جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,518 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
متین:
- ترنم من...
نمی‌ذاشت متین اصلاً حرف بزنه.
ترنم:
- اره تو یه حروم زداه‌ی بی‌شعوری، یه سست عنصره هولی که فقط و فقط به فکر نیازهاتی. چه‌قدر من خر بودم که نمی‌فهمیدم نگاه تو به من درست نیست. هیچی بینمون پیش نیومد و خداروهم شکر می‌کنم بابت این اتفاق فرخنده که گولت رو نخوردم. تو از همون اول هم من رو واسه برطرف کردن نیازت می‌خواستی؛ اما من کور بودم نمی‌دیدم، من احمق بودم نمی‌فهمیدم. حالا می‌فهمم اون همه اصرارت رو واسه داشتن رابطه اما می‌دونی چیه؟ من اگه تن هم داده بودم به خواسته‌ات تو باز هم همین‌کار رو می‌کردی می‌دونی چرا؟
چی می‌گفت! یعنی تاحالا با متین هیچ رابطه‌ای نداشته؟ با شنیدن این حرف‌هاش یه سطل آب یخ رو انگار ریختن رو آتیش تنم. غیرتم خیلی درد گرفته بود اما الان آروم شد. نه تنها روحش بلکه جسمش هم از اون عوضی نشده بود.
هیستیریک رفت و چندتا عکس‌های روی دیوار رو کند. پرت کرد تو صورتش و گفت:
- چون تو تنوع طلبی، چون تو به کم قانع نیستی. فقط واسه این من رو کنارت نگه داشته بودی تا طعم منم بچشی مگه نه؟
چشم‌هام رو محکم رو هم فشردم، فکم منقبض و دست‌هام مشت شد. صبرم بده خدا تا تحمل کنم این حرف‌هارو. البته فقط الان و توی این زمان، بعدش چنان زور و قدرتی بهم بده که استخون سالم نذارم تو تن و بدن این بی‌وجود که وجود من رو لرزونده از غم.
ترنم:
- بعد از یه مدت کوتاه مطمئنم منم دلت رو می‌زدم. رهام می‌کردی و می‌رفتی سراغ یه نفره دیگه. ازت بدم میاد متین، گمشو برو.
حمله کرد سمتش، مشت‌هاش رو کوبید تخته سی*ن*ه‌ش تا هلش بده عقب. متین اما پرروتر از این حرف‌ها دست‌هاش رو گرفت تا مهارش کنه.
متین:
- گوش کن ترنم بذار حرف بزنیم.
نه دیگه، حرف زدن نداریم. خودم دست به کار شدم، جلو رفتم. ترنمی که داشت تقلا می‌کرد اون بی‌خاصیت رو از خونه‌ش بیرون کنه رو عقب کشیدم و کتف متین رو گرفتم که محکم دستش رو بیرون کشید و داد زد:
- هوی عوضی ولم کن که واسه توهم دارم. این مضحکه رو توی بی‌شرف‌ راه انداختی مگه نه؟ زهرت رو ریختی بی‌وجود؟ توی ناموس دزد از همون اول هم نگاهت به ترنم بود، از همون اول هم می‌دونستم یه ریگی به کفشت هست. بالاخره مخش رو شست و شو دادی ؟ ببین می‌دونم من چی‌کار کنم باتو.
خنثی با یه پوزخند گوشه‌ی لبم نگاهش می‌کردم. خودش می‌دونست چه غلطی کرده که این‌جوری داشت مثل اسپند روی آتیش بالا پایین می‌پرید. دست ظریفی توی صورتش فرو آمد. با تعجب نگاهم رو دوختم به صورت برافروخته و قرمز ترنم که از زور حرص می‌لرزید.
ترنم:‌
- هرچی گفتی، به خودت گفتی! صفت‌های خودت رو به دیگران نسبت نده. الان هم گمشو از خونه‌ی من گورت رو گم کن.
متین باز خواست حرف بزنه که این‌بار خشن‌تر کتفش رو کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نزدیک در که رسیدیم هلش دادم که رفت تو درب.
- تو نمی‌تونی حرف. شنیدنی‌ها رو شنیدی بهتره گورت رو گم کنی.
خواست سمتم حمله کنه که ترنم جلوم پرید، رو بهش با تهدید گفت:
- نوک انگشتت بهش بخوره آتیشت می‌زنم این‌جا متین. گمشو از خونه من بیرون تا به پلیس زنگ نزدم.
متین هم با تعجب به دختری که مقابلش سی*ن*ه سپر کرده بود و از من دفاع می‌کرد نگاه می‌کرد. نگاه تهدید آمیزی حواله‌م کرد و درحالی که داشت بیرون می‌رفت گفت:
- می‌دونم باتوی ناموس دزد چی‌کار کنم.
دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- هررری بابا! شرت رو زودتر کم کن.
خواست بره بیرون از در که ترنم گفت:
- وایسا...
دو قدم بهش نزدیک شد، دستش رو آورد بالا و گفت:
- کلیدا!
متین نگاه خصمانه‌ی دیگه‌ای به من کرد، دست کرد تو جیب شلوارش و کلید‌ها رو به ترنم داد. از در که رفت بیرون و درب رو پشت سرش بست، صدای هق‌هقش بلند شد. زجه زنان من رو پس زد، خودش رو رسوند به پذیرایی و همه‌ی خشمش رو خالی کرد روی طناب‌ها و عکس‌های آویزون شده ازش... .
《از زبون ترنم 》
مثل جن زده ها به عکس‌های دور و برم خیره بودم. باورش واسم سخت بود، خیلی هم سخت. امکان هرچیزی رو می‌دادم به غیر از خ*ی*انت متین! خدا لعنتش کنه، من احمق رو بگو که چه‌قدر تو این یک‌سال به خودم زجر دادم. هر قدمی که برمی‌داشتم سمت آراد عذاب وجدان می‌گرفتم و می‌گفتم پس متین چی؟ نگو آقا اصلاً به فکر من نبوده. احمق منی که می‌گفتم خاک‌برسرم که نمی‌تونم نیازه شوهرم رو برطرف کنم درحالی‌ که شوهرم دور و برش پر بوده از دخترهای رنگ‌ووارنگ. می‌گفت آراد هوله و هرشب با یه نفره اما من از اون توی این یک‌سال هیچ چیز اشتباهی ندیدم. کارهای خودش رو می‌آمد تعریف می‌کرد منتها می‌گفت آراد این‌کار رو کرد! چشم‌هام رو با درد بستم و به آخرین قطره از اشکم هم اجازه‌ی چکیدن دادم، آب دهنم رو قورت دادم. بس بود هرچی گریه کردم. این قبر مرده‌ای نداره. نشستم، سر قبری که خالیه و دارم واسش زار می‌زنم. بسه دیگه، من که خیلی وقته دل زده‌ام از متین پس چمه؟ چرا این‌قدر دارم می‌سوزم؟ شاید واسه این‌که من برخلاف این‌که نه محرمش بودم و نه حسی بهش داشتم بهش وفادار بودم اما اون نه. در ظاهر می‌گفت می‌خواد من رو اما نه، نمی‌خواست. از همون اولش هم من رو نمی‌خواست. چه‌قدر من خر بودم که نمی‌فهمیدم، چه‌قدر ساده بودم که اون روزی که رفتم خونه‌ش و دیدم اتاق خوابش به هم ریخته‌است باور کردم حرفش رو که گفت یکی از دوست‌هاش خونه‌ش بوده. خوده نامردش بوده پس. کثافت‌کاری‌هاش رو حتی تو خونه‌ش هم آورده بود، تو تختی که من روش می‌خوابیدم. با فکر کردن بهش دل و روده‌ام به هم پیچید. چشم‌هام رو با انزجار بستم، بی‌خود نبود هربار دو دل بودم واسه خوابیدن رو اون تخت و یا فرو رفتن توو اون آغوش. بوی خ*ی*انت و کثافت و لجن میداد اما من تشخیص نمی‌دادم. دست دراز کردم و عکسی که به پشت نزدیکم افتاده بود رو برداشتم. توو ماشین بودن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اَه که چه‌قدر هول! تو ماشین؟ این‌قدر بی‌تاب و تحمل بودی یعنی؟ خجالت نمی‌کشید؟ اسید معده‌م تا گلوم بالا آمد و همه‌ی مِریم رو سوزوند. عکس‌ رو پرت کردم رو زمین. رد اشک‌های نیمه خشک شده رو از رو صورتم پاک کردم و از جام بلند شدم. من خیلی وقت بود دلم رو به یه نفره دیگه باخته بودم منتها معطل اگه کرده بودم واسه این بود که پابند یکی بودم که پابندم نبود. خیا*نت نمی‌کردم به نامحرمی که خیا*نت می‌کرد بهم. من ساده‌لوح بودم. برگشتم، نگران نگاهم می‌کرد، غم توی نگاهش اذیتم می‌کرد. حیف اسم مرد که رو امثال آدم‌هایی مثل متین می‌ذارن وقتی کسایی مثل آراد هستن. آرادی که توی تک‌تک لحظات سخت زندگیم کنارم بود، آرادی که پا روی حسش گذاشت تا من در امان باشم، از خود گذشتگی توی عشق که میگن همینه! حاضر شد من رو خوشبخت کنه اما با یکی دیگه که به من آسیبی نرسه. بس بود ولی هرچی زجر کشیده. حالا نوبت منه که خودم رو بهش ثابت کنم، آره ثابت کنم. باید بفهمه که حسمون دوطرفه‌است، باید بدونه که منم دوسش دارم. اگه نگم بی‌انصافی می‌کنم در حقش، کم گذاشته مگه واسه من؟ وقت‌هایی که متین نبود اون بود پس الان وقتشه که منم پیشش باشم، بمونم حتی واسه همیشه. زل زده بودم بهش، رنگ نگاه اون ولی نگران بود. طی یه حرکت ناگهانی دویدم سمتش و با دست‌هام صورتش رو قاب گرفتم. ماتش برده بود و هیچ کاری نمی‌کرد. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که دست‌هاش‌ رو که کنار تنش بود رو بالا آورد، گذاشت رو تخته‌سینم و محکم هلم داد. ضعف داشتم واسه همین چند قدمی به عقب پرت شدم. نعره زد:
- چه غلطی داری می‌کنی؟
اخم‌هاش به شدت تو هم گره خورده بودن. سفیدی چشم‌هاش قرمز بود، رگ روی گردن و پیشونی و دست‌هاش باد کرد بود، صورتش هم قرمز شده بود.
- با توام داشتی چه غلطی می‌کردی؟
ذره‌ای دلم نشکست از این حرف‌هاش. اتفاقاً بیش‌تر از دست متین ناراحت شدم البته ناراحت که چه عرض کنم خورد شدم. آرادی که عاشق منه اما نسبتی باهام نداره من رو پس می‌زنه اما متین که نامزدمه بهم خیا*نت می‌کنه. مزخرف نیست؟ هر مرده دیگه‌ای بود با آغوش باز استقبال می‌کرد ازم اما آراد هر مردی نیست که! هست؟
قدم‌های عقب رفته رو جبران کردم، از خشم و تعصب می‌لرزید. آروم گفتم:
- کاری که خیلی وقت پیش باید می‌کردم رو دارم می‌کنم.
- حالت خوب نیست تو. بهتره بریم از این‌جا، باید ببرمت خونه چون نگاهم الان مثل یه امانت‌دار به امانتی که دستش دادن نیست، الان نگاه من طماعه، الان نگاه من مالکانه است و حتی نمی‌خوام سر انگشتم تو این وضعیت بهت بخوره چون واسه داشتنت باید از یه سری سلسله مراتب بگذریم، اولیش شرعه چون تو رو من مشروع می‌خوام دومیش رسمه چون اسم تو رو مکتوب شده تو شناسنامم می‌خوام سومیش که از همه مهم تره قلب و عشقه چون من تو رو عاشق می‌خوام چون من همه‌ی قلب تورو می‌خوام، الان ولی حال هیچ‌کدوممون خوب نیست و نمیشه از این سلسله ها بگذریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بازوم رو گرفت، مانع شدم و این عصبیش کرد. خواست کشون کشون ببرتم که محکم خودم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- من هیچ‌جایی نمیام.
دوباره صورتش رو قاب گرفتم، که این‌بار با شدت و خشونت بیش‌تری به عقب هلم داد. عربده زد:
- ترنم میگم چه غلطی داری می‌کنی؟‌ هیچ معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
منم عربده زدم:
- اره می‌فهمم دارم چی‌کار می‌کنم. اتفاقاً حالم خیلی هم خوبه، روی تک‌تک حرف‌ها و حرکت‌هام هم کنترل دارم. منِ احمق با این‌که عاشق تو بودم اما وفادار بودم به اون، به اون حیونی که از همون اولش هم نه من رو می‌خواست نه من رو دوست داشت، فقط به من به عنوان یه ابزار جنسی نگاهمومی‌کرد. هربار فقط از این گله می‌کرد که چرا باهاش نیستم. می‌دونی آراد! من از همون اولش هم ازش انزجارم میشد. مرده دیگه‌ای که تو زندگیم نبود هر بار که نزدیکم میشد و دوری می‌کردم ازش اعصابم بیش‌تر خورد میشد. فکر می‌کردم مشکل از منه، رفتم پیشه روانپزشک. بهم گفتن مریضی دارو مصرف کردم. من دارو مصرف کردم واسه اون بی‌وجود تا وجودم اون رو بطلبه اما نطلبید. می‌دونی چرا؟ چون حس می‌کردم. خیا*نت، دروغ، دور رویی، زیرو روکشی و کثافت‌کاری رو حس می‌کردم من. بوی لجن رو حس می‌کردم بعد می‌دونی از چی عذاب می‌کشیدم؟ زمان‌هایی که تو مجبوری می‌شدی من رو بغل بگیری تا آروم شم وقتی حالم بد بود و اون نبود، اون زمان‌ها من آروم بودم تو بغلت، همین هم من رو اذیت می‌کرد، لعن می‌کردم خودم رو واسه این موضوع. می‌گفتم خاک‌برسر خرابت که تو آغوش یه نامحرم آرومی اما وقتی نامزدتت بغل می‌گیرتت گارد می‌گیری و فرار می‌کنی ازش.
حالم این‌قدر خراب بود که نمی‌فهمیدم تند‌تند دارم چی میگم و چی به هم می‌بافم، فقط می‌دونستم که حقیقت رو دارم میگم.
- من از خودم بدم می‌آمد وقت‌هایی که کناره تو تمرین رقص می‌کردیم، شب‌ها کلی زار می‌زدم که چرا دارم با این‌کارها به شریک زندگیم خیا*نت می‌کنم، این‌قدر دلم صاف بود باهاش که رقصیدن با تورو هم خیا*نت به اون می‌دونستم. اما خبر نداشتم که اون اشغال یه دختره دیگه تو زندگیشه و داره عشق می‌کنه بی‌این‌که به من فکر کنه اصلاً. خدا لعنتش کنه، خدا تو رو هم لعنت کنه. من از اون دوری کردم اما این تو بودی که من رو هل دادی سمت اون بی‌شرف این تو بودی که من رو هل دادی تو بغل اون هول بی‌همه چیز. من درگیر بازی احساس با تو بودم، زجر می‌کشیدم از کنارش بودن، درد می‌کشیدم از دوری تو اما به روت نمی‌آوردی. حالا هم که دارم این فاصله رو پر می‌کنم نمی‌ذاری.
این‌بار خیلی وحشیانه یورش بردم سمتش و درکمال تعجب اون هم همراهی کرد. بی‌وقفه فقط ادامه می‌دادیم بی‌این‌که نفس کم بیاریم. دست‌هامون تو هم قفل شد. اکسیژن که کم شد، حس خفگی که بهم دست داد دستم رو گذاشتم روی تخته‌ی سی*ن*ه‌اش ، لباسش رو که چنگ زدم رهام کرد. با چشم‌های خمار نگاهم می‌کرد. هر دو نفس نفس می‌زدیم. نگاه منم خمار بود، می‌فهمیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کل وجودم اون رو می‌خواست. خیلی وقت بود می‌خواستش اما این خواستن فرق می‌کرد، این حال رو هیچ وقت تو خودم حس نکرده و ندیده بودم. قلبم و عقلم هر دو فقط یه کلمه رو فریاد می‌کشیدن (آراد). دست‌هام اسیر پنجه‌ی قوی، محکم، مردونه و داغش شد. کله تنش کوره بود. اون هم من رو می‌خواست، این رو از چشم‌هاش هم می‌تونستم بخونم و تب تنش مزید بر علت بود. با صدای دورگه گفت:
- نکن دورت بگردم! نکن با من همچین. همین‌جوری دارم تو تب داشتنت می‌سوزم، آتیشم نزن دیگه.
اروم اما مطمئن گفتم:
- این‌بار می‌خوام بشم آب روی آتیش تنت، به جهنم تنت بگو مژده بده، بهشت آمده، به ریه‌هات بگو هوا آمده نفس بکشه، به قلبت بگو خون آمده بتپه، به شاهرگت بگو نبض برگشته بزنه، به کویر دلت بگو بارون آمده.
با درد چشم‌هاش رو بست و آب دهنش رو به سختی قورت داد که سیبک گلوش بالا پایین شد:
- نکن حالت خوب نیست تو الان. ذهنت پیش اونه واسه انتقام می‌خوای یه کاری کنی، خبر نداری من رو بیش‌تر تو همون آتیش جهنم می‌سوزونی بعدش. نذار عذاب وجدان بگیرم که نتونستم کاری کنم و خودم رو نگه نداشتم.
- نمی‌خواد خودت رو نگه داری.
با چشم‌های نیمه باز سرم رو دوباره جلو بردم که عقب کشید:
- ترنمم! عزیزم حالت خوب نیس.
- حالم خیلی هم خوبه، تنها چیزی هم که الان می‌خوام تویی، چیزی که خیلی وقته می‌خوام اما جلو خودم رو گرفتم که نزدیکت نشم که نکنه خیا*نت کنم؛ اما الان دیگه هیچ سرخری مزاحمم نیست. الان دیگه هیچ مانعی وجود نداره بین من و تو. می‌خوامت من می‌فهمی آراد؟
قفسه سی*ن*ه‌ش با شتاب بالا و پایین می‌شد.‌ نمی‌دونم چه‌قدر گذشت و چی تو چشم‌هام دید که از رو زمین کنده شدم. نزدیک صورتم پچ زد:
- مطمئنی ترنم؟
مطمئن؟ هه! من ایمان دارم به این خواستن. به این دوست داشتن، به این عشق پس چرا فاصله بندازم بینش؟
سکوتم رو که دید چیزه دیگه‌ای برداشت کرد. خواست عقب بکشه که نذاشتم و ایمان داشتنم رو اعلام کردم.‌.. . هر دو نفس‌نفس می‌زدیم. هرم داغ نفس‌هاش کنار گوشم من رو بیش‌تر از خود بی‌خود می‌کرد. مجدد عقب کشید و تو صورتم دقیق شد، زل زد به چشم‌هام و گفت:
- هنوزم دیر نشده ترنم؛ اگه بخوای همین حالا کنار می‌کشم. بارو کن هیچ اتفاقی نیافتاده که بخوای بعداً خودت رو بابتش سرزنش کنی اما تا یه کم دیگه رو نمی‌دونم. خودت بهتر می‌دونی سلول به سلول تنم تو رو می‌خواد، خواستنت رو داشتنت رو نعره میزنه اما اگه تو نخوای، نه! دلم رضا نیست اگه تو نخوای. بگو دردت به سرم، بگو ادامه بدم یا نه؟ هرچی تو بگی همون میشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
قفسه‌ی سینم با شدت بالا پایین میشد. دل‌ضعفه می‌گرفتم وقتی این‌جوری حرف می‌زد باهام. نگاه چه‌قدر فرق داره با مَتی...نه ابداً و اصلاً دیگه به اون فکر نمی‌کنم. من عاشقم، عاشق آراد و از این ثانیه به بعد حتی ره‌گذری هم به هیچ مرده‌ دیگه‌ای جز اون فکر نمی‌کنم، این‌بار هم رضایتم رو اعلام کردم.
تب هردومون رو هزار بود، صدامون ملودی خارق‌العاده‌ای رو می‌ساخت و این هر دومون رو غرق لذت می‌کرد. نفس نفس زنون سرش رو بالا آورد و خیره به چشم‌های تب دارم زمزمزه کرد:
- تا تهش باهاتم، هرچی بشه تو دیگه از من جدا نمیشی. به اون بالایی قسم پات می‌ایستم، رسمیت می‌کنم، شرعیت می‌کنم، قانونیت می‌کنم. فقط تو مالِ من شو، تو خانومِ من شو، تو ترنم من شو امشب. بگو ترنم! بگو مالِ من میشی! بگو تا دنیا رو به پات بریزم، بگو قشنگم تا من خراب کنم این دیوارهای بینمون رو، بگو تا بردارم این فاصله رو.
حین حرف زدن هی نفس کم میاورد واسه همین نفس‌نفس میزد، نفس نفس می‌زد و نفسِ من رو بند میاورد باهر جمله‌ای که می‌گفت با هر کلمه‌ای که از دهنش خارج می‌کرد. این آدم سوای همه‌است واسه من تواین دنیا. با این‌که من خودم شروع کردم و خودم خواستم اما الان جوری رفتار می‌کنه که انگار اون از من خواسته. داره بهم ارزش میده و چه‌قدر شیرین و تازه‌است این حس واسه من. چشم‌هام که حلقه‌ی اشک توش جمع شد، چشم‌هام رو بستم که پلک‌هام سوخت، از حرارت لبش آتیش گرفتم. صورتش رو چسبوند به گوشم، داغی نفسش گوشم رو هم سوزوند. مور مورم میشد وقتی تو گوشم نفس می‌کشید:
- چشم‌هات دنیای منه، شبنم که میزنه به برگ‌های درخت‌های جنگلِ چشم‌هات داغون میشم، ضعیف میشم نکن با من. حالم بدخرابه، خراب‌ترش نکن. راه بیا با دلم!
لبخند از ته دلی زدم، سکوت کردم. چون حرفی نداشتم بهش بزنم. من در برابر این کوه عشق هیچَم، گاهی اوقات سکوت بهترین جوابه. مخصوصاً اگه با عمل همراه بشه، منم همین‌کار رو کردم. سکوت کردم و عمل کردم، راه آمدم با دلش، راه آمدم با چشم‌های تب‌دار رنگ شبش... .
هربار از داشتن چنین آدمی توی زندگیم خداروشکر می‌کردم. گناه بود اسم این‌کاری که می‌کردیم به اسم، چون نامحرم هم بودیم اما واسم این‌چیزها اهمیتی نداشت. مگه چهارتا آیه عربی چی رو تغییر می‌داد؟ وقتی دوتا قلب باهم و به هم گره خورده، وقتی حس تعهد دوطرفه‌س پس دیگه چه نیازیه به این کارها؟ اون روز و اون شب یکی از بهترین شب‌های زندگی من بود. شبی که به قول معروف من از دنیای دخترونگیم بیرون کشیده شدم، اون هم توسط مردی که عاشقم بود و عاشقش بودم و دوستم داشت‌ و دوستش داشتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با نوازش‌هاش به خواب عمیقی فرو رفتم که با حس نوازش چیزی رو موهام لای پلکم رو باز کردم و چشم‌هام غرق دوتا تیله‌ی رنگ شب شد. با یه لبخند مردونه و جذاب محو صورتم بود:
- بیدارت کردم کوچولوم؟
اخم‌هام رو کشیدم تو هم که گفت:
- اوه یادم رفت شما دیگه بزرگ شدی، خانوم من شدی.
با یاداوری دیشب و اتفاق‌های هیجان‌انگیز و نفس‌گیرش خون به صورتم دوید و هی کشیدم، تازه با دیدن موقعیتی که توش بودیم بدتر خجالت کشیدم و پتو رو کشیدم رو صورتم که صدای خنده که چه عرض کنم قهقه‌ش رفت هوا. آنچان مستانه می‌خندید که متعجب سرم رو در آوردم و محو این صورت شاد و البته آرومش شدم. به عمرم آراد رو این‌جوری ندیده بودم، اون‌قدر قشنگ می‌خندید که از خدا خواستم آخرین چیزی که چشمم می‌بینه و می‌میرم همین خنده‌های از ته دلش باشه و بعد جونم رو بگیره. وسط خنده هی من رو می‌دید و بدتر شدت می‌گرفت خنده‌اش. حرصی ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:
- کوفت به چی می‌خندی؟
حالا تو دلم داشتم قربون صدقه‌ی این خنده‌هاش می‌رفتما! به زور خودش رو کنترل کرد و گفت:
- تو این... چند... سال به عمر ندیده بودم... وای خدا...
- یه نفس بکش ببینم چی میگی.
دم عمیقی گرفت، یکی از دست‌هاش رو ستون سرش کرد و گفت:
- تو عمرم این‌جور خجالت کشیدنت رو ندیده بودم که صورتت سرخ بشه.
چشم غره‌ای بهش رفتم که گفت:
- اها! وسط این‌جا دیگه زیره پتو رفتنت چه معنی میده؟ مثلاً من یادم میره؟
چشم‌هام رو بستم و محکم رو هم فشردم. ووی ننه این تا من رو آب نکنه نرم تو زمین ول کن نیست.
- چشم‌هات رو وا کن ترنم تو دیگه تمام و کمال مال من شدی، محال دیگه به این راحتیا ولت کنم.
دست‌هام رو گذاشتم رو صورتم و اسمش رو جیغ زدم:
- آراااد
- خیلی‌خب باشه، دورت بگردم بردار دست‌هات رو بذار صورتت رو ببنم.
دست‌هام رو لجوجانه فشردم رو صورتم که دست‌هام رو کشید و مجبورم کرد نگاهش کنم.
- ترنم می‌دونی اسمت رو تو گوشیم چی ذخیره کردم؟
- کنجکاو شدم و گفتم چی؟
- آواز
- آواز؟
- اهوم!
- چرا حالا آواز؟
تره‌ای از موهام رو که رو صورتم افتاد بود رو، روند پشت گوشم و گفت:
- چون تو آواز زندگیه منی، تو ترانه‌ی تک‌تک لحظات سپری شده و درحال سپریه منی. تو هم‌اسمتی، تو مثل ترنم، آوازی، آواز نور بخش به تاریکی من، آواز زندگی بخش به مرگ من‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حالا فهمیدی چرا گذاشتم اسمت رو آواز؟
اگر بگم کیلو کیلو قند تو دلم آب کردن و لیتر لیتر محلول عشق تو رگ‌هام تزریق کردن کم گفتم. خندیدم و گفتم:
- سازمان ثبت احوال جلو تو کم آورده
- چه‌طور؟
- یه دَم میگی شاهرگمی، یه دم میگی کوچولوم یه بار میگی بیبی یه باره دیگه میگی دلمی، الان هم که میگی آوازی والا من که گرگیجه گرفتم، نفهمیدم آخرش چیتم من‌.
خندید و پیشونیم رو بوسید:
- تو همه چیزه منی.
لبخند از ته دلی بهش زدم، با حس سوزش معده‌ام تازه یادم افتاد چه‌قدر گشنمه و به زبون هم آوردم:
- من گشنمه.
- خواهش می‌کنم عزیزم، منم دوستت دارم.
منظورش این بود چرا منم ابراز علاقه نمی‌کنم.
- من مغزم هنگه آراد چون گشنمه، حرف‌های عشقولانه هم وقتی گشنمه به ذهنم خطور نمی‌کنه‌.
چپ‌چپی نثارم کرد و گفت:
- درد که نداری؟
- نوچ
- سوزش چی؟
- نوچ
- مطمئن؟
- نوچ
درمونده نگاهم کرد و گفت:
- مسخره‌ام کردی؟
خندیدم و گفتم:
- نه خوبم آراد، یکمی فقط کوفته‌است تنم.
- کوفتگی طوری نیست عادت می‌کنی بهش.
این شیطنت‌هاش تازه داشت شروع می‌شد و من مطمئناً هی باید رنگ به رنگ بشم. مشتی زدم به سی*ن*ه‌ی ستبرش که خندید آمدم دومی رو بزنم که مهارش کرد و گفت:
- باشه عادت نکن یه کاریش می‌کنیم حالا.
با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
-هی! آراد خجالت بکش، بی‌حیا نبودی تو این‌قدرا!
- بودم رو نمی‌کردم واست.
چشم غر‌ه‌ای بهش رفتم و گفتم:
- اِه کوفت!
آمد چیزی بگه که گفتم:
- گشنمهه.
از جاش بلند شد و گفت:
- پاشو! پاشو که کلی کار داریم امروز... اول برو یه دوش بگیر خستگی از تنت بره که بعد باید کلی جاهای مختلف بریم.
لبه‌ی تخت نشست و مشغول پوشیدن لباس‌هاش شد.
- کجا؟
- فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره، به تو چه دختر؟ پاشو ببینم ظهر شد.
- من تا یه صبحونه‌ی مفصل نخورم قدم از قدم برنمی‌دارم.
- تو پاشو برو یه دوش مفصل بگیر، غصلات تنت شل بشن من خودم یه صبحونه‌ی مفصل هم بهت میدم.
- اول صبحونه.
- تا دوش نگیری خبری از صبحونه‌ی مفصل که هیچ خبر از یه تیکه نون خشکه هم نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
غر‌غر کنان در حالی که پتو رو دو خودم می‌پیچیدم ازجام بلند شدم‌‌.
خندید و گفت:
- کم غر‌غر کن زیرلبی.
بی‌توجه به این شیطنتش وارد حمام شدم و یه دوش گرفتم. راست می‌گفت، آب واقعاً خستگی و کوفتگی رو از تنم بیرون برد و سرحالم کرد. یه دست لباس گرمی عروسکی صورتی تن کردم، برای این‌که سرما نخورم نَم موهام رو فقط گرفتم چون حوصله‌ی سشوار کشی نداشتم، هوای خونه‌هم که گرم بود. از اتاق امدم بیرون، می گفتم الانه که با سالن کن‌فیکون شده با کلی عکس... نه‌نه‌نه با کلی از آشغال روبه‌رو بشم که در کمال تعجب دیدم سالن تمیزه تمیزه. خداروشکر آراد این یه مورد رو حل کرده بود. بوهای خوب و دل‌ضعفه‌آور من رو کشید سمت آشپزخونه:
- به‌به می‌بینم که آراد خان بو‌وبرنگ راه انداختن.
رو یکی از صندلی ها خواستم بشینم که حکم کرد:
- اونوَر نه.
با چشمش به یکی از صندلی های اونوَر کانتر اشاره کرد و درحالی که نیمرو‌ها رو می‌ذاشت رو میز ادامه داد:
- بدو بیا اینوَر ببینم.
با نیش شل رفتم انور، رو صندلی کنارش خواستم بشینم که مانع شد.
- این‌جوری که نمی‌شه.
- چرا نمی‌شه؟
- نه من می‌تونم چیزی بخورم نه تو
- این مشکل منه پس خودم حلش می‌کنم
- آخه...
- آخه بی‌ آخه همین که من میگم توهم بی‌چون و چرا اطاعت امر می‌کنی.
- باز دوباره زورگو شدی؟
لقمه‌ی کره و عسل و نزدیک لبم آورد و گفت:
- زورگو که بودم.
سرم رو عقب کشیدم که آخم‌هاش توهم رفت:
- دستم رو رد نکن.
لپش رو بوسیدم و گفتم:
- دست تورو رد نمی‌کنم قربون دستت برم، عسل دوست ندارم.
- من رو چی؟ من رو دوست داری؟
- تورو که به طرز عجیبی دوست دارم.
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- می‌برم.
نفسم رو می‌گفت. خندیدم، لقمه‌ی تخم‌مرغ رو که این‌بار جلو دهنم گرفت بلعیدمش.
- خیلی گشنته‌ها.
حین جویدن دستم رو گرفتم جلو دهنم و گفتم:
- آراد شروع نکنی به غذا خوردن من گیر بدیا، اون‌قدر گشنمه که توروهم درستی می‌خورم.
چشم‌هاش که شیطون شد انگشت تهدیدم رو آوردم بالا و بی این‌که به روی مبارکم بیارم چه سوتی دادم، گفتم:
- یک کلمه از حرف‌های من رو بخوای بگیری پرچم عثمان کنی من می‌دونم و تو.
خندید و دوتا دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد. چشم‌هام رو تو حدقه واسش تکون دادم و مشغول خوردن شدیم.
اون لقمه می‌گرفت و من می‌خوردم البته گاهی منم واسش لقمه می‌گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دیدم خیلی آروم شده، دلم شیطونی خواست. من کلاً مرض دارم می‌دونید که! وقتی شیطونی می‌کنه میگم چرا این‌جوری می‌کنه و دعواش می‌کنم وقتی آروم و مظلوم یه‌جا نشسته خودم اذیتش می‌کنم که اذیتم کنه. حین خوردن لقمه‌ی مربا و کره، چون گوشه‌ی دستش کمی از شهد مرباها روش ریخته بود از قصد انگشتش رو گاز گرفتم، البته خیلی کوچولو ولی همین کافی بود تا حواسش معطوف من بشه. وقتی برق شیطنت و لبخند موزیانه‌ی رو لبم رو دید چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- دریده شدی؟
- بده یعنی؟
- دریده شدنت مبارک نفسم.
- پس خوشت میاد.
- اره خوشم میاد ولی به شرطی که من باشم و تو باشی و اون زبون درازت.
- اون‌وقت من باشم و دوستان، صفا باشه و زبون درازم، چی میشه؟
آروم و با طمانینه گفت:
- امتحان کردنش مجانیه، امتحان کن ببین چی میشه، خوشت میاد یا نه!
- من تست نمی‌کنم هرچیزی رو، اول مطمئن می‌شم بعد کامل می‌خرمش.
حرصی غرید:
- می‌برم، می‌برمش که این‌جوری نفسِ من رو نگیری.
قهقه‌ی مستانه‌ام از ته دلم بود.
***
بابا به من بگو کجا می‌خواییم بریم آخه، میگی هرچه‌قدر دوست داری خوشگل کن چون امروز مهمه بعد برداشتی من رو بردی اول مزون این کت‌و‌شلوار رو خریدی به زور تنم کردی بعد خودت ماشین رو پارک کردی رفتی یه‌جا دست خالی برگشتی هرچی می‌پرسمم که جواب نمی‌دی.
حین راهنما زدن و پارک کردن ماشین به سمتی اشاره کرد و گفت:
- اون‌جا...قرار بریم اون‌جا.
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به... به... با حیرت کلمات روی تابلو رو خوندم و تو ذهنم حلاجی کردم. میگه خوشگل کنم، لباس نو واسه خودم و خودش می‌گیره، من سفید و اون مشکی و حالا آمدنمون به این مکان، نوشته‌ی بزرگ تابلوی نصب شده بالا درب به کل همه‌ی ارگان های تنم رو از کار انداخته بود (دفتر رسمی ثبت ازدواج) با حیرت برگشتم سمتش که گفت:
- من همون دیشب گفتم که رسیمت می‌کنم.
کمربندش رو باز کرد و مایل به من نشست، دست‌هام رو تو دست‌هاش گرفت و ادامه داد:
- ترنم من تو رو واسه یک روز و یک شب و امروز فردا نمی‌خوام، من تو رو واسه یه عمر زندگی کنار خودم می‌خوام، من تو رو حلال به خودم می‌خوام. دیشب دل‌ها که یکی شد تن‌ها رفتن به استقبال هم و چه وصال باشکوهی هم بود. می‌دونی نه مذهبیم نه دربند این مثائل شرعی؛ اما می‌خوام تو رو قانونیت کنم، می‌خوام تو از هرلحاظ خانوم من باشی. اگه یکی آمد گفت تو از چه لحاظ میگی ترنم مال منه من میگم اسمم رو قلبشه اسمش رو قلبمه اما دلم می‌خواد اگر گفت این که نشد مدرک، شناسنامه‌هامون رو نشونش بدم بگم
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین