- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
متین:
- ترنم من...
نمیذاشت متین اصلاً حرف بزنه.
ترنم:
- اره تو یه حروم زداهی بیشعوری، یه سست عنصره هولی که فقط و فقط به فکر نیازهاتی. چهقدر من خر بودم که نمیفهمیدم نگاه تو به من درست نیست. هیچی بینمون پیش نیومد و خداروهم شکر میکنم بابت این اتفاق فرخنده که گولت رو نخوردم. تو از همون اول هم من رو واسه برطرف کردن نیازت میخواستی؛ اما من کور بودم نمیدیدم، من احمق بودم نمیفهمیدم. حالا میفهمم اون همه اصرارت رو واسه داشتن رابطه اما میدونی چیه؟ من اگه تن هم داده بودم به خواستهات تو باز هم همینکار رو میکردی میدونی چرا؟
چی میگفت! یعنی تاحالا با متین هیچ رابطهای نداشته؟ با شنیدن این حرفهاش یه سطل آب یخ رو انگار ریختن رو آتیش تنم. غیرتم خیلی درد گرفته بود اما الان آروم شد. نه تنها روحش بلکه جسمش هم از اون عوضی نشده بود.
هیستیریک رفت و چندتا عکسهای روی دیوار رو کند. پرت کرد تو صورتش و گفت:
- چون تو تنوع طلبی، چون تو به کم قانع نیستی. فقط واسه این من رو کنارت نگه داشته بودی تا طعم منم بچشی مگه نه؟
چشمهام رو محکم رو هم فشردم، فکم منقبض و دستهام مشت شد. صبرم بده خدا تا تحمل کنم این حرفهارو. البته فقط الان و توی این زمان، بعدش چنان زور و قدرتی بهم بده که استخون سالم نذارم تو تن و بدن این بیوجود که وجود من رو لرزونده از غم.
ترنم:
- بعد از یه مدت کوتاه مطمئنم منم دلت رو میزدم. رهام میکردی و میرفتی سراغ یه نفره دیگه. ازت بدم میاد متین، گمشو برو.
حمله کرد سمتش، مشتهاش رو کوبید تخته سی*ن*هش تا هلش بده عقب. متین اما پرروتر از این حرفها دستهاش رو گرفت تا مهارش کنه.
متین:
- گوش کن ترنم بذار حرف بزنیم.
نه دیگه، حرف زدن نداریم. خودم دست به کار شدم، جلو رفتم. ترنمی که داشت تقلا میکرد اون بیخاصیت رو از خونهش بیرون کنه رو عقب کشیدم و کتف متین رو گرفتم که محکم دستش رو بیرون کشید و داد زد:
- هوی عوضی ولم کن که واسه توهم دارم. این مضحکه رو توی بیشرف راه انداختی مگه نه؟ زهرت رو ریختی بیوجود؟ توی ناموس دزد از همون اول هم نگاهت به ترنم بود، از همون اول هم میدونستم یه ریگی به کفشت هست. بالاخره مخش رو شست و شو دادی ؟ ببین میدونم من چیکار کنم باتو.
خنثی با یه پوزخند گوشهی لبم نگاهش میکردم. خودش میدونست چه غلطی کرده که اینجوری داشت مثل اسپند روی آتیش بالا پایین میپرید. دست ظریفی توی صورتش فرو آمد. با تعجب نگاهم رو دوختم به صورت برافروخته و قرمز ترنم که از زور حرص میلرزید.
ترنم:
- هرچی گفتی، به خودت گفتی! صفتهای خودت رو به دیگران نسبت نده. الان هم گمشو از خونهی من گورت رو گم کن.
متین باز خواست حرف بزنه که اینبار خشنتر کتفش رو کشیدم.
- ترنم من...
نمیذاشت متین اصلاً حرف بزنه.
ترنم:
- اره تو یه حروم زداهی بیشعوری، یه سست عنصره هولی که فقط و فقط به فکر نیازهاتی. چهقدر من خر بودم که نمیفهمیدم نگاه تو به من درست نیست. هیچی بینمون پیش نیومد و خداروهم شکر میکنم بابت این اتفاق فرخنده که گولت رو نخوردم. تو از همون اول هم من رو واسه برطرف کردن نیازت میخواستی؛ اما من کور بودم نمیدیدم، من احمق بودم نمیفهمیدم. حالا میفهمم اون همه اصرارت رو واسه داشتن رابطه اما میدونی چیه؟ من اگه تن هم داده بودم به خواستهات تو باز هم همینکار رو میکردی میدونی چرا؟
چی میگفت! یعنی تاحالا با متین هیچ رابطهای نداشته؟ با شنیدن این حرفهاش یه سطل آب یخ رو انگار ریختن رو آتیش تنم. غیرتم خیلی درد گرفته بود اما الان آروم شد. نه تنها روحش بلکه جسمش هم از اون عوضی نشده بود.
هیستیریک رفت و چندتا عکسهای روی دیوار رو کند. پرت کرد تو صورتش و گفت:
- چون تو تنوع طلبی، چون تو به کم قانع نیستی. فقط واسه این من رو کنارت نگه داشته بودی تا طعم منم بچشی مگه نه؟
چشمهام رو محکم رو هم فشردم، فکم منقبض و دستهام مشت شد. صبرم بده خدا تا تحمل کنم این حرفهارو. البته فقط الان و توی این زمان، بعدش چنان زور و قدرتی بهم بده که استخون سالم نذارم تو تن و بدن این بیوجود که وجود من رو لرزونده از غم.
ترنم:
- بعد از یه مدت کوتاه مطمئنم منم دلت رو میزدم. رهام میکردی و میرفتی سراغ یه نفره دیگه. ازت بدم میاد متین، گمشو برو.
حمله کرد سمتش، مشتهاش رو کوبید تخته سی*ن*هش تا هلش بده عقب. متین اما پرروتر از این حرفها دستهاش رو گرفت تا مهارش کنه.
متین:
- گوش کن ترنم بذار حرف بزنیم.
نه دیگه، حرف زدن نداریم. خودم دست به کار شدم، جلو رفتم. ترنمی که داشت تقلا میکرد اون بیخاصیت رو از خونهش بیرون کنه رو عقب کشیدم و کتف متین رو گرفتم که محکم دستش رو بیرون کشید و داد زد:
- هوی عوضی ولم کن که واسه توهم دارم. این مضحکه رو توی بیشرف راه انداختی مگه نه؟ زهرت رو ریختی بیوجود؟ توی ناموس دزد از همون اول هم نگاهت به ترنم بود، از همون اول هم میدونستم یه ریگی به کفشت هست. بالاخره مخش رو شست و شو دادی ؟ ببین میدونم من چیکار کنم باتو.
خنثی با یه پوزخند گوشهی لبم نگاهش میکردم. خودش میدونست چه غلطی کرده که اینجوری داشت مثل اسپند روی آتیش بالا پایین میپرید. دست ظریفی توی صورتش فرو آمد. با تعجب نگاهم رو دوختم به صورت برافروخته و قرمز ترنم که از زور حرص میلرزید.
ترنم:
- هرچی گفتی، به خودت گفتی! صفتهای خودت رو به دیگران نسبت نده. الان هم گمشو از خونهی من گورت رو گم کن.
متین باز خواست حرف بزنه که اینبار خشنتر کتفش رو کشیدم.
آخرین ویرایش: