‌آنکه ازدیده برفت حالا تو دلم که نیس اما از تو فکرم که میره بیرون... .
شاپور حق داره که میگه اگر واقعا دوسش دارم ازش دوری کنم. دلیل این‌که خودش هم تنهاست همینه. خودش بابت این موضوع از این ادم‌ها زخم خورده... چندین ساله پیش قبل از این‌که من رو بیاره پیش خودش عاشق یه دختری بوده دختره هم دوستش داشته و قصدشون ازدواج بوده.
اون زمانها با این‌که کاره‌ای نبوده تو این دم و دستگاه فقط پا دو بوده اما وقتی دشمن‌هاش میفهن دختری تو زندگیشه و خیلی هم دوستش داره به دختره به بدترین روش .ممکن جلوش اول دست درازی می‌کنن و بعد می‌کشنش
شاپور زخم خورده تا رسیده به این‌جا. نمی‌گم ادم خوب و معصومیه نه اتفاقاً کثیفه و کثافت ازش میباره اما اتفاق‌هایی که واسش افتاده هم بی‌تاثیر نیست تو اخلاق و رفتاره الانش... خودمم میدونم با این کارم ترنم رو از چاله دراوردم و انداختم تو چاه اما این رو دیر فهمیدم اون زمان هیچ راهی نداشتم واسه نجاتش. از همه جا تحت فشار بودم که این حرف رو زدم اما خب میتونم این داستان رو کنترل کنم و نذارم کسی آسیبی بهش بزنه‌. حداقل تا زمانی که کنار خودم نگهش‌ میدارم کسی جرعت نداره بهش نزدیک شه... .
" از زبون ترنم"
- من نمیام آراد... عه باز می‌خوان اون کارها رو بکنن... من نمی‌تونم چنین چیزی رو قبول کنم... .
فکر کنم دیگه از توانش در رفت چون عصبی پلک‌هاش رو بست و با انگشت شصت و سبابه‌اش چشم‌هاش رو مالید... فکش منقبض شده بود... مثل این‌که مخالفتم زیادی شد... توی همون حالت دست‌هاش رو از جلو صورتش کشید کنار و یهو چشم‌هاش رو باز کرد... یا حضرت عزرائیل چقدر ترسناک شد این... با یک لحن فوق‌ترسناک و تهدید کننده گفت:
- ترنم... می‌فهمی من چی میگم؟ راهی نداریم جز رفتن متوجه این موضوع هستی که تو چه موقعیتی هستم؟ چه بخوای چه نخوای باید بریم... نیای هم به زور میبرمت... .
کلامش زیادی قاطع بود... راه هرگونه مخالفت رو به‌روم بست... بهتره بیشتر از این کشش ندم:
- خیلی خب باشه بریم. اما آراد جریان خونه‌ی سردار نشه ها
- نه دوربین درکار نیست. اما انتظار این هم نداشته باش که راحت بذارنمون... .
- لعنت بهت جمشید. ای که بگم خدا از رو زمین محوت کنه هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو رو هم اون پسره کثیف‌تر از خودت رو.
- غرغر بسه!
حرصم گرفت من توی این اتفاق‌ها بی‌تقصیر بودم:
- حالا دیگه من شدم غرغرو؟
- ترنم. میگی چیکار کنم؟
کلافگی از سر و روش می‌بارید. خودمم حوصله بحث کردن رو نداشتم. سکوت کردم که گفت:
- چرا نشستی؟ برو چمدونت رو ببند چون صبح زود باید راه بیوفتیم... .
چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و بلندشدم. نمی‌فهمم این جریان رفتن به خونه‌ی شاپور دیگه چه صیغه‌ایه. ول کن هم نیستن این‌ها. ساعت یازده شب بود بی‌حوصله رفتم سمت کمد لباس‌هام. اون‌جا نمی‌شد خیلی لباس‌های پوشیده پوشید چون شاپور شک می‌کنه. اوف لعنت بهشون که چاره‌ای واسم نذاشتن. اخه من و آراد چه تفریح و یا حرفی داریم با شاپور که باید بریم ویلاش.
اندازه پدربزرگمون سن و سال داره. حالا اغرق نمی‌کنم اما اندازه پدرمون که سن داره... اما خب بهتر از این‌که یه جوون مثل آرمان رو برداره بیاره. شاپور همچین نگاهش به من خوب نبود اما دیشب نگاهش کلا عوض شده بود... .
زیاد زیره نظرم می‌گرفت اما نگاهش بد نبود و این رو مدیون آرادم که خب همچین خوب هم نیست... چرند نگو ترنم تو هدفت نزدیک شدن به این افراد بود دیگه چی از این بهتر یه مدت سخته اما بعد درست میشه.
باید تمام تلاشم رو بکنم که هیچ شک و شبهه‌ای رو باقی نذارم من درکنار اعتماد آراد باید اعتماد شاپور رو هم جلب کنم. درسته که با آراد میشه به چیزی که می‌خوام، برسم اما بدون وجود شاپور هم این ممکن نیست‌ درحال حاضر آراد مستقل از شاپور کار می‌کنه و حمایتی از جانب کسی نداره اما اگر وجود شاپور پر رنگ‌تر بشه خیلی بهتر میشه و این‌کار توسط من انجام میشه... .
درسته آراد مخالف اینه اما درآینده‌ی نه چندان دور چنان سلطه‌ای من روی آراد پیدا می‌کنم که اون‌سرش ناپیدا باشه. بعداز اتمام کارم یه ارامبخش خوردم و خوابیدم. ذهنم به هم دریخته نبود اما دلم نمیخواد آراد بویی از کابوس‌های همیشگی من ببره... .
سکوت ماشین رو فقط اهنگ لایتی که از ضبط پخش می‌شد می‌شکست. از صبح تا حالا با آراد فقط یک‌بار همکلام شدم، اونم موقع صبحانه خوردن سرمیز بود. سنگین باهام رفتار می‌کرد. دلیل رفتارش رو نمی‌دونستم اما ترجیح میدادم خیلی دم‌پرش نباشم... مسیر خیلی طولانی نبود اما کلافم کرده بود.
نیم‌نگاهی به نیم رخ اخموش انداختم... خیلی جدی درحال رانندگی بود. دست راستش دور فرمون حلقه شده بود. شیشه سمت خودش رو پایین کشیده و دست چپش رو تکیه داده بود بهش ودور لبش می‌کشید.
یه چیزی اذیتش میکرد یا بهتر بگم رو مخش بود اما چی بود رو نمی‌دونم....
تیشرت با شلوار لی‌مشکی تنش بود. هیکله عضله‌ایش بدجور تو این لباس‌های به نسبت جذب خودنمایی میکرد. هوا این چند روز به قدری خوب و بهاری بود که نگو. شیشه‌ی خودم رو پایین دادم و دستم رو بیرون بردم. جریان سریع باد لابه‌لای انگشت‌هام حس خوبی بهم می‌داد.چشم‌هام رو بستم و خودم رو بیشتر کشیدم سمت پنجره. موهای لختم که تو باد میرقصیدن لبخند به لبم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اورد. حس خوبی داشتم. تو حال و هوای خودم بودم که صدای زنگ موبایل آراد من رو به خودم اورد.
جدی و خشک:
- بله؟
- ...
- باز توی جغ‌جغه موبایل شروین رو کش رفتی؟ چی میگی؟
این کسی که جغ‌جغه مخاطب قرارش میداد چه نسبتی با شروین داشت؟ اصلا مگه شروین برگشته؟ بی‌ این‌که تغییری تو حالت نشستنم بدم شش دنگه حواسم رو جمعه مکالمش کردم
- بده گوشیو به شروین بینم بچه.
- ... .
- باز گوشیتو دادی ب این جغ‌جغه؟
- ... .
- به تو چه که من کجام؟
نگاهش کردم، هیچ آثاری از جدیت و خشم و یا تمسخر تو چهره‌اش نبود، عاری از هرحسی حرف میزد. دوباره به حالت اولم برگشتم.
- تو مگه برگشتی که می‌پرسی کی می‌رسم؟ اصلاً مگه میدونی میخوام کجا برم؟
این‌طور که مشخصه شروین رفیق فابه آراد از اتریش برگشته. آراد و شروین دوست‌های دوران دبیرستان و دانشگاهن. خیلی باهم رفیقن و شروین توی این باند هیچ جایی نداره و فکر می‌کنه آراد شرکتی که داره رو فقط می‌چرخونه و شاپور هم کسیه که آراد رو بزرگ کرده... البته تاحالا شروین رو ندیدم و شناختی که ازش دارم توی همین دوتاجمله‌ی متین خلاصه میشه... .
دلم میخواد برم و از نزدیک باهاش اشنا شم و بیشتر از همه مشتاقم ببینم جغ‌جغه‌ای که آراد میگ کیه... .
- تا یه ربع دیگه می‌رسم. منتظرم باش تا برسم و حالیت کنم بی‌خبر اومدن چه عواقبی داره
- ... .
نمیدونم اون‌طرف خط چی گفتن بهش که زیر چشمی بهم نگاه کرد و من این و از تکون نامحسوس سرش فهمیدم... .
- باش تا اونم بهت معرفی کنم.
کی و می‌گفت؟
- ... .
- والا داشم این‌کارها رو تو یاد من دادی... بی‌حرف و سخن بری‌ رو بیایی و مخ زنی و...
مگه آراد مخ کسی رو زده؟ اخم‌هام رو کشیدم تو هم. نکنه منظورش منم؟ اما نه مخ من رو که نزده ما مجبور شدیم باهم باشیم. اما خب آراد که کسی به غیر من توزندگیش نیست. بعدم فکر نمی‌کنم بخواد اصل ماجرا رو با شروین درمیون بذاره. پس با این اوصاف نتیجه می‌گیریم داره درمورد من حرف میزنه... .
- نه والا من این‌کارها رو بلد نیستم. خودبه‌خودی جذبم میشن.
چی میگه این؟!
- ... .
- حالا بعداً حرف میزنیم. وقت واسه گردن شکوندن زیاد دارم.
- ... .
تک خندی زد و تلفن رو قطع کرد... .
از مکالمه‌ش که هیچ‌چی نفهمیدم اما از گره‌ ‌اخم‌هاش که شل‌تر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شده بود فهمیدم حضور شروین همچین بد هم نیست و تونسته یه‌کم خوشحال‌ترش کنه، مثلا... .
ادامه‌ی مسیر رو هم در سکوت به‌سر بردیم تا رسیدیم به یه کوچه‌ی جاده‌ خاکی که واقعا آرامبخش بود یه سمتش که کاملاً مخصوص ویلاهای سر به فلک کشیده‌ و زیبا بود و هرکدوم از اون یکی بزرگ‌تر و قشنگ‌تر بودن... .
یه سمت دیگه از کوچه اما زیادی دلنواز بود جوب داشت که توش آب جریان داشت یه کم که بالاتر رفتیم چاه‌ موتور روهم دیدم صدای جوش و خروش اب که بافشار از چاه‌ موتور خارج می‌شد خیلی خوب بود... اون‌قدر محو اطراف شدم که با چرخش ناگهانی ماشین تکونی خوردم و به خودم اومدم.
داشتیم وارد ویلا می‌شدیم. درها برقی بودن و آراد باریموت بازشون کرد... .
وا این ریموت این‌جا رو از کجا اورد؟ وارد که شدیم چشم‌هام واسه یه لحظه از شگفتی گرد شدن و دهنم باز موند اما همه‌ و همش واسه یه لحظه بود چون بعد توهمون قالب بی‌خیال و خونسردم فرو رفتم و با دقت اطرافو زیره نظر گرفتم‌‌...
از وردی که رد شدیم رسیدیم به یه طاق سنگی یا همون داربست که ختم می‌شد به جاده‌ی چمن مصنوعی... .
دور و اطراف پر بود از گل‌های زیبا و درخت‌های نخل سر به فلک کشیده. سمت راست باغ یه الاچیق بزرگ دایره‌ای سنگی درست کرده بودن. سمت چپ باغ با شمشاد و درخت و گل پر شده بود. از این‌جا هیچ طرح خاصی پیدا نبود اما قطعاً اگر از بالا نگاه می‌کردی طرحه یه چیزی رو می‌تونستی تشخیص بدی.
اون راه چمن مصنوعی رو که ادامه می‌دادیم می‌رسیدیم به یه پل سنگی بزرگ که زیرش یه استخر تزئنی قرار داشت و روبه‌روش ساختمان... .
و اما ساختمان هیچ جوره نمیتونم توصیفش کنم معماریش رومی بود و سنگ کرم کار شده تو نماش. مشخص بود از بهترین سنگ استفاده شده. خیلی بزرگ بود و مطمئنم گشت و گزار توش خودش یک روز وقت میبرد از اون پل و استخر که می‌گذشتی می‌رسیدی به حدود ده بیستا پله که ختم می‌شد به درب وردی چوبی که کنده‌کاری های زیبایی داشت که خیلی هم بزرگ بود... .
ستون‌های بزرگ با سرستون‌های هخامنشی ابهت خاصی میداد بهش. لوستر بزرگو طلایی که از سقف ایون اویزون شده بود زیادی مجلل بود. با ایستادن ماشین هر دو پیاده شدیم که صدای جیغ‌های دختری که از الاچیق بیرون میپرید و پسر جونی که پشت سرش بود سرم رو برگردوندم سمتشون... .
آراد اومد کنارم ایستاد و دختره به محض رسیدن به ما من و کشید تو بغلش و گفت:
- وای خدا باورم نمیشه.
بعد من و از خودش جدا کرد و پرید تو بغل آراد با چشم‌های گرد شده و دهن باز داشتم به حرکت‌های شتاب زده و هول‌هولکی اون دختر نگاه می‌کردم که صدای‌خنده‌ی پسری من و معطوف خودش کرد. یه پسر قد بلند که هیکلش ورزش‌کاری بود اما چهارشونه نبود پوست سفید با چشم‌های به نسبت درشت و قهوه‌ای تیره که گیرایی خاصی به چهره‌ش میداد ابروهای کمونیش که از منه دختر هم خوش‌حالت‌تر و توپرتر بود. دماغ نرمال با لب‌های کشیده و نازک مردونه. موهای خرمایی تیرش رو کج رو به بالا زده بود که چندتا از تارش افتاده‌ بودن تو صورتش. خالکوبی روی گردنش زیادی خودنمایی می‌کرد. خیلی از این زاویه دید نداشتم اما ظاهرا طرحه یه قورباغه بود. این
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین